داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

640447

عضو جدید
برای فعال شدن این قسمت روی دکمه ارسال پاسخ سریع <img src=\"http://www.www.www.iran-eng.ir/images/buttons/quickreply.gif\"> در پایین و کنار هر پست کلیک کنید.\r\n[COLOR=\"#FF0000\"]لطفا فقط فارسی تایپ كنید.[/COLOR]
 

mohitlog

عضو جدید
داستان عملکرد یک کارگر ............

داستان عملکرد یک کارگر ............

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی

مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد."

پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"

پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه".
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون از همگي ... قدم رنجه فرموديد ...

 

k.m.r.c

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جالب بود......
یک کارگرد عملکردشو بسنجه!!!
خیلی خوبه افراد مختلف عملکردشون رو بسنجند افرادی که از یک کارگر سمت بالاتری دارند
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پازل دل یکی رو به هم ریختن هنر نیست.هر وقت با تیکه های شکسته دل یه نفر یه پازل جدید براش ساختی هنر کردی.
 

اشکان فروتن

مدیر بازنشسته
ارزیابی عملکرد
پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی. مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد.پسرک پرسید، خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟ زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد. پسرک گفت: خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد. زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد، خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم پسر جوان جواب داد:

نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه.
 

s_ghazal

عضو جدید
هديه

هديه

:gol:در شهری دور افتاده ، خانواده فقیری زندگی می كردند . پدر خانواده از اینكه دختر 5 ساله شان مقداری پول برای خرید كاغذ كادوی طلایی رنگ مصرف كرده بود ، ناراحت بود . چون همان قدر پول هم به سختی به دست می آمد.
دخترك با كاغذ كادو یك جعبه را بسته بندی كرده و آن را زیر درخت كریسمس گذاشته بود.
صبح روز بعد ، دخترك جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا ، این هدیه من است.
پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز كرد.
داخل جعبه خالی بود!
پدر با عصبانیت فریاد زد : مگرنمی دانی وقتی به كسی هدیه می دهی باید داخل جعبه چیزی هم بگذاری
اشك از چشمان دخترك سرازیر شد و با اندوه گفت : بابا جان ، من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشته ام.
چهره پدر از شرمندگی سرخ شد ، دختر خردسالش را بغل كرد و او را غرق بوسه كرد.
 

s_ghazal

عضو جدید
سكه

سكه

ك سنت

پسر كوچكی، روزی هنگام راه رفتن در خیابان، سكه ای یك سنتی پیدا

كرد. او از پیدا كردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده

شد. این تجربه باعث شد كه او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به

سمت پایین بگیرد و در جستجوی سكه های بیشتر باشد.

او در مدت زندگیش، ۲۹۶ سكه ۱ سنتی، ۴۸ سكه ۵ سنتی، ۱۹ سكه ۱۰

سنتی، ۱۶ سكه ۲۵ سنتی، ۲ سكه نیم دلاری و یك اسكناس مچاله شده یك

دلاری پیدا كرد. یعنی در مجموع ۱۳ دلار و ۲۶ سنت.

در برابر به دست آوردن این ۱۳ دلار و ۲۶ سنت، او زیبایی دل انگیز

۳۱۳۶۹ طلوع خورشید ، درخشش ۱۵۷ رنگین كمان و منظره درختان ا فرا درسرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حركت ابرهای سفید را بر فراز

آسمان ها در حا لی كه از شكلی به شكلی دیگر در م ی آمدند، ندید . پرندگان

در حال پرواز، در خشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از

خاطرات او نشد.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یه روز دل با خودش فکر کرد.گفت:از این به بعد سنگ می شم.سنگ شد رفت میون سنگ ها نشست.اما عاشق یه سنگ دیگه شد.......
 

