قطره‌های چکیده از قلم من (سروده‌هاي اعضاي تالار)

atish_baran

عضو جدید
کاربر ممتاز

"سکوت گل"


:gol:در دست هایم چند گل خشک

:gol:این جا هوا نیست

:gol:زندان پر از مرگ!

:gol:من ماندم و باغ سکوتم

:gol:اخر چه جرمی کرد محکوم؟

:gol:باغبانی در دیاری دور؟!

:gol:یا سکوت در میان شور

:gol:من هیچ گاه نفس را

:gol:بر دار خود خواهی نبستم​

:gol:من شاید هر از گاه ، در مرگ خفتم با تنی سرد...
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بچه ها شرمنده شعر نیست
همینطوری اومدم بنویسم، هرچی همین الان از ذهنم بیاد بیرون :cry:

وقتی به سایه‌ی مرگ به دست‌های که مرا به سوی مرگ می‌خوانند، باید با همه مبارزه کرد، نباید فریب این همه حسادت‌ها، کوررنگ‌ها، کر‌ها را خورد
نمی‌بینند، نمی‌شنوند، من به کدام راه قدم بردارم؟ هم بازی با این کودکان سیاه بخت؟ بازی با روزگار؟ مرگ یا مرگ؟ انتخاب سوم را می‌خواهم، در بازی روزگار، تنها ماندم و هرگز هم‌بازی این کودکان نمی‌شوم، کودکانی که روزی گریه‌هایشان از جهنم است، روزی دست‌هایشان رو به این سو، ما را نیز با خود ببر، نه جاوید، تو محکومی، تو محکوم به زندگی، و محکوم بودن را خوب آموختی، این کودکان یاد گرفتن را نخواستند، هم بازی دوران تو نشدند، و محکوم به مرگند، بزرگی را بزرگ پندار و بزگ باش، جاوید، تو از آن منی
به مهربانی خواهند خندید، خندیدن تا کی؟ بخندین عزیزانم، شما نیز محکوم به مرگین، بخندین تا در پشت این خنده چهره‌ی گریان و آتشین آینده‌ی خود را پنهان کنین، باشد روزی که خنده‌ی شما گریه باشد، التماس باشد، به آن روز فکر کرده‌اید که به گریه‌هایتان پاسخی ندهد؟ پس بخندین کوچولوهای این زمین که زمین خود را لعنت کرد که شما از زمینین و درود بر زمین که روح من بر زمین تابید!
جاوید، دوست داشتن را بیشتر بیاموز، به خنده‌هایت خواهند خندید، به تو خواهند خندید، خنجرها در سینه‌ی توست، به مهربانی‌هایت توهین‌ها خواهند کرد، تورا به سخره خواهند گرفت
جاوید، تو قدم‌هایت را بردار، هم‌بازی کودکان نشو، تو قدم‌هایت را بردار
باشد روزی که چشم‌های سرشار از اشک و التماس بسوت آیند، و شرمسار اجازه ملاقات با تورا نمی‌گیرند
جاوید، تو جاوید!

:gol:
 

HESSAM58

کاربر فعال
:gol:شقایق گل همیشه عاشق:gol:
شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود، اما
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کورۀ آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست اوبودم
وحالامن تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق ش

 

atish_baran

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:
شاعر کیست؟!شاید معمار سخن است؟!

شاید قایقی است که حرف ها را از روزمرگی،

به جزیره ای ناشناخته می برد...

شاید پلی است بین عشق و سر مستی

شاید تنهاست ، شاید دوستان زیادی دارد

شاید در طعم خوش سکوت پرواز می کند

شاید به چشمان سیاه پرنده زیباست

شاید این شاعر نیست که شعر می گوید

شاید شعر است که از شاعر سفال می سازد

...

