دست‌نوشته‌ها

solar flare

مدیر بازنشسته
گاهي وقتا دلم بدجور ميگيره
اين دنيا چه كارا كه با آدما نميكنه
يكي مياد يكي ميره
يادم مياد بچه كه بودم مادرم ميگفت يكي بود يكي نبود
نميدونستم يعني چي
هميشه ميگفتم اين يعني چي؟
تازه دارم ميفهمم كه اين يعني چي؟
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
اومدم بنویسم اما انگار این سرگردونی رو نمی شه هیچ رقمه نوشتش....
هی آه می شم جدیدا.... نفسم کم میاد به قلبم اکسیژن نمی رسه... داره کارشو یادش می ره طفلک از بس حواسش یه جای دیگس....
این چند روزه فهمیدم وابسته شدم... وابستگی بد نیست اما داغونم می کنه این افکار منفی.... خودت بهتر می دونی...

امروز همش یاد بهترین دوستم بودم.... کاش می تونستم بفهمم چرا همیشه بهترین دوستامو از دست می دم؟ چرا تنهایی سهم منه؟

هی روزگار بی معرفت....
نوشتن هم دیگه دردمو دوا نمی کنه .... اصلا کلمات رو گم می کنم.... پستای امروزم همش اشتباه شده ... کلمه ها کم میان ! نمیان!
این تاپیکم چون هر چی به مغزم هجوم میاره رو می تونم بنویسم فقط راحتم باهاش! اما کلا تقصیر تاپیکا نیست من باخودمم رودرواسی دارم!


چی بگم ابری و بارون نمیشی
دردو می فهمی و درمون نمیشی
چی بگم با کی بگم راز تورو
داری آتیش می گیری خون نمیشی.........
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه یلدای دیگه تو راهه....
از اون یلدا تا این یلدا چه اتفاقا یی که نیفتاد! وای.... بهش فکر که می کنی انگار یه روز گذشته... نه به خدا یه ساعت...
چقدر سریع می گذره این عمر گرانمایه!

من کجا وایسادم...
کیا رو رنجوندم؟
به کیا بد کردم؟
از اون یلدا تا این یلدا کی باهام دشمن شده؟ چند نفر به دوستام اضافه شده؟
از اون یلدا تا این یلدا کسی هست که عاشقانه روزاشو با یادمن پر کرده باشه؟

کاش می تونستم برگردم!
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت.

یلدا پیشاپیش مبارک :gol:
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه یلدای دیگه تو راهه....
از اون یلدا تا این یلدا چه اتفاقا یی که نیفتاد! وای.... بهش فکر که می کنی انگار یه روز گذشته... نه به خدا یه ساعت...
چقدر سریع می گذره این عمر گرانمایه!

من کجا وایسادم...
کیا رو رنجوندم؟
به کیا بد کردم؟
از اون یلدا تا این یلدا کی باهام دشمن شده؟ چند نفر به دوستام اضافه شده؟
از اون یلدا تا این یلدا کسی هست که عاشقانه روزاشو با یادمن پر کرده باشه؟

کاش می تونستم برگردم!

