وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

وضعیت
موضوع بسته شده است.

shadow_IR

کاربر بیش فعال
بعد از صبحانه دوربینم را برداشتم و از باغ شروع کردم تا به اندرونی و بیرونی رسیدم. برام جالب بود که توی این همه سال چطور ترتیب این خونه رو همینطوری نگه داشتن. بعد از ناهار با حاج خانم و دختر ها مشغول پیچیدن بسته های نظری بودیم. وقتی به اتاق خوابم برگشتم مشغول عکس گرفتن شدم که با صدای امیر محمد از جایم پریدم. سریع دستش را پشت کمرم گذاشت تا بهش تکیه بدهم. من هم با هر فلاکتی بود خودم را جمع و جور کردم و به طرفش برگشتم. یک قدم عقب رفتم و گفتم:
ـ وا، چرا اینطوری کردی نزدیک بود سکته کنم.
با ناراحتی گفت:
ـ ببخشید منظور بدی نداشتم فکر نمی کردم اینجوری بشه. راستش خواستم بهت بگم اینجا دست کمی از موزه نداره، بعضی چیز ها رو نمی شه ازشون عکس گرفت.
با حرص گفتم:
ـ چیه می ترسی بفرستمش اونور آب بفروشم؟!!!
جا خورد و با غیض گفت:
ـ نه خیر خانم، فلاش دوربین سرکار علیه می تونه این اثر رو (و با دست به تابلو اشاره کرد) آسیب بزنه.
سعی کردم خودم را نبازم و با تمسخر گفتم:
ـ وای مامانم اینا، چقدر از اموال مادربزرگ جانتون نگهداری می فرمایین. در نظر دارین به کسی هدیه اش کنین؟!!
ـ خیر خانم برای نسل بعد از خودم گذاشتم. برای این!!
و با دست به شکمم اشاره کرد. از خجالت مثل لبو شدم برای اولین بار راجع به موجودی که توی وجودم داشت رشد می کرد فکر کردم و چشملنم به سمت نگاه امیر محمد رفت. دستم را به طرف شکمم بردم و سرم را بالا بردم دیدم خیره نگاهم می کند. یادم آمد که چقدر ازش بدم می یاد ،چقدر ازش متنفرم، چقدر اذیتم کرد و چقدر دلم را شکست.
دستم را گذاشت روی دستم که به شکمم بود . سریع خودم را کنار کشیدم. جا خورد و یک قدم عقب رفت و با غیظ گفتم:
ـ برو بیرون.
معلوم بود هم تعجب کرده و هم خوشش نیامده، یک لحظه دودلی را توی نگاهش دیدم .گفت:
ـ مگه جای تو رو تنگ کردم؟!!
ـ آره.
با بی خیالی کاپشن و شالش را انداخت روی کاناپه و کمد را باز کرد و مشغول عوض کردن لباس هایش شد. لجم گرفته بود، فکر کردم کی وقت کردن لباس های آقا رو آوردن. داد زدم:
ـ بهت گفتم برو بیرون.
در حالی که داشت کمربندش را باز می کرد به سمتم چرخید و خیلی خونسرد گفت:
ـ جالبه! یادمه چند وقت پیش مثل کنه می چسبیدی به من چی شد؟ خانم کوچولو عشقت ته کشید؟
نگاهم به بازوان ورزیده و شانه های پهن و ستبرش افتاد. ای خدا چقدر دلم برای دیدن این صحنه ها ضعف می رفت ولی حالا دلم نمی خواست بدونم همچین انسانی روی زمین وجود داره. با همان لحن قبلی گتم:
ـ آره ته کشید عشق من برای کسایی که لیاقت ندارن ته می کشه.
دستش به دکمه ی باز شده ی شلوارش ماند. به طرفم آمد عقب تر رفتم ولی پشتم به دیوار خورد دیگه برای فرار دیر بود. اونقدر به من نزدیک بود که صدای نفس های سریعش رو می شنیدم. انگشت سبابه اش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا برد. نگاهم به نگاهش گره خورد. هنوز هم ازش نفرت نداشتم ولی از نگاهش می ترسیدم یه چی غریبی توی نگاهش بود. چیزی که قابل توصیف نبود. با صدای خش داری زمزمه کرد:
ـ خوب حالا می فرمایین چه کار کنیم پرفسور!!!
با اخم های گره کرده تمام جراتم رو جمع کردم بعد از مکثی گفتم:
ـ دیگه نمی خوام ببینمت تو یه خیانت کار ترسویی...!
چانه ام را محکم گرفت و گفت:
ـ داد نزن چون صدای من از تو بلند تره. اگر هم بلند شد دیگه پایین نمی یاد. خوب حالا گوش کن چی می گم چون یه بار می گم تا توی اون مغز دست نخورده ات فرو کنی، دفعه ی بعدی نیست فقط یک بار. بهت گفته بودم دست از سرم برداری، گفته بودم ما تیکه ی هم نیستیم، گفته بودم فکرامون مال دو دنیای مختلفه ولی نه! سرکار خانم لوس و نُنُر باید هر چی دلش می خواد بیاد دستش و بعدش اگه به میلش نبود بندازدش دور. خوب یه جای کار اشتباهه، فکر کردی خانم کوچولو، من رو کسی راحت دور نمیندازه. من باید تصمیم بگیرم کسی می مونه یا می ره. بارها و بارها و بارها بهت تذکر دادم از خر شیطان بیای پائین ول نکردی گفتم بچه ای...