شاید شعر هم حاصل گِل بازی احساس است...؟!:gol:

_____________________________________


:gol:دوستان گلم سادگی و خامی شعرهایی که می نویسم رو به زیبایی شعرهاتون ببخشین​

اگر راهنماییم کنید و نوشته هامو نقد ، سپاس گذارتون میشم:gol:
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
تابلوست که این و یه معمار نوشته نه یه شاعر.
البته برای یه معمار بدک نیست .
شوخی کردم ولی ظرافت نداره
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوشنبه ... ساعت 2 بامداد تا 8 صبح
گیر کردن من در توده ی بافته شده ی آهن خنده دار بود ؟ غلتیدن من و آهن ها با هم چطور ؟ و وقتی که داخل رودخانه ای از گِل و سرکش افتادم چی؟ و وقتی که من به زیر آن گل می رفتم چی ؟ و حالا که تمام بدنم زیر گل رفت چی ؟ همه می خندید ؟! کجای این مسئله خنده دار بود ؟ خندش کجا بود ؟ آیا تلاشم برای زنده ماندنم خنده دار بود؟ وقتی پاهایم را رها ساختم و با استفاده از توده‌ی آهن خودم را بالا کشیدم و دستام رو به جایی بند آوردم و آرام و به زحمت خودم را بالا کشیدم خنده‌دار بود ؟ چرا کمکم نکردین. دلم آغوش گرمی را م‌خواست. وقتی داشتم گل بالا می‌آوردم و خوشحال بودم که رهایی یافتم کجای این مسئله خنده‌دار بود که همه به من می‌خندیدید ؟ چرا از مرگ من خوشحالید و می‌خندید ؟
دلم آغوش گرمی را می‌خواست، آغوش گرم و مهربان، آه مهربانم، آغوش گرمت را می‌خواستم ...

از خواب پریدم، باید به دانشگاه می‌رفتم، ادامه‌ی داشتان رو خودم باید بسازم، در بیداری، ا باید به درون رودخانه‌ی گل برگردم تا از شر این خنده‌های مرموز رهای یابم یا در استوار بایستم و منتظر آغوش گرم مهربانم باشم و تلاش کنم ...
راه دوم را انتخاب می‌کنم، باید از این منجلاب بیرون بیام، شاید بیرون اومده باشم، نمی‌دانم، به هر حال باید سعی و تلاشم را کنم تا موفق شم.
من خواب بودم، اونی که تو رودخانه‌ی گل افتاده بود من بودم، اونی که داشت ماجرا را تماشا می‌کرد من ِ فرشته بودم و کو فرشته‌ی من ؟ که به آغوشش بروم ؟ صبر
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
يكي پرسيد خدايت كو ؟كجاست؟
و من گفتنم آنجاست لميده بر روي سايه نارون باغچه مان
پشت ساقه اقاقيا ... بر لب طاقچه نارنج و ترنج كه سرك ميكشند بر عابر خسته پشت پرچين ...
دستانش را ميبيني كه آشتي ميدهد بين سوسن و ياس .... و نگاهش مانده ته حوض ميان همه دلهرهاي ماهي كه مبادا گربه اي چنگ زند بر تن ساكت اين آب بلور ....
گفتم .... هيسسسس.... خوب گوش كن........ ميشنوي ... صداي قدمهاي نازكش بر تن سبز علف ... اوه شبنمي افتاد... ميرود آنسو تر سوي آن قاصدك ... خبري ميدهد او را كه برساند به كوير ... محرمانه است مگو چيست ...نميگويد راز...
من رفيقم با او .... شبها به ديدار دلم مي آيد ... مينشيند روي مهتاب ميخواند آواز ... مينوازد ساز ... چنگ بر ساز دلم ميكشد و زخمه بر تار غمم ميسازد....دانه دانه ميكشد بر نخ شكوه هاي دلم را و يكي به درميان گل اشكم را نيز .... مياويزد آنرا به گردنم و بوسه ميزند جاي مهر پيشانيم را ...
شرم ميكنم از ... گرماي بوسه اش... مياندازم خودم را بر آغوشش باز و...غنچه هاي سجاده دلم ميشكفد ....... و خدايم در كنار من است و من در آغوش خدايم......
و خدايم هميشه همين نزديكي ست زير لمس آفتاب بر تن سبز درخت ... روي احساس كبوتر درخواب ... در كنار بركه زير آن قل قل آب.... لابلاي خنكاي تنگ آب توي گرماي تابستون ... ميون خنده هاي بارون رو تن خشك كوير ... ميان رنگهاي تن شاپرك سرك ميكشد و به هر سو به هر سو به هر سو روان است روان .....
و من ميپرستم اورا ....