سلام .چقدر قشنگ می نویسی .
دلم کمی گرفته با خوندن نوشته هات گریم گرفت .
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
ساعت 9 صبح.اتوبوس منتظر حركت است.سوار مي شويم.حركت به سمت بهشت زهرا.مادرم خيلي ناراحت نيست.دوستي را گير آورده و با او حرف مي زند و گاهي هم مي خندد.چرا نخندد؟پسر او نيست كه مرده.هر دو پسرش زنده اند كماكان. بخند مادر....بخند پسر كوچكت سالم است و هنوز غرق دنياي مجازي،آدمهاي مجازي و احساساتات مجازي ست.نگران پسر بزرگت هم نباش!اگر روزي بميرد،در كوه مي ميرد.مطمئن باش! همه راحتند...حتي مادر داغدار.گيرم كه هرچه به بهشت زهرا نزديك تر مي شويم گريه هايش،ناله هايش و مرثيه خواني اش بيشتر مي شود...از اتوبوس پياده مي شويم...حركت به سوي غسال خانه،مرده شور خانه سابق! ديگر گريه ها زياد تر شده...صف مسلماناني كه منتظرند مرده هايشان را تميز تحويل بگيرند و به دامن خاك بسپارند..حماقت از همين جا شروع شده! شستشوي مرده...تميزي ديگر نه براي مرده مهم است و نه براي خاك...فقط بازماندگانند كه مي خواهند كرمها بدن عزيزشان را در اوج تميزي بدرند.... بدن غسل شده اش را بيرون مي آورند..خواندن نماز ميت مرحله بعدي است...در تمام اين سالها احمق تر از مسلمان كسي را نديدم...مسلمانان،با مراسم و آيين هاي پوچ و بي معنيشان! فرقي بين اين حماقت و مراسم پوشالي مسيحيان كاتوليك نمي بينم! همان ادا و اطوار ها...همان دعاهاي زير لب،گيرم كه به دو زبان مختلف گفته شود،همان تقاضاهاي استغفار..فقط عود و زنجير طلاي پدر روحاني كم است...ايضا آب مقدس... آيين همان آيين هست! حتي در ريزترين جزئيات! هر دو ملت منجي دارند و جانشين براي منجي! تنها تفاوت در اسامي است...خواه قديس سن سباستين باشد،خواه علي بن ابي طالب.... طلبه اي،نماد دين و فروشنده بهشت به خلق الله،بر بالاي سر جسد مي ايستد...همه نگاه ها بر تابلوي بالاي سرشان است كه متن نماز ميت بر آن نوشته شده...لب ها تكان مي خورد،تلفظ غليظ الله اكبر! و من چشمم بر اشك هاي جاري از چشم است.. وارد محل دفن مي شويم..قطعه 249..گمان كنم...حالا ديگر هر كسي اشكي براي ريختن داشته خود را خالي مي كند..حال مادر داغدار به هم مي خورد...حال به هم خوردگي..تكراري ديگر در مراسم مسلمانان،بالاخص ايراني جماعت...اسمش هر چه باشد مهم نيست...داغ،محبت...حب...فرقي نمي كند...نتيجه همواره يكي است... جنازه را مي آورند...چهره رفيق 10ساله ام پر اشك است..در طي اين همه سال اولين بار است كه اشك بر چهره اش مي بينم...مژه ها به هم چسبيده اند...كاري نتوانستم بكنم..جز چند دست بر شانه گذاشتن،جز چند فشار بي مقدار و بي معني چيزي براي گفتن نداشتم...نمي دانم آيا بقيه داشتند؟.... مرده را درون قبر مي گذارند...رنگ سپيد كفن و خاكي خاك در تناسب با همند...خاك..."خاك به خاك...خاكستر به خاكستر...".... تقريبا چهره همه گريان است..حتي چهره مادرم...بغض گلويم براي بار هزارم بالا مي آيد ولي من با بي رحمي پايين مي فرستمش...مادر نگاهم مي كند،نبايد بگذارم گريه ام را ببيند...غرور لعنتي كه از پدر به من رسيده....بغض كماكان در رفت و آمد است....و اي كه سر خاك چقدر هوس محسن نامجو كرده بودم...در ذهنم مي خوانم تا بغض بالا نيايد: روسري رقصنده با باد مي روي در ياد بر بند رخت ماييم كه مي دويم از پي باد،يا نمي دويم از پي باد يا مي رويم از ياد... بغض بالاتر آمد...لعنتي...مادر هنوز نگاهم مي كرد...نبايد كم مي آوردم...باز بغض را به پايين مي برم... مداح شروع مي كند به واق واق كردن...حالا ديگر گريه ام نمي گيرد..چقدر دلم مي خواهد با مشت دندانهايش را در دهانش خرد كنم...ولي نه...كماكان آواهاي غليظ تركي از بلندگو، كه دست بر قضا بقل گوش من قرار دارد ،بلند است و خشم جاي بغض را مي گيرد... سوار اتوبوس مي شويم و حركت به سوي رستوران...جماعت بعد از گريه مفصل گشنه شده.بايد درون شكم را به نحوي پر كرد...به اصرار مادر من هم همراهيشان مي كنم...در سالن نگاهم روي چهره ها مي چرخد...جماعت كفتار منش...دهان ها مي جنبد...دست ها از براي قاشق زدن در برنج حركت مي كند و مغز من از فراواني بغض و غضب در شرف انفجار است....ديگر نگراني صاحب عزا سر خوب پذيرايي شدن از هر شكم چراني است كه براي تجديد قوا وارد شده...نگراني ها هميشه سريع عوض مي شوند...ديگر طاقت ندارم..بلند مي شوم...دست دوست را فشار مي دهم،عذر خواهي مي كنم و بيرون مي زنم...بگذار بگويند كامران بي تربيت و احمق است...مهم نيست...نه براي من،نه براي مرده... سر خاك با نگاه اندازه قبر را حساب كردم... 10 آجر طول،4آجر عرض...چه كوچك و تنگ....
 

