زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سکوت خواهم کرد
زمانی که فریادم به جایی نرسد
سکوت بلند ترین فریاد است
سکوت خواهم کرد
تا بشناسم
بدانم
بشنوم
ببینم
.
.
.
از همان ابتدا باید سکوت میکردم
من جایی ندارم
سکوت خواهم کرد...

 

eliot -esf

کاربر فعال مهندسی کشاورزی , گیاهپزشکی
کاربر ممتاز
زنگ تفریحمون علمی شده !!!
به افتخارمون !! که مواره دنبال علم هستیم حتی تو تفریح ;)

راستی سلام !!!
 

Sorin Z

عضو جدید
کاربر ممتاز
زیاد حرص نخور بیا یه چیز بزن به بدن آبشوشات حال بیاد

جیگرم حال اومد.....میسسییی;)
 

صبا68

عضو جدید
کاربر ممتاز
زنگ تفریحمون علمی شده !!!
به افتخارمون !! که مواره دنبال علم هستیم حتی تو تفریح ;)

راستی سلام !!!
علیک سام تو بحثای علمی که دیر به دیر پیداتون میکنیم مجبوریم اینجا بگیم
ناراحتم ممممممممممم
 

صبا68

عضو جدید
کاربر ممتاز
گلابتون کجایییییییییییییییییییییییییییییییییییی
 

Mr.Pouyan

عضو جدید
کاربر ممتاز
نشسته بودم روی نیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد. طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها. گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد. صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم. برنگشتم به‌ سمتش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد. آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِهش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم. تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌رو افتاده بود جلو ماشینی که بِهش زده بود و راننده‌ش هم داشت توی سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود رو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان. ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم. مبهوت.گیج.مَنگ. هاج و واج نِگاش کردم. تو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید. چهار و چهل و پنج دقیقه! گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!!
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
دلم یك دوست می خواهد

كه خیلی مهربان باشد

دلش اندازه دریا

به رنگ آسمان باشد

كسی باشد پر از شبنم

پر از پروانه، آهو، آب

صدایش چكه ای آواز

نگاهش تكه ای مهتاب

كسی باشد كه حرفم را

بفهمد با دل و جانش

پرستوی دلم راحت

بخوابد توی دستانش

دلم می خواهد او چیزی

شبیه برف و مه باشد

و جنس دست هایش از

هوای پاك ده باشد

همیشه صبح تا شب من

در این رؤیای شیرینم

تمام صورتم چشم است

ولی او را نمی بینم


 

eliot -esf

کاربر فعال مهندسی کشاورزی , گیاهپزشکی
کاربر ممتاز
نشسته بودم روی نیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد. طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها. گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد. صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم. برنگشتم به‌ سمتش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد. آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِهش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم. تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌رو افتاده بود جلو ماشینی که بِهش زده بود و راننده‌ش هم داشت توی سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود رو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان. ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم. مبهوت.گیج.مَنگ. هاج و واج نِگاش کردم. تو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید. چهار و چهل و پنج دقیقه! گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!!

تکان دهنده بود خیلی !!!
 

shalizeh-0123

عضو جدید
توانا بُوَد , هر که ‘ دارا ‘ بُوَد ..... زِ ‘ ثروت ‘ دلِ پیر , بُرنا بُوَد

به ثروت هر آن ابله بی سواد ...... به نزد کسان ، به به ! چه آقا بود
 

shalizeh-0123

عضو جدید

یه سوالی مغزم رو پریشون کرده:
چرا جمعه این قدر به شنبه نزدیکه، ولی شنبه این قدر از جمعه دوره؟

 

shalizeh-0123

عضو جدید
ماجرایی که مهم است بدانید....؟؟؟...واقعی ....

ماجرایی که مهم است بدانید....؟؟؟...واقعی ....


وقتي با تاكسي به ميدان محسني رسيديم راننده يك طلا فروشي را نشان داد و
گفت «صاحب بدبخت اين مغازه الان زندانه»


اصل ماجرا:
چند ماه پيش دو نفر وارد اين مغازه شدند و چند سرويس طلا انتخاب كردند كه قيمت آنها حدود150 ميليون تومان شد.

