اگر شما بوديد چه ميكرديد ؟!
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آقاى جك حاضر شده بود تا به پرسش هاى مدير شركت براي استخدام جواب بدهد . [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آقاى مدير شركت، بجاى اينكه مثل نكير و منكر از آقاى جك سين جيم بكند ، يك ورقه كاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به يك سئوال پاسخ بدهد . سئوال اين بود :[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] "شما در يك شب بسيار سرد و طوفانى ، در جاده اى خلوت رانندگى ميكنيد ، ناگهان متوجه ميشويد كه سه نفر در ايستگاه اتوبوس ، به انتظار رسيدن اتوبوس ، اين پا و آن پا ميكنند و در آن باد و باران و طوفان چشم براه معجزه اى هستند .يكى از آنها پير زن بيمارى است كه اگر هر چه زود تر كمكى به او نشود ممكن است همانجا در ايستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند . دومين نفر ، صميمى ترين و قديمى ترين دوست شماست كه حتى يك بار شما را از مرگ نجات داده است . و نفر سوم، دختر خانم بسيار زيبايى است كه زن رويايى شماست و شما همواره آرزو داشته ايد او را در كنار خود داشته باشيد . اگر اتومبيل شما فقط يك جاى خالى داشته باشد ، شما از ميان اين سه نفر كداميك را سوار ماشين تان مى كنيد ؟؟پير زن بيما ر؟؟ دوست قديمى ؟؟ يا آن دختر زيبا را ؟؟ "[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]جوابى كه آقاى جك به مدير شركت داد ، سبب شد تا از ميان دويست نفر متقاضى ، برنده شود و به استخدام شركت در آيد . [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]راستى ، ميدانيد آقاى جك چه جوابى داد ؟؟ اگر شما جاى او بوديد چه كار ميكرديد ؟؟ [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و اما پاسخ آقاى جك : [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آقاى جك گفت : من سويچ ماشينم را ميدهم به آن دوست قديمى ام تا پير زن بيمار را به بيمارستان برساند ، و خود من با آن دختر خانم زيبا در ايستگاه اتوبوس ميمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار كند[/FONT]
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آقاى جك حاضر شده بود تا به پرسش هاى مدير شركت براي استخدام جواب بدهد . [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آقاى مدير شركت، بجاى اينكه مثل نكير و منكر از آقاى جك سين جيم بكند ، يك ورقه كاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به يك سئوال پاسخ بدهد . سئوال اين بود :[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] "شما در يك شب بسيار سرد و طوفانى ، در جاده اى خلوت رانندگى ميكنيد ، ناگهان متوجه ميشويد كه سه نفر در ايستگاه اتوبوس ، به انتظار رسيدن اتوبوس ، اين پا و آن پا ميكنند و در آن باد و باران و طوفان چشم براه معجزه اى هستند .يكى از آنها پير زن بيمارى است كه اگر هر چه زود تر كمكى به او نشود ممكن است همانجا در ايستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند . دومين نفر ، صميمى ترين و قديمى ترين دوست شماست كه حتى يك بار شما را از مرگ نجات داده است . و نفر سوم، دختر خانم بسيار زيبايى است كه زن رويايى شماست و شما همواره آرزو داشته ايد او را در كنار خود داشته باشيد . اگر اتومبيل شما فقط يك جاى خالى داشته باشد ، شما از ميان اين سه نفر كداميك را سوار ماشين تان مى كنيد ؟؟پير زن بيما ر؟؟ دوست قديمى ؟؟ يا آن دختر زيبا را ؟؟ "[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]جوابى كه آقاى جك به مدير شركت داد ، سبب شد تا از ميان دويست نفر متقاضى ، برنده شود و به استخدام شركت در آيد . [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]راستى ، ميدانيد آقاى جك چه جوابى داد ؟؟ اگر شما جاى او بوديد چه كار ميكرديد ؟؟ [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و اما پاسخ آقاى جك : [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آقاى جك گفت : من سويچ ماشينم را ميدهم به آن دوست قديمى ام تا پير زن بيمار را به بيمارستان برساند ، و خود من با آن دختر خانم زيبا در ايستگاه اتوبوس ميمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار كند[/FONT]
[/FONT]