آيات سبز (کلمات دکتر شريعتي)

Baran*

مدیر بازنشسته
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی آنقدر مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد
بدست طفلکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی دم گرم خودش را
در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را
 

Baran*

مدیر بازنشسته
در باغ بی برگی زادم و در ثروت فقر غنی گشتم ،

و از چشمه ایمان سیراب شدم و در هوای دوست داشتن دم زدم ،

و در آرزوی آزادی سر برداشتم و در بالای غرور قد کشیدم ،

و از دانش طعامم دادند و از شعر شرابم نوشاندند ،

و از مهر نوازشم کردند ،

تا حقیقت دینم شد و راه رفتنم و خیر حیاتم شد و کار ماندنم ،

و زیبایی عشقم شد و بهانه ی زیستنم
 

Baran*

مدیر بازنشسته
هنگامی دست دراز
کردم که دستی نبود
هنگامی لب به زمزمه گشودم
که مخاطبی نداشتم
و هنگامی تشنه ی آتش شدم که در برابرم دریا بود و دریا و دریا
وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی او تمام شد
من آغاز شدم
و چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است
مثل تنها مردن است
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنگاه که تقدیر واقع نگردیده و از تدبیر هم کاری ساخته نیست، خواستن اگر با تمام وجود با بسیج همه اندام ها و نیروهای روح و با قدرتی که در صمیمیت هست، تجلی کند، اگر همه هستیمان را یک خواهش کنیم، یک خواهش مطلق شویم، اگر با هجوم ها و حمله های صادقانه سرشار از یقین و امیدواریمان بخواهیم، پاسخ خویش را خواهیم گرفت.
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنان كه نسيم گذشت از كوچه باغ دلشان عبور كند از قبيله ء بهارند .


سکوت عجب فریاد رسایی است آنجا که حنجره ای برای فریاد نمی ماند.



من آن نی خشکم که بر لبهای نوازشگر ناپیدای تو که قصه فراق را در من می نوازی ؛ به غربت خویش پی بردم.
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
دکتر علي شريعتي انسان‌ها را به چهار دسته تقسيم کرده است...

دسته اول؛
آناني که وقتي هستند هستند، وقتي که نيستند هم نيستند: عمده آدم‌ها حضورشان مبتني به فيزيک است. تنها با لمس ابعاد جسماني آن‌هاست که قابل فهم مي‌شوند. بنابراين اينان تنها هويت جسمي دارند.

دسته دوم؛
آناني که وقتي هستند نيستند، وقتي که نيستند هم نيستند: مردگاني متحرک در جهان. خود فروختگاني که هويتشان را به ازاي چيزي فاني واگذاشته‌اند. بي‌شخصيت‌اند و بي‌اعتبار. هرگز به چشم نمي‌آيند. مرده و زنده‌شان يکي است.

دسته سوم؛
آناني که وقتي هستند هستند، وقتي که نيستند هم هستند: آدم‌هاي معتبر و با شخصيت. کساني که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثيرشان را مي‌گذارند. کساني که هماره به خاطر ما مي‌مانند. دوستشان داريم و برايشان ارزش و احترام قائليم.

دسته چهارم؛
آناني که وقتي هستند نيستند، وقتي که نيستند هستند: شگفت‌انگيزترين آدم‌ها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما نمي‌توانيم حضورشان را دريابيم، اما وقتي که از پيش ما مي‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک مي‌کنيم. باز مي‌شناسيم. مي‌فهميم که آنان چه بودند. چه مي‌گفتند و چه مي‌خواستند. ما هميشه عاشق اين آدم‌ها هستيم. هزار حرف داريم برايشان. اما وقتي در برابرشان قرار مي‌گيريم قفل بر زبانمان مي‌زنند. اختيار از ما سلب مي‌شود. سکوت مي‌کنيم و غرقه در حضور آنان مست مي‌شويم و درست در زماني که مي‌روند يادمان مي‌آيد که چه حرف‌ها داشتيم و نگفتيم. شايد تعداد اين‌ها در زندگي هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
وقتي نميتوني فرياد بزني ناله نکن!! خاموش باش قرن ها ناليدن به کجا انجاميد؟؟ تو محکومي به زندگي کردن تا شاهد مرگ آرزوهاي خودت باشي
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
*خدایا همواره تو را سپاس می گذارم که هرچه در راه تو و در راه پیام تو پیشتر می روم و بیشتر رنج می برم انها که باید مرا بنوازند می زنند انها که باید همگامم باشند سد راهم می شوند انها که باید حق شناسی کنند حق کشی می کنند انها که باید دستم را بفشارند سیلی می زنند و انها که باید در برابر دشمن دفاع کنند بیش از دشمن حمله می کنند ..... تنها از تو یاری طلبم تنها از تو پاداش گیرم و در حسابی که با تو دارم شریکی دیگر نباشد

*و شما : ای گوش هایی که تنها گفتن های کلمه دار را می شنوید ! پس از این جز سکوت سخنی نخواهم گفت. و شما : ای چشمهایی که تنها صفحات سیاه را می خوانید ! پس از این جز سطور سپید نخواهم نوشت. و شما : ای کسانی که هرگاه حضور دارم بیشترم تا آنگاه که غایبم... پس از این مرا کمتر خواهید دید !!

*دنیا را بد ساخته اند کسی را که دوست داری ٬ دوستت ندارد کسی که تو را دوست دارد٬تو دوستش نداري اما کسی که تو دوستش داری و او هم دوستت دارد ٬ به رسم و آیین زندگانی به هم نمی رسند . و این رنج است زندگی یعنی این .

*نامم را پدرم انتخاب کرد، نام خانوادگي ام را يکي از اجدادم! ديگر بس است! راهم را خودم انتخاب خواهم کرد

*انسان نقطه ای است ، میان دو بی نهایت : بی نهایت لجن بی نهایت فرشته
 

ویدا

عضو جدید
این چه سرگذشت غم انگیزی است در حیات آدمی!

بی تابی فرار از بند به سوی رهایی

و اضطراب نجات از رهایی

هبوط در کویر ص164
 

ویدا

عضو جدید
چقدر به آدم می چسبه از زبونه یکی دیگه حرفه دلتو بشنوی،بفهمی که یکی بوده که دردِ تو رو داشته
و حالا به حقیقت این جمله می رسم که" تنها چیزی که آدمهارو به هم پیوند می ده درداشونه"

 

ویدا

عضو جدید
هرچه هست برای مصلحتی است،هرکه هست به خاطر منفعتی است.
هیچ چیز به "خودش" نمی ارزد،هیچ کس به خودش چیزی نیست،
همه چیزرا وهمه کس را برای سودی وفایده ای گذاشته اند و ...

هبوط در کویرص95
 

phalagh

مدیر بازنشسته
پروردگارم ،مهربان من
از دوزخ این بهشت، رهایی ام بخش!
در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است
و هر زمزمه ای بانگ عزایی
و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی ...
در هراس دم می زنم
در بی قراری زندگی می کنم
و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است
من در این بهشت ،
همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم.
"تو قلب بیگانه را می شناسی ، که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی"
"کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم"
دردم ، درد "بی کسی" بو
د
 
  • Like
واکنش ها: abfa

phalagh

مدیر بازنشسته
چقدر نشنيدنها نشناختنها ونفهميدنها كه به اين مردم اسايش و

خوشبختي نبخشيده است....

 

phalagh

مدیر بازنشسته
((وجودم ))تنها یک((حرف))است
و ((زیستنم))تنها یک((گفتن))همان یک حرف اما بر سه گونه...

