داستان‏هایی از تفسیر کشف الاسرار(حتماً بخوانید)

بارون

کاربر فعال
رحمت خداوند

در آثار آورده‏اند که رب العزَّه گفت: ای موسی! چون قارون، به عذاب ما که در اثر دعای تو بر او نازل شد به زمین فرو می‏رفت، هفتاد مرتبه تو را خواند و التماس کرد ولی به فریادش نرسیدی و بر رفع عذاب از وی دعا نکردی. به عزت و جلال من که اگر یک‏بار از من فریاد خواستی و التماس بر من کردی، او را پاسخ دادمی و فریاد رسیدمی.
فقیر ثروتمند

فقیری از روزگار نامساعد، پیش شخصی بنالید. آن شخص گفت: ای درویش! دوست داری تا تو را چشم نبود و ده هزار درهم در دستت بود؟ درویش گفت: نه. گفت: خواهی که عقلت نبود و ده هزار درهم بود؟ گفت: نه. آن عارف گفت: ای مسکین! به دو حرف، تو را بیست هزار درهم حاصل است، تو را چه جای شکایت است؟!
فتوای فرعون

آورده‏اند که فرعون چون دعوی خدایی کرد و گفت: اَنا ربُّکم الاعلی ، جبرئیل آمد به راه وی به صورت بشر و از وی پرسید که چه گویی [درباره‏ی] مولا و خواجه‏ای را که غلام خود را مال و جاه و نعمت دهد و او را بر دیگران سرور و مهتر گرداند، آن‏گه غلام خواهد که بر خواجه‏ی خویش نیز مهتر باشد، جزای وی چه بُود؟ فرعون گفت: جزای وی آن است که او را به آب غرق کنند تا دیگران به وی عبرت گیرند. از حضرت حق فرمان آمد که ای جبرئیل! این فتوی، یاد دار تا آن روز که او را به دریا در کشیم و به حکم فتوای وی، او را غرق کنیم.
دام‏های رنگارنگ شیطان

یحیی‏بن زکریا علیه‏السلام بر ابلیس رسید و بر دست او بندها دید، از هر جنس و هر رنگ. گفت: ای شقی! این بندها چیست که در دست تو می‏بینم؟ گفت: این انواع شهوات فرزند آدم است که ایشان را به این وسیله در بندآوَرم. گفت: مرا هم هیچ بندی داری که به آن در حکم خود آوری؟ گفت: نه، زیرا دست من به آن‏ها که معصوم هستند نرسد. گفت: در من چیزی‏شناسی که به آن در من طمع کنی؟ گفت: یک چیز در تو هست و آن این که هر وقت که طعام، سیر خوری، گرانیِ طعام، تو را ساعتی از نماز و ذکر خدا مشغول دارد. یحیی علیه‏السلام گفت: با خدای عزَّوجلّ عهد بستم که هرگز طعام سیر نخورم.
دوست یا فرزند خدا

ترسایی (یک مسیحی) از شیخ ابو بکر ورّاق سؤال کرد که چرا جایز است، خدای را جلَّ جلالَه، ابراهیم را دوست گیرد؟ و جایز نمی‏دارید که عیسی را فرزند گیرد؟ ابوبکر وَرّاق جواب داد که: فرزند اقتضای جنسیت کند و خدای را جنس نیست! ولی دوستی، اقتضای جنسیت نکند. مگر نمی‏بینی که کسی اسبی یا جواهری یا لباس و ساختمانی را دوست دارد ولی آن‏ها را به فرزندی نگیرد. تا بدانی که فرزند اقتضای تجانس کند و خداوند جنس ندارد. ترسا چون این سخن بشنید، مسلمان گشت و به دین اسلام درآمد.
سردار خیبر

