اگه يك روز فكر كردي نبودن يه كسي بهتر از بودنش چشمات و ببند و اون لحظه اي كه اون كنارت نباشه و به خاطر بيار اگه چشمات خيس شد بدون داري به خودت دروغ ميگي و هنوز دوستش داري
آن روز خاطراتم کودک بود
راهی دراز تا منزل
ورق ورق با تو بودم
چقدر بزرگ بودی
چقدر
پروانه های سپید
گرد شمع
در ضیافتی
بپا داشتند
دیرینه جشن خویش را
عشق در کنارمان صاف و زلال
صورت تو را به من نمایان میکرد
دفترم را ورق میزدم
حجم بودنت
در هر کجای صفحه ی دلم
آینه ای
بودن با تو را می آغازد
نیستم در کنار تو
اگر چه همه جا
ویران شده باشد
فکــر می کــردم در قلب تــ ـــ ـــو محکومم به حبــس ابد!! به یکبــاره جــا خــوردم ... وقـــتی زندان بان برســـرم فریاد زد: هــی.. تــو آزادیـــــ! . . . و صـــدای گامهای غریبهـــ ای که به سلـــول من می آمـــد !!..
متنفرم از انسان هایی که دیوار بلندت را می بینند ولی به دنبال همان یک آجر لق میان دیوارت هستند که ... تو را فرو بریزند...! تا تو را انکار کنند...! تا از رویـــت رد شـــوند.
انگاری من زیادی ام دیگه واسه تو عادی ام دیگه من و دوست نداری بگو واسه تو من چی ام چرا فرق نداره بودو نبوده من برات دیگه تموم عشقمون حرفی نمونده تو چشات میخوام برم از پیش تو باز هم نمیخوای بمونم دوستم نداری بخدا دوستم نداری میدونم چرا برات فرق نداره بهم نمیگی که نرو اونی که تنهات میذاره هنوز دوست داره تورو
شاعر و فرشتهای با هم دوست شدند.
فرشته پری به شاعر داد و شاعر، شعری به فرشته.
شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت
و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.
خدا گفت : دیگر تمام شد.
دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار میشود.
زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است
و فرشتهای که مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