بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام گلم.خوبي؟مي خواي زودبري؟

درست.ولي تو مي توني تحمل كني هرچي مي خوان بدون مخالفت بگن.

اِ مگه اونجام ميري؟
سما،راست ميگه ها.من فكر مي كردم اتفاقي بود.كلك از اونجا بود؟
بازم دستت درد نكنه


مرسي.خوبين؟
تقریبا اره
می خواستم خداحافظی کنم
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه زمانی توی تاپیک قرآن وقت میذاشتم و بحث می کردم.اما همه کسایی که میان بحث می کنن مثل هرزه داستان نگارن.کلی حرف و دلیل میاری،چیکار می کنن؟یه جمله از توش بر میدارن یه علامت سوال میذارن جلوش!
توی تالار اسلام و قرآن تنها چیزی که زیاد موجود نیست اسلامه! تو یکی دو تا تاپیک بعضی ها حرف هایی گفتن که اگر فهمیده باشن که چی گفتن کافر و نجسن.:(

من چند تا از بحث های شما رو دیدم
خیلی عالی و مفید هستن
به نوبه خودم هم به خاطر اطلاعات خوبتون بهتون تبریک میگم .
هم تشکر میکنم :gol:

اما متاسفانه همینطور که گفتین بعضی ها اون جورین
تازه دلشون می خواد نظرشون و به همه تحمیل کنن:razz:
 

**sama

عضو جدید
سما جان،دستت درد نکنه! اما من این داستانت رو توی سایت فیزیکدان های جوان دیدم.اونجا به عنوان جوک استرلیزه،هموژنیزه و خیلی خیلی مثبت برا بچه مثبت ها گذاشته بودن! :surprised:


عذر مي خوام برام فرستاده شده بود. من نمي دونستم.
سلام ملودي جونم سعي مي كنم ايندفه سرچ كنم
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام گلم.خوبي؟مي خواي زودبري؟

درست.ولي تو مي توني تحمل كني هرچي مي خوان بدون مخالفت بگن.

اِ مگه اونجام ميري؟
سما،راست ميگه ها.من فكر مي كردم اتفاقي بود.كلك از اونجا بود؟
بازم دستت درد نكنه


مرسي.خوبين؟
بله ملودی جان!!اگه من در جهل مرکبم دوست ندارم همچین شخصی من رو بیدار کنه!!اگه اون در جهل مرککبه دوست ندارم بیدارش کنم!!پس به نفع من در هر دو صورت:lol:
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
برای اینکه قضیه بحث و بحث کردن رو جمع کنیم،من یه دونه قصه دارم که تعریف کنم.
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یه زمانی توی تاپیک قرآن وقت میذاشتم و بحث می کردم.اما همه کسایی که میان بحث می کنن مثل هرزه داستان نگارن.کلی حرف و دلیل میاری،چیکار می کنن؟یه جمله از توش بر میدارن یه علامت سوال میذارن جلوش!
توی تالار اسلام و قرآن تنها چیزی که زیاد موجود نیست اسلامه! تو یکی دو تا تاپیک بعضی ها حرف هایی گفتن که اگر فهمیده باشن که چی گفتن کافر و نجسن.:(
حرفاتو قبول دارم
يه نمونه ازونايي كه ميگي اگه گفته باشن كافرن مي گي
 