سخن گفتن و معلمی کردن و نوشتن.
انچه تنها مردم میپسندند..سخن گفتن..
و انچه هم من و هم مردم..معلمی کردن..
و انچه خودم را راضی میکند و احساس میکنم که با ان نه کار بلکه زندگی میکنم
.....نوشتن....!
و نوشته هایم نیز بر سه گونه...
اجتماعیات.اصلاحات و کویریات...
انچه تنها مردم میپسندند..اجتماعیات..
و انچه هم من و هم مردم..اسلامیات..
و انچه خودم را راضی میکند و احساس میکنم که با ان نه کار-و چه میگویم؟-نه نویسندگی که زندگی میکنم....کویریات....!
و به قول شمس تبریز...ان خطاط سه گونه خط نوشتی...
یکی او خواندی و لاغیر
یکی را هم او خواندی هم غیر
یکی نه او خواندی نه غیر .......
 

phalagh

مدیر بازنشسته
بهترین فرشته ها همین شیطان بود.مرد و مردانه ایستاد و
گفت: سجده نمیکنم تو را سجده می کنم اما این آدمکهای کثیفی
را که از گل متعفن ساخته ای این موجود ضعیف و نکبتی را که
برای شکم چرانیش خدا و بهشت و پرستش و عظمت وبزرگواری و
آخرت و وحق شناسی ومحبت و همه چیز را فراموش می کندسجده
نمی کنم نمی بینی اینها چه می کنند؟ زمین را به چه کثافتی
کشانده اند مسیح و یحیی و زکریا و علی را بی رحمانه و درد
منشانه میکشند
 

phalagh

مدیر بازنشسته
وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است.
 

phalagh

مدیر بازنشسته
در باغ بی برگی زادم.

و در ثروت فقر غنی گشتم.

و از چشمه ی ایمان سیراب شدم.

و در هوای دوست داشتن،دم زدم.

و در آرزوی آزادی سر بر داشتم.

و در بالای غرور،قامت کشیدم.

و از دانش،طعامم دادند.

و از شعر، شرابم نوشانند

و از مهر،نوازشم کردند.

و حقیقت،دینم شد و راه رفتنم.

و خیر ،حیاتم شد و کار ماندنم.

و زیبائی، عشقم شد و بهانه ی زیستنم!
 

phalagh

مدیر بازنشسته
دکتر شریعتی :«کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آور بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت!... چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم و تازه فهمیدم که خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد دیگران ابراز انزجار می کند که در خودش وجود دارد
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری
(دکتر علی شریعتی)
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
آه که چقدر فاصله ی مادور است
فکر می کنم هیچ وقت نرسی
و من در این کنار تنها بمانم
و تو همیشه منظره ی من باشی
و در پیش چشمهای من
در سینه چشم انداز من
قبله ی نگاه من
و هیچ وقت نه در کنار چشمهای من
هیچ وقت
در این زاویه همواره تنها خواهم بود بی تو
تو را خواهم دید
و آن گاه چه بگوم
به یک نابینا,یک بیگانه,یک دور دست
که چه ها می بینم؟
 

azarsa

عضو جدید
بشر یک "بودن" و انسان یک "شدن" است
این بخش یه بخش خیلی ناب و کمیابه که پوران شریعت رضوی ، همسر دکتر علی اونو منتشر کرده که هیچ جایی هم چاپ نشده
"
آن هنگام که روح از کلبدم همچون پرنده ای رنجور پر کشیده و تو برای من اشک حسرت میریزی، روحم همچون رودخانه ای خروشان می غرد و به پیش می رود، و چون عقابی تیز پرواز در دور دست ها در ناپیداها فرو میرود.
ولی تو از من غافلی
همان دم که از برای آخرین بار کالبدم را می بینی که چه خونسرد بر سنگ فرش قسال خانه تکیه زده است، روح من از تطهیر میگوید و تو را به پاکی ها فرا میخواند
آن هنگام که به دنبال تابوت ام، به خوابگاه ابدی جسمم رهسپاری، و آن هنگام که قطرات اشک گوشه ی چشمت را با دست پخش میکنی و آهی از ته دل میکشی که چاشنی حال خرابت شود، من نزدیکتر از همیشه تو را در آغوش میگیرم...
آن هنگام که زمین، این تکه سنگ لگد خورده ی کثیف، جسم فرتوتم را به کام خود می کشد، روحم بر اسرار نهان عالم نظاره میکند.
و آن هنگام که مرا با گور تنها رها میکنی واز خاطرات دور و نزدیکمان، دورتر و دورتر میشوی، من تو را تا آن سوی کیهان فرا میخوانم
آن هنگام که تو در نبود من ، مغموم و دل شکسته پنجره ی تنهایی دلت را رو به غروب دلتنگ آرزوهای بر باد می گشایی، من با روحی روشنتر از هر طلوع در پیشگاه تو ایستاده ام
ولی تو از من غافلی...
وحشت چرا؟
مرگ حرکت تا یگانیست......مرگ فصل سبز زندگیست...
"
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
پروردگارم ،مهربان من
از دوزخ این بهشت، رهایی ام بخش!
در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است
و هر زمزمه ای بانگ عزایی
و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی ...
در هراس دم می زنم
در بی قراری زندگی می کنم
و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است
من در این بهشت ،
همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم.
"تو قلب بیگانه را می شناسی ، که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی"
"کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم"
دردم ، درد "بی کسی" بود
« دکتر علی شریعتی»
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
ای آزادی،
تو را دوست دارم، به تو نیازمندم، به تو عشق می ورزم، بی تو زندگی دشواراست، بی تو من هم نیستم ؛ هستم ، اما من نیستم ؛ یک موجودی خواهم بود توخالی ، پوک ، سرگردان ، بی امید ، سرد ، تلخ ، بیزار ، بدبین ، کینه دار ، عقده دار ، بیتاب ، بی روح ، بی دل ، بی روشنی ، بی شیرینی ، بی انتظار ، بیهوده ، منی بی تو
یعنی هیچ! ...
ای آزادی، من از ستم بیزارم، از بند بیزارم، از زنجیر بیزارم، از زندان بیزارم، از حکومت بیزارم، از باید بیزارم، از هر چه و هر که تو را در بند می کشد بیزارم.
ای آزادی، چه زندان ها برایت کشیده ام !
و چه زندان ها خواهم کشید و چه شکنجه ها تحمل کرده ام و چه شکنجه ها تحمل خواهم کرد.
اما خود را به استبداد نخواهم فروخت، من پرورده ی آزادی ام، استادم علی است، مرد بی بیم و بی ضعف و پر صبر، و پیشوایم مصدق، مرد آزاد، مرد، که هفتاد سال برای آزادی نالید.
من هرچه کنند، جز در هوای تو دم نخواهم زد. اما، من به دانستن از تو نیازمندم، دریغ مکن، بگو هر لحظه کجایی چه می کنی؟ نا بدانم آن لحظه کجا باشم، چه کنم؟ ...
« دکتر علی شریعتی »
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
خدایا کفر نمیگویم (دکتر علی شریعتی)

خدایا کفر نمیگویم (دکتر علی شریعتی)

خدایا کفر نمی‌گویم،

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی


غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…

دکتر علی شریعتی
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
نوروز جشنی به درازی تاریخ تمدن بشری(دکتر علی شریعتی)

نوروز جشنی به درازی تاریخ تمدن بشری(دکتر علی شریعتی)

نوروز جشنی به درازی تاریخ تمدن بشری است. این تاریخ نیست که نوروز را روایت می کند بل نوروز است که تاریخ را در دامان خویش پرورده است. نوروز این ایرانی ترین جشن ایرانیان در پیش است آمده است تا غبار کهنگی و ماندگی به جای مانده از سرما و زمستان را از چهره ها بزداید و شکوفه لبخند را بر لبها و نهال امید را در دل ها بارور سازد. انتظار نوروز بس خوشایندتراز خود اوست. آنگاه که همه در تکاپوی زدودن خاکسترهای سال کهنه و د رانتظار دمیدن سال نو روزهای پایانی سال را به تلاش و کوششی فراینده می گذرانند. متاسفانه حافظه تاریخ ، ملت ایران را که از اعماق زمان تاکنون نوروز را پاس داشته به جشن نشسته است در ضبط ، حفظ و نگهداری ریشه های این جشن کهن یاری نداده است. از شواهد بسیاری چنین بر می آید که نوروز و برگزاری آن متعلق به تاریخ پیش از تاریخ است و در نتیجه روایات و آغاز سال بود. نوروز نامید و جشن گرفت. به جمشید بر گوهر افشاندند مرآن روز را روز نوخواندند بزرگان به شادی بیاراستند می و جام و رامشگران خواستند چنین روز فرخ از آن روزگار بمانده از آن خسروان یادگار” افسانه ها و اسطوره ها همان تاریخ است که در طول قرن های متمادی در اذهان یک ملت با داستان ها، آرزوها و امید های آنان در آمیخته است.




