بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ملووووووووو

ا من کادومو ندادم؟! پیشمم که نیست! ملووو کادوت گم شد

مصوم به جان خودم اگه فك كردي اينطوري بگي من بي خيال كادو ميشم...يني كور خونديا
برو بيارش ببينم....چشمم به دستت خشك شد!
به به زیر کرسی
به به تولد
به به ملودی
به به عطار جون :دی

ما هم اومتیمممممممممم

ملودی خانوم تولدت موبارک

به به خوش اومدين
به به بفرما هندونه:دي
خيلي ممنون:gol:
تولدت مبارك مهندس!
مرسي خانومي
لطف كردي:w30:

من مي خوااااااااااااااااام:w09:
ملودی خانوم ناخابله...

چه خوش سليقه كادو شده:دي
دست شوما خيلي خيلي درد نكنه

شاد باشي


 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هر آشنایی تازه، اندوهی تازه است.. مگذارید که نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان. هر سلام، سر آغاز دردناک یک خداحافظی ست.
 

oneunited

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به دوستای عزیز,خوبید؟ صفای این تاپیک قبلا زبان زد بود! حیف که انقدر اینجا خلوت شده!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام خوبین؟
یادش بخیر یه زمانی هر وقت میومدی توی اینجا امکان نداشت خلوت باشه میخواستی یه مطلب کوتاه هم بنویسی میدیدی چند صفحه عقب موندی واقعا یادش بخیر
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
سلام به دوستای عزیز,خوبید؟ صفای این تاپیک قبلا زبان زد بود! حیف که انقدر اینجا خلوت شده!

سلام خوبین؟
یادش بخیر یه زمانی هر وقت میومدی توی اینجا امکان نداشت خلوت باشه میخواستی یه مطلب کوتاه هم بنویسی میدیدی چند صفحه عقب موندی واقعا یادش بخیر

سلامت را نخواهند گفت پاسخ
سرها در گریبان است ...

سلام.
آره یادش بخیر...:w05:
 

iceman10

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای بابا اینو نکشید بالا منو یاد جونیام نندازین ..محمدرضا.محمد صادق حمید و ملودی. آرامش . اوووووه بچه ها زنده این ؟
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کسی نیست؟ من یه نفره باید این کرکره رو بالا بکشم؟
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مگه هنوز زندن ؟؟؟؟منم دیگه آخرای عمرمه
من میرم بالا رو میگردم تو پایینو ....راسی یادش بخیر کربلایی . یا خود فانوس
به تاریخ باشه من پیرترم!
نمی دونم من خیلی وقته نبودم ار کسایی که زندن کچل ارام ازاده فعلا می دونم سکرتم میشه یافت میابمش
تو از کیا با خبری؟
 

iceman10

عضو جدید
کاربر ممتاز
به تاریخ باشه من پیرترم!
نمی دونم من خیلی وقته نبودم ار کسایی که زندن کچل ارام ازاده فعلا می دونم سکرتم میشه یافت میابمش
تو از کیا با خبری؟
وااای معصومه کجاس؟؟؟؟؟(کچل) اصلا یادم نبود آرامم که بعد مدیریت جوگیر شد رسما :دی
من خودمم به زور خبر دارم چ برسه به بقیه :دی
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وااای معصومه کجاس؟؟؟؟؟(کچل) اصلا یادم نبود آرامم که بعد مدیریت جوگیر شد رسما :دی
من خودمم به زور خبر دارم چ برسه به بقیه :دی
معصومه که دیدم مدیر اینا شده میارمش اونو

دور شو موجود عجیب :دی
اااا این چه کاریهههههه جای خوشامده؟
این چه حالت باشد؟
جمله مردمان در اینجا سرخوش گشته اند!!
اشکال نداره شما به دل نگیر
من جدیدم یکی قصه بگه برام
الان میگم