dena_dena

عضو جدید
یلدا هم تموم شد یلدایی بدون تو!
امسال یلدا اومد و الان یه یه ساعت و ده دقیقه اس که تموم شده و وارد فردا شدیم
نمیدونم این خانوم هرو وقتی اوردن پشت میکرفتن گفتن بگو "تلفن مشترک مورد نظر خاموش است" همه لعن و نفرین ما رو به جون خرید یا نه!
تلفن خونت سوخت اینقدر بیجواب موندیم نا مروت!
امسال هم همون جای همیشگی سر اون کوهی که هر پنجشنبه قرار میذاشتیم ازش بریم بالا جمع شدیم مثل هرسال حلوا و پشمک و هندونه و شکلات و بساط نهار و عصرونه ..... توی توچال
همه بودن و اماده الا تو
یادته پارسال وقتی این راه رو بالا میرفتیم یه بند جوک گفتی شعر خوندیم
ای خدا ما چرا اینقدر بدبختیم اخه چرا وقتی یه چیزی و با هزار منت میدی زودی ازمون میگیری؟!
امروز یه هفته و 1 روز ازت خبر ندارم و نداریم حتی نزدیک ترین کس هاتم ازت خبر ندارن
اومدم سایت شاید به رگ غیرتت برخورده باشه و بخوای امشب و به دوستات تبریک بگی اما نه......غدّ تر از این حرفایی که پاتو بزاری باشگاه وقتی یه تصمیمی بگیری مو لادرزش نمیره!
امروز چه قدر جات خالی بود امروز جزء مذخرفترین روزای زندگیم بود تا حالا اینقدر دلم برات تنگ نشده بود
86.9.30 ونک ساعت 6:00
هنوز افتاب هم خواب بود هوا بارونی بود یادته چقدر گفتم نریم و نریم گفتی وعده هر ساله اس .انگار ایه نازل شده بود باید بریم کوه از شانس تو اونروز هوا هم خوب شد
بعد کلی خوش و بش و مانور و لایی کشی 7 و خورده رسیدیم توچال
کوله هامون و کول کردیم ده برو .یکم بدو بدو کردیم اواز خوندیم تا برسیم ایستگاه اول
بساط صبحونه رو زدیم تو رگ و چنان......... ای ایران ای مرز پر گهر..... میخوندیم که انگار خودمون یه پا گروه کُریم تا ایستگاه بعد راهی نبود ولی واسه منه پیره مرد یه عمر گذشت از پا افتادم
ستاد روحیه دهی به پیره مردا کارش رو خوب بلد بود یکی با گیتارش یکی با صدای مخملی اش و تو با ویالنت!!!
زدین و زدین تا رسیدیم ایستگاه بعد .بساط نهار و جنگولک بازیا از سر .......
چقدر خندیدیم چقدر خاطره چقدر خوردیم و گوشت تو بازو هامون چپوندیم
حمید شرط و باخت و به اصرار تو بازم یه ایستگاه رفتیم بالا تر ولی دیگه نایی نمونده بود همونجا تا عصر اتراق کردیم به یاد یاران از دست رفته به یاد اونایی که بینمون نبودن فال گرفتیم و حافظ خوندیم .هی سر به سر هم میزاشتیم که کی کی زن میگیره کی کی شوهر میکنه کی با کی.......بازی کردیم یادته مسابقه پرتاب کتونی ........
وقتی برمیگشتیم خونه یادته به هممون یه کادو دادی یه کره ,یه کره شیشیه ای ,7 تا کره شیشه ای ,گفتی ما حلقه های زنجیریم. خودت پارش کردی .برای اولین بار شعار دادی!!
87.9.30 ساعت 6:00
هنوز هیچ کسی نیومده جز من !توی ماشین زیر لب ایه الکرسی میخونم که مبایلت جواب بده اما.....
تا 6:30 همه میان. 4 تا ماشین ,ونک,همه چشم انتظار تو
راه می افتیم جای همیشگی ولی جز سلام وعلیک خشک و خالی اول صبحی هیچ حرفی رد و بدل نمیشه صورت های خواب الود ساز های کوک نشده سر و وضع خسته!!!
همون اول راه سراشیبی تصمیم گرفتیم دیگه این کوه و بالا نریم تا تو برگردی
تا شب گشتیم و ولی بی هدف به حلوای دست نخورده به پاکت پشمک باز نشده به هندونه بریده نشده به بساط نهار فاسد شده به میوه های له شده نگاه میکنم
دلمون واست شور میزنه برگرد.
امروز همه به یاد تو بغض کردیم ولی کسی جرات نکرد داد بزنه که
چرا نبودی !!!!!!!!!!!
 
