₪اشعار سیف فرغانی ₪

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز



سیف الدین ابوالمحامد محمد الفرغانی از شاعران عالیقدر نیمهٔ دوم قرن هفتم و اوایل قرن هشتم هجری است. وی بعد از خروج از زادگاه خود (فرغانه) مدتی در آذربایجان و بلاد روم و آسیای صغیر به سر برده است. به طوری که از آثار او استنباط می*شود وی اهل تصوف و عرفان بوده و سالها به کسب کمالات معنوی و سیر و سیاحت پرداخته است. مجموعه اشعار او از غزل و فصیده و قطعه و رباعی حدود ده الی یازده هزار بیت است. وی ارادتی وافر به سعدی داشته و بین آن دو مکاتباتی نیز بوده است. این شاعر بزرگوار در سال ۷۴۹ هجری در یکی از خانقاه های آقسرا وفات یافت.

غزلها
قصاید و قطعات
رباعیات
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل 1

رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را

تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را


بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند

چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا!


ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم

کز ناله*های زارم زحمت بود شما را


از عشق خوب رویان من دست شسته بودم

پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا را


از نیکوان عالم کس نیست همسر تو

بر انبیای دیگر فضل است مصطفا را


در دور خوبی تو بی*قیمتند خوبان

گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را


ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت

باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را


تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن

در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را


ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی

مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را


مجروح هجرت ای جان مرهم ز وصل خواهد

این است وجه درمان آن درد بی*دوا را


من بنده*ام تو شاهی با من هر آنچه خواهی

می*کن، که بر رعیت حکم است پادشا را


گر کرده*ام گناهی در ملک چون تو شاهی

حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را


از دهشت رقیبت دور است سیف از تو

در کویت ای توانگر سگ می*گزد گدا را


سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت

«مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا»
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل 2

چنان عشقش پریشان کرد ما را

که دیگر جمع نتوان کرد ما را


سپاه صبر ما بشکست چون او

به غمزه تیر باران کرد ما را


حدیث عاشقی با او بگفتیم

بخندید او و گریان کرد ما را


چو بر بط برکناری خفته بودیم

بزد چنگی و نالان کرد ما را


لب چون غنچه را بلبل نوا کرد

چو گل بشکفت و خندان کرد ما را


به شمشیری که از تن سر نبرد

بکشت و زنده چون جان کرد ما را


غمش چون قطب ساکن گشت در دل

ولی چون چرخ گردان کرد ما را


کنون انفاس ما آب حیات است

که از غمهای خود نان کرد ما را


بسان ذرهٔ بی*تاب بودیم

کنون خورشید تابان کرد ما را


«مرا هرگز نبینی تا نمیری»

بگفت و کار آسان کرد ما را


چو بر درد فراقش صبر کردیم

به وصل خویش درمان کرد ما را


بسان سیف فرغانی بر این در

گدا بودیم سلطان کرد ما را


نسیم حضرت لطفش صباوار

به یکدم چون گلستان کرد ما را


چو نفس خویش را گردن شکستیم

سر خود در گریبان کرد ما را


کنون او ما و ما اوییم در عشق

دگر زین بیش چتوان کرد ما را
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

غزل 3

اگر دل است به جان می*خرد هوای تو را

و گر تن است به دل می*کشد جفای تو را

به یاد روی تو تا زنده*ام همی گریم

که آب دیده کشد آتش هوای تو را

کلید هشت بهشت ار به من دهد رضوان

نه مردم ار بگذارم در سرای تو را

اگر به جان و جهانم دهد رضای تو دست

به ترک هر دو به دست آورم رضای تو را

بگیر دست من افتاده را که در ره عشق

به پای صدق به سر می*برم وفای تو را

چه خواهی از من درویش چون ادا نکند

خراج هر دو جهان نیمهٔ بهای تو را

برون سلطنت عشق هر چه پیش آید

درون بدان نشود ملتفت گدای تو را

سزد اگر ندهد مهر دیگری در دل

که کس به غیر تو شایسته نیست جای تو را

مرا بلای تو از محنت جهان برهاند

چگونه شکر کنم نعمت بلای تو را

اگر چه رای تو در عشق کشتن من بود

برای خویش نکردم خلاف رای تو را

به دست مردم دیده چو سیف فرغانی

به آب چشم بشستیم خاک پای تو را
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل شمارهٔ ۴