بعد هم حال پدرت و ارادت من به خسرو خان ، گفتم صبر می کنم سر عقل می یای اما نه، خانم پاشون رو کردن تو یه کفش همه رو هم دنبال خودشون روان کردن. هی رفتم و اومدم با ؟آرامش ،با داد و فریاد، با توهین گفتم کوتاه بیا نیومدی. هر جوری بود خودت رو دوختی به تن من، خوب چی فکر کردی پسر پیغمبرم؟!!
یه لحظه مکث کرد و بعد سرش را تکان داد و ادامه داد:
ـ لعنت بر شیطان. فکر کردی من تارک دنیام. راجع به من چی فکر کردی؟ هرچی بود می دونم بدت نیومد. می خواستی قبل از این بند و بساطی که برام راه انداختی گورت رو گم کنی از زندگی من بیرون بری .حالا دیگه برا این قر و اطوارا خیلی دیره. حالا من تصمیم می گیرم کی من و ببینی و کی نبینی. اونی هم که داری حمل می کنی بچه ی منه .من تصمیم می گیرم بهش دست بزنی یا نه ،شیر فهم شد. یک بار دیگه صدات رو روی من بلند کنی به ولای علی کاری می کنم که از دنیا اومدنت پشیمون بشی.
تکان محکمی به چونه ام داد. خشکم زده بود. دیگه واقعاً یه لحظه هم نمیتونستم ببینمش. اشک از چشمانم روان شده بود. لب هایم را گاز کرفتم و گفتم:
ـ برو پیش اون منشی جون بی آبروت خائن.
دستش را بالا برد بعد انگار یه چیزی یادش بیاد دستش رو مشت کرد آورد پایین و با چشم های به خون نشسته زُل زد به چشم هایم و گفت:
ـ مثل اینکه درست بهت حالی نکردم. از این لحظه به بعد دهنت رو باز کنی راجع به چیزی که به تو ربطی نداره حرف بزنی داغ اون دندونای ارتدونسی شده خوشگلت رو به دلت می ذارم. نیم وجبی حالا دیگه واسم پر مدعا شده، مگه من دعوت نامه فرستادم بیای بشی مُخل آسایش من، اگه یکی گله داشته باشه اونه ،نه تو دختر پُر رو!
تو اومدی جای اون، اون سر جاش بود .هیچ وقت هم اعتراضی نمی کرد. هیچ مشکل هم با هم نداشتیم. تو بودی که مثل قاشق نشسته خودت رو انداختی وسط. حالا هم همین وسط می مونی تا خبرت کنم. بچه ام رو که زاییدی هرری. راه دراز و جاده دراز. مهرت رو کامل می دم برو همون قبرستونی که توش به دنیا اومدی هر غلطی دلت خواست بکن. دیگه هم نمی خوام رنگ نحس چشمات رو ببینم. اما تا اون موقع می تمرگی و صدات در نمی یاد. می فهمی چی می گم. اگه رفتی سراغ حاج خانم چُغُلی کردی کاری می کنم به جهنم بگی بهشت، لال می شی این 6ماه رو سر می کنی. تنها راه آزادیت همینه. بعدش من و این طفلک معصوم هستیم که باید چوب بچه بازی های خانم رو بخوریم که هوس عاشقی به سرش زده بود. اون دختر بدبخت نه به تو نه به هیچ کس دیگه آزاری نرسونده. اگر به گوشم برسه کوچکترین ناراحتی براش درست کردی کاری می کنم ناکرده. خیال نکن چشمم رو روی حاجی و حاج خانم می بندم. ماندانا تنها کسی بود که همه جوره به پام نشست و هر سازی زدم رقصید. حالا که می خوای بدونی بدون اون مثل تو دنبال سر من نیفتاد امانم رو ببره. من خودم خواستمش ،خودم انتخابش کردم، زن عقدیمه، دوستش دارم با صد تا مثل تو هم عوضش نمی کنم. تا حالا هم دختری به پاکی و مهربونی اون ندیدم. حالا لال شو ،دفعه ی دیگه اسم کسی رو که نمی شناسی نیار. من اگه خیانت کردم به اون بوده نه به توی خود خواه تنبل بی استعداد. حالا فهمیدی؟ می دونی چرا نخواستم ببرمت دوبی؟ چون دل ماندانا شکست، چون همه اون رو زن من می دونن، اون خانم خونه ی منه. من باهاش خونه دارم، زندگی دارم، اما محض دل حاج آقا و حاج خانم مجبور بودم قایمش کنم. تو زن فامیلمی و اون زن دلم باید با این وضع کنار بیای.