سلسله های حاکم بر ایران در شاهنامه پیشدادیان ، کیانیان ، اشکانیان و ساسانیان هستند که متاسفانه علم تاریخ به واسطه درآمیختگی با افسانه ها و نبود مدارک مستند دو دسته نخست را به رسمیت نمی شناسد و در تاریخ سلسله های حاکم بر ایران باستان مادها، هخامشینان، سلوکیان و سامانیان هستند بسیاری سعی دارند تخت جمشید – یکی از تختگاه های هخامنشی- را با جمشید پیشدادی پیوند زنند ولی حلقه های اتصالی بسیار نامطمئن و با افسانه آمیخته است. و چنین بر می آید که منشا پیدایش بزرگترین جشن ملی ملت ما در قرن های ابهام و سکوت فرو رفته است.
در اوستا کتاب دینی زرتشتیان به نوروز و آیین های نوروزی اشاره ایی نشده است. نیامدن این آیین مهم در اوستا را به سبب زرتشتی نبودن این جشن … احتمال داده اند” چنانکه آمد افسانه ها بر منشا پیشدادی نوروز تاکید دارند ولی علم تاریخ چه می گوید ” بنابر پژوهش هایی که بر روی آثار سنگ نگاره ها و کتیبه های بازمانده از دوره هخامنشیان (۵۵۹-۳۳۰ ق.م) انجام شده مردم آن دوره با نوروز به خوبی آشنا بوده اند و نوروز را به عنوان آیینی کهن به هنگام گردش سال جشن می گرفته اند…

لازم است بدین نکته اشاره شود که جشن نوروز در ایران باستان همواره در یک زمان مشخص یعنی اول فروردین آغاز نمی شده است ” موضع نوروز و سال نو و برپایی آیین نوروزی در طول دوره هخامنشیان به سبب کاربرد گاهشماری های چند گانه مورد اختلاف است. برخی از محققان نوروز را در آغاز پادشاهی داریوش در اول تابستان و در اواخر پادشاهی او در اول بهار دانسته اند” گستردگی قلمرو هخامنشیان و تداخل فرهنگ های گوناگون ناشی از آن ، از یک سو و درآمیختگی فرهنگ بابـِل و بین النهرین بر دربار هخامنشیان از سوی دیگر سبب می شد که انواع گاهشماری توامان شمسی- قمری و خورشیدی ماخذ گاهشماری دربار هخامنشیان باشد. گونه گونی سالها، تعدد جشن های آغاز سال نو را در پی داشت اول دی، اول پاییز، نخستین روز بهار و تابستان جزء اینها بوده است. بخشی از این اختلاف از آنجا ناشی می شد که ایرانیان باستان سال کبیسه را محاسبه نمی کرده و نوروز که بنا بود در آغاز فصل قرار گیرد از جای اصلی خود خارج می شد. پس از انقراض هخامنشیان به دست اسکندر مقدونی و پس از دوره استیلای امرای یونانی موصوف به سلوکیان، اشکانیان به قدرت رسیدند. ” در زمان اشکانیان (۲۵۰ق.م- ۲۲۶م) و ساسانیان (۲۲۴-۶۵۲م) مردم نوروز را بنابر سنت های فرهنگی رایج در فرهنگ مردم ایران در آغاز سال نو جشن می گرفتند. در این دوره نیز همچون گذشته جایگاه نوروز در میان مردم در یک روز معین سال استوار نبود و در فصول سال می گشت و هر چهار سال یک روز از محل فصلی پیشین خود عقب تر می رفت” در ایران باستان جشن های متعدد و فراوانی بر گزار می شد چرا که دین زرتشت شادی را اهورایی و گریه و زاری را اهریمنی می دانست ، مهمترین و بزرگترین جشن های آن دوره نوروز و مهرگان بود.” در دوره ساسانی نوروز را در چند روز( شش تا سی روز نوشته اند) جشن می گرفته اند. نوروز را به نوروز عامه و نوروز خاصه تقسیم کرده بودند. نوروز عامه یا کوچک پنج روز بود که از اول فروردین آغاز می شد و نوروز خاصه روز شش فروردین یا “خرداد روز” بود که آن را جشن بزرگ می نامیدند.” ( در ایران باستان روزهای ماه به جای شماره که امروزه معمول است نامی داشتند که روز ششم هر ماه خرداد نامیده می شد) اهمیت خرداد روز در ماه فروردین بر دو تفکر استوار بود: خداوند در این روز از کار آفرینش فراغت یافته است و یا جمشید دراین روز مردم را به بی مرگی و تندرستی مژده داده بود. تفکیک نوروز را به عامه و خاصه در دوره ساسانی معلول جامعه به شدت طبقاتی این دوره می دانند که جشن ملی نوروز را هم بنابر مقتضیات زمان به دو بخش مخصوص مردم و مخصوص شاهان تقسیم کرده بودند. ویژگی مهم نوروز آن است که نه با ادیان یا سلسله های حاکم که با جان ملت ایران پیوند دارد از اینرو ست که پس از فتح ایران توسط اسلام باز هم نوروز باقی ماند و به حیات خویش ادامه داد. از نحوه برگزاری جشن نوروز در زمان امویان خبری در دست نیست ولی بی گمان به دلیل عناد فراوان امویان نسبت به غیراعراب و مفاخره به تبار عرب خویش باید دانسته شود که در این زمان جشن نوروز اگر از سوی حکام اموی محدود نشده باشد حداقل نادیده گرفته می شده است. ولی خلفای عباسی گاه جشن نوروز را فقط برای دریافت هدایای مردم پذیرا می شدند” پس از عباسیان به ویژه سامانیان ( ۲۶۱ تا۳۸۹ ق ) در خراسان بزرگ و بوئیان (۳۲۰ تا ۴۴۸) در ایران جنوبی و عراقی در زنده و پویا نگهداشتن نوروز و آئین نوروزی در میان جامعه مسلمان نقش بسیار مهمی داشتند” این کوشش از سوی آل بویه شیعه مذهب بیش از سلسله های سنی مذهب بوده است،امرای آل بویه در نگهداری آداب ، رسوم و جشن های ایرانی به خصوص نوروز و مهرگان اهتمام فراوان ورزیدند.با شکست سامانیان و آل بویه استیلای حکام ایرانی بر ایران خاتمه یافت و از آن تاریخ استیلای اقوام غیر ایرانی ترک، مغول و ترکمن در ایران به مدت مدید آغاز شد.
از شواهد چنین بر می آید که جشن نوروز در دوره سلاطین سلجوقی گسترش فراوانی داشته است” امام محمد غزالی (۴۵۰-۵۰۵) دانشمند و فقیه دوره سلجوقی در شرح “منکرات بازارها” آنچه را که از اسباب نوروز در بازارها می فروختند از دستاویزهای ایرانیان غیر مسلمان در تبلیغ دین گبران می دانست و جایز نمی شود … بیان غزالی در باز داشتن مسلمانان از خرید اسباب و بازیچه های ایرانی پیش از اسلام در عیدهای نوروز و سده ، رواج بسیار زیاد این جشن ها و جاذبه آئین نوروزی در میان ایرانیان مسلمان آن زمان را نشان می دهد. نوروز و سده در میان مردم آنچنان اعتبار و ارزشی داشت که غزالی فتوا می دهد که ” نوروز و سده باید که مندرس شود و کس نام آن نبرد” غزالی از اعتبار و جایگاه ویژه ایی در دربار سلاطین سلجوقی برخوردار بود ولی با این اوصاف همین دوره نقطه عطفی در تاریخ نووز شد. ” از کارهای اساسی و برجسته در دوره اسلامی و زمان سلجوقیان…
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
قرار دادن نوروز به طور ثابت در روز اول بهار …