مشتري مذكور به صاحب مغازه گفته كه آيا امكانش هست پول سرويس هاي طلا را به حساب صاحب مغازه واريز كند

او هم كه به چيزي مشكوك نشده بود شماره حسابش را به آنها مي دهد و مي گويد بعد از واريز وجه به حساب
سرويسها را تحويل خواهد داد.

مشتري مي گويد من همينجا مي مانم تا دوستم كه در بانك است پول رابه حساب شما واريز كند

و از تلفن مغازه با دوستش تماس مي گيرد و شماره حساب صاحب مغازه را به كسي كه ادعا مي كرده
دوست وي است اعلام مي كند .

بعد از چند دقيقه صاحب مغازه با بانك تماس مي گيرد و بانك هم تائيد مي كند كه كل مبلغ به حساب وي واريز شده است.

مشتري هم طلاها را تحويل مي گيرد و ازمغازه خارج مي شود.

هنوز 2 ساعت از خروج مشتري نگذشته بود كه چند اتومبيل پليس جلوي مغازه طلا فروشي توقف مي كند.

دو مامور مسلح وارد مغازه طلا فروشي شده و صاحب مغازه را به جرم آدم ربايي دستگير مي كنند!!!!

دربازداشتگاه مشخص مي شود كه چند روز قبل از آن يك آدم ربايي رخ داده
و آدم ربا ها با خانواده فرد
ربوده شده تماس گرفته بودند و گفته بودند در فلان روز شماره حسابي را به آنها مي دهند تا 150 ميليون تومان
به آن حساب واريز كنند.

و البته تلفن خانواده فرد ربوده شده در روز مذكور توسط پليس تحت شنود بوده و طبق اسناد پليس تماس تلفني
از مغازه طلافروشي گرفته شده

وشماره حساب بانك هم متعلق به صاحب طلا فروشي بوده
با اين حساب صاحب طلا فروشي متهم رديف اول است و........

الان چند ماهي است اين طلا فروش بخت برگشته به همين اتهام در زندان است.....

به هيچ عنوان شماره حساب و تلفن محل كار يا همراهتان

را براي تماس گرفتن در اختيار كسي كه نمي‌شناسيد قرار ندهيد
 

shalizeh-0123

عضو جدید
همه گفتن:عشقت داره بهت خیانت می کنه

گفتم:می دونم

گفتن:این یعنی دوستت نداره ها

گفتم:می دونم

گفتن:احمق یه روز میذاره میره تنها میشی

گفتم:می دونم

گفتند: پس چرا ولش نمیکنی؟

گفتم:این تنها چیزیه که نمیدونم
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام بچه ها شما هم بیان تو نظر سنجی شرکت کنین جمعش کنم بره

http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/366448-نظرسنجی-مسابقۀ-ادبیِ-(2)/page5

لطفا به 2 نفر رای بدین
 

khaNuMi

عضو جدید
کاربر ممتاز


زشت است اینکه گیر سر از چین بیاوریم
کبریت‌های بی‌خطر از چین بیاوریم

آورده‌ایم هر چه شما فکر می‌کنید
چیزی نمانده شعر تر از چین بیاوریم

هر چند توی کشور ایران زیاد هست
ما می‌رویم گور خر از چین بیاوریم

آورده‌ایم ما نمک از ساحل غنا
پس واجب است نیشکر از چین بیاوریم

هی نیش می‌زنند و عسل هم نمی‌دهند
زنبورهای کارگر از چین بیاوریم؟

خواننده‌ها چه قدر زمخت‌اند و بدصدا
من هم موافقم قمر از چین بیاوریم

حالا که خوشگلان همه رقاص گشته‌اند
پس واجب‌ است شافنر از چین بیاوریم

خشکیده است، پس بدهیمش به روسیه
دریای خوشگل خزر از چین بیاوریم

تا آن که جمعیت دو برابر شود سریع
باید که دختر و پسر از چین بیاوریم

حالا که نیست کار بُزان پای کوفتن
ما می‌رویم گاو نر از چین بیاوریم

یک روز اگر که مردم ایران غنی شوند
باید گدا و در به در از چین بیاوریم

گویند سر عشق مگویید و مشنوید
ما می‌رویم لال و کر از چین بیاوریم

 
بالا