آخرین ویرایش:

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
فکر می کردم فقط یلدای خودم با بغض و گریه همراه بود

اومدم اینجا عقده هامو خالی کنم ولی همه دلشون پر بود . هر کی از یه چیزی ........ چه زندگیه مزخرفیه ، به قول ملیکا " دیگه کم کم هیچی خوشحالم نمی کنه"

هر سال به این امید که سال دیگه متفاوت تر باشه ، اما این تفاوت فقط به سمت منفی میل می کنه ، منفیه بی نهایت ..........

دیگه بریدم.... دیگه نمی تونم .... ولی چه فایده .... قدرت فریاد زدن ندارم
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
اميدوارم هركس مياد توي اين تاپيك و عقده هاي دلشو خالي ميكنه و هرچي توي دلش هست ميريزه بيرون با دلي سبك و خالي از اندوه بره بيرون....اما ميدونم كه اين خالي شدن به چند لحظه بيشتر دوام نمياره و دوباره همه با دلي مملو از نامراديها و گرفتگي هاي بي دليل و با دليل و غمهاي كهنه سرباز كرده ...و نگاههاي شيشه ايي شده كه هركدوم هزارتا حرف گفته و نگفته داره از راه ميرسه و يه پست ميزنه پر از غم.. پراز بوي اندوه...سرشار از گلايه ....گلايه ...گلايه...

من پرم ...پر از گلايه...آخ كه چقدر دلم ميخواد فرياد بزنم....بهش بگم...برو ...واسه هميشه برو...بزار تنها بمونم...تورو خدا ...دست از سرم بردار....چي از من و از دلم ميخواي...چرا نميزاري منم يه نفس راحت بكشم...چرا نميزاري منم زندگي خودمو بكنم...چرا نميزاري بدون تو بودن رو حتي براي لحظه اي تجربه كنم...مگه من چه بدي به تو كردم...چرا من هميشه بايد رعايت تورو بكنم...چرا من هميشه بايد حواسم به تو باشه ...بزار تنها باشم ...بزار با خودم باشم...ديگه نميخوام ببينمت....باز نميخوام روي قلبم سايه كني..ديگه وقتش شده كه...................اما

همينكه ازم دور ميشه ....بازم دلم براش تنگ ميشه...دلم ميخواد برگرده...دلم ميخواد خلوت و تنهايي مو پر كنه...دلم ميخواد بشينم كنارش و من براش بخونم و اون فقط دستهامو بگيره تو دستهاي گرمش و نگاهم كنه....با اون تا چشم خيسش ...با اون نگاه غبارگرفته و شرم آگينش ...فقط توي چشمام زل بزنه بگه .... گريه نكن ..من اينجام..كنارت ...

اما نميدونه كه خودش باعث همه اين دردهاست...خودش درده خودش درمون...

آخخخخخ كه بانوي غم هرچي بگم بازم كم گفتم...چرا منو تنها نميزاري...چرا نميخواي منم آرامش بگيرم...برو عزيزم...برو اي بانوي غمهاي من...شايد بدون تو زندگي برام زجر آور باشه ...اما بالاخره عادت ميكنم...بالاخره با نبودت كنار ميام....سعي ميكنم از قفست پر بكشم...پرنده دلم رو رها كنم...ميبيني چطوري تو برزخت موندم.
كاش بتونم بشكنم اين طلسمتو
.بروووووووووووووووووووووووو بروووووووووووووو بروووووووو بروووووو بروووو:w04::w04:
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
فکر میکردم که فقط دل من تو یلدا اینقدر غمگینه .

الان چند ساله که هیچ جشنی بی او خوش نمی گذرد . میدانم همیشه همراه ماست اما من دلم میخواست جسمش هم حضور داشت .

4 یلدای بی او هم سپری شد . و من نمیدانم پس کی نوبت من میشود .