یعنی نخستین روز از ماه فروردین بود

ملکشاه سلجوقی جمعی از منجمان از جمله حکیم عمر خیام را دعوت کرد تا گاهشماری ایران را اصلاح کنند و این جمع نوروز را در اول بهار قرار داده جایگاه آن را برای همیشه ثابت کردند. در دوره صفوی و با گسترش مذهب تشییع بود که آیین نوروزی با برخی از آیین ها و آداب اسلامی در آمیخت و رنگ تازه و مفهوم دینی گرفت و نشان داد که: نوروز همه وقت عزیز بوده است، درچشم مغان، در چشم موبدان، در چشم مسلمانان و در چشم شیعیان مسلمان.
نوروز نماد هویت ملت ایران است و در پیوند یافتن با دین اسلام و مذهب تشییع همچنان پس از گذشت ۱۴۰۰ سال حضور سرافراز اسلام در ایران این نماد ملی همچنان باقی مانده است” نوروز داستان زیبایی است که در آن طبیعت ، احساس و جامعه هر سه دست اندر کارند. نوروز… از آن رو هست که یک قرار داد مصنوعی اجتماعی و یا یک جشن تحمیلی سیاسی نیست، جشن جهان است و روز شادمانی زمین، آسمان و آفتاب و جوش شکفتن ها و شور زادن و سرشار از هیجان هر آغاز.
نوروز این قابلیت را دارد که روز نو، روزیِ نو، سال نو و انسانی نو ایجاد کند. نوروز پیوند ما با گذشته وریشه های ماست . ” نوروز تنها فرصتی برای آسایش، تفریح و خوشگذرانی نیست، نیاز ضروری جامعه، خوراک حیاتی یک ملت نیز هست…
هیچ ملتی با یک نسل و دو نسل شکل نمی گیرد، ملت مجموعه پیوسته نسل های متوالی بسیار است اما زمان این تیغ بیرحم پیوند نسل ها را قطع می کند، میان ما و گذشتگانمان… دره هولناک تاریخ حفر شده است قرن های تهی ، ما را از آنان جدا ساخته اند تنها سنت ها هستند که پنهان از چشم جلاد زمان، ما را از این دره هولناک گذر می دهند و با گذشتگانمان و با گذشته هایمان آشنا می سازد …
و جشن نوروز یکی از استوارترین و زیباترین سنت هاست” در نوروز احساس خوش ریشه داشتن در اعماق زمان به هر ایرانی دست می دهد ، در این مرز و بوم در طی هزاره های دور کسانی که ما از اعقاب آنانیم همان شادی را در کام جان خویش مزمزه می کرده اند که اینک ما آن را می چشیم . نوروز در تمام زمان ها و با تمام رویدادها پا به پای این ملت زجر کشیده آمده است ملتی که بر سر چهار راه تاریخ نشسته است و انواع تاخت و تازهای وحشیانه از اسکندر مقدونی به ظاهر متمدن تا چنگیز مغول و تیمور تاتار را به خود دیده است ولی هیچگاه حتی در زمانی که بیداد گران از سر این ملت کله مناره ساختند این آیین را فراموش نکرد و نوروز بر چهره مچاله شده از درد این ملت لبخندی نشاند .” نوروز این پیری که غبار قرن های بسیار بر چهره اش نشسته است در طول تاریخ کهن خویش روزگاری در کنار مغان اوراد مهرپرستان را خطاب به خویش می شنیده است، پس از آن در کنار آتشکده های زردشتی سرود مقدس موبدان و زمزمه اوستا و سروش اهورامزدا را به گوشش می خوانده اند، از آن پس با آیات قرآن و زبان الله از او تجلیل می کرده اند و اینک علاوه بر آن با نماز و دعای تشیع و عشق به حقیقت علی و حکومت علی او را جان می بخشند” و در جشن نوروز” در این میعاد گاهی که همه نسل های تاریخ و اساطیر ملت ما حضور دارند با آنان پیمان وفا می بندیم و امانت عشق را از آنان به ودیعه می گیریم که “هرگز نمیریم” و “دوام راستین خویش” را به نام ملتی که در این صحرای عظیم بشری ریشه در عمق فرهنگی سرشار ازغنی و قداست و جلال دارد، و بر پایه اصالت خویش در رهگذر تاریخ ایستاده است بر صحیفه عالم ثبت کنیم” و شخصیت ملی خویش را از زدوده شدن به وسیله فرهنگ غرب برهانیم.
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
وصیت نامه دکتر علی شریعتی

… به هر حال پس از بر طرف شدن موانع خروج از کشور به قصد حج خود را آماده کرد و به عنوان یک مسلمان وصیت خود را نوشت. زمستان سال ۱۳۴۸« امروز دوشنبه سیزدهم بهمن ماه پس از یک هفته رنج بیهوده و دیدار چهره های بیهوده تر شخصیتهای مدرج، گذرنامه را گرفتم و برای چهارشنبه جا رزرو کردم که گفتند چهار بعد از ظهر در فرودگاه حاضر شوید که هشت بعد از ظهر احتمال پرواز هست (نشانه ای از تحمیل مدرنیزم قرن بیستم بر گروهی که به قرن بوق تعلق دارند).

دکتر علی شریعتی

گر چه هنوز تا مرز احتمالات ارضی و سماوی فراوان است اما به حکم ظاهر امور، عازم سفرم و به حکم شرع، در این سفر باید وصیت کنم.
وصیت یک معلم که از هیجده سالگی تا امروز که در سی و پنج سالگی است، جز تعلیم کاری نکرده و جز رنج چیزی نیندوخته است چه خواهد بود؟ جز این که همه قرضهایم را از اشخاص و از بانکها با نهایت سخاوت و بی دریغی، تماما واگذار میکنم به همسرم که از حقوقم (اگر پس از فوت قطع نکردند) و حقوقش و فروش کتاب هایم و نوشته هایم و آن چه دارم و ندارم بپردازد؛ که چون خود می داند، صورت ریزَش ضرورتی ندارد.
همه امیدم به “احسان” است در درجه اول، و به دو دخترم در درجه دوم. و این که این دو را در درجه دوم آوردم، نه به خاطر دختر بودن آن ها و امل بودن من است ــ به خاطر آن است که در شرایط کنونی جامعه ما، دختر شانس آدم حسابی شدنش بسیار کم است، که دو راه بیشتر ندارد و به تعبیر درست؛ دو بیراهه:
یکی؛ همچون کلاغ ِ شوم در خانه ماندن و به قار قار کردن های زشت و نفرت بار، احمقانه زیستن که یعنی زن نجیب متدین. و یا تمام شخصیت انسانی و ایده آل و معنویش در ماتحتش جمع شدن، و تمام ارزش های متعالیش در اسافل اعضایش خلاصه شدن و عروسکی برای بازی ابله ها و یا کالایی برای کسبه مدرن و خلاصه دستگاهی برای مصرف کالاهای سرمایه داری فرنگ شدن که یعنی زن روشنفکر متجدد. و این هر دو یکی است. گرچه دو وجهه متناقض ِ هم، اما وقتی از انسان بودن خارج شود، دیگر چه فرقی دارد که یک جغد باشد یا یک چُغوک ، یک آفتابه شود یا یک کاغذ مستراح؟ مستراح شرقی گردد یا مستراح فرنگی؟ و آنگاه در برابر این تنها دو بیراهه ای که پیش پای دختران است سرنوشت دخترانی که از پدر محرومند تا چه حد می تواند معجزآسا و زمانه شکن باشد؟ و کودکی تنها، در این تند موج ِ این سیل کثیفی که چنین پر قدرت به سراشیب باتلاق فرو می رود تا کجا می تواند بر خلاف جریان شنا کند و مسیری دیگر را برگزیند؟