بیا بچه بازی شد اینجام :دی
واااا هر کیو من جون می کنم میاد تو می پرونی!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک زوج بدون بچه در کنار باغ زن جادوگری زندگی می‌کردند. دورهٔ بارداری زن بسیار طول کشید و او در این مدت متوجه شد که در باغچهٔ جادوگر گیاه راپانزل یا تربچه کاشته شده بود[SUP][۱][/SUP]. زن عاشق آن گیاه بود. برای دو شب، مرد مخفیانه به باغ جادوگر می‌رفت و تربچه جمع می‌کرد و برای همسرش می‌برد ولی در شب سوم، جادوگر که نامش «گوتل» بود او را دید و متهم به سرقت کرد. مرد التماس کرد که پیرزن رهایش کند. عفریت، نرم شد و قبول کرد که مرد را آزاد کند به شرطی که نوزادشان را بعد از تولدش به جادوگر تقدیم کنند. مرد قبول کرد. وقتی دختر به دنیا آمد پیرزن او را تصاحب کرد و مانند یک زندانی پرورش داد و او را «راپانزل» نامید. وقتی دختر به دوازده سالگی رسید، جادوگر او را در قلعه‌ای در اعماق جنگل زندانی کرد که پله‌ای و دری به بیرون نداشت . فقط یک اتاق داشت و یک پنجره. وقتی جادوگر به برج می‌رسید فریاد می‌زد:

راپانزل، راپانزل موهای زیبایت را، به پایین بینداز تا بیاییم بالا

با شنیدن این جملات، راپانزل کنار پنجره می‌نشست و موهایش را در قلابی می‌پیچید و به پایین پرت می‌کرد.
در جای دیگر کتاب آمده که جادوگر می‌توانست پرواز کند برای همین دختر همچ وقت طول واقعی موهایش را نمی‌دانست.

متن عنوان


روزی شاهزاده‌ای از آنجا می‌گذشت و آواز خواندن راپانزل را شنید. او که مدهوش صدای زیبای او شده بود، قلعه را پیدا کرد ولی نمی‌توانست بالا بیاید. او اغلب به جنگل می‌رفت و آواز زیبای دختر را می‌شنید. روزی که شاهزاده در جنگل بود، گوتل را دید که چگونه وارد قلعه می‌شود. وقتی جادوگر رفت، پسر خواهش کرد که راپانزل موهایش را پایین بیندازد. دختر این کار را کرد و شاهزاده توسط آن وارد قلعه و با راپانزل آشنا شد و در نهایت از او درخواست ازدواج کرد. راپانزل پذیرفت.
آنها با هم نقشه‌ای را برای فرار کشیدند. شاهزاده شبها به ملاقات راپانزل می‌رفت (تا توسط گوتل گیر نیفتد)و تکه‌ای ابریشم برایش می‌برد تا آنها را ذره ذره به هم وصل و طنابی برای نجات خود از قلعه درست کند. البته نقشه هیچگاه به ثمر ننشست زیرا راپانزل احمقانه او را لو داد. در چاپ اول آمده بود که راپانزل به گوتل گفت که شکمش در حال بزرگ شدن است و لباسش برایش تنگ شده. در ویرایش‌های بعدی آمده که راپانزل حواسش نبود و به گوتل گفت که بالا آوردن تو از بالا آوردن پسرها سخت تر است.[SUP][۲][/SUP] وقتی گوتل از ماجرا با خبر می‌شود به شدت عصبانی شده و موهای بلند و صاف راپانزل را کوتاه می‌کند و او را به حال خود در جنگل رها می‌کند.
وقتی پسر آن شب می‌آید، جادوگر موهای راپانزل را برایش آویزان می‌کند تا او بالا بیاید. در کمال وحشت، شاهزاده جادوگر را می‌بیند. وقتی گوتل به او می‌گوید که دیگر راپانزل را نخواهی دید، در ناامیدی از یافتن راپانزل خود را به پایین پرت می‌کند و توسط خارهای گیاهان کور می‌شود. در ویرایش‌های بعدی آمده که جادوگر او را هل داده و به پایین می‌افتد و خارها به چشمش فرو می‌رود و کور می‌شود.
او ماه‌ها تمام زمین‌های کشور را برای یافتن راپانزل زیر پا گذاشت تا این که یک روز صدای آواز خواندن راپانزل در حین آوردن آب را می‌شنود و آن دو دوباره بهم می‌رسند. وقتی آن دو در آغوش هم افتادند، اشک‌های راپانزل بلافاصله چشمان پسر را شفا داد. در ویرایش‌های بعدی آمده که راپانزل دو پسر به دنیا آورد (در ویرایش‌های دیگری آمده که یک دختر و یک پسر به دنیا آورد). شاهزاده او را به قلمروی خود برده و آن دو برای همیشه در کنار یکدیگر به خوشبختی زندگی کردند. در ویرایش‌های بعدی آمده که وقتی شاهزاده از قلعه به پایین افتاد، جادوگر خم می‌شود تا او را ببیند که موها از دستش به پایین سر می‌خورد و تا ابد در قلعه زندانی می‌شود.
 