ببخشيد بچه ها منم مثل جوجو هر چي كه از دلم مياد مينويسم تو خط عروض و قافيه نيستم ... شرمنده اگه به دل نميشنه ...
گلاب :smile::gol:
 
آخرین ویرایش:

aloche

عضو جدید
چطور با تو از عشق صبحت کنم؟
توئی که میگویی عکس تکی‌ات قشنگ تر است!
توئی که دوست داری فقط فنجان خودت روی میز باشد...
آدرس کافه دیدارمان را از حافظه کفشهایم پاک میکنم
و طعم قهوه تلخ‌ات را از زبانم
می روم و می روم
پیاده روی تابستان را آنقدر طی میکنم تا خدا
قم مویش را بردارد و تک تک موهایم را به رنگ دندانهایت در بیاورد
و نقشی از من در قاب غم روی دیوار بکشد
آه؛
چقدر ثبت احوال در حسرت سوراخ شدن شناسنامه ام روزها را سپری میکند
و گویا دستگاه کپی، آرزوی تکثیر اعلامیه ها را هر روز به خود یاد اوری میکند
زندگی چمدان را بسته
مرگ هم تلفن نمی کند...
هر روز به دکتر میروم
تا شاید قرصهایم را اشتباه بدهد
آنقدر دنیا برایم تنگ شده که حق نفس کشیدن ندارم
از این همه هوا...
تنها یک کپسول به من داده اند...
چون همه نفسهایم را به تو هدیه کرده بودم...
 

winter

عضو جدید
يكي پرسيد خدايت كو ؟كجاست؟
و من گفتنم آنجاست لميده بر روي سايه نارون باغچه مان
پشت ساقه اقاقيا ... بر لب طاقچه نارنج و ترنج كه سرك ميكشند بر عابر خسته پشت پرچين ...
دستانش را ميبيني كه آشتي ميدهد بين سوسن و ياس .... و نگاهش مانده ته حوض ميان همه دلهرهاي ماهي كه مبادا گربه اي چنگ زند بر تن ساكت اين آب بلور ....
گفتم .... هيسسسس.... خوب گوش كن........ ميشنوي ... صداي قدمهاي نازكش بر تن سبز علف ... اوه شبنمي افتاد... ميرود آنسو تر سوي آن قاصدك ... خبري ميدهد او را كه برساند به كوير ... محرمانه است مگو چيست ...نميگويد راز...
من رفيقم با او .... شبها به ديدار دلم مي آيد ... مينشيند روي مهتاب ميخواند آواز ... مينوازد ساز ... چنگ بر ساز دلم ميكشد و زخمه بر تار غمم ميسازد....دانه دانه ميكشد بر نخ شكوه هاي دلم را و يكي به درميان گل اشكم را نيز .... مياويزد آنرا به گردنم و بوسه ميزند جاي مهر پيشانيم را ...
شرم ميكنم از ... گرماي بوسه اش... مياندازم خودم را بر آغوشش باز و...غنچه هاي سجاده دلم ميشكفد ....... و خدايم در كنار من است و من در آغوش خدايم......
و خدايم هميشه همين نزديكي ست زير لمس آفتاب بر تن سبز درخت ... روي احساس كبوتر درخواب ... در كنار بركه زير آن قل قل آب.... لابلاي خنكاي تنگ آب توي گرماي تابستون ... ميون خنده هاي بارون رو تن خشك كوير ... ميان رنگهاي تن شاپرك سرك ميكشد و به هر سو به هر سو به هر سو روان است روان .....
و من ميپرستم اورا ....




