داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیر به جای پول!(داستان عبرت آموز)

شیر به جای پول!(داستان عبرت آموز)

شیر به جای پول!

روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد. از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد. روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد. تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد. دختر جوان و زيبايي در را باز كرد. پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و به جاي غذا، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.
دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود به جاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد. پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت: «چقدر بايد به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چيزي نبايد بپردازي. مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازايي ندارد.» پسرك گفت: «پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم»
سال ها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد. پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلي، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامي كه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بيمار حركت كرد. لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد. در اولين نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري، پيروزي از آن دكتر كلي گرديد.
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود. به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چيزي نوشت. آن را درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد. چيزي توجه اش را جلب كرد. چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند:
«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است!»
 

Baran*

مدیر بازنشسته
يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديكي يك دبيرستان خريد. يكي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش ميرفت تا اين كه مدرسه ها باز شد.1
در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلي كلاس‌ها سه تا پسر بچه در خيابان راه افتادند و در حالي كه بلند، بلند با هم حرف مي زدند، هر چيزي را كه در خيابان افتاده بود شوت مي‌كردند و سر و صداي عجيبي راه انداختند. اين كار هر روز تكرار مي شد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود. اين بود كه تصميم گرفت كاري بكند.1


روز بعد كه مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت:1
«بچه ها شما خيلي بامزه هستيد و من از اين كه مي‌بينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيلي خوشحالم. من هم كه به سن شما بودم همين كار را مي‌كردم.1
حالا مي خواهم لطفي در حق من بكنيد. من روزي 1000 تومن به هر كدام از شما مي دهم كه بياييد اينجا، و همين كارها را بكنيد.»1
بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: 1
1« ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگي من اشتباه شده و من نمي‌تونم روزي 100 تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشكالي نداره؟»


بچه ها گفتند: « 100 تومن؟ اگه فكر مي‌كني ما به خاطر روزي فقط 100 تومن حاضريم اينهمه بطري نوشابه و چيزهاي ديگه رو شوت كنيم، كور خوندي. ما نيستيم.»1
و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگي ادامه داد. 1

شما چه تفسير مديريتي يا سازماني از اين حكايت داريد؟
 

A.R-KH-A

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر چیزی را که از یک دست میدهی از دست دیگر ان را میگیری.
اگر خوبی میدهی خوبی میگیری و اگر بدی بدهی بدی میگیری.
آموزه های مسیح
 

sima.eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
يك پيرمرد بازنشسته، خانه .....شما چه تفسير مديريتي يا سازماني از اين حكايت داريد؟
کاش مي شد منم با صاحب خونمون همين کارو بکنم اينقدر از طبقه پايين هم ديگه رو صدا نکنن. باورتون نميشه ولي ساعت 12 شب يا 3 ظهر فرقي نداره.
 

JMSBeta

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
داستانی واقعی که ارزش خواندن را دازد

داستانی واقعی که ارزش خواندن را دازد

رابی درس‌های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش می‌کرد، حس‌ّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان می‌داد. امّا او با پشتکار گام‌های موسیقی را مرور می‌کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره می‌کرد.
در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی او همواره می‌گفت، "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می‌زنم."
امّا امیدی نمی‌رفت. او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت. مادرش را از دور می‌دیدم و در همین حدّ می‌شناختم؛ می‌دیدم که با اتومبیل قدیمی‌اش او را دم خانهء من پیاده می‌کند و سپس می‌آید و او را می‌برد. همیشه دستی تکان می‌داد و لبخندی می‌زد امّا هرگز داخل نمی‌آمد.
یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید. خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد. البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمی‌آید. وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود.


چند هفته گذشت. آگهی و اعلانی دربارهء تک‌نوازی آینده به منزل همهء شاگردان فرستادم. بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید، "من هم می‌توانم در این تک‌نوازی شرکت کنم؟". توضیح دادم که، " تک‌نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی." او گفت، "مادرم مریض بود و نمی‌توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من هنوز تمرین می‌کنم. خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تک‌نوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت.
نمی‌دانم چرا به او اجازه دادم در این تک‌نوازی شرکت کند. شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که می‌گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد. تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود. برنامهء رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشکّر کنم و قطعهء نهایی را بنوازم. در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکند چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامهء نهایی آن را جبران خواهم کرد.
برنامه‌های تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. شاگردان تمرین کرده بودند و نتیجهء کارشان گویای تلاششان بود. رابی به صحنه امد. لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند. با خود گفتم، "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"
رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم. ابداً آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می‌نواخت بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پرده‌های پیانو می‌رقصید. از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت.


آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت می‌طلبد در نهایت شکوه اجرا می‌شد! هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد. بعد از شش و نیم دقیقه او اوج‌گیری نهایی را به انتها رساند. تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت با کف‌زدن‌های ممتدّ خود او را تشویق کردند.
سخت متأثّر و با چشمی اشک‌ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم. گفتم، "هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟" صدایش از میکروفون پخش شد که می‌گفت، "می‌دانید خانم آنور، یادتان می‌آید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البتّه او سرطان داشت و امروز صبح مرد. او ناشنوا بود و اصلاً نمی‌توانست بشنود. امشب اوّلین باری است که او می‌تواند بشنود که من پیانو می‌نوازم. می‌خواستم برنامه‌ای استثنایی باشد."
چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیده‌ای نبود که پرده‌ای آن را نپوشانده باشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت‌های کودکان ببرند؛ دیدم که چشم‌های آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی‌ام پربارتر شده است.
من هرگز نابغه نبوده‌ام امّا آن شب شدم. و امّا رابی

؛ او معلّم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشتن خویشتن و
شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانستن را به من یاد داد.
 

mahmoud.golzar

کاربر بیش فعال
یک حکایت جالب از انیشتین و راننده اش

یک حکایت جالب از انیشتین و راننده اش

یک حکایت جالب از انیشتین و راننده اش



انيشتين برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انيشتين در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟
راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انيشتين سخنرانی کند چرا که انيشتين تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انيشتين قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.
به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انيشتين درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انيشتين از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!
عزیزان همچون راننده انیشتین باشید
 

marya_com

عضو جدید
لذت زندگی

لذت زندگی

اگه شما بودید هنگام آتش گرفتن دفترتون چیکار می کردید؟؟

ادیسون در سنین پیری پس از كشف لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد...
این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.


در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!
آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...

پسر با خود اندیشید كه احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می كند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!!

من فكر می كنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می كنی؟!!!!!!
چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!

پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمی آید. مامورین هم كه تمام تلاششان را می كنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظره ایست كه دیگر تكرار نخواهد شد...!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر می كنیم! الآن موقع این كار نیست! به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!!

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود و همان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
 

solar flare

مدیر بازنشسته
اين يعني اين كه نبايد از ضربه هاي تيشه رنجيد كه تيشه از ما يك تنديس ميسازد
 

بارانی

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقیر هستند.

آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:

فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست!
با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود.
بعد پسر بچه اضافه کرد :متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!
 
درس زندگي

درس زندگي


خدايا چرا من؟
درسی که آرتوراشي به دنیا داد
قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون به خاطر خون(Arthur Ashe) آرتوراشي
آلوده اي كه درجريان يك عمل جراحي درسال ۱۹۸۳دريافت كرد به بيماري ايدز مبتلا شد
ودربسترمرگ افتاد او ازسراسر دنيا نامه هائي از طرفدارانش دريافت كرد.
:يكي از طرفدارانش نوشته بود
چراخدا تورا براي چنين بيماري دردناكي انتخاب كرد؟
:آرتور در پاسخش نوشت
.دردنيا ۵۰ ميليون كودك بازي تنيس را آغاز مي كنند
. ۵ميليون ياد مي گيرند كه چگونه تنيس بازي كنند
۵۰۰هزارنفر تنيس رادرسطح حرفه اي يادمي گيرند
۵۰هزارنفر پابه مسابقات ‏مي گذارند ۵هزارنفر سرشناس مي شوند
۵۰ نفربه مسابقات ويمبلدون راه پيدامي كنند
۴ نفربه نيمه نهائي مي رسند و دونفر به فينال
وآن هنگام كه جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم
هرگز نگفتم خدايا چرا من؟
وامروز هم كه ازاين بيماري رنج مي كشم هرگز نمي توانم بگويم خدايا چرا من؟
Best Regards

 

reyhoon

عضو جدید
يك داستان بسيارعجيب

يك داستان بسيارعجيب

يك داستان بسيار عجيب


اتومبيل مرد جواني كه به تنهايي سفر مي كرد در نزديكي يك صومعه خراب شد. مرد جوان به سمت صومعه حركت كرد و به رئيس صومعه گفت: ماشين من خراب شده .آيا مي توانم شب را اينجا بمانم ؟

رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتي ماشين او را تعمير كردند. شب هنگام وقتي مرد جوان مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد. صدايي كه تا قبل از آن هرگز نشنيده بود. صبح فردا از راهبان صومعه پرسيد كه صداي ديشب چه بوده اما آنها به او گفتند : ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم چون تو يك راهب نيستي.
مرد با نااميدي از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد.
چند سال بعد ماشين همان مرد باز هم در مقابل همان صومعه خراب شد.
راهبان باز هم او را به صومعه دعوت كردند. از وي پذيرايي كردند و ماشينش را تعمير نمودند. آن شب باز هم آن صداي مبهوت كننده عجيب چند سال گذشته را شنيد.
صبح فردا پرسيد كه آن صدا چيست. اما راهبان باز هم گفتند : ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم چون تو يك راهب نيستي.
اين بار مرد گفت : بسيار خوب ، بسيار خوب من حاضرم حتي زندگي ام را براي دانستن آن فدا كنم.
اگر تنها راهي كه من مي توانم پاسخ اين سئوال را بدانم اين است كه يك راهب باشم ، من حاضرم. بگوييد چگونه مي توانم يك راهب باشم؟
راهبان پاسخ دادند تو بايد به تمام نقاط كره زمين سفر كني و به ما بگويي چه تعداد برگ گياه روي زمين وجود دارد و همين طور بايد تعداد دقيق سنگ هاي روي زمين را به ما بگويي.
وقتي توانستي پاسخ اين دو سئوال را بدهي آنگاه تو يك راهب خواهي شد. مرد تصميمش را گرفته بود. او رفت و 25 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت من به تمام نقاط زمين سفر كرده ام و تمام عمر خودم را وقف كاري كه از من خواسته بوديد كردم. تعداد برگ هاي گياهان دنيا 8254717685465788 عدد است و 78623981289756سنگ روي زمين وجود دارد.
راهبان گفتند: تبريك مي گوييم پاسخ هاي تو كاملا" صحيح است. اكنون تو يك راهب هستي. حالا ما ميتوانيم منبع آن صدا را به تو نشان دهيم.
رئيس راهب هاي صومعه مرد را به سمت يك در چوبي راهنمائي كرد و به مرد گفت كه صدا از پشت اين در بود.
مرد دستگيره را چرخاند ولي در قفل بود. مرد گفت ممكن است كليد اين در را به من بدهيد؟؟
راهبها كليد را به او دادند و او در را باز كرد.
پشت در چوبي يك در سنگي بود . مرد درخواست كرد تا كليد در سنگي را هم به او بدهند. راهبها كليد را به او دادند و او در سنگي را هم باز كرد. پشت در سنگي دري از ياقوت سرخ قرار داشت. او باز هم درخواست كليد كرد. پشت آن در نيز درهاي ديگري از جنس زمرد سبز، ياقوت كبود، نقره و لعل بنفش قرار داشتند.
در نهايت رئيس راهبها گفت: اين كليد آخرين در است. مرد كه از درهاي بي پايان خلاص شده بود قدري تسلي يافت. او قفل در آخر را باز كرد. وقتي پشت در را ديد و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است بسيار متحير شد. چيزي كه او ديد واقعا" شگفت انگيز و باور نكردني بود.
.
.
.
.
.
.
.
اما من نمي توانم بگوييم كه او چه چيزي پشت در ديد.
چون شما يك راهب نيستيد.:surprised: :w20:


به من فحش نديداااا.:w05:من خودم دارم دنبال باعثش ميگردم كه حقشو بزارم كف دستش.:w16:
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
ملا نصرالدين در مهمانخانه اي وارد شد. عده اي رند او را ديدند و با يكديگر نقشه كشيدند كه چطور خر ملانصرالدين را صاحب شوند.
پس پيش ملا رفتند و به او گفتند كه تا هر وقت كه ميخواهي مهمان ما در اينجا باش و ملا با شادي قبول كرد. از آنطرف به مهماندار گفتند كه بجاي هزينه اقامتشان، خر ملا را بردارد. ملا راضي است، امشب خواهي ديد.
هر شب جشني برگزار ميكردند و ضمن پايكوبي با آواز بلند ميخواندند كه: خر برفت و خر برفت! ملا هم كه نميدانست جريان خر برفت چيست.. بلندتر از همه آنرا تكرار ميكرد: خر برفت و خر برفت! تا يكروز صبح كه از خواب بيدار شد و دوستان شفيقش را اطراف خود نديد. مهماندار گفت كه آنها رفتند و از اينكه با فروش خرت به آنها خدمت كردي بسيار از تو راضي بودند!
ملا گفت كه من كي خر فروختم؟ مهماندار گفت: تو خود بلندتر از همه آواز سر ميدادي كه خر برفت و خر برفت! چطور انكار ميكني؟
 

محسن زارعی

عضو جدید
داستان عبرت آموز

داستان عبرت آموز

در روزی مثل همين روزها ,مرد داستان تا از خواب نوشين صبحگاهی بيدار شد ,دفعتا احساس کرد که از زندگی خيلی عقب است .يعنی درست که فکرش را بکنيد ,اينطور نبود اما مرد داستان ما اينگونه فکر می کرد .