آخرین ویرایش:

tracer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قدری گنده تر درج نمایید تا ما هم مستفیذ شویم!
قدری چشمانمان کم سو گشته!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان دو گدا را که یکی کور و دیگری فلج بود، شنیده‌اید؟ آنها در دهکده کوچکی زندگی می‌کردند. فکر نکنید با یکدیگر دوست بودند. چون هر دو در یک خیابان گدایی می‌کردند رقیب هم به حساب می‌آمدند و یکدیگر را دوست نداشتند. یک روز دهکده کوچک آتش گرفت و همه در تلاش برای نجات زندگی‌های خودشان. در طی این زمان اضطراری گدای کور به گدای فلج گفت، «حالا وقت دعوا نیست. تنها راه فرار ما این است که من تو را روی شانه‌هایم قرار دهم و پای تو شوم. همه آن چیزی که از تو می‌خواهم این است که چشم‌هایم شوی. این تنها راه ماست». گدای دیگر فلج بود ولی احمق نبود؛ او می‌توانست حقیقت را در گفتهٔ گدای نابینا درک کند. به سرعت موافقت کرد. هر دو دلخوری‌هایشان را کنار گذاشتند و با کمک هم سالم از دهکده در حال سوختن فرار کردند. عقل هدیه خارق العاده‌ای است ولی به تنهایی – بدون عمل، چیزی نیست. بله، می‌توان با آن آنچه باید انجام داد را درک کرد و حتی می‌توان نقشه کاربردی عالی‌ای را هم طراحی کرد ولی بدون نگرش درست و عملگرا، پاهایی برای حرکت به جلو وجود ندارد. بسیاری از فکر‌ها هر چند عاقلانه یک عمر طول می‌کشد تا به اجرا برسند. نگرش شما هم اگر خوش بینانه باشد، هدیه خارق‌العاده‌ای است ولی به تنهایی کور است. آن می‌تواند الهام بخش باشد و حتی احساس اعتماد به نفس به شخص دهد… ولی بدون خرد، کور است؛ حتی نمی‌داند از کجا شروع کند. دلیل زندگی می‌تواند بسیار گیج کننده باشد چون بسیاری برای هماهنگ کردن عقلشان با نگرش خوش بینانه شکست می‌خورند. ذهنمان می‌گوید: «بله، دقیقاً می‌دانم باید چه کاری انجام دهم ولی برای شروع اعتماد به نفس ندارم». قلبمان می‌گوید: «بله، می‌توانم این کار را انجام دهم ولی هیچ سرنخی ازاینکه چه باید کنم ندارم». تنها زمانی که قلبتان را با ذهنتان هماهنگ کنید می‌توانید از سوختن در آتش در امان باشید. این یک استعاره قدرتمند است. چطور به شما مربوط می‌شود؟ فکر نکنید در مورد شما صدق نمی‌کند. هنگامی که بپذیرید ذهن و قلبتان در بعضی از لحظه‌های زندگی‌تان هم راستا نیستند، می‌توانید شرایط تغییر شکل انرژی خلاقانه‌تان را مهیا ‌کنید. انگیزه= کار قلب است. مهارت‌ها= جایی است که خرد عمل می‌کند ۱: در چه لحظه‌هایی از زندگی‌تان ذهن و قلب‌تان همزمان وارد عمل شده‌اند؟ ۲: در چه زمان‌هایی از زندگیتان شکست خورده‌اید؟ (در چه زمان‌هایی عقل و نگرشتان در یک راستا قرار نداشتند؟)
 

Similar threads

بالا