**sama

عضو جدید
شرط بندی

شرط بندی

يك روز خانم مسني با يك كيف پر از پول به يكي از شعب بزرگترين بانك كانادا مراجعه نمود و حسابي با موجودي 1 ميليون دلار افتتاح كرد . سپس به رئيس شعبه گفت به دلايلي مايل است شخصاً مدير عامل آن بانك را ملاقات كند . و طبيعتاً به خاطر مبلغ هنگفتي كه سپرده گذاري كرده بود ، تقاضاي او مورد پذيرش قرار گرفت . قرار ملاقاتي با مدير عامل بانك براي آن خانم ترتيب داده شد .
پيرزن در روز تعيين شده به ساختمان مركزي بانك رفت و به دفتر مدير عامل راهنمائي شد . مدير عامل به گرمي به او خوشامد گفت و ديري نگذشت كه آن دو سرگرم گپ زدن پيرامون موضوعات متنوعي شدند . تا آنكه صحبت به حساب بانكي پيرزن رسيد و مدير عامل با كنجكاوي پرسيد راستي اين پول زياد داستانش چيست آيا به تازگي به شما ارث رسيده است . زن در پاسخ گفت خير ، اين پول را با پرداختن به سرگرمي مورد علاقه ام كه همانا شرط بندي است ، پس انداز كرده ام . پيرزن ادامه داد و از آنجائي كه اين كار براي من به عادت بدل شده است ، مايلم از اين فرصت استفاده كنم و شرط ببندم كه شما شكم داريد !
مرد مدير عامل كه اندامي لاغر و نحيف داشت با شنيدن آن پيشنهاد بي اختيار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسيد مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستيد ، من فردا ساعت 10 صبح با وكيلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندي مان را رسمي كنيم و سپس ببينيم چه كسي برنده است . مرد مدير عامل پذيرفت و از منشي خود خواست تا براي فردا ساعت 10 صبح برنامه اي برايش نگذارد .
روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردي كه ظاهراً وكيلش بود در محل دفتر مدير عامل حضور يافت .
پيرزن بسيار محترمانه از مرد مدير عامل خواست كرد كه در صورت امكان پيراهن و زير پيراهن خود را از تن به در آورد .
مرد مدير عامل كه مشتاق بود ببيند سرانجام آن جريان به كجا ختم مي شود ، با لبخندي كه بر لب داشت به درخواست پيرزن عمل كرد .
وكيل پيرزن با ديدن آن صحنه عصباني و آشفته حال شد . مرد مدير عامل كه پريشاني او را ديد ، با تعجب از پير زن علت را جويا شد .
پيرزن پاسخ داد من با اين مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم كه كاري خواهم كرد تا مدير عامل بزرگترين بانك كانادا در پيش چشمان ما پيراهن و زير پيراهن خود را از تن بيرون كند
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گلم اشخاص باید واقعا برای بحث بیان!!باید با دید باز به گفته های طرف مقابل گوش بدن!!!
فقط قصدشون بحث نباشه بلکه در خلالش نتیجه گیری کنند.
نسیم اگه یک دهاتی بی سواد زبون نفهم بیاد بگه دوا بده تو هرچقدر هم دلیل بیاری هی وان حرف خودش رو تکرار کنه و گوش نده تو باز هم همچنان بهش میگی دوا خوبه؟مفید می باشه برای سلامتی؟یا بیخیال میشی؟؟خب اگه تو هم ادامه بدی خودت رو مسخره کردی!!
این بحثش با اون فرق داره ها!!ولی مثلا انجا شرط اولیه که گوش دادن طرف مقابله وجود نداره!!پس بحثی نباید بشه!
روشن بود یا بازم بگم؟
هميني كه گفتي.انقدر جاهاي مختلف ديدم كه هي حرف خودشونو زدن و نه تنها به فكر گوش كردن حرف طرف مقابل نبودن،بلكه مي خواستن نظرشونو تحميل كنن.
واقها حرص آدم درمياد
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار

[FONT=&quot]کلاغ و گربه ای با هم دوستی و برادری داشتند.اتفاقاً ایشان در زیر درختی بودند که ناگاه پلنگی به سوی آن درخت بیامد و اینان آگاه نبودند.چون پلنگ به ایشان نزدیک شد.کلاغ فوراً بر روی درخت پرید و گربه در پای درخت حیران و سرگردان ماند.[/FONT]

[FONT=&quot]به کلاغ گفت ای یار وفادار و ای دوست دیرین؛ در هلاص من حیلتی کن و چاره ای بیندیش که چه کنم و چگونه خود را از این موقعیت خطرناک نجات دهم.[/FONT]

[FONT=&quot]هنگام نزول بلا باری از برادران خواستن واجب است و ایشان نیز در نجات برادران ناچارند تا حیله ای به کار برند و فکری کنند.[/FONT]

[FONT=&quot]شاعر در این معنی چه نیکو گفته است:[/FONT]
[FONT=&quot]من ترا آن رفیق یار بود[/FONT]

[FONT=&quot]که به نیک و بدت بکار بود[/FONT]

[FONT=&quot]یار همکاسه هست بسیاری[/FONT]

[FONT=&quot]لیک همدرد کَم بود یاری[/FONT]​
[FONT=&quot]اتفاقاً به نزدیک آن درخت چوپانی بود که سگان شیر شکار قوی هیکل داشت.[/FONT]
[FONT=&quot]کلاغ از بالای درخت به نزدیک سگ های چوپان رفت و پرهای خود را به زمین زد و قار قار کنان سگ ها را متوجه نزدیک شدن پلنگ نمود.[/FONT]
[FONT=&quot]چون سگ ها پلنگ را دیدند،هجوم کردند.پلنگ بگریخت و گربه به حیله و چاره اندیشی کلاغ از چنگ پلنگ و مرگ حتمی نجات یافت.[/FONT]
[FONT=&quot]این حکایت از بهر آن گفته شد تا بدانی که دوستی یاران صمیمی و مودت واقعی اخوان صفا در مواقع خطر انسان را از خطرات نجات می دهد و می رهاند.[/FONT]
[FONT=&quot]دوست آن باشد که گیرد دست دوست[/FONT]

[FONT=&quot]در پریشان حالی و درماندگی[/FONT]
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
س س سلام...
م مهمون نمیخواین؟
بیرون خ خ خیلی سرده گفتم بیام پیش شما که کرسی دارین گرم شم.