s_ghazal

عضو جدید
راز زندگي

راز زندگي

:gol:در افسانه ها آمده ، روزی كه خداوند جهان را آفرید ، فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فرا خواند و از آنها خواست تا برای پنهان كردن راز زندگی پیشنهاد بدهند.
یكی از فرشتگان به پروردگار گفت: خداوندا ، آن را در زیر زمین مدفون كن.
فرشته دیگری گفت: آن را در زیر دریاها قرار بده.
و سومی گفت : راز زندگی را در كوهها قرار بده.
ولی خداوند فرمود: اگر من بخوام به گفته های شما عمل كنم، فقط تعداد كمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند. در حالیكه من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد.
در این هنگام یكی از فرشتگان گفت: فهمیدم كجا ، ای خدای مهربان ، راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده، زیرا هیچكس به این فكر نمی افتد كه برای پیدا كردن آن باید به قلب و درون خویش نگاه كند.
و خداوند این فكر را پذیرفت
 

s_ghazal

عضو جدید
دانه ای که سپیدار بود

دانه ای که سپیدار بود

:gol:

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود.
دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: « من هستم ، من این جا هستم. تماشایم کنید.»
اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد.
دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود . یک روز رو به خدا کرد و گفت: « نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.» خدا گفت: « اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.»
دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند.
سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.
 

s_ghazal

عضو جدید
پاره آجر

پاره آجر

:gol::gol::gol:
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان كم رفت و آمدی می گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارك شده در كنار خیابان یك پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد كرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید كه اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختی تنبیه كند .
پسرك گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی كه برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت كسی از آن عبور می كند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان كمك خواستم كسی توجه نكرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور كافی برای بلند كردنش ندارم.
"برای اینكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده كنم ".
مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت... برادر پسرك را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ....

در زندگی چنان با سرعت حركت نكنید كه دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند!
خدا در روح ما زمزمه می كند و با قلب ما حرف می زند.
اما بعضی اوقات زمانی كه ما وقت نداریم گوش كنیم، او مجبور می شود پاره آجری
به سمت ما پرتاب كند.
 

s_ghazal

عضو جدید
بيسكويت

بيسكويت

بیسکویت
زنی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.
او برروی یک صندلی دسته‌دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد...
در کنار او یک بسته بیسکویت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند.
وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد»
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگر خیلی پررویی می‌خواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت ورودی اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه ی بیسکویتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد... یادش رفته بود که بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکویت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...
 

s_ghazal

عضو جدید
شيطان

شيطان



شیطان
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌دادند و بیشتر می‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند. از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.
 

اشکان فروتن

مدیر بازنشسته
حکمت خدا
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها كلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید كه كلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممكن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشك اش زد. فریاد زد:
« خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین كاری بكنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق كشتی ای كه به ساحل نزدیك می شد از خواب پرید.
كشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
"خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"
 

s_ghazal

عضو جدید
:gol:
روی تخته سنگی نوشته شده بود:

اگر جوانی عاشق شد چه کند؟

من هم زیر آن نوشتم: باید صبر کند.

برای بار دوم که از آنجا گذر کردم زیر نوشته ی من کسی نوشته بود:

اگر صبر نداشته باشد چه کند؟

من هم با بی حوصلگی نوشتم: بمیرد بهتر است.

برای بار سوم که از آنجا عبور می کردم.

انتظار داشتم زیر نوشته من نوشته ای باشد.

اما زیر تخته سنگ جوانی را مرده یافتم...
 

اشکان فروتن

مدیر بازنشسته
الکساندر فلمينگ
کشاورزی فقير از اهالی اسکاتلند فلمينگ نام داشت. يک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده‌اش بود، از باتلاقی در آن نزديکی صدای درخواست کمک را شنيد، وسايلش را بر روی زمين انداخت و به سمت باتلاق دويد...
پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خودش را آزاد کند.
فارمر فلمينگ او را از مرگی تدريجی و وحشتناک نجات داد...
روز بعد، کالسکه‌ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسيد.
مرد اشراف‌زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.
اشراف زاده گفت: «می‌خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی.»
کشاورز اسکاتلندی جواب داد: «من نمی‌توانم برای کاری که انجام داده‌ام پولی بگيرم.»
در همين لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف‌زاده پرسيد: «پسر شماست؟»
کشاورز با افتخار جواب داد: «بله»
- با هم معامله می‌کنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل کند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردی تبديل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...
پسر فارمر فلمينگ از دانشکدة پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمينگ کاشف پنسيلين مشهور شد...
سال‌ها بعد، پسر همان اشراف‌زاده به ذات الريه مبتلا شد.