عجیب دل تنگم . دلم گرفته . آسمان می خواهم . از زمین بیزارم
 

solar flare

مدیر بازنشسته
هواي شهرم ابريست
برف ميبارد
هواي دلم هم ابريست
واي خدايا چرا؟من از تو شكوه و گلايه ندارم اما ميشه بهم بگي چرا تموم درها به روم بسته ميشن؟
تازه داشتم دل خوش ميكردم كه كارام داره درست ميشه
اما اون لعنتي كه نشسته پشت ميز نذاشت
خودم ميدونستم نميذاره از همون اولين باري كه سه سال پيش ديدمش ازش خوشم نيومد
انگار اونم از من خوشش نمياد
تا كارام ميوفته دست اون همه چيزو خراب ميكنه
خدايا چرا اينطوري شد؟
ديگه از اين وضع خسته شدم
تقصير من چيه منم بايد براي اين كه كارام درست پيش بره خودمو مثل عروسك كنم؟
منم بايد خودمو هزار رنگ كنم؟ اما خدايا من نميتونم من كه تو رو فراموش نكردم كه براي سنار مال دنيا خودمو رنگ آميزي كنم
باشه خدايا من راضيم به رضاي خودت
اما خودت دستاي نالايقمو بگير تا من هم از پس مشكلات بر بيام
 
آخرین ویرایش:

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
بعد از گذشت یه سال و خورده ای:cry:
بعد از اینکه داشتم قبول میکردم خیلی چیزارو:cry:
خدایا چرا دوباره یادم انداختیش؟:cry:
خدایا این کی بود که گذاشتی سر راه من که مجبور بشم................:cry:
خدایا داشتی امتحانم میکردی تو این مدت؟:cry:
خدایا یعنی اینی که می خواد کمکم کنه واقعا کمکم میکنه؟:cry:
خدایا به هیچ کس اعتماد ندارم جز خودت
:crying2:
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی خواهم نمی آید مرا باور