۱ ـ به لهجه خراسانی یعنی گنجشک
گر چه امیدوار هستم؛ که گاه در روح های خارق العاده چنین اعجازی سر زده است. پروین اعتصامی از همین دبیرستان های دخترانه بیرون آمده، و مهندس بازرگان از همین دانشگاه ها و دکتر سحابی از میان همین فرنگ رفته ها و مصدق از میان همین “دوله” ها و “سلطنه” های “صلصال کالفخار من حماء مسنون”، و “اینشتین” از همین نژاد پلید و “شوایتزر” از همین اروپای قسی آدمخوار و “لومومبا” از همین نژاد برده و “مهراوه” پاک از همین نجس های هند و پدرم از همین مدرسه های آخوند ریزو … به هر حال “آدم” از لجن و “ابراهیم” از “آزر” بت تراش و “محمد” از خاندان بتخانه دار ، به دل من امید می دهند که حساب های علمی مغز را نادیده انگارد و به سر نوشت کودکانم در این لجنزار بت پرستی و بت تراشی که همه پرده دار بت خانه می پرورد امیدوار باشم.
دوست می داشتم که “احسان” متفکر، معنوی، پراحساس، متواضع، مغرور و مستقل بار آید. خیلی می ترسم از پوکی و پوچی موج نوی ها و ارزان فروشی و حرص و نوکر مآبی این خواجه تاشان نسل جوان معاصر؛ و عقده ها و حسد ها و باد و بروت ها ی بیخودی ِ این روشنفکران سیاسی. که تا نیمه های شب منزل رفقا یا پشت میز آبجو فروشی ها، از کسانی که به هر حال کاری می کنند بد می گویند و آنها را با فیدل کاسترو مائوتسه تونگ و چه گوارا می سنجند و طبعا محکوم می کنند، و پس از هفت هشت ساعت در گوشی های انقلابی و کارتند[؟] و عقده گشایی های سیاسی با دلی پر از رضایت از خوب تحلیل کردن ِ قضایای اجتماعی که قرن حاضر با آن در گیر است و طرح درستِ مسایل ــ آنچنان که به عقل هیچکس دیگر نمی رسد ــ به منزل برمی گردند و با حالتی شبیه به چه گوارا و در قالبی شبیه لنین زیر کرسی می خوابند.
و نیز می ترسم از این فضلای افواه الرجالی شود:
از روی مجلات ماهیانه، اگزیستانسیالیست و مارکسیست و غیره شود.
و از روی اخبار خارجی رادیو و روزنامه، مفسر سیاسی، و از روی فیلم های دوبله شده به فارسی، امروزی و اروپایی،
و از روی مقالات و عکس های خبری مجلات هفتگی و نیز دیدن توریست های فرنگی که از خیابان های شهر می گذرند، نیهیلیست و هیپی و آنارشیست، و یا [ از روی] نشخوار حرف های بیست سال پیش حوزه های کارگری حزب توده، ماتریالیست و سوسیالیست چپ، و از روی کتاب های طرح نو ، “اسلام و ازدواج” ، “اسلام و اجتماع”، “اسلام و جماع”، اسلام و فلان و بهمان … اسلام شناس، و از روی مرده ریگ انجمن پرورش افکار بیست ساله، روشنفکر مخالف خرافات، و از روی کتاب چه می دانم، در باب کشور های در حال عقب رفتن، متخصص کشور های در حال رشد، و از روی ترجمه های غلط و بی معنی از شعر و ادب و موزیک و تئاتر و هنر امروز، صاحبنظر ِ وراج ِ لفاظِ ضد بشرِ هذیان گوی ِ مریض ِ هروئین گرای ِ خنگ، که یعنی: ناقد و شاعر نوپرداز و …
خلاصه من به او “چه شدن” را تحمیل نمی کنم. او آزاد است. او خود باید خود را انتخاب کند. من یک اگزیستانسیالیست هستم. البته اگزیستانسیالیستم ویژه خودم؛ نه تکرار و تقلید و ترجمه. که از این سه تا ی منفور همیشه بیزارم. به همان اندازه که از آن دو تای دیگر؛ تقی زاده و تاریخ، از نصیحت نیز هم، از هیچکس هیچوقت نپذیرفته ام. و به هیچکس، هیچوقت نصیحت نکرده ام. هر رشته ای را بخواهد می تواند انتخاب کند. اما در انتخاب آن، ارزش فکری و معنوی باید ملاک انتخاب باشد، نه بازار داشتن و گران خریدنش. من می دانستم که به جای کار در فلسفه و جامعه شناسی و تاریخ، اگر آرایش می خواندم یا بانکداری و یا گاوداری و حتا جامعه شناسی به درد بخور، آنچنانکه جامعه شناسان نوظهور ما برانند که فلان ده یا موسسه یا پروژه را اتود می کنند و تصادفا به همان نتایج علمی می رسند که صاحبکار سفارش داده، امروز وصیتنامه ام، به جای یک انشاء ادبی، شده بود صورتی مبسوط از سهام و املاک و منازل و مغازه ها و شرکت ها و دم و دستگاه ها که تکلیفش را باید معلوم می کردم و مثل حال، به جای اقلام، الفاظ ردیف نمی کردم.
اما بیرون از همه حرف های دیگر اگر ملاک را لذت جستن تعیین کنیم، مگر لذت اندیشیدن، لذت یک سخن خلاقه، یک شعر هیجان آور، لذت زیبایی های احساس و فهم و مگر ارزش برخی کلمه ها از لذت موجودی حساب جاری یا لذت فلان قباله محضری کمتر است؟
چه موش آدمیانی که فقط از بازی با سکه در عمر لذت می برند! و چه گاوانسان هایی که فقط از آخورآباد و زیر سایه درخت چاق می شوند. من اگر خودم بودم و خودم، فلسفه می خواندم و هنر. تنها این دو است که دنیا برای من دارد. خوراکم فلسفه، و شرابم هنر، و دیگر بس. اما من از آغاز متأهل بودم، ناچار باید برای خانواده ام کار می کردم و برای زندگی آنها زندگی می کردم. ناچار جامعه شناسی مذهبی و جامعه شناسی جامعه مسلمانان که به استطاعت اندکم شاید برای مردمم کاری کرده باشم، برای خانواده گرسنه و تشنه و محتاج و بی کسم، کوزه آبی آورده باشم.
او آزاد است که خود را انتخاب کند و یا مردم را، اما هرگز نه چیز دیگری را، که جز این دو هیچ چیز در این جهان به انتخاب کردن نمی ارزد، پلید است، پلید.
فرزندم! تو می توانی هر گونه “بودن” را که بخواهی باشی، انتخاب کنی. اما آزادی انتخاب تو در چارچوب حدود انسان بودن محصور است. با هر انتخابی باید انسان بودن نیز همراه باشد و گرنه دیگر از آزادی و انتخاب سخن گفتن بی معنی است، که این کلمات ویژه خداست و انسان و دیگر هیچکس، هیچ چیز.
انسان یعنی چه؟ انسان موجودی است که آگاهی دارد ( به خود و جهان) و می آفریند (خود را و جهان را) و تعصب می ورزد و می پرستد و انتظار می کشد و همیشه جویای مطلق است؛ جویای مطلق. این خیلی معنی دارد. رفاه، خوشبختی، موفقیت های روزمره زندگی و خیلی چیز های دیگر به آن صدمه می زند. اگر این صفات را جزء ذات آدمی بدانیم، چه وحشتناک است که می بینیم در این زندگی مصرفی و این تمدن رقابت و حرص و برخورداری، همه دارد پایمال می شود. انسان در زیر بار سنگین موفقیت هایش دارد مسخ می شود، علم امروز انسان را دارد به یک حیوان قدرتمند بدل می کند. تو هر چه می خواهی باشی باش اما … آدم باش.