ای رفته رونق از گل روی تو باغ را
نزهت نبوده بی*رخ تو باغ و راغ را

هر سال شهر را ز رخت در چهار فصل
آن زیب و زینت است کز اشکوفه باغ را

در کار عشق تو دل دیوانه را خرد
ز آن سان زیان کند که جنون مر دماغ را

زردی درد بر رخ بیمار عشق تو
اصلی است آنچنان که سیاهی کلاغ را

دل را برای روشنی و زندگی، غمت
چون شمع را فتیل و چو روغن چراغ را

اول قدم ز عشق فراغت بود ز خود
مزد هزار شغل دهند این فراغ را

از وصل تو نصیب برد سیف اگر دهند
طوق کبوتر و پر طاوس زاغ را
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

غزل 5

تو را من دوست می*دارم چو بلبل مر گلستان را

مرا دشمن چرا داری چو کودک مر دبستان را


چو کردم یک نظر در تو دلم شد مهربان بر تو

مسخر گشت بی*لشکر ولایت چون تو سلطان را


به خوبی خوب رویان را اگر وصفی کند شاعر

تو آن داری به جز خوبی که نتوان وصف کرد آن را


دلم کز رنج راه تو به جانش می*رسد راحت

چنان خو کرد با دردت که نارد یاد، درمان را


ز همت عاشق رویت بمیرد تشنه در کویت

وگر خود خون او باشد بریزد آب حیوان را


چو بیند روی تو کافر شود اسلام دین او

چو زلف کافرت بیند نماند دین مسلمان را


به عهد حسن تو پیدا نمی*آیند نیکویان

ز ماه و اختران خورشید خالی کرد میدان را


بسی سلطان و لشکر را هزیمت کرد در یک دم

شکسته دل که همره کرد با خود جان مردان را


اگر چه در خورت نبود غزلهای رهی لیکن

مکن عیبش که کم باشد اصولی قول نادان را


وصالت راست دل لایق که شبها در فراق تو

مددها کرد مسکین دل به خون این چشم گریان را


همی ترسم که روز او سراسر رنگ شب گیرد

از آن باکس نمی*گویم غم شبهای هجران را


وصال تو به شب کس را میسر چون شود هرگز

که تو چون روز گردانی به روی خود شبستان را


مرا گویی بده صد جان و بوسی از لبم بستان

ندانستم که نزد تو چنین قیمت بود جان را


به جان مهمان لعل تست چون من عاشقی مسکین

از آن لب یک شکر کم کن گرامی*دار مهمان را


به هجران سیف فرغانی مشو نومید از وصلش

که دایم در عقب باشد بهاری مر زمستان را
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل 6

ای بدل کرده آشنایی را

برگزیده ز ما جدایی را

خوی تیز از برای آن نبود

که ببرند آشنایی را

در فراقت چو مرغ محبوسم

که تصور کند رهایی را

مژه در خون چو دست قصاب است

بی تو مر دیدهٔ سنایی را

شمع رخسارهٔ تو می*طلبم

همچو پروانه روشنایی را

آفتابی و بی تو نوری نیست

ذره*ای این دل هوایی را

عندلیبم بجان همی جویم

برگ گل دفع بی*نوایی را

بی*جمالت چو سیف فرغانی

ترک کردم سخن سرایی را

چارهٔ کارها بجستم و دید

چاره وصل است بی*شمایی را
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل 7