می دانید چه چيزی نجاتش داد؟ پنسيلين!
 

اشکان فروتن

مدیر بازنشسته
پدر


وقتي 4 ساله بودم: بابا هر كاري مي تونه انجام بده.

وقتي 5 ساله بودم: بابام خيلي چيزها مي دونه.

وقتي 6 ساله بودم: بابام از باباي تو باهوش تره.

وقتي 8 ساله بودم: بابام هر چيزي رو دقيقا نمي دونه.

وقتي 10 ساله بودم: در گذشته زماني كه بابام بزرگ مي شد همه چيز مطمئنا متفاوت بود.

وقتي 12 ساله بودم: خوب طبيعيه پدر در آن مورد چيزي نمي دونه، اون براي به خاطر آوردن كودكيش خيلي پير است.

وقتي 14 ساله بودم: به پدر توجه نكن، او خيلي قديمي فكر مي كنه.

وقتي 20 ساله بودم: آه خداي من! او خيلي قديمي فكر مي كنه!

وقتي 25 ساله بودم: پدر كمي درباره آن اطلاع دارد. بايد اينطور باشد، چون او تجربه ي زيادي دارد.

وقتي 35 ساله بودم: بدون مشورت با پدر كوچك ترين كاري نمي كنم.

وقتي 40 ساله بودم: متعجبم كه پدر چگونه اين جريان را حل كرد. او خيلي عاقل و دانا بود و دنيايي تجربه داشت.

وقتي 50 ساله بودم: اگر پدر اينجا بود همه چيز را در اختيار او قرار مي دادم و دراين باره با او مشورت مي كردم. خيلي بد شد كه نفهميدم او چقدر فهميده بود. مي توانستم خيلي چيزها از او ياد گيرم.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مهربانی را در دستان کودکی دیدم که می خواست با ابنباتش اب شور دریا را شیرین کند.
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پدر


وقتي 4 ساله بودم: بابا هر كاري مي تونه انجام بده.

وقتي 5 ساله بودم: بابام خيلي چيزها مي دونه.

وقتي 6 ساله بودم: بابام از باباي تو باهوش تره.

وقتي 8 ساله بودم: بابام هر چيزي رو دقيقا نمي دونه.

وقتي 10 ساله بودم: در گذشته زماني كه بابام بزرگ مي شد همه چيز مطمئنا متفاوت بود.

وقتي 12 ساله بودم: خوب طبيعيه پدر در آن مورد چيزي نمي دونه، اون براي به خاطر آوردن كودكيش خيلي پير است.

وقتي 14 ساله بودم: به پدر توجه نكن، او خيلي قديمي فكر مي كنه.

وقتي 20 ساله بودم: آه خداي من! او خيلي قديمي فكر مي كنه!

وقتي 25 ساله بودم: پدر كمي درباره آن اطلاع دارد. بايد اينطور باشد، چون او تجربه ي زيادي دارد.

وقتي 35 ساله بودم: بدون مشورت با پدر كوچك ترين كاري نمي كنم.

وقتي 40 ساله بودم: متعجبم كه پدر چگونه اين جريان را حل كرد. او خيلي عاقل و دانا بود و دنيايي تجربه داشت.

وقتي 50 ساله بودم: اگر پدر اينجا بود همه چيز را در اختيار او قرار مي دادم و دراين باره با او مشورت مي كردم. خيلي بد شد كه نفهميدم او چقدر فهميده بود. مي توانستم خيلي چيزها از او ياد گيرم.

عالی بود
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بهتر است منفور باشی به خاطر چیزی که هستی تا محبوب باشی به خاطر چیزی که نیستی.
 

اولدوز-ف

عضو جدید
پدر


وقتي 4 ساله بودم: بابا هر كاري مي تونه انجام بده.

وقتي 5 ساله بودم: بابام خيلي چيزها مي دونه.

وقتي 6 ساله بودم: بابام از باباي تو باهوش تره.