من اونو کنار نمی ذارم، چرا؟ چون یه کثافت ،بی شرف احمق این زن بدبخت رو ول کرد و به روز سیاه نشوند و رفت کنج هلفدونی و مادر و پدر من هم زن مطلقه به مزاجشون خوش نمی یاد. اون و هزار تا دلیل کثیف دیگه . ماندانا اینقدر خانمه که حاضر شد برای اینکه اسمش توی شناسنامه ام نباشه صیغه 99ساله بشه ،اما زن اصلی و رسمی من اونه. من و اون منتظر روزی بودیم که جناب عالی حوصله ات سر بره. ولی حالا وقت مناسبی نیست کوچولوی احمق، حالا باید تا تهش بری. بعد آزادی، فهمیدی؟ فهمیدی چی گفتم؟
دیگه حرفی نداشتم. فکر کرده بودم شکستم ولی صدای شکستنم رو حالا شنیدم. حالا همه چیز توی سرم می چرخید .بابا، مامان، حاج خانم، امیر محمد، بچگیم ،مدرسه، بچه ام، آمریکا، آمریکا. ای خدا من باید برم باید زودی برم باید از این زندانی که برای خودم ساختم فرار کنم. اگر نرم بچه ام رو ازم می گیرن. باید برم، باید ساکت باشم، باید حرف نزنم. باید آروم باشم، باید یادم بیاد باید برنامه بریزم. من خنگ نیستم، من می دونم باید چطوری برنامه بریزم. باید آروم باشم، باید پله پله ولی سریع باید هر چه زود تر برم، باید قبل از اینکه کسی شک کنه برم. باید کاری کنم امیر محمد فکر نکنه می خوام برم. باید با برنامه برم. نفس عمیقی کشیدم وقتی به خودم اومدم امیر محمد از اتاق بیرون رفته بود. لباسم را عوض کردم و خوابیدم. حاج خانم دنبالم آمد و گفت:
ـ شام گذاشتن بعد هم می خوان برن حسینیه.
ـ گرسنه نیستم.
ـ امروز فعالیتت زیاد بود گلم ،خسته شدی مگه می شه؟ باید یه چیزی بخوری.
ـ امشب ترجیح می دم خونه استراحت کنم.
نمی خواستم بحث کنم .گفتم:
ـ می شه یه کم غذا بدین دست عشرت خانم واسم بیارن، من حالم زیاد خوب نیست.
حاج خانم فوری دست پاچه شد. سعی کردم حاج خانم رو از نگرانی در بیارم، عشرت خانم غذا رو آورد سعی کردم بخاطر بچه ای که حالا تمام وجود و هدفم بود ،خوردم. حالا یه برنامه جدید داشتم. باید فکر می کردم. نمی دونم کی خوابم برد. با صدای اذان چشم هایم را باز کردم. امیر محمد کنارم به میله ی تخت تکیه داده بود. متوجه ی بیدار شدنم شد. برنامه را توی ذهنم مرور کردم( نباید شک کنه، نباید اشتباه کنم. من خیلی ام باهوشم) لب هایم را خیس کردم و آرام نشستم. صدایش را شنیدم .گفت:
ـ حالت خوبه؟
دلم نمی خواست حالم رو بپرسه .توی دلم گفتم«خوبه به تو چه؟» اما آرام جواب دادم:
ـ خوبم!
ـ من دیشب حال خودم رو نمی فهمیدم، متاسفم،برای همه چیز متاسفم، واقعاً نمی خواستم اینطوری بشه. تیام خونه ی نیاوران دیگه داره تمام می شه، وسایل می گیرم، میتونی بری اونجا، هر کاری بخوای برای تو و بچه می کنم. ماندانا کاری با تو نداره، اون دختر بدی نیست، هیچ وقت نمیبینیش باور کن.تو زندگی خودت رو داری. هر چی بخوای توی دستت می ذارم فقط....
مکث کرد بعد از چند لحظه با صدای لرزان گفتم:
ـ فقط تو رو نخوام، می دونم تو فقط مال ماندانایی.
دستش را به صورتش کشید با صدایی آرام، مهربان و مستاصل گفت:
ـ به والـ... دلت نمی خواد جای من باشی، بد جایی گیر کردم، نمی تونم انتخاب کنم، عذابم نده، من نخواستم تو رو اذیت کنم. باور کن. به خاطر اون بچه که هنوز نیومده ، هزارتا چشم منتظر داره.
بی اختیار گفتم:
ـ تو چی ؟تو هم انتظارش رو می کشی؟
ـ مسلمه چرا که نه ؟هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم، وجودی رو که هنوز لمس نکردم اینقدر برام با ارزش باشه.
