اشعار و نوشته هاي عاشقانه

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هیچ دانی که ز هجران تو حالم چون شد

جگرم خون و دلم خون و سرشکم خون شد


لب شیرین تو ای می زده فرهادم کرد

جانم از هر دو جهان رسته شد و مجنون شد


تارو پودم به هوا رفت و توانم بگسست

تا به تار سر زلف تو دلم مفتون شد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
من همان دم که وضو ساختم از چشمه ی عشــــــــــــــــــق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هســــــــــــــــــــــــــــ ــت
 

kayhan

عضو جدید
سیب سرخ عاشقی

سیب سرخ عاشقی

*تو به من خنديدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم

باغبان از پی من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلود به من كرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست كه در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تكرار كنان می دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت


----------------
عشق
----------------
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم
سردمهری بین که هر کس بر آتشم آبی نزد
گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم
سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع
لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم
همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب
سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم
سوختم از آتش دل در میان موج اشک
شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم
شمع و گل هم هر کدام شعله ای در آتشند
در میان پاکبازان من نه تنها سوختم
جان پاک من رهی خورشید عالمتاب بود
رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر چه زیباست مرا یاد تو می اندازد
آن که بیناست مرا یاد تو می اندازد

تو که نزدیک تر از من به منی می دانی
دل که شیداست مرا یاد تو می اندازد

هر زمان نغمه ی عشقی است که من می شنوم
از تو گویاست ، مرا یاد تو می اندازد

دیگران هر چه بخواهند بگویند که عشق
بی کم و کاست مرا یاد تو می اندازد

ساعتی نیست فراموش کنم یاد تو را
غم که با ماست مرا یاد تو می اندازد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
می رسد روزی که شرط عاشقی دلداگی ست
آن زمان هر دل فقط یکبار عاشق می شود
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گفتمش در عشق پا برجاست دل
گر گشایی چشم دل، زیباست دل
گر تو ذورحمان شوی دریاست دل
بی تو شام بی فرداست دل
دل زعشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را بسر دارم بدان
چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی می شود غم های من
با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل زجادوی رخت افزون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیبایی ات مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعمه بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود
بهر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از ان شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز



گوش کن جاده صدا می زند از دور قدم های تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلک ها را بتکان
کفش به پا کن و بیا
و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه ی آواز به خود جذب کند
پارسایی است در انجا که تو را خواهد گفت :
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه ی عشق تر است...
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
من به هنگام شکوفايي گلها در دشت باز بر ميگردم


و صدا ميزنم


«آي


باز کن پنجره را - در بگشا-


که بهاران آمد


که شکفته گل سرخ


به گلستان آمد!


باز کن پنجره را


که پرستو پر مي‌شويد در چشمه نور


که قناري مي‌خواند?


مي‌خواند آواز سرور?


که:


بهاران آمد


که شکفته گل سرخ


به گلستان آمد!»
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگـرچــه از غــم دوری شـکسته ام، سردم

و مـثل بــغـض خزان، در درون خود زردم

مــبـاد خــسـتــه بـبـیـنـم نــگـــاه خـوبــت را

مــبـــاد درد تـــو آیــد بــــه روی صد دردم

تــو نـور قـبـلـه پــروانـــه هــای جان سوزی

که من به دور وجودت همیشه می گردم

بخوان که بشکفد احساس این غزل امشب

بـبـیـن! بــــرای گــلــویــت تـــرانــه آوردم

اگرچه غم زده هــستم و می روم از دسـت

نـبـود، گـر غم عشقت بگو، چه می کردم

تـمــام گــریــه مـــن، نــذر ایـنـــکــه بازآیی

وبـشـکـفـد غــزل از قـلــب زار شب گردم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها نگاه بود و تبسم میان ما
تنها نگاه بود و تبسم
اما نه
گاهی كه از تب هیجان ها
بی تاب می شدیم
گاهی كه قلبهامان
می كوفت سهمگین
گاهی كه سینه هامان
چون كوره میگداخت
دست تو بود و دست من این دوستان پاك
كز شوق سر به دامن هم میگذاشتند
وز این پل بزرگ
پیوند دست ها
دلهای ما به خلوت هم راه داشتند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند

قاصد منزل سلمی که سلامت بادش
چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند

امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند
گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند

یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند

شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
قدر یک ساعته عمری که در او داد کند

حالیا عشوه ناز تو ز بنیادم برد
تا دگرباره حکیمانه چه بنیاد کند

گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنیست
فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند

ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز
خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در عشق ، جمع یک بعلاوه می شود یک و نه دو. در ژرفای عشق دو بودن ناپدید می شود منطق ریاضی متعالی می گردد و دیگر بکار نمی آید. در ژرفای عشق ، دو تن دیگر دو تن نیستند ، یکی خواهند شد.آنها همچون یک تن احساس می کنند . یک واحد سازمانندو یک لذت سرشار از وجد و سرور.
 

kayhan

عضو جدید
عاشق واقعی

عاشق واقعی

هر که خوبی کرد اجرش میدهند.....باستان کاران تبانی کرده اند.... عشق را هم باستانی کرده اند.....هرچه انسانها طلایی تر شدند......عشق ها هم مومیایی تر شدند اندک اندک عشق بازان کم شدند......عشق ها هم کمرنگ تر شدند


----------------------------------------
اگر عاشق واقعی دیدین ، اینو بهش تقدیم کنید.
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هیچ دانی که ز هجران تو حالم چون شد

جگرم خون و دلم خون و سرشکم خون شد


لب شیرین تو ای می زده فرهادم کرد

جانم از هر دو جهان رسته شد و مجنون شد


تارو پودم به هوا رفت و توانم بگسست

تا به تار سر زلف تو دلم مفتون شد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا هوشی نماند از عشق و گوشی
که پند هوشمندان کار بندم

مجال صبر تنگ آمد به یک بار
حدیث عشق بر صحرا فکندم

نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی ای خواجه پندم
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من چشمهاي خيس تو را هر شب، در مشقهاي دفتر خود دارم
مي‌ريزد آسمان نگاه تو، از لابلاي جوهر خودكارم

خط مي‌زند معلم من هر روز، تكليف نانوشتهٔ ديشب را
با يك جريمه تا خود فردا صبح، در اين اتاق غمزده بيدارم

من متهم به ديدن تو هستم، اين را مدير مدرسه مي‌گويد
در دفترم نگاه تو را ديده است، بيهوده است اين ‌همه انكارم

دكتر نوشته حال دلم خوش نيست، بايد مراقب تب من باشند
مشكوك به جنون جواني و در يك كلام گفته كه بيمارم

مادر نشسته گريه كنان هر شب، بر جانماز ترمه و بعد از آن
مي‌بوسد از نهايت نوميدي، انگشتهاي كوچك تبدارم
***
حالا شكسته است كسي انگار در من، تمام خاطره‌هايم را
تنها صداي توست كه مي‌پيچد، در آسمان ابري افكارم

تصويرهاي مبهم چشمانت، با انعكاس روشني از خورشيد
و بوي سيب، بوي تو مي‌آيد از برگهاي دفتر خط دارم
***
مادر نشسته گريه كنان امشب، دارد هنوز فاتحه مي‌خواند
من عكسي از جوانك ناكامي، بر قاب كرم خوردهٔ ديوارم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزگاري، يک تبسّم، يک نگاه
خوش تر از گرماي صد آغوش بود
اين زمان بر هر که دل بستم دريغ
آتش آغوش او خاموش بود

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می‌برد
ترک از خراسان آمدست از پارس یغما می‌برد

شیراز مشکین می‌کند چون ناف آهوی ختن
گر باد نوروز از سرش بویی به صحرا می‌برد

من پاس دارم تا به روز امشب به جای پاسبان
کان چشم خواب آلوده خواب از دیده ما می‌برد

برتاس در بر می‌کنم یک لحظه بی اندام او
چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا می‌برد

بسیار می‌گفتم که دل با کس نپیوندم ولی
دیدار خوبان اختیار از دست دانا می‌برد

دل برد و تن درداده‌ام ور می‌کشد استاده‌ام
کآخر نداند بیش از این یا می‌کشد یا می‌برد

چون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعده‌ای
دیگر چو شب نزدیک شد چون زلف در پا می‌برد