وقتي 8 ساله بودم: بابام هر چيزي رو دقيقا نمي دونه.

وقتي 10 ساله بودم: در گذشته زماني كه بابام بزرگ مي شد همه چيز مطمئنا متفاوت بود.

وقتي 12 ساله بودم: خوب طبيعيه پدر در آن مورد چيزي نمي دونه، اون براي به خاطر آوردن كودكيش خيلي پير است.

وقتي 14 ساله بودم: به پدر توجه نكن، او خيلي قديمي فكر مي كنه.

وقتي 20 ساله بودم: آه خداي من! او خيلي قديمي فكر مي كنه!

وقتي 25 ساله بودم: پدر كمي درباره آن اطلاع دارد. بايد اينطور باشد، چون او تجربه ي زيادي دارد.

وقتي 35 ساله بودم: بدون مشورت با پدر كوچك ترين كاري نمي كنم.

وقتي 40 ساله بودم: متعجبم كه پدر چگونه اين جريان را حل كرد. او خيلي عاقل و دانا بود و دنيايي تجربه داشت.

وقتي 50 ساله بودم: اگر پدر اينجا بود همه چيز را در اختيار او قرار مي دادم و دراين باره با او مشورت مي كردم. خيلي بد شد كه نفهميدم او چقدر فهميده بود. مي توانستم خيلي چيزها از او ياد گيرم.
عالی بود آقا فروتن
 

sepide_86

عضو جدید
کاربر ممتاز
پسر بچه اي وارد يك بستني فروشي شد و پشت ميزي نشست . پيشخدمت يك ليوان آب برايش اورد .
پسر بچه پرسيد : يك بستني ميوه اي چند است ؟
پيشخدمت جواب داد : 50 سنت.
پسر بچه دستش را در جيبش برد و شروع به شمردن كرد .
بعد پرسيد : يك بستني ساده چند است ؟
در همين حال ، تعدادي از مشتريان در انتظار ميز خالي بودند . پيشخدمت با عصبانيت پاسخ داد : 35 سنت ...
پسر دوباره سكه هايش را شمرد و گفت : لطفا يك بستني ساده ....
پيشخدمت بستني را آورد و به دنبال كار خود رفت .پسرك نيز پس از خوردن بستني پول را به صندوق پرداخت و رفت.....وقتي پيشخدمت بازگشت ، از آنچه ديده بود حيرت كرد .
آنجا در كنار ظرف خالي بستني ، 2 سكه 5 سنتي و 5 سكه 1 سنتي گذاشته بود – براي انعام پيشخدمت!!!!
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ادم ها سه گروه اند:
کسانی که ازشون باید مشق نوشت.افرادی هستند که ازشون باید جریمه نوشت و بعضی هاشون رو باید ان قدر بخونی تا که بفهمی شون فکرمی کنی جزءکدام گروه باشی؟؟؟
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
دو روز به پایان جهان مانده بود

دو روز به پایان جهان مانده بود

دو روز به پایان جهان مانده بود تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است"تقویمش پر شده بود و تنها دو روز از آن باقی مانده بود. پریشان شد"آشفته و عصبانی بود. نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت"خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت خدا سکوت کرد جیق زد و جار و جنجال راه انداخت خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته ها افتاد خدا سکوت کردکفر گفت و سجاده دور انداخت خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت.تمام روز را به بد و بی راه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است.بیا لااقل این یک روز را زندگی کن. لابلای هق هقش گفت:اما با یک روز.....با یک روز چیکار می توان کرد.....؟ خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد هزار سال هم به کارش نمی آید. آنگاه همان یک روز را در دستانش ریخت و گفت:حالا برو و زندگی کن او مات و مبهوت مانده بود و به زندگی که در دستا نش خود نمایی می کرد نگاه می کرد اما می ترسید حرکت کند"می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد و همین یک روز را نیز از دست دهد. قدری ایستاد.........بعد با خودش گفت: حال که فردایی ندارم،نگه داشتن این یک روز زندگی چه فایده ای دارد؟ پس بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم آنوقت زندگی را بر سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید، زندگی را بویید چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، میتواند بال بزند، می تواند پا روی خورشید بگذارد. او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد،زمینی را مالک نشد،مقامی بدست نی آورد، اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، بر روی چمن خوابید ، کفشدوزکی را در دست گرفت و خوب آنرا تما شا کرد، به آنهایی که نمشناختندش سلام کرد و برای آنهایی که دوستش ندا شتند از ته دل دعا کرد و در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و بخشید و عاشق شد و تمام شد ا و همان یک روز زندگی کرد،اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او در گذشت" ،کسی که هزار سال زیسته بود
 