ای سعادت ز پی زینت و زیبایی را

بافته بر قد تو کسوت رعنایی را


عشق رویت چو مرا حلقه بزد بر در دل

شوق از خانه به در کرد شکیبایی را


گر ببینم رخ چون شمع تو ای جان بیم است

کب چشمم بکشد آتش بینایی را


ذره*ها گر همه خورشید شود بی*رویت

نبود روز شب عاشق سودایی را


من شوریده سر کوی تو را ترک کنم

گر مگس ترک کند صحبت حلوایی را


در دهان طمعم چون ترشی کند کند

لب شیرین تو دندان شکر خایی را


دهن تنگ تو چون ذرهٔ در سایه نهان

نفی کرده*است ز خود تهمت پیدایی را


صبر با غمزهٔ غارت*گرت افگند سپر

دفع شمشیر کند لشکر یغمایی را


هوس نرگس شیر افگن تو در کویت

با سگان انس دهد آهوی صحرایی را


بهر تو گوهر دین ترک همی باید کرد

ز آنکه تو خاک شماری زر دنیایی را


سعدی ار شعر من و حسن تو دیدی گفتی

غایت این است جمال و سخن*آرایی را


سیف فرغانی چون شمع خیالش با تست

چه غم ار روز نباشد شب تنهایی را


مرد نادان ز غم آسوده بود چون کودک

خیز و چون تخته بشو دفتر دانایی را
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل 9

ای پستهٔ دهانت شیرین و انگبین لب

من تلخ کام مانده در حسرت چنین لب


بودیم بر کناری عطشان آب وصلت

زد بوسهٔ تو ما را چون نان در انگبین لب


هرگز برون نیاید شیرینی از زبانش

هر کو نهاده باشد باری دهان برین لب


عاشق از آستینت شکر کشد به دامن

چون تو به گاه خنده، گیری در آستین لب


تا در مقام خدمت پیش تو خاک بوسد

روزی دو ره نهاده خورشید بر زمین لب


از بهر آب خوردن باری دهان برو نه

تا لعل تر بریزد از کوزهٔ گلین لب


با داغ مهر مهرت ای بس گدا که چون من

از آرزوی لعلت مالند بر نگین لب


از معجزات حسنت بر روی تو بدیدم

هم شکر آب دندان هم پسته آتشین لب


دل تلخکام هجر است او را به جای باده

زین بوسه*های شیرین درده به شکرین لب


تا چند باشد ای جان پیش در تو ما را

چون مرغ بهر دانه از خاک بوسه چین لب


تو سرخ روی حسنی تا کرد شیر شیرین

خط نبات رنگت همچون ترانگبین لب


چون فاخته بنالم اکنون که مر تو را شد

همچون گلوی قمری ز آن خط عنبرین لب


هنگام شعر گفتن شوقت مرا قرین دان

ز آن سان که در خموشی با لب بود قرین لب
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

غزل 10

ای چو فرهاد دلم عاشق شیرین لبت

مستی امشبم از بادهٔ دوشین لبت


نیست شیرین که ز فرهاد برای بوسی

ملک خسرو طلبد شکر رنگین لبت


وه چه شیرین صنمی تو که دهان من هست

تا به امسال خوش از بوسهٔ پارین لبت


محتسب سال دگر بر سر کویت آرد

همچنین بی خودم از بادهٔ نوشین لبت


طبع شوریدهٔ من این همه شیرین کاری

می کند در سخن امروز به تلقین لبت


سیف فرغانی چون وصف تو می*کرد گرفت

طبعم اندر شکر افشاندن آیین لبت
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز




ا

غزل شماره ۱: رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را
غزل شماره ۲: چنان عشقش پریشان کرد ما را
غزل شماره ۳: اگر دل است به جان می*خرد هوای تو را
غزل شماره ۴: ای رفته رونق از گل روی تو باغ را
غزل شماره ۵: تو را من دوست می*دارم چو بلبل مر گلستان را
غزل شماره ۶: ای بدل کرده آشنایی را
غزل شماره ۷: ای سعادت ز پی زینت و زیبایی را
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ب

غزل شماره ۸: ای خجل از روی خوبت آفتاب
غزل شماره ۹: ای پستهٔ دهانت شیرین و انگبین لب
ت