ببخشيد بچه ها منم مثل جوجو هر چي كه از دلم مياد مينويسم تو خط عروض و قافيه نيستم ... شرمنده اگه به دل نميشنه ...
گلاب :smile::gol:
گلاب جون خیلی خیلی خیلی قشنگ بود
من از هر نوشته ای که توش اسم خدا باشه خوشم میاد;)
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
هرگز نمیرد ان که دلش زنده شد به عشق
یادگاری که در ای گمبد دوار بماند
از امضات یادم امد
نوشته هات هم قشنگه ممنون ادامه بده :thumbsup2::w27:
سلامhami_life عزیز
شما دو بیت از حافظ را با هم مخلوط کرده اید.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما
و:

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
هرگز نمیرد ان که دلش زنده شد به عشق
یادگاری که در ای گمبد دوار بماند
از امضات یادم امد
نوشته هات هم قشنگه ممنون ادامه بده :thumbsup2::w27:
سلامhami_lifeعزیز
شما دو بیت از دو شعر مختلف از حافظ را با هم مخلوط کرده اید:cry:
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما
و:
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
درد دل من و فرشته‌ام و من
چشم‌هایم را بر این همه زیبایی بسته‌ام، دوست را نمی‌بینم، خوب را نمی‌بینیم، ستاره‌ها را، خورشید را
تو را،تو که بهترینی، تو که به من آموختی وجودت را در وجود خود بیابم، تو که زیبایی را اینگونه معنی کردی، دوستی باشمن، رفاقت با نارفیق، آشتی با دنیا، می‌نویسم تا بگویم
درد تو درد آشناست، کاش این دوری‌ها در کنار با هم بودن بود، کاش قلب تو آکنده از عشق من، کاش این فریادها برای رسیدن، آن گریه‌ها برای رفتن نبود، کاش می‌دانستی من و تو هم‌صدای این دیاریم، کاش می‌گفتی هر سلامی پایانیست، کاش می‌دانستم هر بهاری خزانی دارد
اما تو که می‌دانستی
چرا رفتی ؟ ....
تو که می‌دانستی من بازیچه‌ی ایامم و تو تماشاگر آن، چرا رفتی؟ تو که دیدی من به چه امید آن گل زیبای دلم را با اشک شبانه، به امید دیدار تو آبش می‌دهم چرا رفتی؟ تو که دیدی در این گنبد دوار بی هیچ ستاره، در حال سوسو زدنم
تو چرا دیدی و رفتی
اما بیچاره فرشته‌ام
که نتوانست بگوید
من دیدم و رفتم یا نرفتم، که تو دیگر نمی‌بینی
ولی گفت، من نشنیدم
ولی او نمی‌دانست که ....
من هم‌چنان غرقه نوشته‌های خود، فرشته‌ام را از وجودم فریاد می‌زنم
سکوت سکوت
فرشته‌ام می‌داند
سکوت سکوت
این کلمه است که بارها به ذهنم مرور می‌کنم، من در بیابان سرد و ساکت نشسته‌ام، با خود مرور می‌کنم
سکوت سکوت
اما این سکوت باید شکسته شود، تنم خسته بر خاک افتاده، و سجده‌ی سکوت را بر جای می‌آورم
مردی با لباس سفید، فانوس بر دست می‌اید، سرم را بلند می‌کنم
او کیست ؟ آیا اوست که سکوت بیابان را بر هم زده ؟ شاید این سراب بیابان است
اما چه کسی جرات شکستن سکوت بیابان را دارد ؟
باز هم سکوت
سکوت سکوت
این سراب نیست، چشم‌هایی که تو به من هدیه دادی، آه این چشم‌هایت، حال سویش از گریه کم شده
ولی
این سراب نیست، من نیز باید این سکوت کنم
تو این سکوت را
تو این سایه مرگ را
بشکن
و دست‌هایم را بگیر، تا پرواز کنیم
ودگر سرابی نیست
دست‌هایم را بر هم می‌فشارم، خون از دست‌هایم جاریست، زندگی هست، جان هست
پس باید کاشت این قلب‌ها را زمین
تا دگر بیابان سرد و ساکت، خشک و بی آب، بی جان و خسته، در سراب خویش نشیند
آری
سکوت را باید شکست، گرچه این سراب مرا با خود بر پهنای بهست
اما باز کسی کسی هست که سکوت بیابان را در هم شکند
این شکننده سکوت، این ویرانگر تاریکی منم !
باز هم تنها و بی‌کس بر پهنای دل خاک خفته‌ام
فرشته‌ها، امشب هم مهمانی ستاره‌ها را تماشا خواهم کرد
فرشته‌ام، من منتظرم
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
بوی تو...!