همه دارایی ما دولت ما نور ما چشم و چراغ ما


برفت از دست

و من با این شبیخون های بی شرمانه و شومی که دارد مرگ


بدم می آید از این زندگی دیگر


چه سود اما دریغ و درد
 

shanli

مدیر بازنشسته
بعضی وقت ها زندگی کردن می دونی مثل چی می مونه ؟ مثل وقتی که کلافه از گرمای هوا ،خیس از عرق می رسی خونه و همونجور کلافه می ایستی جلوی باد پنکه ! حالا تداوم این لذت بستگی به تو داره ! اگر جلوی باد تندش بایستی و بیشتر لذت ببری باید انتظار گرفتن عضلات و سرماخوردگی رو داشته باشی اما اگر به باد ملایم و کم قناعت کنی...مزه خنکی می مونه توی بدنت و رنج سرماخوردگی رو هم نمی کشی
من فقط می خوام سرما نخورم!!
چیزی که از دیشب فکرمو مشغول کرده اینه که فکرشو بکن از عالم "گاف" بیارنت بیرون...به جای اینکه بیای توی دنیا بخندی...بدوی...خیره بشی...لذت ببری...خیسی بارون رو حس کنی...شوق قدم برداشتن رو حس کنی...عاشق بشی...یاد بگیری و حتی بفمهمی غصه چیه و غصه بخوری...بهت مهلت ندن و هنوز چشم باز نکرده بندازنت توی شیشه الکل آزمایشگاه ! یا توی ظرف فلزی که توی زباله بیمارستان خالی می شه !خیلی تلخه!
پ.ن : گاف ، به عقیده ی بعضی ها، عالمی هست که هر کدوم از ما قبل از تولد روحمون اونجا بوده
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عجب دنیای عجیبیه عجب آدمای عجیبی؟ما چقدر عجیبیم واسه هم ما چه غریبیم واسه هم
ما چه دوریم از هم و فاصله ها رو گاهی زیاد میکنیم گاهی کم
چه خانواده هایی داریم ما تو این جامعه نباید چیزی بیشتر از این انتظار داشت شاید
چقدرش تقصیر خود ماست؟چقدرش جامعه؟ چقدرش دیگران؟
چقدرش سرنوشت
عجب سرنوشت گندی بعضی از آدما دارند
عجب
بعضی ها میتونن تحمل کنن
بعضی ها نمیتونن !بعضی ها خرد میشن می شکنن زیر بار درد زیر بار غم زیر بار کمبود زیر بار نامردی دیگران!زیر بار نابرادری
تو میتونی تحمل کنی؟اهل شعاری اهل حرفای قشنگ!حرفایی که واسه چند ثانیه دل آدمو گرم میکنه
ولی نمیتونه آدم و نجات بده.نمیتونه غمت و واسه همیشه از بین ببره.واسه من که اینطور بوده.واسه من همیشه همون استثناء اتفاق باید بیوفته مثلا" اگه قرار باشه یه سنگ از آسمون بیوفته پایین باید جلو پای من بیوفته.اینجاست که آدم میشکنه میگه عجب.همیشه میگیم عجب صبری خدا دارد ولی بنده هاشم بعضی وقتا خیلی سگ جون از آب در میان ولی میگیم چاره چیه باید تحمل کنیم.باید بجنگیم.آره.....​
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
(دوشنبه-ساعت 13:30) از دانشگاه برگشته ام! خسته! هنوز در فكر فقدان روز جمعه ام! به فكر دوستي كه شك دارم ديگر آني باشد كه قبلا بوده! نمي دانم چه كنم...براي بار هزارم شماره اش را مي گيرم و براي بار هزارم قطع مي كنم....چيزي ندارم بگويم....واقعا چه بگويم...چه چيزي،كدام حرفي،كدام دلگرمي مي تواند ارامش كند؟؟ هيچ....من كه حتي نمي توانم خودم را آرام كنم،چطور آرامش بخش ديگري شوم؟ چند وقت پيش كه دوست دانشگاهيم مرده بود،او بود كه آرامم كرد...خنده ام را تا آخر شب درآورد...نازم را كشيد...دلداريم داد.ولي حالا،حالا كه نوبت من است نمي دانم چه بگويم...چطور بخندانمش؟مني كه روزانه به زور حتي لبخند مي زنم....چه بگويم كه....امروز بايد در مسجد باشم...سومش است! ولي...نه حال رفتن دارم و نه اعتقادي! لعنت به من! شرمنده ام رفيق! از اينكه با همچين ابلهي دوست شده اي متاسفم! و گاهي از خودم مي پرسم كه تو، باقي كساني كه مرا دوست خود مي دانند،در اين احمق هذيان گو چه ديده اند؟.... همه اين فكر ها در سرم است...باز هم تو،در كنار تمام افكارم سايه عميقت را داشتي! ديشب يلدا راتبريك گفتي و وقتي از نظرم راجع به يلدا مطلع شدي،سكوت....كاش داد مي زدي! كاش به باد فحشم مي كشيدي! تحمل سكوت مسخره ات را نداشتم.... مادر،كماكان حرف مي زند.مثل پروانه دورم مي چرخد.... و من فكر مي كنم اگر اين پروانه روزي بالهايش بسوزد و ديگر پرواز نكند،چه مي شود.....با اين حال توان حرف زدن نداشتم...او حرف مي زد و من،مثل هميشه،بدون حرفي تركش كردم و به كنج اتاقم پناه بردم...هيچ وقت خانواده دوست نبودم..حتي وقتي بچه تر بودم...شرمنده ماردم!از اين كه پسر خودخواه و احمقي مثل من داري شرمنده ام! و براي توي خواننده نيز متاسفم كه مجبور به تحمل هذيونات اين جذام زده مغزي هستي!.....
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
10....9....8...7......3....2...1 ! 5 تا! 5 تا دم و بازدم در عرض 10 ثانيه! 10 تپش در عرض 10 ثانيه! محاسباتش با شما! حساب كنيد ثانيه اي چند ضربه نصيب بدن مي شود،چند سي سي خون در بدن به گردش در مي آيد و چقدر هوا در ريه ها خالي و پر مي شود.... حساب كنيد اگر كسي در حال كرگ باشد چقدر طول مي كشد اين ضربان،اين دم قطع شود؟ 5 ثانيه؟10 ثانيه؟20 ثانيه؟...فاصله بين مرگ و زندگي چقدر است؟....چند ثانيه،چند صدم ثانيه،چند دقيقه زمان لازم است تا ديگر ريه ها خالي و پر نشوند و قلب متوقف شود؟....حساب همه اينها با شما....محور oz به طرف بالا در نظر گرفته مي شود،نيروهاي حجمي چقدر خواهند بود؟....اگر رطوبت خاك به 10% برسد حجم آن چقدر كاهش پيدا مي كند؟فرض كنيد حد خميري و حد رواني و حد انقباض خاك به ترتيب20،50 و 15 درصد باشد.....كيست كه بتواند جواب اين مساله را بدهد؟بدني به وزن 85 كيلوگرم داخل قبر گذاشته مي شود.مسئول كفن و دفن با سرعت 15v3/s خاك به داخل قبر مي ريزد؛اگر دسته بيل را ميله صلب فرض كنيم مطلوبست گشتاور چرخش بيل در هوا!.....چه كودي لازم است تا خاك بهترين بازده را بدهد؟ درس مي خوانيم! دانشگاه فرقي ندارد:دولتي،آزاد،غير انتفاعي،پيام نور...فارق التحصيلي و عاشقي بر پيشاني همه انگاري هك شده! تنها تفاوت سر كيفيت است! تويي كه سنگ نمره پايان ترمت را به سينه مي زني بگو چقدر زمان لازم است تا پيكره داخل خاك تجزيه شود؟ ممان اينرسي سنگ قبر چند مي شود؟ نمي دانم اين امتحان چند نفر ردي خواهد داشت؟آيا استاد مربوطه نمره ها را روي نمودار مي برد؟....آيا مي توان دم استاد را ديد يا پروژه هاي كپي شده را به خوردش داد يا نه؟؟! تو فكر مي كني مي شود؟؟؟...............
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امروز هم مثل همیشه ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدم.
ده دقیقه بعد از من دوستم بیدار شد.هر دو با هم ساعت 7.30 دقیقه کلاس داشتیم.
اصلا حوصله نداشتم ولی مجبور بودم که برم.
چون مبحث خیلی سخت بود و حضور در کلاس برای استاد بسیار مهم بود.
دوستم تنهایی صبحانه خورد.می دانست که توی این چند هفته چه قدر ناراحتم.
هنوز بهم پس ندادند.آخرین باری که رفتم خونه,تولد یکی از دوستانم بود.
همون روز ازم گرفتنش.دلم براش خیلی تنگ شده.
نمی دونم چرا برای بعضی ها این قدر عجیب است!
مگه چیه؟!!
گناهی کردم؟!!
ظهر هم ناهار نخوردم.فکرم خیلی مشغول است.
باید چی کار کنم؟!!
امروز خیلی کار داشتم.با وجود این بی حوصلگی و ناراحتی همه ی کارهامو انجام دادم.
ولی الان,خیلی دلم گرفته.
کاش الان اینجا بود...
ای خدای من...کمکم کن.
 