غزل شماره ۱۰: ای چو فرهاد دلم عاشق شیرین لبت
غزل شماره ۱۱: تبارک*الله از آن روی دلستان که توراست
غزل شماره ۱۲: دلم بربود دوش آن نرگس مست
غزل شماره ۱۳: دل تنگم و ز عشق توام بار بر دل است
غزل شماره ۱۴: دلبرا عشق تو نه کار من است
غزل شماره ۱۵: یار من خسرو خوبان و لبش شیرین است
غزل شماره ۱۶: دوست سلطان و دل ولایت اوست
غزل شماره ۱۷: همچو من وصل تو را هیچ سزاواری هست
غزل شماره ۱۸: در سمن با آن طراوت حسن این رخسار نیست
غزل شماره ۱۹: کیست کاندر دو جهان عاشق دیدار تو نیست
غزل شماره ۲۰: چون تو را میل و مرا از تو شکیبایی نیست
غزل شماره ۲۱: آن نگاری کو رخ گلرنگ داشت
غزل شماره ۲۲: جانم از عشقت پریشانی گرفت
غزل شماره ۲۳: طوطی خجل فروماند از بلبل زبانت
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ج

غزل شماره ۲۴: ای مه و خور به روی تو محتاج
چ

غزل شماره ۲۵: زهی با لعل میگونت شکر هیچ
د

غزل شماره ۲۶: حق که این روی دلستان به تو داد
غزل شماره ۲۷: دی یکی گفت، که از عشق خبرها دارد،
غزل شماره ۲۸: نگارا دل همی خواهد که عشقت را نهان دارد
غزل شماره ۲۹: نور رخ تو قمر ندارد
غزل شماره ۳۰: دل بی رخ خوب تو سر خویش ندارد
غزل شماره ۳۱: کسی کو همچو تو جانان ندارد
غزل شماره ۳۲: چشم تو کو جز دل سیاه ندارد
غزل شماره ۳۳: مه نکویی ز روی او دارد
غزل شماره ۳۴: در حلقهٔ زلف تو هر دل خطری دارد
غزل شماره ۳۵: نگار من چو اندر من نظر کرد
غزل شماره ۳۶: هر که در عشق نمیرد به بقایی نرسد
غزل شماره ۳۷: این حسن و آن لطافت در حور عین نباشد
غزل شماره ۳۸: قومی که جان به حضرت جانان همی برند
غزل شماره ۳۹: آه درد مرا دوا که کند
غزل شماره ۴۰: ای که در باغ نکویی به تو نبود مانند
غزل شماره ۴۱: دردمندان غم عشق دوا می*خواهند
غزل شماره ۴۲: دوشم اسباب عیش نیکو بود
غزل شماره ۴۳: مشکل است این که کسی را به کسی دل برود
غزل شماره ۴۴: رفتی و نام تو ز زبانم نمی*رود
غزل شماره ۴۵: دلم بوسه ز آن لعل نوشین خوهد
غزل شماره ۴۶: در شهر اگر زمانی آن خوش پسر برآید
غزل شماره ۴۷: بیا که بی*تو مرا کار بر نمی*آید
غزل شماره ۴۸: حدیث عشق در گفتن نیاید
غزل شماره ۴۹: ای تو را تعبیه در تنگ شکر مروارید
ر

غزل شماره ۵۰: ای نامهٔ نو رسیده از یار
غزل شماره ۵۱: ایا نموده دهانت ز لعل خندان در
غزل شماره ۵۲: دوش در مجلس ما بود ز روی دلبر
ز

غزل شماره ۵۳: مست عشقت به خود نیاید باز
غزل شماره ۵۴: ای رخ خوب تو آفتاب جهان سوز
غزل شماره ۵۵: ایا به حسن چو شیرین به ملک چون پرویز
ش

غزل شماره ۵۶: جرعه*ای می نخورده از دستش
غزل شماره ۵۷: گر چه جان می*دهم از آرزوی دیدارش
غزل شماره ۵۸: قند خجل می*شود از لب چون شکرش
غزل شماره ۵۹: شبی از مجلس مستان برآمد نالهٔ چنگش
غزل شماره ۶۰: ترکی است یار من که نداند کس از گلش
غزل شماره ۶۱: آنچه ز تست حال من گفت نمی*توانمش
غزل شماره ۶۲: چو شد به خنده شکر بار پستهٔ دهنش
غزل شماره ۶۳: چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش
غزل شماره ۶۴: من ز عشق تو رستم از غم خویش
ق