۲ ـ مقصود او در اینجا از خانواده اجتماع است و مقصود از تأهل، تعهد به مردم.
اگر پیاده هم شده است سفر کن. در ماندن، می پوسی. هجرت کلمه بزرگی در تاریخ “شدن” انسان ها و تمدن ها است. اروپا را ببین. اما وقتی ایران را دیده باشی، وگرنه کور رفته ای، کر باز گشته ای. افریقا مصراع دوم بیتی است که مصراع اولش اروپا است. در اروپا مثل غالب شرقی ها بین رستوران و خانه و کتابخانه محبوس ممان. این مثلث بدی است. این زندان سه گوش همه فرنگ رفته های ماست. از آن اکثریتی که وقتی از این زندان روزنه ای به بیرون می گشایند و پا به درون اروپا می گذارند، سر از فاضلاب شهر بیرون می آورند حرفی نمی زنم که حیف از حرف زدن است. این ها غالبا پیرزنان و پیر مردان خارجی دوش و دختران خارجی گز فرنگی را با متن راستین اروپا عوضی گرفته اند. چقدر آدم هایی را دیده ام که بیست سال در فرانسه زندگی کرده اند و با یک فرانسوی آشنا نشده اند. فلان آمریکایی که به تهران می آید و از طرف مموش های شمال شهر و خانواده های قرتی ِ لوس ِاشرافی ِکثیفِ عنتر ِفرنگی احاطه می شود، تا چه حد جو خانواده ایرانی و روح جاده [ساده؟] شرقی و هزاران پیوند نامرئی و ظریف انسانی خاص قوم را لمس کرده است؟
اگر به اروپا رفتی اولین کارت این باشد که در خانواده ای اتاق بگیری که به خارجی ها اتاق اجاره نمی دهند. در محله ای که خارجی ها سکونت ندارند. از این حاشیه مصنوعی ِبیمغز ِآلوده دور باش. با همه چیز درآمیز و با هیچ چیز آمیخته مشو. در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش. “کن مع الناس و لا تکن مع الناس” واقعا سخن پیغمبرانه است.
واقعیت، خوبی، و زیبایی؛ در این دنیا جز این سه، هیچ چیز دیگر به جستجو نمی ارزد.. نخستین، با اندیشیدن، علم. دومین، با اخلاق، مذهب. و سومین، با هنر، عشق.
[عشق] می تواند تو را از این هر سه محروم کند. یک احساساتی لوس سطحی هذیان گوی خنگ. چیزی شبیه “جواد فاضل”، یا متین ترَش؛ “نظام وفا”، یا لطیف تـَرَش؛ “لامارتین”، یا احمق تـَرَش؛ “دشتی”، یا کثیف تـَرَش؛”بلیتیس”! و نیز می تواند تو را از زندان تنگ زیستن، به این هر سه دنیای بزرگ پنجره ای بگشاید و شاید هم دری … و من نخستینش را تجربه کرده ام و این است که آن را “دوست داشتن” نام کرده ام. که هم، همچون علم و بهتر از علم آگاهی می بخشد و هم همچون اخلاق، روح را به خوب بودن می کشاند و خوب شدن. و هم زیبایی و زیبایی ها (که کشف می کند،که می آفریند) چقدر در این دنیا بهشت ها و بهشتی ها نهفته است. اما نگاه ها و دل ها همه دوزخی است. همه برزخی است که نمی بیند و نمی شناسد. کورند و کرند. چه آوازهای ملکوتی که در سکوت عظیم این زمین هست و نمی شنوند. همه جیغ و داد و غرغرو نق نق و قیل و قال و وراجی و چرت و پرت و بافندگی و محاوره.
وای، که چقدر این دنیای خالی و نفرت بار برای فهمیدن و حس کردن سرمایه دار است! لبریز است! چقدر مایه های خدایی که در این سرزمین ابلیس نهفته است! زندگی کردن وقتی معنی می یابد که فن استخراج این معادن

۳ ـ با مردم باش و با مردم مباش
ناپیدا را بیاموزی و تو می دانی که چقدر این حرف با حرف های “ژید” به “ناتانائل”ش شبیه است، با آن متناقض است! تنها نعمتی که برای تو در مسیر این راهی که عمر نام دارد آرزو می کنم، تصادف با یکی دو روح فوق العاده است، با یکی دو دل بزرگ، با یکی دو فهم عظیم و خوب و زیبا است. چرا نمی گویم بیشتر؟ بیشتر نیست. ” یکی” بیشترین عدد ممکن است. “دو” را برای وزن کلام آوردم و، نیست. گرچه من به اعجاز حادثه ای، این کلام موزون را در واقعیت ِ ناموزون زندگیم، به حقیقت، داشتم.”برخوردم” (به هر دو معنی کلمه. “کویر” را برای لمس کردن روحی که به میراث گرفته ام و به میراثت می دهم بخوان و آن دستخط پشت عکسم را که در پاسخ خبر تولدت فرستادم برای تنها و تنها “نصیحت” که در زندگی مرتکب شده ام حفظ کن( به هر دو معنی کلمه)
اما تو “سوسن” ساده مهربان ِاحساساتی ِزیباشناس ِ منظم ِدقیق و تو “سارا”ی رندِ عمیق ِ عصیانگرِ مستقل. برای شما هیچ توصیه ای ندارم. در برابر این تند بادی که بر آینده پیش ساخته شما می وزد، کلمات که تنها امکاناتی است که اکنون در اختیار دارم چه کاری می توانند کرد؟ اگر بتوانید در این طوفان کاری کنید، تنها به نیروی اعجاز گری است که از اعماق روح شما سر زند، جوش کند و اراده ای شود مسلح به آگاهی ای مسلط بر همه چیز و نقاد هر چه پیش می آورند و دور افکننده هر لقمه ای که می سازند. چه سخت و چه شکوهمند است که آدمی طباخ غذاهای خویش باشد. مردم همه نشخوار کنندگانند و همه خورندگان آنچه برایشان پخته اند. دعوای امروز بر سر این است که لقمه کدام طباخی را بخورند . هیچکس به فکر لقمه ساختن نیست. آنچه می خورند غذاهایی است که دیگران هضم کرده اند. و چه مهوع!
آن هم کی ها می سازند؟! رهبران روشنفکر ِزنان ِامروز ِاجتماع ما! آن ها که مدل نوین زن بودن شده اند! “هفده دی ای ها”! آزادزنان! این تنها صفتی است که آن ها موصوفات راستین آنند؛ آزاد از … عفت کلام اجازه نمی دهد. این چادر های سیاه را، نه فرهنگ و تمدن جدید، و نه رشد فکری، و نه شخصیت یافتن واقعی، و نه آشنایی با روح و بینش و مدنیت اروپا، بلکه آجان و قیچی از سر اینان برداشت، بر اندام اینان درید، و آنگاه نتیجه این شد که همان “شاباجی خانم” شد که بود، منتها به جای حنا بستن، گلمو می زند و به جای خانه نشستن و غیبت کردن، شب