حاجت به ترکی نیستش تا در کمند آرد دلی
من خود به رغبت در کمند افتاده‌ام تا می‌برد

هر کو نصیحت می‌کند در روزگار حسن او
دیوانگان عشق را دیگر به سودا می‌برد

وصفش نداند کرد کس دریای شیرینست و بس
سعدی که شوخی می‌کند گوهر به دریا می‌برد
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دیریست با نگاه شما خو گرفته ام
امشب سراغ چشم و دو ابرو گرفته ام
در کوچه باغ زلف شما پرسه می زنم
یعنی که بهانه گیسو گرفته ام
با ریزش تبسم گل خنده هایتان
بوی بهار و پونه و شب بو گرفته ام
با زورق خیال شما می رسم زراه
در بندر خیال پهلو گرفته ام
هر جا که رد پا هست میروم
از چشم هایتان آهو گرفته ام
 

م.سنام

عضو جدید
خداحافظ گل لادن .تموم عاشقا باختن
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ببين هم گريه هام از عشق .چه زندوني برام ساختن[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
خداحافظ گل پونه .گل تنهاي بي خونه
لالايي ها ديگه خوابي به چشمونم نمي شونه
يكي با چشماي نازش دل كوچيكمو لرزوند
[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
يكي با دست ناپاكش گلاي باغچمو سوزوند
تو اين شب هاي تو در تو . خداحافظ گل شب بو
هنوز آوار تنهايي داره مي باره از هر سو
خداحافظ گل مريم .گل مظلوم پر دردم
نشد با اين تن زخمي به آغوش تو برگردم
نشد تا بغض چشماتو به خواب قصه بسپارم
از اين فصل سكوت و شب غم بارونو بردارم
نمي دوني چه دلتنگم از اين خواب زمستوني
تو كه بيدار بيداري بگو از شب چي مي دوني
[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
تو اين روياي سر دم گم .خداحافظ گل گندم
تو هم بازيچه اي بودي . تو دست سرد اين مردم
خداحافظ گل پونه . كه باروني نمي توني
...طلسم بغضو برداره .از اين پاييز ديوونه خداحافظ .....!
[/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دلی کامد ز عشق دوست در جوش
بماند تا قیامت مست و مدهوش

ز بسیاری که یاد آرد ز معشوق
کند یکبارگی خود را فراموش

بر اومید وصال دوست هر دم
قدح‌ها زهر ناکامی کند نوش

برون آید ز جمع خود نمایان
بیندازد ردای و فوطه از دوش

اگر بی دوست یک دم زو برآید
شود در ماتم آن دم سیه‌پوش

فروماند زبان او ز گفتن
بماند تا ابد حیران و خاموش

درین اندیشه هرگز نیز دیگر
بننشیند دل عطار از جوش
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حمید مصدق
رنجوری تو را
باور نمی کنم
ای پیش مرگ تو همه رخشنده اختران
تو مرگ آفتاب درخشان و پاک را
باور مکن
که ابر ملالی اگر توراست
چونان غروب سرد غم انگیز بگذرد
دردی اگر به جان تو بنشست
این نیز بگذرد
تهمت به تو ؟
تهمت زدن چگونه توانم به آفتاب ؟
لعنت به آن کنم که دو رو بود
نفرین به او کنم که عدو بود

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دلیل اینکه آرومم ، امید لمس دستاته