در روز نبرد خیبر، مصطفی صلی‏الله‏علیه‏و‏آله گفت: فردا این رایت (پرچم) نصرت اسلام، به دست مردی دهم که خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند.
همه‏ی شب، صحابه در این اندیشه بودند که فردا عَلَم (پرچم) اسلام و رایت نصرت لااله الا اللّه‏ به کدام صدیق خواهد سپرد. دیگر روز، مصطفی صلی‏الله‏علیه‏و‏آله گفت: علی بن ابی‏طالب کجاست؟ گفتند: چشمش به درد است. گفت: او را بیاورید. بیاوردند. زبان مبارک خویش بر چشم او بیرون آورد، شفا یافت و نوری نو در بینایی وی حاصل شد و رایت نصرت به وی داد [و] گفت: یا علی! با ایشان بر اندازه‏ی ناکسی و بی‏قدری ایشان کن نه بر قَدر قُوَّت و هیبت خویش. آن‏ها را به اسلام بخوان که اگر یک نفر به وسیله‏ی تو هدایت شود، برای تو بهتر از آن است که انواع نعمت‏ها را داشته باشی.
پاسداری از پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله

رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله را روزگاری پاسبانی می‏کردند. رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله گفت: مرد صالحی هست که امشب مرا پاسبانی کند؟ در این هنگام آواز سلاح شنیده شد. رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله گفت: اینان کیستند که سلاح دارند؟ جواب دادند که ما سعدبن‏ابی‏وقّاص و حُذَیفه هستیم، آمده‏ایم تا تو را پاسبانی کنیم.
رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله بخفت و در آن حال این آیه آمد «و اللّه‏ُ یَعْصِمُکَ مِنَ النّاسِ» رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله در آن خیمه بود از ادیم (چرم) ساخته، سر به در فرا کرد و گفت: ای نگهبانان! بروید که خدا مرا حفظ می‏نماید.
فقر

عبدالرحمن عوف مهتری بود از بزرگان صحابه، اما جمال فقر از وی روی پوشیده بود. روزی به حضرت مصطفی صلی‏الله‏علیه‏و‏آله درآمد و سعدمعاذ، درویش صحابه آن‏جا حاضر بود. از عبدالرحمن سخنی بیامد که آن درویش دلتنگ گشت و رنجور شد. پس از آن عبدالرحمن یک نیمه‏ی مال خویش فدای آن رنجِ دل وی می‏کرد و وی نمی‏پذیرفت. رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله گفت: ای سعد! چرا نمی‏پذیری؟ گفت: یا رسول اللّه‏ صلی‏الله‏علیه‏و‏آله گوهر فقر، عزیزتر از آن است که به همه‏ی دنیا بتوان فروخت.
عذاب برای منافق

عبداللّه‏ اُبَّی (سر کرده‏ی منافقان مدینه) در بیماری مرگ، کسی فرستاد به مصطفی صلی‏الله‏علیه‏و‏آله و او را بخواند. چون آمد فرمود: ای بیچاره! دوستی یهود تو را هلاک کرد. گفت: مرا سرزنش مکن، تو را خواسته‏ام تا بگویم که برای من استغفار کنی و لباس و پیراهنت را بر بدن من بپوشان و بر من نماز کن و بر سر گور من بایست و مرا دعا کن. رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله پیراهن خویش به وی داد، مؤمنان گفتند: ای رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله ، چرا پیراهن خود را به این کافر دادی تا کفن خود سازد؟ حضرت فرمود: پیراهن من مشکل او را حل نمی‏کند (جلوی عذاب او را نمی‏گیرد).
عبادات ما و فضل الهی