۴
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
ـ مقصود دکتر احتمالا این کلمات باشد: “پوران عزیزم این عکس را که چند لحظه پس از شنیدن خبر تولد احسان در یک کافه برداشته ام به رسم یادگار به تو تقدیم می کنم آثار پیری و “بابا” شدن به همین زودی در چهره ام نمایان است آن را به یادگار نگه دار تا بیست سال دیگر این خط شعر را که از زبان فردوسی به تو می نویسم بخواند و بداند که میراث اجدادی خویش را که جز کتاب و فقر و آزادگی نیست چگونه باید حفظ کند و او نیز جز رنج و علم و شرف در حیات خویش چیزی نیندوزد
چنین گفت مر جفت را نره شیر
که فرزند ما گر نباشد دلیر
ببریم از او مهر و پیوند پاک
پدرش آب دریا و مادرش خاک
آن هم کی ها می سازند؟! رهبران روشنفکر ِزنان ِامروز ِاجتماع ما! آن ها که مدل نوین زن بودن شده اند! “هفده دی ای ها”! آزادزنان! این تنها صفتی است که آن ها موصوفات راستین آنند؛ آزاد از … عفت کلام اجازه نمی دهد. این چادر های سیاه را، نه فرهنگ و تمدن جدید، و نه رشد فکری، و نه شخصیت یافتن واقعی، و نه آشنایی با روح و بینش و مدنیت اروپا، بلکه آجان و قیچی از سر اینان برداشت، بر اندام اینان درید، و آنگاه نتیجه این شد که همان “شاباجی خانم” شد که بود، منتها به جای حنا بستن، گلمو می زند و به جای خانه نشستن و غیبت کردن، شب نشینی می کند و پاسور می زند. یک “ملا باجی” اگر ناگهان تنبانش را در آورد و یا به زور درآوردند چه تغییراتی در نگاه و احساس و تفکر و شخصیتش رخ خواهد داد؟
اما مسأله به همین سادگی ها نیست. “زن روز” آمار داده است که از ۱۹۵۶ تا ۶۶ (ده سال) موسسات آرایش و مصرف لوازم آرایش در تهران پانصد برابر شده است. و این تنها منحنی تصاعدی مصرف در دنیا و در تاریخ اقتصاد است و نیز تنها علت غایی همه این تجدد بازی ها و مبارزه با خرافات و آزاد شدن نیمی از اندام اجتماع که تا کنون فلج بود و زندانی بود و از این حرف ها … اما این ها باز یک فضیلت را دارایند. یعنی یک امتیاز بر رقبای املشان. …. چه گرفتاری عجیبی در قضاوت میان این دو صفِ متجانس ِمتخاصم پیدا کرده ام. هر وقت آن “ملاباجی گشنیز خانم ها” را می بینم می گویم؛ باز هم آن ها. و هر وقت آن “جیگی جیگی ننه خانم ها” را می بینم، می گویم باز هم همین ها.
و اما تو همسرم. چه سفارشی می توانم به تو داشت؟ تو که با از دست دادن من هیچکسی را در زندگی کردن از دست نداده ای. نه در زندگی، در زندگی کردن. به خصوص بدان گونه که مرا می شناسی و بدان صفات که مرا می خوانی. نبودن من خلائی در میان داشتن های تو پدید نمی آورد. و با این حال که چنان تصویری از روح من در ذهن خود رسم کرده ای وفای محکم و دوستی استوار و خدشه ناپذیرت به این چنین منی، نشانه روح پر از صداقت و پاکی و انسانیت توست.
به هر حال اگر در شناختن صفات اخلاقی و خصایل شخصیت انسانی من اشتباه کرده باشی در این اصل هر دو هم عقیده ایم که: اگر من هم انسان خوبی بوده ام همسر خوبی نبوده ام. و من به هر حال آن قدر خوب هستم که بدی های خویش را اعتراف کنم و آنقدر قدرت دارم که ضعف هایم را کتمان نکنم و در شایستگیم همین بس که خداوند با دادن تو آنچه را به من نداده است جبران کرده است و این است که اکنون در حالی که همچون یک محتضر وصیت می کنم ، احساس محتضر ندارم. که با بودن تو، می دانم که نبودن ِمن، هیچ کمبودی را در زندگی کودکانم پدید نمی آورد و تنها احساسی که دارم همان است که در این شعر توللی آمده است که:

برو ای مرد، برو چون سگ آواره بمیر
که وجود تو به جز لعن خداوند نبود
سایه شوم تو جز سایه ناکامی و یأس
بر سر همسر و گهواره فرزند نبود
از طرف مالی، تنها یادآوری این است که به حساب خودم آنچه را از پول خود در هنگام زلزله خرج کردم از حساب ۲ بانک تعاونی و توزیع برداشت کرده ام، و البته دلم از این کار چرکین بود و قصد داشتم در عید امسال که قرضی می کنم یا چیزی می فروشم، برای پول منزل آن را مجددا باز گردانم و امیدوارم تو این کار را بکنی.
آرزوی دیگرم این بود که یک سهم آب و زمین از “کاهه” بخرم به نام مادرم وقف کنم و درآمدش صرف هزینه تحصیل شاگردان ممتاز مدرسه این ده شود که در سبزوار تحصیلاتشان را تا سیکل یا دیپلم ادامه دهند (ماهی جهارصد و پنجاه تومان برای هر فرد و بنا بر این سالی سه محصل می توانند از این بابت درس بخوانند البته با کمک های اضافی من و خانواده خودش)
کار سوم این که جمعی از شاگردان آشنایم همه حرف ها و درس های چهار سال دانشکده را جمع و تدوین کنند و منتشر سازند که بهترین حرف های من در لابلای همین درس های شفاهی و گفت و شنود های متفرقه نهفته است. … و نیز کنفرانس های دانشکاهیم جداگانه، و نوشته های ادبیم در سبک کویر، جدا؛ و نوشته های پراکنده فکری و تحقیقیم جدا، و آنچه در اروپا نوشته ام جمع آوری شود و نگهداری، تا بعد ها که انشاءالله چاپ شود. . شعرهایم همه به دقت جمع آوری شود و سوزانده شود که نماند، مگر “قوی سپید” و “غریب راه” و “در کشور” و “شمع زندان” و درس های اسلام شناسی، از “سقیفه به بعد”، با “امت و امامت” در ارشاد و کنفرانس های مربوط به حضرت علی و علت تشیع ایرانیان و دیالکتیک پیدایش فرق در اسلام و هر چه به این زمینه ها می آید از جمله “بیعت” در کانون مهندسین و “علی حقیقتی بر گونه اساطیر” و … همه در یک جلد به نام جلد دوم اسلام شناسی تحت عنوان “امت و امامت” تدوین شود.
اگر مترجمی شایسته پیدا شد متن مصاحبه مرا با “گیوز” به فارسی ترجمه کند. در باره این آثار بخصوص کتاب DESALIENATION DES SOCIETES MUSULMANS مرا و همچنین مقاله SOCIOLOGIE D’INITIATION مرا که با چهار جامعه شناس خارجی تحقیق کرده ایم و “اوت زتود” چاپ کرده است. کتاب L’ANGE SOLITAIRE مرا دلم نمی خواهد ترجمه کنند. کار گذشته ای و رفته ای است.
همه التماس هایت را از قول من نثار … عزیزم کن که آنچه را از من جمع کرده و در باره ام نوشته از چاپش منصرف شود که خیلی رنج می برم.
از دوستانم که در سال های اخیر به علت انزوایی که داشتم و خود معلول حالت روحی و فشار طاقت شکن فکری و عصبی بود، از من آزرده شده اند، پوزش می طلبم.و امیدوارم بدانند که دوری از آن ها نبود، گریز به خودم بود و این دو، یکی نیست.
کتاب “کویر” را با اتمام آخرین مقاله و افزودن “داستان خلقت” یا “دردبودن” پس از پاکنویس تمام کنید و منتشر سازید. مقدمه اش تنها نوشته عین القضاة است. و در اولین صفحه اش این جمله “توماس ولف”: “نوشتن برای فراموش کردن است نه برای به یاد آوردن”
در پایان این حرف ها بر خلاف همیشه احساس لذت و رضایت می کنم که عمرم به خوبی گذشت. هیچوقت ستم نکردم. هیچوقت خیانت نکردم و اگر هم به خاطر این بود که امکانش نبود، باز خود سعادتی است. تنها گناهی که مرتکب شده ام، یک بار در زندگیم بود که به اغوای نصیحتگران ِبزرگتر، و به فن کلاهگذاری سر خدا … ، در هیجده سالگی، اولین پولی که پس از هفت هشت ماه کار، یکجا حقوقم را دادند و پولی که از مقاله نویسی جمع کرده بودم، پنج هزار تومان شد. و چون خرجی نداشتم، گفتند به بیع وشرط بده. من هم از معنی این کثافتکاری بیخبر، خانه کسی را گرو کردم به پنج هزار تومان، و به خودش اجاره دادم ماهی صد تومان. و تا پنج شش ماه، ماهی صد تومان ربح پولم را به این عنوان می گرفتم . و بعد فهمیدم که بر خلاف عقیده علما و مصلحین دنیا، این یک کار پلیدی است و قطعش کردم و اصل پولم را هم به هم زدم. اما لکه چرکش هنوز بر زلال قلبم هست و خاطره اش بوی عفونت را از عمق جانم بلند می کند و کاش قیامت باشد و آتش و آن شعله ها که بسوزاندش و پاکش کند. و گناه دیگرم که به خاطر ثوابی مرتکب شدم و آن مرگ دوستی بود که شاید می توانستم مانعش شوم، کاری کنم که رخ ندهد، نکردم. گر چه نمی دانستم که به چنین سرنوشتی می کشد و نمی دانم چه باید می کردم. در این کار احساس پلیدی نمی کنم. اما ده سال تمام گداخته ام و هر روز هم بدتر می شود و سخت تر. و اگر جرمی بوده است آتش مکافاتش را دیده ام و شاید بیش از جرم. و جز این، اگر انجام ندادن خدمتی یا دست نزدن به فداکاری گناه نباشد، دیگر گناهی سراغ ندارم.
و خدا را سپاس می گزارم که عمر را به خواندن و نوشتن و گفتن گذراندم که بهترین”شغل” را در زندگی مبارزه برای آزادی مردم و نجات ملتم می دانستم و اگر این دست نداد بهترین شغل یک آدم خوب، معلمی است و نویسندگی و من از هیجده سالگی کارم، این هر دو. و عزیزترین و گران ترین ثروتی که می توان به دست آورد، محبوب بودن و محبتی زاده ایمان، و من تنها اندوخته ام این، و نسبت به کارم و شایستگیم، ثروتمند، و جز این، هیچ ندارم. و امیدوارم این میراث را فرزندانم نگاه دارند و این پول را به ربح دهند و ربای آن را بخورند که حلال ترین لقمه است.
و حماسه ام این که کارم گفتن و نوشتن بود و یک کلمه را در پای خوکان نریختم. یک جمله را برای مصلحتی حرام نکردم و قلمم همیشه میان من و مردم در کار بود و جز دلم یا دماغم کسی را و چیزی را نمی شناخت و فخرم این که در برابر هر مقتدر تر از خودم متکبرترین بودم و در برابر هر ضعیف تر از خودم متواضعترین.
و آخرین وصیتم، به نسل جوانی که وابسته آنم. و از آن میان به خصوص روشنفکران، و از این میان بالاخص شاگردانم که هیچوقت جوانان روشنفکر همچون امروز نمی توانسته اند به سادگی مقامات حساس و موفقیت های سنگین به دست آورند اما آنچه را در این معامله از دست می دهند بسیار گرانبها تر از آن چیزی است که به دست می آورند.
۱۳۳۸ پاریس علی شریعتی

و دیگر این سخن یک لا ادری فرنگی که در ماندن من سخت سهیم بوده است که ” شرافت مرد همچون بکارت یک زن است. اگر یک بار لکه دار شد دیگر هیچ چیز جبرانش را نمی تواند” .
و دیگر این که نخستین رسالت ما کشف بزرگ ترین مجهول غامضی است که از آن کمترین خبری نداریم و آن “متن مردم” است و پیش از آن که به هر مکتبی بگرویم باید زبانی برای حرف زدن با مردم بیاموزیم و اکنون گنگیم. ما از آغاز پیدایشمان زبان آنها را از یاد برده ایم و این بیگانگی، قبرستان همه آرزوهای ما و عبث کننده همه تلاش های ماست.
و آخرین سخنم به آن ها که به نام روشنفکری، گرایش مذهبی مرا ناشناخته و قالبی می کوبیدند، این که:

دین چو منی گزاف و آسان نبود
روشن تر از ایمان من ایمان نبود
در دهر چو من یکی و آن هم کافر!
پس در همه دهر یک مسلمان نبود
ایمان در دل من، عبارت از آن سیر صعودی ای است که پس از رسیدن به بام عدالت اقتصادی - به معنای علمی کلمه - و آزادی انسانی - به معنای غیر بورژوازی اصطلاح - در زندگی آدمی آغاز می شود.
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
شعر «من چیستم؟ » اثر دکتر علی شریعتی

شعر «من چیستم؟ » اثر دکتر علی شریعتی

دکتر علی شریعتی
من چیستم ؟

من چیستم ؟
افسانه ای خموش در‌ آغوش صد فریب
گرد فریب خورده ای از عشوه نسیم
خشمی که خفته در پس هر درد خنده ای
رازی نهفته در دل شب های جنگلی
.
من چیستم ؟
فریادهای خشم به زنجیر بسته ای …
بهت نگاه خاطره آمیز یک جنون
زهری چکیده از بن دندان صد امید
دشنام پست قحبه ی بدکار روزگار
.
من چیستم ؟
بر جا ز کاروان سبک بار آرزو
خاکستری به راه
گم کرده مرغ دربه دری راه آشیان
اندر شب سیاه
.
من چیستم ؟
یک لکه ای زننگ به دامان زندگی
و زننگ زندگانی آلوده دامنی
یک ضحبه ی شکسته به حلقوم بی کسی
راز نگفته ای و سرود نخوانده ای
.
من چیستم ؟


.
من چیستم ؟
لبخند پر ملامت پاییزی غروب
در جستجوی شب
یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات
گمنام و بی نشان
در آرزوی سرزدن آفتاب مرگ
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
شعر «بسوزم» اثر دکتر علی شریعتی

شعر «بسوزم» اثر دکتر علی شریعتی

دکتر علی شریعتی
بسوزم

چه امید بندم در این زندگانی
که در نا امیدی سر آمد جوانی
.

سر آمد جوانی و ما را نیامد
پیام وفایی از این زندگانی
.

بنالم ز محنت همه روز تا شام
بگریم ز حسرت همه شام تا روز
.

تو گیی سپندم بر این آتش طور
بسوزم از این آتش آرزوسوز
.

بود کاندرین جمع نا آشنایان
پیامی رساند مرا آشنایی ؟
.

شنیدم سخن ها ز مهر و وفا ، لیک
ندیدم نشانی ز مهر و وفایی
.

چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شکوه خاموش باشم
.

چو یاری مرا نیست همدرد ، بهتر
کا از یاد یاران فراموش باشم
.

ندانم در آن چشم عابد فریبش
کمین کرده آن دشمن سیه کیست ؟
.

ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش
چنین دل شکاف و جگر سوز از چیست ؟
.

ندانم در آن زلفکان پریشان
دل بی قرار که آرام گیرد ؟
.

ندانم که از بخت بد ، آخر کار
لبان که از آن لبان کام گیرد ؟
 
بالا