حسادت تمام وجودم را گرفت. پرسیدم:
ـخوب اگر ماندانا بچه دار بشه چی؟ اون وقت دیگه بچه ی من رو دوست نداری؟
نگاهش غمناک شد. سکوت کرد، سرش را برگرداند و با دست راستش گردنش را مالید. بعد سرش را پایین گرفت. داشتم آتش می گرفتم نمی دونم چرا؟ سرش را بلند کرد. نگاه خالی اش را به چشمانم دوخت و با صدای گرفته ای گفت:
ـ ماندانا بچه دار نمی شه! نمی تونه بچه دارشه، هرگز اون ، اون(سرفه کرد) بچه ی تو تنها اولاد من می شه. ماندانا عاشق بچه اس، باور کن اینقدر از خبر حاملگیت خوشحال شد، تو اونو نمی شناسی تیام، اون یه فرشته اس .
چقدر بی شرم، چطور می تونست توی صورتم نگاه کند و این حرف را بزند. باید به برنامه فکر کنم. هیچ کس نباید شک کند. از جا بلند شدم که چادرم را سر کنم و وضو بگیرم که دستم را کشید طرف تخت، به طرفش برگشتم.
آرام نشاندم کنارش و گونه ام را بوسید و بعد لبم را و بعد ای خدا دلم نمی خواست دیگه، روحیه ام خراب بود و با این کار خرابتر هم می شد. دلم نمی خواست تحملش کنم. از بودن در کنارش زجر می کشیدم. هنوز دوستش داشتم اما خیلی هم عصبانی بودم. چیزی که انگار درک نمی کرد. دیگه چیزی نفهمیدم. صبح تا ساعت 11خواب بودم وقتی بیدار شدم رفته بود.
-------------------------------------
نبینم کسی به امیر محمد چیزی بگه ها.... حتی تودلش!!!( سازمان حمایت از امیر محمد!!!
)
اگر خواستین بیاین تو پروفایل من جیغ بکشین!



 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
آن روز دیگه حرفی پیش نیامد. حاج خانم خیلی مراقب حالم بود. شب توی حسینیه ی بزرگ محل که از موقوفات خانواده ی ضرغام بود و خیلی هم طرفدار عزاداری امام حسین با جلال فراوان برپا بود.
از شب پنجم محرم دست های اطراف تهران جلوی حسینیه می آمدند و نوحه خوانی می کردند و علم ها سلام می دادند. تجربه ی چندانی درباره ی این مراسم نداشتم. شب اول با چشمان گرد شده به مراسم خیره مانده بودم. حسنی با تعجب نگاهم کرد و گفت:
ـ تیام تو تا حالا مراسم محرم رو ندیده بودی؟
ـ فقط تو فیلم ها و تلویزیون.
شب قبل هشتم درد عجیبی داشتم که باعث شد حاج خانم به امیر محمد زنگ بزند و او از قسمت مردانه آمد دنبالم و با حاج خانم که به هیچ وجه حاضر به ماندن نبود مرا به بیمارستان بردند. پزشک زنان بعد از معاینه و سنوگرافی گفت:
ـ بچه مشکلی نداره و این نوع درد بعضی مواقع می یاد و می ره. بعد با شوخی و خنده گفت این مثل پیش لرزه ی قبل از زلزله است. داره شما رو برای زایمان آماده می کنه. البته به هیچ وجه نباید فشار عصبی داشته باشی.
دکتر رفت و من از ترس زبانم بند آمده بود. حاج خانم سریع گفت:
ـ امیر محمد آب قند بیار.
و بعد با سلام و صلوات و نوازش های حاج خانم به خانه رفتیم. شب تاسوعا دیرتر از همه با امیرمحمد به حسینیه رفتیم. هرچقدر اصرار کرد با ماشین بریم حسینیه قبول نکردم. بعد از آن شب کثل آدمی شده بود که عذاب وجدان دارد. محبت می کرد و مراقبم بود اما برای من که لحظه ای حرف هایش از گوشم بیرون نمی رفت ارزشی نداشت. او عاشق دیگری بود و مرا برای خانواده اش می خواست و حالا مطمئن بودم با به دنیا آمدن بچه او را به ماندانا می دهد و مرا به زباله دان می اندازد.
حسینیه جزئی از مسجد و سر کوچه بود. واقعاً اگر این دو قدم راه را با ماشین می رفتیم تا صبح هم نمی رسیدیم. خیابان قلقله بود. نزدیک مسجد، امیر محمد دست هایش را مثل محافظ دورم حلقه زده بود و از میان جمعیت ردم می کرد. مردم محو تماشای عزاداری دسته ی مهمان بودند. بزرگترین علمی که تا آن روز دیده بودم. داشت جلوی حسینیه می چرخید. واقعاً برایم عجیب بود که یک آدم چطور می تونه وزن یه ماشین رو روی شونه اش تحمل کند، در میان صلوات و بر چشم بد لعنت و بر یزید لعنت مردم ،عزاداری ادامه داشت. در یک آن همه چیز دگرگون شد .صدای جیغ بود ،علم داشت برمی گشت. مردها رفتند و علم را از چند طرف نگه داشتند. صدای داد بود که دنبال علمدار بعدی می گشت. تا علم را از شونه ی علمدار فعلی بردارند چون علمدار پایش پیچ خورده بود و نمی توانست حرکت کند. از هر طرف صدایی می آمد. امیرمحمد من را به کناری کشید و یک آن دیدم نیست. چشم برگرداندم و دیدم علم رفت بالا و صدای صلوات و یا حسین مردم بلند شد. امیر محمد زیر علم بود و چند نفر مرد مجروح را به کنار بردند. یک نفر به سمت امیرمحمد رفت و او درگوشش چیزی گفت، دیدم سری تکان داد. چیزی گفت و رو به مسجد شد و سلام داد. لحظه ای بعد حاج آقا کنارم بود. بازوانش را حفاظم کرد و بعد به طرف درب بانوان رفتیم. نمی خواستم برم آرام گفت:
ـ نگران نباش بابا امیرمحمد آدم فرستاد به من گفتن بیام دنبالت، اون باید علم رو به مسجد بعدی برسونه تا علمدار دیگرشون که توی ترافیک مونده برسه اونجا.