در بنی‏اسرائیل زاهدی بود، هفتاد سال در صومعه نشسته و خدای را عبادت کرد. بعد از هفتاد سال به پیغامبر آن روزگار وحی آمد که زاهد را گوی، نیکو روزگار به سر آوردی و عمر گذاشتی در عبادت من. وعده دادم تو را که به فضل و رحمت خویش، بیامرزم تو را. زاهد گفت: مرا به فضل خویش به بهشت می‏رساند؟! پس آن هفتاد ساله عبادت من کجا به کار آید؟ رب العزّه همان ساعت بر یک دندان وی، دردی عظیم نهاد که از آن به فریاد آمد و نزد پیغامبر شد و زاری کرد و شفا خواست. وحی آمد به پیغامبرکه زاهد راگوی، عبادت هفتاد ساله خواهم تا تو را شفا دهم! زاهد گفت: رضا دادم و نقدا شفا خواهم و فردا تو دانی خواه به دوزخ فرست و خواه به بهشت. فرمان آمد از جبّار کاینات که آن عبادت تو جمله در مقابل آن یک درد دندان افتاد، چه مانَد این جا مگر فضل و رحمت من.
بیمار و طبیب

شخصی را از بزرگان بیمار شد و خلیفه‏ی روزگار، طبیبی یهودی که بسیار حاذق بود برای مداوای او فرستاد. طبیب گفت: اگر تو را از پوست و گوشت خود [من] دارو باید کرد، دریغ ندارم و علاج کنم. مریض گفت: داروی من کمتر از این است. گفت: داروی تو چیست؟ گفت: تو مسلمان بشو تا من شفا یابم؟ طبیب گفت: شرط جوانمردی نباشد که ادعایی کردم و عمل نکنم. اگر شفای تو در این است من قبول می‏کنم. طبیب مسلمان شد و مریض از بیماری برخاست. خبر به خلیفه رسید که حال چنین شد. خلیفه را خوش آمد و گفت: من پنداشتم که طبیبی نزد بیمار می‏فرستم، ندانستم که خود بیماری را نزد طبیب می‏فرستم.
خدای مهربان‏تر ازمادر

رسول اکرم صلی‏الله‏علیه‏و‏آله در یکی از سفرهای خود به زنی که دارای کودکی بود برخورد نمود که در حال پختن نان بود. به آن زن گفتند که رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله از این جا عبور می‏کند. آن زن نزد حضرت آمد و گفت: ای رسول خدا به من خبر رسیده که شما گفته‏اید که خداوند نسبت به بنده‏اش مهربان‏تر از مادر نسبت به فرزندش می‏باشد؟ حضرت فرمود: آری چنین است که می‏گویی. زن گفت: مادر هرگز حاضر نمی‏شود فرزندش را در این تنور بیندازد! رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله گریست و فرمود: خداوند به آتش عذاب نمی‏کند، مگر کسی را که توحید را نپذیرد.
گریه‏ی نوح علیه‏السلام

نوح علیه‏السلام روزی به سگی برگذشت. بر زبان وی برفت که: چه زشت است این سگ و چه ناخوش این صورت سگ. رب العزّه آن (کلام) از وی در نگذشت. تازیانه‏ی عتاب آمد که‏ای نوح! عیب می‏کنی بر آفریده‏ی ما! نوح از سیاستِ این عتاب بگریست، روزگار دراز بر خود نوحه کرد تا نام وی نوح نهادند. سپس وحی آمد که یا نوح! چقدر ناله می‏کنی؟! (نوح با درازی عمر، یک بار کلمه‏ای گفت نه پسند خالق، بنگر که چه زاری کرد و چند گریست، پس تو را یا این زَلاّت (لغزش‏ها) و معصیت بی‏شمار خود چه باید کرد؟)
اسراف نیست

جوانمردی، مهمان‏داری کرد، جمعی را که رسیده بودند و در آن ضیافت دستور داد، هزار چراغ بیفروختند، یکی او را گفت: اسراف کردی که این همه چراغ بیفروختی. گفت در خانه برو و هرآنچه نه از بهر حق و نه در طلب رضا [و بدون جهت] برافروخته‏ام، آن را خاموش کن. مرد داخل خانه شد و برگرد آن چراغ‏ها برآمد ولی هیچ کدام را زیادی ندانست تا آن را خاموش نماید.
بازگشت خورشید