بوی تو...!

آن روز غروب
که اقاقی ها به پیشواز سکوت می رفتند
کنار این پنجره ی غبار گرفته
یاد تو را
روی شیشه ها نقاشی کردم!
باد
دستانم را نوازش کرد
و سر انگشتانم بوی اقاقی گرفت....
*****
خیالت که روبرویم می نشیند
کلمات رنگ دریا می شوند
و من
به یاد می آورم با هم به کدام ستاره نگاه می کردیم!
و بعد
می توانم برای تمام خاطرات فراموش شده مان اسم انتخاب کنم...
هنوز
غروب که می شود
دستانم را به یاد تو می سپارم
پشت این شیشه های غبار گرفته
و سرانگشتانم
بوی اقاقی می گیرد...بوی تو!
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
سکوت...!

سکوت...!

چقدر نسیم؟؟؟
چقدر از اطلسی های باران خورده بگویم؟
در این خشکسالی ها...
هی التماس
هی شکایت از من و این دل تنگ!
تا کجا هر روز
دست به دامن خاطرات مشترک؟
تا کی فقط خیال؟
هی انتظار انتظار!
تا کجا برایت از این غرور پاره پاره بگویم!
کی تمام می شوم؟
کی بعد از این سکوت تلخ همرنگ چشمانت
اولین سطر آوازهای من
در انزوای کوچه های فراموشی تو
می پیچد...
به کدام ستاره ایمان داری؟
به جان همان ستاره ای که هر شب تنهاییم را به چشم می بیند
دیگر برای نوشتن
غصه ها هم یاریم نمی کنند!
اماتو بدان
بعد از این سکوت نیلی رنگ
آسمان را هم رنگ چشمانت خواهم کشید
فعلا تا هستم
سکوتم را به خاطر بسپار!
 

computrenginneer

عضو جدید
دلم می خواست سقف معبد هستی فرو می ریخت
پلیدیها و زشتیها، به زیر خاک می ماندند
بهاری جاودان آغوش وا می کرد .
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می کرد!
بهشت عشق می خندید.
به روی آسمان آبی آرام،
پرستوهای مهر و دوستی پرواز می کردند.
به روی بامها، ناقوس آزادی صدا می کرد...
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد؛
واگر این آسمان در هم نمی ریزد؛
بیا تا ما "فلک را سقف بشکافیم و
طرحی نو در اندازیم."
 

computrenginneer

عضو جدید
زندگی چیدن سیب است
باید چید و رفت
زندگی تکرار پاییز است
باید دید و رفت
زندگی رودیست جاری
هر که آمد شادمان
کوزه ای پر کرد و رفت
قاصدک، این کولی خانه به دوش روزگار
کوچه گردی های خود را زندگی نامید و رفت:gol::gol::gol:
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترانه...

ترانه...