غزل شماره ۶۵: دل سقیم شفا یابد از اشارت عشق
ک

غزل شماره ۶۶: مرا که در تن بی*قوت است جانی خشک
ل

غزل شماره ۶۷: هلال حسن به عهد رخ تو یافت کمال
غزل شماره ۶۸: دل ز غمت زنده شد ای غم تو جان دل
غزل شماره ۶۹: ای ز زلفت حلقه*ای بر پای دل
غزل شماره ۷۰: تنی داری بسان خرمن گل
غزل شماره ۷۱: چو بیند روی تو ای نازنین گل
م

غزل شماره ۷۲: چو روی تو گل رنگین ندیدم
غزل شماره ۷۳: گر کسی را حسد آید که تو را می*نگرم
غزل شماره ۷۴: تا نقش تو هست در ضمیرم
غزل شماره ۷۵: ای غم تو روغن چراغ ضمیرم
غزل شماره ۷۶: از عشق دل افروزم، چون شمع همی سوزم
غزل شماره ۷۷: ای سعادت مددی کن که بدان یار رسم
غزل شماره ۷۸: ای منور به روی تو هر چشم
غزل شماره ۷۹: گر عیب کنی که زار می*نالم
غزل شماره ۸۰: عشق تو زیر و زبر دارد دلم
غزل شماره ۸۱: مرا گر دولتی باشد که روزی با تو بنشینم
غزل شماره ۸۲: ای گشته نهان از من پیدات همی جویم
ن

غزل شماره ۸۳: از لطف و حسن یارم در جمع گل عذاران
غزل شماره ۸۴: ای کوی تو ز رویت بازار گل فروشان
غزل شماره ۸۵: ای مرغ صبح بشکن ناقوس پاسبانان
غزل شماره ۸۶: بگشای لب شیرین بازار شکر بشکن
غزل شماره ۸۷: عشق را حمل بر مجاز مکن
غزل شماره ۸۸: بپوش آن رخ و دلربایی مکن
غزل شماره ۸۹: ای شکر لب نظری سوی من مسکین کن
غزل شماره ۹۰: ای چشم من از رخ تو روشن
غزل شماره ۹۱: ای لب لعلت شکرستان من
و

غزل شماره ۹۲: مرغ دلم صید کرد غمزهٔ چون تیر او
غزل شماره ۹۳: به رنگ خود نیم زان رو وز آن مو
غزل شماره ۹۴: چو هیچ می*نکنی التفات با ما تو
غزل شماره ۹۵: ای صبا قصهٔ عشاق بر یار بگو
ه

غزل شماره ۹۶: ای رقعهٔ حسن را رخت شاه
غزل شماره ۹۷: ای پستهٔ دهانت نرخ شکر شکسته
غزل شماره ۹۸: ای در سخن دهانت تنگ شکر گشاده
غزل شماره ۹۹: ای پیش تو ماه آسمان خیره
غزل شماره ۱۰۰: از پسته تنگ خود آن یار شکر بوسه
ی

غزل شماره ۱۰۱: از آن شکر که تو در پستهٔ دهان داری
غزل شماره ۱۰۲: ای که از سیم خام تن داری
غزل شماره ۱۰۳: ای ز آفتاب رویت مه برده شرمساری
غزل شماره ۱۰۴: جانا به یک کرشمه دل و جان همی بری
غزل شماره ۱۰۵: دلبرا حسن رخت می*ندهد دستوری
غزل شماره ۱۰۶: ای رخ تو شاه ملک دلبری
غزل شماره ۱۰۷: ای که تو جان جهانی و جهان جانی
غزل شماره ۱۰۸: کیست درین دور پیر اهل معانی
غزل شماره ۱۰۹: ایا خلاصهٔ خوبان کراست در همه دنیی
غزل شماره ۱۱۰: دی مرا گفت آن مه ختنی
غزل شماره ۱۱۱: ای لب لعل تو را بنده بجان شیرینی
غزل شماره ۱۱۲: ای شده حسن تو را پیشه جهان آرایی
غزل شماره ۱۱۳: اگر خورشید و مه نبود برین گردون مینایی
غزل شماره ۱۱۴: زهی خورشید را داده رخ تو حسن و زیبایی
غزل شماره ۱۱۵: دل در غم چون تو بی*وفایی
غزل شماره ۱۱۶: تو قبلهٔ دل و جانی چو روی بنمایی
غزل شماره ۱۱۷: الا ای شمع دل را روشنایی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