مصطفی صلی‏الله‏علیه‏و‏آله سر بر کنار دو زانوی علی علیه‏السلام نهاد و بخفت. علی علیه‏السلام نماز عصر نکرده بود و نخواست که خواب [یا نزول وحی] بر رسول صلی‏الله‏علیه‏و‏آله قطع کند. رسول صلی‏الله‏علیه‏و‏آله همچنان می‏بود تا قرص آفتاب به مغرب فرو شد. مصطفی صلی‏الله‏علیه‏و‏آله از خواب درآمد. علی گفت: یا رسول اللّه‏ صلی‏الله‏علیه‏و‏آله وقت نماز دیگر، فوت شد و من نماز نکردم. رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله گفت: ای علی! چرا نماز نکردی؟ گفت: نخواستم که لذت خواب [یا دریافت وحی] بر تو قطع کنم. جبرئیل آمد که ای محمد! حق تعالی مرا فرمود تا قرص آفتاب را از مغرب باز آورم تا علی نماز عصر به وقت بگذارد. قرص آفتاب چندان باز آمد که شعاع آفتاب بر دیواره‏های مدینه تابید و علی علیه‏السلام نماز عصر در وقت به جای آورد.
منافقان و کافران و نعمت دنی

وقتی مصطفی صلی‏الله‏علیه‏و‏آله با یکی از یاران بر در خانه‏ی منافقی بگذشت، آواز نشاط و الحان شعر و طَرَب شنیدند و سفره‏ای آراسته دیدند که چند گونه طعام‏های لذیذ بر آن نهاده. این مرد رسول را گفت: ای مهتر عالم! حکمت چیست که یاران موافقِ تو و دوستان مخلص حضرتِ تو، در آتش گرسنگی می‏سوزند و این منافقان این گونه زندگی می‏کنند؟ فرمود: ای مرد! هنوز این ذوق دنیا، در سینه‏ی تو قبولی دارد یا زینت او در دیده‏ی تو غروری می‏نماید! حکمت این، آن است که تا از نعیم بهشت بی‏نصیب شوند.
سوء عاقبت

رسول اکرم صلی‏الله‏علیه‏و‏آله حکایت کرد که در بنی‏اسرائیل زاهدی بود، دویست سال عبادت کرده و در آرزوی آن بود که وقتی ابلیس را ببیند، تا به وی گوید: الحمدللّه‏ که در این دویست سال، تو را بر من راه نبود و نتوانستی مرا از راه حق برگردانی. روزی ابلیس ازمحراب، خویشتن را به او نمود، او را بشناخت و گفت: اکنون چه آمده‏ای ابلیس؟ گفت: دویست سال است می‏کوشم که تو را از راه ببرم و به کام و مراد خویش درآورم ولی مراد من بر نیامد و کنون تو درخواستی تا مرا ببینی، دیدار من تو را به چه کار آید؟ که از عمر تو دویست سال دیگر مانده است! این سخن گفت و ناپدید گشت. زاهد در وسواس افتاد و گفت: از عمر من دویست سال مانده و خویشتن را چنین در زندان کرده‏ام؟ از لذات و شهوات باز مانده و دویست سال دیگر هم بر این وضع سخت باشم؟ تدبیر من آن است که صد سال در دنیا خوش زندگانی کنم، لذات و شهوات آن به کار دارم، آن‏گه توبه کنم و صد سال دیگر به عبادت به سر آورم که اللّه‏ تعالی غفور و رحیم است. آن روز از صومعه بیرون آمد و سوی خرابات شد و به شراب و لذت و باطل مشغول گشت و به صحبت زنان، تن در داد. چون شب درآمد، عمرش به آخر رسیده بود، ملک الموت درآمد و بر سر آن فسق و فجور، جان وی برداشت.
آن طاعت و عبادات دویست ساله به باد داد، حکم ازلی در او رسیده و شقاوت، دامن او را گرفت.
 
بالا