پس شال و کلاه کرد و راه افتاد تا اين حس راکه تمام اين سالها بی هدف زندگی کرده و قلبش را از يک مهر آتشين محروم ,در خود از بين ببرد و شعله اين عشق آتشين را هرچه زودتر در خود بيفروزد.
رفت و رفت و رفت تا رسيد به يک خانم محترم...
***
باز هم رفت و رفت و رفت تا اين بار رسيد به يک خانم واقعا محترم .....
***
در نهايت همچنان می رود .
پايان
***
نتيجه اخلاقی:اخلاق مرد داستان ما خوب نبود پس خانم های محترم با وی نمی ساختند.
نتيجه زمين شناسی:عشق تپه ای است که هر الاغی از آن بالا ميرود.
نتيجه ادبياتی: سر زلف تو نباشد.سر زلف ديگری (البته اين احتمال نيز هست که:سر زلف ديگری نشد .شايد باز هم سر زلف تو ! )
نتيجه حکمی: گاهی وقت ها کت نشدن ,از بردن بيشتر می چسبد .
نتيجه شهرشناختی:هر وقت فکر کردی علی آباد شهری شده,مطمئن باش که همان ده هم نيست.
نتيجه مهندسی :پروژه ای که امکان سنجی نشود,انجام نشود سنگين تر است.
دوستان نظر شما چیه;)
 

محسن زارعی

عضو جدید
یه داستان واقعا عبرت آموز(نیاین ضرر میکنین)

یه داستان واقعا عبرت آموز(نیاین ضرر میکنین)

پاره آجر
روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت. ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.
پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد . مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند.
.
.
.
.
.
.
.
.
شما دوست عزیز فکر میکنی بعدش چه اتفاقی می افته؟
ادامه داستان رو برا هر کسی که فقط نظر بده آخر داستان چه اتفاقی می افته ،به پیام خصوصیش می فرستم.
 

samin-1

عضو جدید
پاره آجر
روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت. ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.
پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد . مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند.
.
.
.
.
.
.
.
.
شما دوست عزیز فکر میکنی بعدش چه اتفاقی می افته؟
ادامه داستان رو برا هر کسی که فقط نظر بده آخر داستان چه اتفاقی می افته ،به پیام خصوصیش می فرستم.
پسره یه پاره اجر دیگه پرت میکنه سر اقاهه رو میشکنه و در میره:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
 

merlin-mina

عضو جدید
کاربر ممتاز
:w20: وقتی میاد از ماشینش بیرون میبینه بچه بی تربیت خودشه!!!:eek:



آخه این چه سوالیه؟؟؟ حداقل نصف داستانو تعریف میکردین بعد... :(
دو کلمه اولشو گفتین انتظار دارین واستون رمان بنویسیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
:w19:
 

merlin-mina

عضو جدید
کاربر ممتاز
:w20: وقتی میاد از ماشینش بیرون میبینه بچه بی تربیت خودشه!!! :eek:



آخه این چه سوالیه؟؟؟ حداقل نصف داستانو تعریف میکردین بعد... :(
دو کلمه اولشو گفتین انتظار دارین واستون رمان بنویسیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
:w19:
 

SHRP

همکار مدیر تالار مهندسی کامپیوتر متخصص برنامه نوی
کاربر ممتاز
دیدگاه هندی: بعد دید مادر پسرک مریض است و پسرک برای کمک آجر رو پرت کرده :biggrin:
ایرانی: بعد گفت نکنه پدر این پسر یه شخص مهم باشه و واسم مشکل ایجاد کنه برای همین از پسر به خاطر آجری که انداخته بود تشکر کرد
ایتالیایی:مرد پسر را کشت و صحنه را طوری طراحی کرد تا پای مافیا به موضوع کشیده شود
عربستان:مرد حال جر و بحث را نداشت پس برگشت تا از آمریکا یک ماشین دیگر برایش بفرستند
آمریکا:پسر مرد را با اسلحه کشت چون فیلم جنایی دیده بود
.
.
.
.
 

pooneh12345

عضو جدید
کاربر ممتاز
من نگفتم داستان خونوادگی ما رو نرو همه جا پخش کن؟
]خه چقد بگم
داداشت یه خبطی کرد پاره آجر پرت کرد طرف ماشین داداش ما داداش ما هم بزرگواری کرد بخشیدش
بابا جان آبروی داداش خودت میره نرو به همه بگو
 

Similar threads

بالا