با نگاه مضطرب بهش خیره شدم گفت:
ـ چیزی نیست بابا، شوهرت شیره( سربلند کرد) به علی نمی دونی چه افتخاری کردم، علم جدش رو به دوش گرفته، تو برو وقتی برگشت می گم بهت سر بزنه.
خبر به گوش خانم ها هم رسیده بود. حاج خانم با نگرانی و در عین حال با افتخار فراوان به طرفم اومد و گفت:
ـ قربونت برم مادر، بیا بنشین پیشم.
هر کسی یه حرفی می زد و همه با پچ پچ من را به هم نشان می دادند.
یک ساعت بعد امیرمحمد به موبایلم زنگ زد که نگران نباشمو هر وقت خواستم برم خونه بهش زنگ بزنم. شب موقع خواب امیرمحمد حال عجیبی داشت با اینکه خودم رو به خواب زده بودم ولی می تونستم احساسش کنم.
ده روز محرم به سرعت گذشت به خانه نیاوران برگشتیم. امیر محمد طبق معمول غیب شد اما کمتر از سابق، حالا بیشتر به خانه می آمد و وقتی نبود می دانستم کجاست. اما ناراحت نبودم!!! من دنبال برنامه ی خودم بودم. اولین کارم بعد از برگشتن به خانه ی نیاوران چک کردن پاسپورت ایرانی و آمریکاییم بود که خوشبختانه خیلی به تاریخ انقضاء مانده بود. فرصت زیادی نداشتم. دو روز بعد به بهانه ی سر زدن به پانی رفتم بانک و پول گرفتم و یکسره رفتم به آژانس هواپیمایی همیشگی. اولین بلیط یکسره ایران به فرانک فورت ،میامی را خریدم. تاریخش برای سه روز بعد بود ،وقت چندانی نداشتم. باید همه کارها رو رو به راه می کردم. سر راه به صرافی آشنامون زنگ زدم .قرار شد فردا صبح پول را ببرند به خانه ی پانی. پول نقد مورد نیاز را برای خرید دلار را پیش پانی گذاشتم و ازش خواهش کردم که فردا را به خواطر من از کار و زندگیش بزند تا دلارها به دستش برسد. او با خنده گفت:
ـ حتماً، حتماً به هرحال چه کنیم کاری غیر از زحمت نداری. خانم مخفی کار!
کمی با هم حرف زدیم و قبل از ساعت 4برگشتم خونه. آن شب زود برای خواب به اتاقم رفتم. خوابم نمی برد. فکرم مشغول بود. صبح وقتی سرم خلوت شد به اتاقم رفتم و چندتا از کتاب های بابا را برداشتم و گذاشتم توی یک ساک بعد دوباره درآوردمشون و گذاشتم سرجایش،رسک بزرگی بود باید خیلی مراقب می بودم.
آن روز با حاج خانم و حاج آقا رفتیم سر خاک بابا، باهاش خداحافظی کردم و از ته دل زار زدم. چقدر دلم می خواست او هم با من فرار می کرد.
یه نامه برای امیرمحمد و یه نامه برای حاج خانم و حاج آقا نوشتم. توی نامه ی امیر محمد نوشتم که من و بچه را فراموش کند .نوشتم که همون طوری که می خواست از زندگیش رفتم تا جبران اومدنم باشه. نوشتم که بچه من فقط خاطرات تلخ را یادآوری می کند و اون می تونه با ماندانا یک زندگی عادی داشته باشه و اگر خدا بخواد بچه دار بشه و...
و در آخر نوشتم که هرگز دنبالم نیاد و برگه ی طلاق رو به وکیل خانوادگیمون تحویل بده.
از حاج خانم و حاج آقا به خاطر تمام محبت هاشون تشکر کردم و نوشتم که شرمنده شونم و من رو حلال کنند ولی مجبورم که برم. نوشتم که امیرمحمد من رو هیچ وقت نمی خواست و من به زور زنش شدم. نوشتم که اون یکی دیگه رو دوست داره و ازشون خواهش کردم اجازه بدن اون زن رو به دیدنشون ببره.