shanli

مدیر بازنشسته
ما به شدت احساس میکنیم که دير شده است .........ما خسته ایم
ما به شدت در اين روزها خوابمان می ايد و دلمان ميخواهد فقط بخوابيم و به چيزي فكر نکنیم..
ما ميترسيم افسردگيمان ،که خودمان را کشتیم تا کمی بهبود یابد در حال برگشتن باشد، ما روزی 1 عدد فلوکستین و 2 عدد تری فلوئوپرازین ميخوريم و هر سه هفته یک بار نزد روانپزشكمان كه خيلي دوستش داريم ميرويم و او به ما اميدواري ميدهد ،كه از هر 5 زن 4 نفر افسردگي دارند و تو خوب خواهي شد ،با اين حال اين روزها ما خيلي نگران حالمان هستيم زيرا در 20 سالگي احساس دير شدن ميكنيم.......ما ميخنديم و سر به سر شما ميگذاريم و شما فكر ميكنيد كه خوش به حالش چه دختر شاديست!
مافکر میکنیم در حال حمل غم بشريت بر روي دوشمان هستیم، براي خواهرمان مادرمان و پدرمان، ناراحتیم ، و براي خودمان هم ، اما مدتي است كه ديگر اشك هم نميريزيم..!
ما تقلا ميكنيم كه انساني شويم شبيه ساير انسان ها ،بدون فکر، بدون سر درد
ما حتی از ناراحتی خود را "ما" خطاب میکنیم!

 