غزل ۱۱

تبارک*الله از آن روی دلستان که توراست

ز حسن و لطف کسی را نباشد آن که توراست

گمان مبر که شود منقطع به دادن جان

تعلق دل از آن روی دلستان که توراست

به خنده ای بت بادام چشم شیرین لب

شکر بریزد از آن پستهٔ دهان که توراست

ز جوهری که تو را آفریده*اند ای دوست

چگونه جسم بود آن تن چو جان که توراست

ز راه چشم به دل می*رسد خدنگ مژه

مرا مدام ز ابروی چون کمان که توراست

چه خوش بود که چو من طوطیی شکر چیند

به بوسه ز آن لب لعل شکر فشان که توراست

به غیر ساغر می کش بر تو آبی هست

به بوسه*ای نرسد کس از آن لبان که تو راست

اگر کمر بگشایی و زلف بازکنی

میان موی تو گم گردد آن میان که توراست

چو عندلیب مرا صد هزار دستان است

به وصف آن دورخ همچو گلستان که توراست

صبا بیامد و آورد بوی تو، گفتم

هزار جان بدهم من بدین نشان که توراست

بیا که هیچ کس امروز سیف فرغانی

ندارد آب سخن اینچنین روان که توراست
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل 12

دلم بربود دوش آن نرگس مست

اگر دستم نگیری رفتم از دست


چه نیکو هر دو با هم اوفتادند

دلم با چشمت، این دیوانه آن مست


نمی*دانم دهانت هست یا نیست

نمی*دانم میانت نیست یا هست


تویی آن بی*دهانی کو سخن گفت

تویی آن بی*میانی کو کمر بست


بجانم بندهٔ آزاده*ای کو

گرفتار تو شد وز خویشتن رست


دگر با سیف فرغانی نیاید

دلی کز وی برید و در تو پیوست


گدایی کز سر کوی تو برخاست

به سلطانیش بنشاندند و ننشست
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل شمارهٔ ۱۳



دل تنگم و ز عشق توام بار بر دل است

وز دست تو بسی چو مرا پای در گل است

شیرین تری ز لیلی و در کوی تو بسی

فرهاد جان سپرده و مجنون بی*دل است

گر چه ز دوستی تو دیوانه گشته*ام

جز با تو دوستی نکند هر که عاقل است

گر من به بوسه مهر نهم بر لبت رواست

شهد عقیق رنگ تو چون موم قابل است

در روز وصلت از شب هجرم غم است و من

روزی نمی*خوهم که شبش در مقابل است

دل را مدام زاری از اندوه عشق تست

اشتر به ناله چون جرس از بار محمل است

روز وصال یار اجل عمر باقی است

وقت وداع دوست شکر زهر قاتل است

بیند تو را در آینهٔ جان خویشتن

دل را چو با خیال تو پیوند حاصل است

هر جا حدیث تست ز ما هم حکایتی است

این شاهباز را سخنش با جلاجل است

من چون درای ناله کنانم ولی چه سود

محمول این شتر چو جرس آهنین دل است

اشعار سیف گوهر دریای عشق تست

این نظم در سراسر این بحر کامل است
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل شمارهٔ ۱۴

دلبرا عشق تو نه کار من است

وین که دارم نه اختیار من است

آب چشم من آرزوی تو بود

آرزوی تو در کنار من است

آنچه از لطف و نیکوی در تست

همه آشوب روزگار من است

تا غمت در درون سینهٔ ماست

مرگ بیرون در انتظار من است

عشق تا چنگ در دل من زد

مطربش ناله*های زار من است

شب ز افغان من نمی*خسبد

هر که را خانه در جوار من است

خار تو در ره من است چو گل

پای من در ره تو خار من است

دوش سلطان حسنت از سر کبر

با خیالت که یار غار من است،

سخنی در هلاک من می*گفت

غم عشق تو گفت کار من است

سیف فرغانی از سر تسلیم

با غم تو که غمگسار من است،

گفت گرد من از میان برگیر

که هوا تیره از غبار من است
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل 15