نوشتم من لایق اون همه عشق نبودم ولی همون مدتی که کنارشون بودم شیرینی عشق رو به من هدیه کردن و اینکه تمام سعی ام را می کنم که بچه ام را درست تربیت کنم و همیشه براشون عکس بفرستم و از زندگیش براشون خبر بدم. نوشتم این کمترین کاریه که در مقابل اون همه محبت می تونم انجام بدم و واقعاً شرمنده ام.
شب پرواز حاج خانم مهمان داشت .پرواز ساعت6 صبح بود و من باید ساعت 2صبح از خونه بیرون می زدم. به آژانس خونه ی سابقمان که این چند روز ازشون برای کارهایم ماشین خواسته بودم ،سپردم که یک ماشین مطمئن ،راس ساعت 2صبح به آدرس هر روزی بیاد منتظر بشه تا من بیرون بیام. ازشون خواستم که مثل همیشه زنگ نزنه.
آن شب حمام کردم موهایم را خشک و گیس کردم و خوابیدم. شانس آوردم که امیر محمد نبود. تمام مدت چشمم به ساعت بود .12نیمه شب شلوار جین و بلوز سفید آستین بلند با یک پلیور بلند سفید با نقش های هندسی آبی و سرمه ای و سیاه پوشیدم. پالتوی بلند مشکی که از مزون خانم شفیعی سفارش داده بودم با چکمه های بلند چرم مشکی و کیفی که برای سفر دوبی گرفته بودم و جا دار بود و تمام خرت و پرت های مورد نیازم را توش گذاشته بودم برداشتم. حلقه ی سه رنگ یادگار امیر محمد تنها جواهری بود که از خونه اش همراهم بردم. شاید دلم می خواست یه چیزی که خودش برام گرفته همیشه همراهم باشه یه چیزی که اشتباهم را همیشه به یادم بیاره. حلقه را توی انگشتم چرخاندم و دیگه آماده ی رفتن بودم.
خدا خدا می کردم کسی از خواب بیدار نشه. توی آن چند شب چند بار راه را امتحان کرده بودم. شده بودم مثل زندانی های فراری فیلم ها، پاورچین پاورچین خودم را به در ورودی رساندم. قفلش را باز کردم و رفتم بیرون و در را آرام بستم. دیگه هیچ راه برگشتی نبود. دسته کلید خودم را روی نامه ها روی میز توالت امیرمحمد گذاشته بودم. با قدم های سریع مسافت خانه تا در باغ را طی کردم و دعا دعا می کردم که آقا مصطفی از خواب بیدار نشود. هر جوری بود آهسته کلید در حیاط را که از دسته کلید جدا کرده بودم توی در چرخاندم. قفل صدایی داد و در باز شد. کلید را توی دستم گرفتم و مشتم را بستم، بیرون رفتم و در را قفل کردم. ماشین منتظرم بود. سوار شدم و سریع به فرودگاه مهرآباد رفتیم. چون بلیط گرفته بودم و ساک هم نداشتم تحویل پاسپورت و خروجی گرفتن پاس خارجی ام به سرعت انجام شد. قلبم به شدت می تپید. موبایلم را خاموش نکرده بودم و هر آن انتظار می کشیدم زنگ بخورد. بالاخره اعلام کردند مسافران تهران-فرانکفورت برای ورود به هواپیما آماده باشند. وقتی مهماندار صندلیم را نشان داد نشستم. کمربندم را نبستم و موبایلم همچنان روشن بود. در هواپیما بسته شد و از مسافرین تقاضا شد تمام وسایل الکتریکیشون رو خاموش کنند. موبایلم را خاموش کردم با اینکه گفته بودند کمربند ایمنی را ببندم ولی هنوز نبسته بودم. هواپیما روی باند پرواز بود به محض اینکه احساس کردم اولین چرخ هواپیما از روی زمین برداشته شد کمربندم را بستم. هواپیما به پرواز در آمده بود و هنوز باور نمی کردم.
خوشبختانه حالت تحوع ام خیلی بهتر شده بود و توی کل پرواز فقط یک بار حالم بد شد که اون هم فکر می کنم به خاطر اضطراب بود. توی آلمان 3ساعت به پرواز بعدی زمان داشتیم و هنوز منتظر بودم اسمم را از یک جایی صدا کنند. وقتی هواپیمای پرواز فرانکفورت-میامی به پرواز در آمد حالم بهتر شد و آرامتر شدم. بیشتر پرواز را خواب بودم به جبران چند روز بی خوابی.
وقتی خلبان اعلام کرد که روی آب های میامی پرواز می کنیم انگاری یک نفر به قلبم چنگ انداخت و خدا رو شکر کردم که اگر در تمام زندگی ام مثل بچه ها بزرگ شدم، حد اقل چند باری سفر تنهایی داشتم و حالا دستپاچه نمی شدم.