farahikia83

عضو جدید
نمی دونم. نمی دونم چرا داره اینطوری میشه. نه، نباید منم مثل خیلیای دیگه
دچار روزمرگی بشم. من نمی تونم مثل بقیه ای باشم که براشون مهم نیست
امروز باید با دیروز فرق کنه. من نمی تونم بی تفاوت باشم، اما انگار دام بی رحم
روزگار خیلی وسیع تر از این حرفاست. وقتی بعد از مدتها بازم تو مترو خوابم برد و
وقتی بیدار شدم از ایستگاه گذشته بودم، یهو فکر کردم که نکنه منم به درد بقیه
دچار شم. جای شکرش باقیه که نمی دونم اما می دونم که نمی دونم.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
چرا تا به یکی اعتماد میکنم جور دیگه جوابمو میده؟:cry:
چرا تا به یکی محبت میکنم توقعش ازم صد برابر میشه ولی دریغ از یه محبت کوچک از خودش؟:cry:
چرا وقتی حرف میزنم همه زود ازم ناراحت میشن ولی اگه اونا چیزی میگن من اجازه ناراحت شدن ندارم؟:cry:
خدایا چرا؟:cry:چرا من نمی تونم مثل بقیه باشم؟:cry:
چرا باید همه جا نامردی و بی معرفتی ببینم:cry: همه جا حتی اینجا:cry:
دیگه از خودم از این شرایطم از کارام خسته شدم.:crying2:
خدایا دارم میشکنم.:cry:خیلی وقته این جوری شدم.:cry:خودت که خوب میدونی چرا؟:cry:
خدایا فقط خودتو دارم نذار به حال خودم بمونم.:cry:
خدایا خیلی دلم هواشو کرده خیلی خیلی:cry:
کاش میتونستم بفهمم.........کاش...............:crying2:
وقتی میام اینجا میبینم همه دلشون پره.:cry:میبینم این فقط من نیستم که ............
:crying2:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
چند لحظه پيش داشتم فكر مي كردم كه چقدر زندگيم پر شده از روزمرگي! فكرام....هميشه به يكي فكر مي كنم.هر كي:كافر،آسمان،شانلي،هستي،محسن،آرامش،ردهت....همه و همه! حتي برادر مامان گلاب و اون شعري كه تو دفترش قبل از رفتن نوشته بود! همه تو ذهنم مي چرخن! صبح زود پاشدن برام شده روزمرگي! حتي اگه كاري هم نداشته باشم بازم خودكار سر ساعت پا ميشم! نت ها،ميزان ها،همه برام شدن روزمرگي! كتاب خوندنو كه كلا گذاشتم كنار! اين كه هي فكر كنم به داستان هاي نيمه نوشته و نانوشته ام و آخر سر هم ذهنم ارور بده! افكارم....همه چيز برام تكراري شده! حتي مرگ! اين چند وقته انقده دور و وريام رو از دست دادم كه ديگه مرگ هم داره جذابيتشوبرام از دست مي ده! كم كم داره يه چيزي ميشه مثل باقي تكرار هاي روزانه ام!اصلا حس خوبي نيست.....لعنتي!!!!
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی اومدم اینجا . وقتی درد دل شما نشستم تازه باورم شد این فقط من نیستم

که این روزها از شدت غم و بغض و خستگی داغونه . این فقط من نیستم که دلم

آسمون می خواد و از زمین بیزاره . دیگه هیچی خوشحالم نمیکنه .

دلم می خواد برم .... تو این سن وسال این همه خسته و دلشکستم .

خدایا به دادم برس .

تنها امیدم تویی مهربانم .

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا........................
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نمی دونم چی بنویسم!
خیلی خسته ام,گیجم,ناراحتم...
امروز بچه های گروه زنگ زدند.قرار بود برای تولد یکی ازهمون بچه های بی سرپرست بریم.
اما من...
متاسفم که این نوشته های بی معنا را دارم می نویسم.
همه ی دوستان عزیز نوشته هاشون زیباست ولی برای من...
باز هم شرمنده.
این روز ها خیلی ناراحتم.صبرم تموم شده.
 

ali.mehrkish

عضو جدید
از طرف يك دوست

از طرف يك دوست

در دايره ي لغات گشتم...
اثري از انتظار نيافتم...
ميگن از تنهايي دق كرده...
آخه خيلي وقته ادبيات بي انتظار شده...
......
.....
...
.
بغض وا‍‍ژه اي تركيد....
عشق از حروفش باريد...
تاله اي زد و جان داد...
ادبيات بي انتظار شد....
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
مثل همه ی روزهای ابری و زیبا دلم هوای قدم زدن کرده... بی خودی قدم زدن .... بی هدف ! تا هرجا که شد....:cowboy:
الان شال و کلاه کردم که راه بیافتم....
هرچند از دست این تاپیک خیلی عصبانی هستم چون تاپیک قطره ها کمرنگ کرده اما فکر می کنم صمیمی بودنش باعث این اتفاقه ! و من هنوز هم میام اینجا تا بنویسم!
دلم تنگ شد ....دیشب که با ملیکا حرف می زدیم.... همین موقع ها پارسال بود که با بچه ها دور هم جمع می شدیم می گفتیم و می خندیدیم!
یاد وبلاگ می افتم... که چقدر ساده از دست رفت! چقدر راحت ازش گذشتیم.... اما نه اینقدرام راحت نبود... من انگار یه تیکه از روحمو دادم!:w06:
چایی کنار دستم یخ زده...... اما امروز با اینکه هوای گریه دارم دلتنگ نیستم.... شونه هام درد می کنن از تحمل این بار سنگین اما احساس خوبی دارم!با این بار سنگین هم می شه پرواز کرد....

یادم میاد همیشه می گفتم سوختن رو دوست دارم! الانم دوست دارم این سوختن رو...
هنوز
و تا همیشه!:w21:
 
بالا