امشب
ترانه و سکوت را دوره می کنم...
تمام آوازهایی که در گلویم گره شده اند
تمام شبگریه های تنهایی را!
و باز هم از نو...
ترانه
سکوت
گریه...
***
بی انصافیست
اگر بگویم اینجا نیستی...
اگر بگویم
شبگریه و سکوت از تو آغاز نمی شود...
اگر بگویم
در تمام ترانه های سربی و غم گرفته
رد پای تو نیست!
***
پشت دیوار آرزوهایم
کنار این شب تبدار نفس بریده
دراز می کشم!
ترانه به سکوت می رسد
من به تو!
دیگر می دانم چیزی به آغاز ترانه ی آمدنت نمانده است!
 

atish_baran

عضو جدید
کاربر ممتاز
***..::جشن شبانه::..***

***..::جشن شبانه::..***

:gol:به نت هایی نیازمندم که بتوانم با ان ها اهنگ شبانه ای را که چشم هایم را با دستان گرمشان می بندند
:gol:و دست مهربانی که بر سرم می کشند به تصویر بکشم
:gol:به شعری تازه برای جشن شبانه ام نیازمندم
:gol:تا رهگذر شب را که در کوچه پس کوچه های افکارم پرسه میزند به گذر ثانیه های بی زمان دعوت کنم ...
:gol:خورشید از راه رسید! صبح شد !
:gol:رهگذر از خم دالان گذشت! ...گم شد...
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديدی غزلی سرود؟
عاشق شده بود.
انگار خودش نبود
عاشق شده بود.
افتاد.شکست . زير باران پوسيد
آدم که نکشته بود .
عاشق شده بود:gol::heart:
این نوشته با اینکه خیلی سادس ولی یه حس غریبی داره...انگار تمام اون عاشقی رو به آدم منتقل می کنه....واقعا لذت بردم!
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
نشانی...

نشانی...

چند خط بعد از دلتنگی
چند خیابان بعد از آشفتگی و دلهره
چند پله نرسیده به سقوط
پشت دیوار غرورت
ایستاده ام!
ببین چه ساده نشانی ها را برایت می نویسم
ببین بعد از این همه سکوت
هنوز هم دنبال صدایت هزار توی ذهن خسته ام را جستجو می کنم!
اینجا ایستاده ام!
حالا تو هی بگو صدایت قطع و وصل می شود
هی بهانه بیاور
هی لجبازی کن!
رفتی پشت دیوار غرورت نشستی
پا روی پا انداختی و آرام
قهوه ی تلخت را نوشیدی...
انگار نه انگار که این دل مهمان تو بود!
تابستان چشمانت یخ زده
سرد سرد!
برای این روزهایی که می روند
هی با خودت قصه ی شکستها را تکرار می کنی
محض خاطر اینهمه ترانه
برای سکوت کردنت دیگر بهانه نیاور !
وقتی لحظه ها را با سکوت قلمه می زنی...
قلبم- مثل پرتقال پیوندی -غرق خون می شود!
تو را به پاکی همین عشق سوگند!
بیا
و برایم کمی از آوازهایت بیاور!
نشانی را هم که می دانی
چند خط بعد از دلتنگی
چند خیابان بعد از...
 

انديشه

عضو جدید
سلام دوستان...
من نوشته های خودمو (یعنی اونایی که خودم نوشتم) رو هر از چندگاهی اینجا میذارم دوستان هم اگه کسی خواست، شعر قشنگ، شعر یا نوشته ای از خودش رو بذاره...
سبز باشید مثل انار...
یاحق...
سلام دوست من:gol::gol:
کار خوبیه
ممنون
 

N_Helya

عضو جدید
چندتا برای امروز...
- بیهوده مرا جستجو مکن ... آنقدر در تنهاییم گم شده ام که پیدایم نیست
- در پس این شب سرد، صبحی خاموش را انتظار می کشیم
- بی حوصله که می شوم، خورشید را خط خطی میکنم تا روزهای نبودنت زودتر سپری شود

اگه نظراتتون رو هم راجع به نوشته هام بگید ممنون میشم...
یاحق...
سلام واقعا مرسی خیلی خوب بود یه مدتیه اینقدر مشغله دارم که نتونستم چیزی بنویسم یا شعری بخونم امروزم خیلی دلم گرفته بود نمیدونی با خوندن شعرت چه جون تازه ای گرفتم دستت طلا ممنون:gol::w17::w42:
 
بالا