 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
فصل 14
تصمیم داشتم یک تاکسی بگیرم و به آدرس جدید مامان برم. وقتی وارد سالن انتظار شدم یا چهره ی خسته و سر درگم مامان روبه رو بودم. بدون هیچ حرفی بغلش کردم و هر دوتامون زار زدیم. اونقدر گریه کردیم که همه نگاهمان می کردند. به سمت ماشین رفتیم. توی راه چشم هایم را بستم.
از رادیو آهنگ« قلبم شکست بگو دوباره عاشقمی» پخش می شد و اشک هایم بی صدا روی گونه هایم می غلتید .وقتی به خانه ی مامان رسیدیم دوش گرفتم یکی از لباس های راحتی مامان را تنم کردم. مامان مشغول حرف زدن با تلفن بود.فهمیدم داره با ایران حرف می زنه. با دو دلی بهش نزدیک شدم. اشاره کرد رفتم کنارش نشستم. امیرمحمد پشت گوشی بود که می گفت:
ـ خانم دکتر من دارم دیوونه می شم. آخه من به کی بد کردم که این بلا سرم اومد. واالـ... به پیر به پیغمبر من هر کاری تونستم کردم جلوی ازدواجمون رو بگیرم ولی ماشاءالـ... مگه تیام گذاشت. نفهمیدم چی شد بدبخت شدم، خانم دکتر بچه ام، تیام بازی بدی با من کرد. من که گفتم بره توی خونه خودش. می تونست بیاد به شما سر بزنه ،چرا اینجوری کرد؟ خوب می گفت دلم تنگ شده می خوام برم پیش مامانم. مگه هر کاری خواست نکرد؟ این هم روش. من دیگه روم نمی شه پا تو اون خونه بذارم. اون جا قیامت بود. برای حاج خانم اورژانس آوردن، حاج آقا سیلی خوابوند توی گوشم که تا حالا که بزرگ شدم نخورده بودم. دست تیام درد نکنه ،آخه بابا یکی به من بگه چه کار کنم دارم دیوونه می شم.
صدای هق هق امیرمحمد دلم را سوزاند اما هیچ دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم. رفتم و یک لیوان آب ریختم. صدایش تا آشپزخانه هم می آمد.
ـ بگین من چه کار کنم؟ خانم دکتر، من می دونم الان اونجاست.
مامان آرام جواب داد:
ـ بله مهندس.
چند لحظه صدایی نیامد. بعد گفت:
ـ می خوام باهاش حرف بزنم.
مامان رو به من کرد، سرم را تکان دادم .مکثی کرد و گفت:
ـ مهندس جان عزیزم، برو خونه یه دوش بگیر یه قرص آرامبخش بخور. فردا هم روز خداست. کاریه که شده اشتباه یا درست، هرچی، صبر کنید، عجله نکنید، شما هم که هم آدرس ما رو دارید هم تلفن رو، ما هم که فرار نمی کنیم. بعداً با هم صحبت کنید.
ـ د آخه بدبختی من همینه که نمی دونم یه ساعت دیگه می تونم پیداتون کنم یا نه؟ به خدا این درست نیست، خدایا چه کار کنم؟
ـ گفتم که برو بخواب خواب الان برای شما واجب تر از هر چیزیه، برو بخواب آرامش پیدا کن تا بعد.....
لیوان آب را گذاشتم روی میز نشستم پشت میز ناهارخوری و از حال رفتم. مامان که تمام مدت داشت من رو نگاه می کرد یهو از جا پرید و گفت:
ـ مهندس من باید برم تا بعد...
گوشی را قطع کرد و بالا سرم آمد. با نوازش های مامان به حال خودم برگشتم. مامان سرم را بوسید و گفت:
ـ تیام جان مامان، اگه می خوای گریه کن. همه چیز درست می شه بهت قول می دم.
و من فکر کردم چه جوری؟ روز های بدی بود. چند روز اول نتونستم با کسی حرف بزنم. مهیا بهم زنگ زد و گفت:
ـ ازم خواستند باهات حرف بزنم.
حال نداشتم فقط گفتم:
ـ مهیا جون بگو بهش بگن من رو فراموش کنه، من اشتباه کردم خودمم تاوانش رو پس می دم، بگو هیچ حقی هم گردنم نداره، نه خودم نه بچم. من هیچ چیز ازش نمی خوام فقط برگه طلاقم رو امضا کنه.
دو هفته بعد مامان خواهش کرد خودم با امیر محمد حرف بزنم. گفتم:
ـ باید صبر کنه ،الان نمی تونم.
ـ داره می یاد آمریکا.
ـ اگه پاش رو بزاره اینجا می رم گم می شم هیچ کدومتون پیدام نکنین.
تهدیدم کارساز بود چون همه دیده بودند این کار ازم برمی یاد. یک ماه گذشت. کم کم خرید رفتم. چیز های مورد نیازم را گرفتم. دکتر رفتم و سونوگرافی کردند. جنس بچه را گفتند دختره، اینقدر احساس خوبی داشتم که نگو. با دمم گردو می شکستم. روحیه ام عوض شد، قرار شد سال تحصیلی جدید رشته ی عکاسی رو در دانشگاه میامی شروع کنم.