یار من خسرو خوبان و لبش شیرین است

خبرش نیست که فرهاد وی این مسکین است


نکنم رو ترش ار تیز شود کز لب او

سخن تلخ چو جان در دل من شیرین است


دید خورشید رخش وز سر انصاف به ماه

گفت من سایهٔ او بودم و خورشید این است


با رخ او که در او صورت خود نتوان دید

هر که در آینه*ای می*نگرد خودبین است


پای در بستر راحت نکنم وز غم او

شب نخسبم که مرا درد سر از بالین است


خار مهرش چو برآورد سر از پای کسی

رویش از خون جگر چون رخ گل رنگین است


دلستان تر نبود از شکن طرهٔ او

آن خم و تاب که در گیسوی حورالعین است


در ره عشق که از هر دو جهان است برون

دنیی ای دوست ز من رفت و سخن در دین است


گر کسی ماه ندیده*ست که خندید آن است

ور کسی سرو ندیده*ست که رفته است این است


سیف فرغانی تا از تو سخن می*گوید

مرغ روح از سخنش طوطی شکرچین است
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل شمارهٔ ۱۶








دوست سلطان و دل ولایت اوست

خرم آن دل که در حمایت اوست
هر که را دل به عشق اوست گرو

از ازل تا ابد ولایت اوست
پس نماند ز سابقان در راه

هر که را پیش رو هدایت اوست
عرش بر آستانش سر بنهد

هر که را تکیه بر عنایت اوست
در دو عالم ز کس ندارد خوف

هر که در مامن رعایت اوست
چون ز غایات کون در گذرد

این قدم در رهش بدایت اوست
منتها اوست طالب او را

مقبل آن کس که او نهایت اوست
با خود از بهر او جهاد کند

اسدالله که شیر رایت اوست
گو مکن وقف هیچ جا گر چه

مصحف کون پر ز آیت اوست
خود عبارت نمی*توان کردن

ز آنچه آن انتها و غایت اوست
سیف فرغانی ار سخن شنود

اندکی زین نمط کفایت اوست
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل شمارهٔ ۱۷

همچو من وصل تو را هیچ سزاواری هست؟
یا چو من هجر تو را هیچ گرفتاری هست؟
دیدهٔ دهر به دور تو ندیده است به خواب
که چو چشمت به جهان فتنهٔ بیداری هست
ای تماشای رخت داروی بیماری عشق
خبرت نیست که در کوی تو بیماری هست
هر کجا دل شده*ای بر سر کویت بینم
گویم المنةلله که مرا یاری هست
گر من از عشق تو دیوانه شوم باکی نیست
که چو من شیفته در کوی تو بسیاری هست
هر که روی چو گلت بیند داند به یقین
که ز سودای تو در پای دلم خاری هست
«گر بگویم که مرا با تو سرو کاری نیست»
قاضی شهر گواهی بدهد کاری هست
هر که را کار نه عشق است اگر سلطان است
تو ورا هیچ مپندار که در کاری هست
تا زر شعر من از سکهٔ تو نام گرفت
هر درمسنگ مرا قیمت دیناری هست
گر بگویم که مرا یار تویی بشنو، لیک
«مشنو ای دوست که بعد از تو مرا یاری هست»
سیف فرغانی نبود بر یارت قدری
گر دل و جان تو را نزد تو مقداری هست
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل 18