همین لبخند پنهانی کنار لحن گیراته

دلیل اینکه تنهایی ، همین دستای تنهامه

همین دنیای تاریکم ، همین تردید چشمامه

شبیه حس پژمردن ، دچار شک و بی رنگی

من آرومم ، تو تنهایی ، حقیقت داره دلتنگی

هنوزم میشه عاشق شد ، هنوزم حال من خوبه

ببین دنیا پر از رنگه ، هنوزم عشق محبوبه

تو دلگیری نمی دونی ، چه رویایی به من دادی

اگه فکر می کنی سردم ، برو رد شو تو آزادی

نمی دونی چقدر سخته ، تو پشت نبض دیواری

نمی دونم تو این روزا چه احساسی به من داری

نه اینکه سرد و مغرورم ، نه اینکه دور از احساسم

بذار دست و دلم وا شه ، بذار رویا رو بشناسم

تموم شهر خوابیدن ، من از فکر تو بیدارم

یه روز می فهمی از چشمام ، چه احساسی به تو دارم
 

della

عضو جدید
  • در رویا دیدم که دارم با خدا حرف میزنم.
  • [FONT=&quot]God asked[/FONT]
  • خدا از من پرسید.
  • [FONT=&quot] So you would like to interview me?[/FONT]
  • مایلی از من چیزی بپرسی؟
  • [FONT=&quot] I said, If you have the time.[/FONT]
  • من گفتم، اگر وقت داشته باشید.
  • [FONT=&quot] God smiled[/FONT]
  • با لبخندی گفت
  • [FONT=&quot] My time is eternity.[/FONT]
  • وقت من ابدی است.
  • [FONT=&quot] What questions do you have in mind for me?[/FONT]
  • چه پرسشی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟
  • [FONT=&quot] I asked.[/FONT]
  • پرسیدم.
  • [FONT=&quot] What surprises you most about human kind?[/FONT]
  • چه چیزی در رفتار انسان ها هست که شما را شگفت زده می کند؟
  • [FONT=&quot] God answered.[/FONT]
  • خدا پاسخ داد.
  • [FONT=&quot] That they get bored with childhood[/FONT]
  • آدم ها از بودن در دوران کودکی خسته می شوند
  • [FONT=&quot] They rush to grow up, and then[/FONT]
  • عجله دارند زودتر بزرگ شوند، و سپس
  • [FONT=&quot] Long to be children again[/FONT]
  • حسرت دوران کودکی را می خورند.
  • [FONT=&quot] That they lose their health to make money[/FONT]
  • اینکه سلامتی خود را صرف کسب ثروت می‏کنند
  • [FONT=&quot] And then[/FONT]
  • و سپس
  • [FONT=&quot] Lose their money to restore their health[/FONT]
  • ثروتشان را دوباره خرج بازگشت سلامتیشان می‏کنند.
  • [FONT=&quot] That by thinking anxiously about the future[/FONT]
  • چنان با هیجان و نگرانی به آینده فکر می‏کنند.
  • [FONT=&quot] They forget the present[/FONT]
  • که از زمان حال غافل می شوند
  • [FONT=&quot] Such that they live in neither the present[/FONT]
  • آنچنان که دیگر نه در حال زندگی می‏کنند
  • [FONT=&quot] And not the future[/FONT]
  • و نه در آینده
  • [FONT=&quot] That they live as if they will never die[/FONT]
  • اینکه چنان زندگی می‏کنند که گویی هیچوقت نخواهند مرد
  • [FONT=&quot] And die as if they had never lived[/FONT]
  • و آنچنان می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده‏اند.
  • [FONT=&quot] God's hand took mine[/FONT]
  • خداوند دستهای مرا در دست گرفت
  • [FONT=&quot] And we were silent for a while[/FONT]
  • و ما برای لحظاتی سکوت کردیم.
  • [FONT=&quot] Then I asked[/FONT]
  • سپس من پرسیدم
  • [FONT=&quot] As the creator of people[/FONT]
  • به عنوان خالق انسانها
  • [FONT=&quot] What are some of life's lessons you want them to learn?[/FONT]
  • می خواهید آنها چه درسهایی از زندگی را یاد بگیرند؟
  • [FONT=&quot] God replied with a smile[/FONT]
  • خداوند با لبخند پاسخ داد.
  • [FONT=&quot] To learn they can not make any one love them[/FONT]
  • یاد بگیرند که نمیتوانند دیگران را مجبور کنند که دوستشان داشته باشند
  • [FONT=&quot] But they can do is let themselves be loved[/FONT]
  • اما می توانند طوری رفتار کنند که محبوب دیگران شوند.
  • [FONT=&quot] To learn that it is not good to compare themselves to others[/FONT]
  • یاد بگیرند که خود را با دیگران مقایسه نکنند.
  • [FONT=&quot] To learn that a rich person is not one who has the most[/FONT]
  • یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد.
  • [FONT=&quot] But is one who needs the least[/FONT]
  • بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد.
  • [FONT=&quot] To learn to forgive by practicing forgiveness[/FONT]
  • یاد بگیرند دیگران را ببخشند با عادت کردن به بخشندگی
  • [FONT=&quot] To learn that it only takes a few seconds to open profound wounds in those they love[/FONT]
  • یاد بگیرند تنها چند ثانیه طول می کشد تا زخمی در قلب کسی که دوستش دارید ایجاد کنند.
  • [FONT=&quot] But it can take many years to heal them[/FONT]
  • ولی سال ها طول می کشد تا آن جراحت را التیام بخشید
  • [FONT=&quot] To learn that there are people who love them dearly[/FONT]
  • یاد بگیرند کسانی هستند که آن ها را از صمیم قلب دوست دارند
  • [FONT=&quot] But simply have not yet learned how to express or show their feelings[/FONT]
  • ولی نمیدانند چگونه احساسشان را ابراز کنند.
  • [FONT=&quot] To learn that two people can look at the same thing[/FONT]
  • یاد بگیرند و بدانند دو نفر می توانند به یک موضوع واحد نگاه کنند
  • [FONT=&quot] But see it differently[/FONT]
  • ولی برداشت آن ها متفاوت باشد.
  • [FONT=&quot] To learn that it is not always enough that they are forgiven by others[/FONT]
  • یاد بگیرند که همیشه کافی نیست همدیگر را ببخشند.
  • [FONT=&quot] But they must also forgive themselves[/FONT]
  • بلکه انسان ها باید قادر به بخشش و عفو خود نیز باشند.[FONT=&quot] [/FONT]
    [FONT=&quot] [/FONT]
    [FONT=&quot] [/FONT]
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بگذار سر به سينه‌‌ي من تا که بشنوي
آهنگ اشتياق دلي دردمند را
شايد که بيش از اين نپسندي به کار عشق
آزار اين رميده‌ي سر در کمند را