به به علی آقای گل
بفرمایید تو، چرا دم در؟
بچه ها این علی آقا از همون تازه واردای خجالتیه که فقط وای میساد دم در به قصه ها گوش میداد.
الان من دستشو گرفتم دارم میارمش تو، بفرما ، بفرما ... :D
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
س س سلام...
م مهمون نمیخواین؟
بیرون خ خ خیلی سرده گفتم بیام پیش شما که کرسی دارین گرم شم.
سلام
بيا تو تا سرما نخوردي
خوب دیگه
دیره
با اجازه من دیگه برم
دیره
شب خوش
شبت خوش خواباي خوب خوب ببيني
برای اینکه قضیه بحث و بحث کردن رو جمع کنیم،من یه دونه قصه دارم که تعریف کنم.
بگو منتظريم
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عذر مي خوام برام فرستاده شده بود. من نمي دونستم.
سلام ملودي جونم سعي مي كنم ايندفه سرچ كنم
عذرخواهي نداره گلم.بالاخره داستانو از هرجا بگي ممكنه يكي دو نفر شنيده باشن كه بازم يادآوريش بد نيست.ببخش اگه ناراحتت كردم:gol:
س س سلام...
م مهمون نمیخواین؟
بیرون خ خ خیلی سرده گفتم بیام پیش شما که کرسی دارین گرم شم.
سلام
بفرمايين تو.زير كرسي گرمه گرمه
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار

[FONT=&quot]کلاغ و گربه ای با هم دوستی و برادری داشتند.اتفاقاً ایشان در زیر درختی بودند که ناگاه پلنگی به سوی آن درخت بیامد و اینان آگاه نبودند.چون پلنگ به ایشان نزدیک شد.کلاغ فوراً بر روی درخت پرید و گربه در پای درخت حیران و سرگردان ماند.[/FONT]

[FONT=&quot]به کلاغ گفت ای یار وفادار و ای دوست دیرین؛ در هلاص من حیلتی کن و چاره ای بیندیش که چه کنم و چگونه خود را از این موقعیت خطرناک نجات دهم.[/FONT]

[FONT=&quot]هنگام نزول بلا باری از برادران خواستن واجب است و ایشان نیز در نجات برادران ناچارند تا حیله ای به کار برند و فکری کنند.[/FONT]

[FONT=&quot]شاعر در این معنی چه نیکو گفته است:[/FONT]
[FONT=&quot]من ترا آن رفیق یار بود[/FONT]

[FONT=&quot]که به نیک و بدت بکار بود[/FONT]

[FONT=&quot]یار همکاسه هست بسیاری[/FONT]

[FONT=&quot]لیک همدرد کَم بود یاری[/FONT]​
[FONT=&quot]اتفاقاً به نزدیک آن درخت چوپانی بود که سگان شیر شکار قوی هیکل داشت.[/FONT]
[FONT=&quot]کلاغ از بالای درخت به نزدیک سگ های چوپان رفت و پرهای خود را به زمین زد و قار قار کنان سگ ها را متوجه نزدیک شدن پلنگ نمود.[/FONT]
[FONT=&quot]چون سگ ها پلنگ را دیدند،هجوم کردند.پلنگ بگریخت و گربه به حیله و چاره اندیشی کلاغ از چنگ پلنگ و مرگ حتمی نجات یافت.[/FONT]
[FONT=&quot]این حکایت از بهر آن گفته شد تا بدانی که دوستی یاران صمیمی و مودت واقعی اخوان صفا در مواقع خطر انسان را از خطرات نجات می دهد و می رهاند.[/FONT]
[FONT=&quot]دوست آن باشد که گیرد دست دوست[/FONT]

[FONT=&quot]در پریشان حالی و درماندگی[/FONT]
آفرین داستانت رو زیرکانه انتخاب کردی.توش پادشاه نداشت:razz:
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
عذر مي خوام برام فرستاده شده بود. من نمي دونستم.
سلام ملودي جونم سعي مي كنم ايندفه سرچ كنم

من غلط بکنم! اختیار دارید، حالا من یه چیزی واسه خودم گفتم!

حرفاتو قبول دارم
يه نمونه ازونايي كه ميگي اگه گفته باشن كافرن مي گي

حفظ آبروی افراد یکی از الزامات دینه.ممکنه من به نظرم یکی به خاطر حرفهاش کافر باشه اما در واقع من اشتباه کنم.
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سما جون واقعا قشنگ بود
دستت درد نکنه .:gol:

جناب اسپرو داستان شما هم قشنگ بود.
ممنون:gol:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
نگارجونم!1خیلی آقایی!!شبت خوش



علی آقا اینجا خجالتی باشی این محمدصادق همه ی کارا رو میندازه گردنت ها!!از من گفتن!!خجالت رو چال کن بیا تو!!!:w25:
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به به علی آقای گل
بفرمایید تو، چرا دم در؟
بچه ها این علی آقا از همون تازه واردای خجالتیه که فقط وای میساد دم در به قصه ها گوش میداد.
الان من دستشو گرفتم دارم میارمش تو، بفرما ، بفرما ...
:D
راستي محمدصادق جان خوبي؟رفتي يهو

ديدين اين خاصيت كرسيه.تازه معلوم نيست چند نفر ناشناس ديگه پشت در وايسادن.بچه ها بريد همه رو بياريد تو:biggrin:
 

Similar threads

بالا