در سمن با آن طراوت حسن این رخسار نیست

در شکر با آن حلاوت ذوق این گفتار نیست


ژاله بر برگ سمن همچون عرق بر روی او

لاله در صحن چمن مانند آن رخسار نیست


دوش گفتم از لبش جانم به کام دل رسد

چون کنم؟ او خفته و بخت رهی بیدار نیست


ای به شیرینی ز شکر در جهان معروف*تر

شهد با چندان حلاوت چون تو شیرین*کار نیست


چون تو روزی مرهم وصلی نهی بر جان من

گر به تیغ هجر مجروحم کنی آزار نیست


بر دل تنگم اگر کوهی نهی کاهی بود

کنچه جز هجر تو باشد بر دل من بار نیست


تا درآید اندرو غمهای تو هر سو در است

خانهٔ دل را که جز نقش تو بر دیوار نیست


مستی و دیوانگی از چون منی نبود عجب

کز شراب عشق تو در من رگی هشیار نیست


گر همه جان است اندر وی نباشد زندگی

چون کسی را دل ز درد عشق تو بیمار نیست


در سخن هر لفظ کاندر وی نباشد نام تو

صورتش گر جان بود آن لفظ معنی*دار نیست


هر که عاشق نیست از وصلت نیابد بهره*ای

هر که او نبود بهشتی لایق دیدار نیست


سیف فرغانی چو روی دوست دیدی ناله کن

عندلیبی و تو را جز روی او گلزار نیست


چون مدد از غیر نبود صبر کن تا حل شود

«ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست»
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل شمارهٔ ۱۹



کیست کاندر دو جهان عاشق دیدار تو نیست
کو کسی کو به دل و دیده خریدار تو نیست

دور کن پرده ز رخسار و رقیب از پهلو
که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست

در تو حیرانم و آنکس که ندانست تو را
وندر آن کس که بدانست و طلب کار تو نیست

در طلب کاری گلزار وصالت امروز
نیست راهی که درو پای من و خار تو نیست

شربت وصل تو را وقت صلای عام است
ز آنکه در شهر کسی نیست که بیمار تو نیست

من به شکرانهٔ وصلت دل و جان پیش کشم
گر متاع دل و جان کاسد بازار تو نیست

در بهای نظری از تو بدادم جانی
بپذیر از من اگر چند سزاوار تو نیست

وصل تو خواستم از لطف تو روزی، گفتی
چون مرا رای بود حاجت گفتار تو نیست

سیف فرغانی از تو به که نالد چون هیچ
«کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست»
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل شمارهٔ ۲۰

چون تو را میل و مرا از تو شکیبایی نیست؟!
صبر خواهم که کنم لیک توانایی نیست
مر تو را نیست به من میل و شکیبایی هست
بنده را هست به تو میل و شکیبایی نیست
چه بود سود از آن عمر که بی*دوست رود
چه بود فایده از چشم چو بینایی نیست
بر سر کوی تو در قید وفای خویشم
ورنه نارفتنم ای دوست ز بی*پایی نیست
من سگ کویم و هر جای مرا ماوایی است
بودنم بر در این خانه ز بی جایی نیست
گفتی از اهل زمان نیست وفایی کس را
بنده را هست ولیکن چو تو فرمایی نیست
دل رهایی طلبد از تو به هر روی که هست
ور چه داند که چو روی تو به زیبایی نیست
در چو در بحر بود چون تو نباشد صافی
گل چو بر شاخ بود چون تو به رعنایی نیست
سیف فرغانی هر روز بیاید بر تو
دولت آنکه تو یک شب بر او آیی نیست
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

غزل شمارهٔ ۲۱

آن نگاری کو رخ گلرنگ داشت
بی رخش آیینهٔ دل، زنگ داشت
و آن هلال ابرو که چون ماه تمام
غره*ای در طرهٔ شبرنگ داشت
یک نظر کرد و مرا از من ببرد
جادوی چشمش چنین نیرنگ داشت
چون نگین بر دل نشان خویش کرد
یار نام*آور که از ما ننگ داشت
دل برفت و خانه بر غم شد فراخ
کانده او جای بر دل تنگ داشت
بی غم او مرده کش باشد چو نعش
قطب گردونی که هفت اورنگ داشت
هم ز دست او قفا خوردم چو چنگ
گر چه بر زانوم همچون چنگ داشت
صد نوا شد پردهٔ افغان من
ارغنون عشقش این آهنگ داشت
روز و شب چون دیگ جوشان ناله کرد
آب خامش چون گذر بر سنگ داشت
سیف فرغانی به صلحش پیش رفت
گر چه او در قبضه تیغ جنگ داشت
آفتابی اینچنین بر کس نتافت
تا اسد خورشید و مه خرچنگ داشت
 
بالا