بگذار سر به سينه‌ي من تا بگويمت
اندوه چيست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته‌جان
عمريست در هواي تو از آشيان جداست

دلتنگم آنچنان که اگر ببينمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شايد که جاودانه بماني کنار من
اي نازنين که هيچ وفا نيست با مَنَت

تو آسمان آبي و روشن مني
من چون کبوتري که پَرَم به هواي تو
يک شب ستاره‌هاي تو را دانه‌چين کنم
با اشک شرم خويش بريزم به پاي تو

بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت اي چشمه‌ي شراب
بيمار خنده‌هاي تو‌ام بيشتر بخند
خورشيد آرزوي مني گرم‌تر بتاب
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شبي که پرشده بودم زغصه هاي غريب
به بال جان سفري تا گذشته ها کردم
چراغ ديده برافروختم به شعله اشک
دل گداخته را جام جان نما کردم
هزار پله فرا رفتم از حصار زمان
هزار پنجره بر عمر رفته وا کردم
به شهر خاطره ها چون مسافران غريب
گرفتم از همه کس دامن و رها کردم
هزار آرزوي ناشکفته سوخته را
دوباره يافتم و شرح ماجرا کردم
هزار ياد گريزنده در سياهي را
دويدم از پي و افتادم و صدا کردم
هزار بار عزيزان رفته را از دور
سلام و بوسه فرستادم و صفا کردم
چه هاي هاي غريبانه که سردادم
چه ناله ها که ز جان وجگر جدا کردم
يکي از آن همه يايران رفته بازنگشت
گره به باد زدم قصه با هوا کردم
طنين گمشده اي بود در هياهوي باد
به دست مننرسيده آنچه دستو پاکردم
دريغ از آنهمه گلهاي پرپر فرياد
که گوشواره گوش کر قضا کردم
همين نصيبم ازين رهگذر که در همه حال
ترا که جان مرا سوختي دعا کردم
 

م.سنام

عضو جدید
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما چه کسی نقش تورا خواهد شست...؟
چه بگویم با تو؟ دلم از سنگ که نیست
گریه در خلوت دل ننگ که نیست
چه بگویم با تو؟
که سحرگه دل من
باز از دست تو ای رفته ز دست
سخت در سینه به تنگ آمده بود
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پشت ديوار تنهايی ها نشستم

برای تو و قلب پاکم گريه کردم

گفتم يبا ای نازنينم

بيا که ديگر طاقت دوری ندارم

گفتم بيا قفل سکوتم را شکستم

بيا ببين که دل به آوای تو بستم

گفتم ببين تاج غرورم زير پايت

شد ذره ذره قلب من با آن نگاهت

گر نرفتم من دو پايم خسته بود

هر چه من فرياد کردم هر دو گوشت بسته بود

نازنين اين دل شکست از جور تو

شور عشق و عاطفه پژمرد از هجران تو

اين منم تنهای تنها خسته از بيداد تو

تو کجايی ؟ بسته اند آنجا مگر چشمان تو؟
 

Similar threads

بالا