کاوش

عضو جدید
شکست؟

شکست؟

:gol:روزی خبرنگارجوانی ازادیسون پرسید:آقای ادیسون شنیده ام برای اختراع لامپ تلاشهای زیادی کرده اید اماموفق نشدید.چراپس از999بارشکست همچنان به فعالیت خود ادامه می دهید؟:)
ادیسون بالحن خونسردی جواب می دهد«ببخشیدآقا من999بارشکست نخوردم بلکه999روش یادکرفتم که لامپ چگونه ساخته نمی شود:eek:» (شما عظیم ترازآنی هستید که می اندیشید):surprised:
 

کاوش

عضو جدید
در کنار خدا

در کنار خدا

خواب دیده بود درساحل دریا مشغول قدم زدن با خداست.رو به رو درپهنه ی آسمان صحنه هایی از زندگی اش به نمایش درآمد.متوجه شد که در هر صحنه دو جای پا درماسه فرورفته است ,یکی جای پای او ودیگری جای پای خدا! وقتی آخرین صحنه از زندگی اش به نمایش درآمد,متوجه شدکه خیلی از اوقات سخت ترین و ناراحت کننده ترین اوقات زندگی او بوده است واین واقعا او را رنجاند وازخداسوال کرد:خدایا تو گفتی چنانچه تصمیم بگیرم که با تو باشم همیشه همراه من خواهی بود ولی متوجه شدم دربدترین شرایط زندگی فقط یک ردپا وجود دارد نمی فهمم چرا درمواقعی که بیشترین احتیاج رابه تو داشتم مرا تنها گذاشتی؟
وخداوند پاسخ داد:فرزند عزیز وگرانقدر! من تو رادوست دارم هرگز تنهایت نگذاشتم زمانی که تو درآزمایش ورنج بودی فقط یک جای پا می دیدی واین درست زمانی بودکه من تو را بر دوش گرفته بودم.:gol::hypocrite:
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
الماس وجودتان را کشف کنید

الماس وجودتان را کشف کنید

می گویند کشاورزی افریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از افریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند ، با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند .
او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود ، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابر این زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد .
او به مدت ده سال افریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی ، تنهایی و یاس و نومیدی خود را در اقیانوس غرق می کند .
اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود ، روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه میگذشت ، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت . او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد . مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد.
مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند.
مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند ، برای کشف الماس تمام افریقا را زیر پا گذاشته بود ، حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد !


در وجود هر یک از ما معدنی از الماس وجود دارد که نیاز به صیقل دارد ؛ معمولا آنچه که می خواهیم ، هر آنچه آرزوی رسیدن به آن را داریم و بالاخره تحقق همه ی آرزوهایمان در اطرافمان قرار دارد ، اما افسوس که متوجه ی آن نمی شویم .
در حالی که می بایست آستین ها را بالا زد و با برنامه ریزی و تلاش و کوشش صحیح الماس وجودی مان را جلا ببخشیم.
 

ramin_mo66

عضو جدید

صدااي پاي وام بانکي

اهل تهرانم من
پسر خوبي هستم
تازگي رفته ام سربازي و حال بيکارم
نامزدي دارم ، ولي او اين جا نيست
با با باش رفت مشهد
و اميدي به وام ، که مُوعِدش نزديک است
شايد يک آلوُنک تو همين نزديکي يا که اون پايين ها
دوستاني،آواره تر از آب روان .
بيل و گلنگي دارم ، خرده ناني در جيب و سر انگشت زوري .
 

Similar threads

بالا