مامان هیچ مخالفتی نکرد! مامان برام یه ماشین مینی ماینر قرمز و سفید که خیلی هم مد شده بود خرید. عاشق ماشین کوچکم بودم. کم کم وارد جریان زمینم شدم. به یک شرکت ساختمان سازی واگزار کردم که بسازد و در ازاش مقدار مناسبی پول و یک واحد آپارتمان نوساز سه خوابه در یک شهرک به من تعلق گرفت. راضی بودم و مامان می گفت« محشره» مدام سر به سرم می گذاشت که تاجر حرفه ای شدم و باید در سرمایه گذاری بعدی شریکش کنم. اما من حالم از هرچی ساختمان و ساختمان سازی بود به هم می خورد. رابطه ی خیلی کمی با مادربزرگ و خاله هام داشتم چون حوصله ی اظهار نظرها و سرزنش هاشون رو نداشتم.
امیرمحمد و حاج خانم و حاج آقا مدام با مامان در تماس بودند. استیسی یکی از دوستان قدیمی و آمریکاییم بود که هنوز باهاش رابطه داشتم و گاهی با هم ناهار و شام بیرون می خوردیم.
یک روز مامان من رو برای ناهار برد بیرون و ازم خواهش کرد با امیرمحد حرف بزنم. گفت حقشه راجع به بچه بدونه و این که تا حالا دو تا عکس سونوگرافی و گزارشات دکتر رو براش فرستاده. گفت روزی که خبر داده بچه دختره حاج خانم از ذوق گریه می کرده و قربان صدقه می رفته. البته امیرمحمد اونجا نبوده چون حاج آقا گفته پاش رو بزاره اونجا عاقش می کنه. گفت امیرمحمد حال درستی نداره و می خواد بیاد آمریکا.
با حرص گفتم:
ـ می خواد بیاد اینجا چه کار کنه؟ نکنه تصمیم گرفتن با ماندانا خانم مهاجرت کنن اینجا، امید به خدا!
مامان خیلی باهام حرف زد اینکه بچگی کردم. توی همه چیز عجله کردم و حالا که دارم مادر می شم باید عاقلانه تر رفتار کنم. قبول کردم با امیرمحمد حرف بزنم. بالاخره طرف های شب بهش زنگ زدم. می دونستم ساعت 3ایران می شه. به زنگ دوم نرسیده جواب داد:
ـ الو!
ـ ببخشید مثل اینکه خواب بودین.
ـ نه نه نه، بیدارم ،خواب نیستم، چطوری؟ بچه چطوره؟
صدایش دو رگه بود و مطمئن بودم که خواب بوده. گفتم:
ـ خوبیم، همه چیز خوبه. ببین من زنگ زدم بهت بگم دارم سعی می کنم دیگه بچه بازی در نیارم، می دونم خیلی زندگیت رو بهم ریختم، امید وارم همه چیز درست شه، واقعاً متاسفم.
ـ تاسف دردی از من دوا نمی کنه تیام خانم! من می خوام وقتی دخترم به دنیا می یاد بغلش کنم، می خوام نوازشش کنم. اون همه ی وجود منه، این حقه منه!
یکهو یادم اومد امیر محمد خونه ی خودش نیست با حرص وسط حرفش پریدم و گفتم:
ـ اینجوری حرف نزن ماندانا خانم ناراحت می شن. انشاءالـ... دعا می کنم خدا یه نورچشمی هم به ایشون بده تا جبران زجرهای شما بشه. با دیدن این بچه هم دردی از تو دوا نمی شه مهندس، مگه غیر از اینه که مادرش منم، یه دختر خودخواه تنبل بی استعداد، حیف نیست بی خود خودت رو گرفتار کنی؟
با صدای عصبانی که سعی می کرد کنترلش کنه گفت:
ـ تیام بس کن، مسخره بازی در نیار، چرا همه چیز برای تو یه بازیه؟ دختر جان این دیگه یه شوخی نیست، این دیگه زندگی یه انسانه که معصومه، این بچه ی منه، با همه چیز بازی کردی با این یه قلم بازی نداریم.
ـ اِ، جداً، خوب منم که همین رو گفتم. گفتم من بچه ام، لطفاً شما به زندگی با همسر بزرگسالتون ادامه بدین. من که کاری با شما ندارم.
ـ تیام من اصلاً حالم خوب نیست. تو بد مخمصه ای گرفتارم کردی، مامان و بابام نمی خوان سایه ی من رو ببینن، خواهرهام ازم دلخورن، ماندانا ازم ناراحته، زندگیم داغونه، کارهام به هم ریخته، اعصاب ندارم، داری دیوونم می کنی، مگه نگفتی دوستم داری؟ دوست داشتنت همین بود؟!
دلم ریخت، گوشی توی دستام یخ زده بود. اشک هایم گل.له گلوله پایین می آمد. چقدر دلم برای دَف بابا تنگ شده بود خدا،آهسته گفتم:
ـ دیگه نمی تونم حرف بزنم، متاسفم!!
گوشی رو قطع کردم. حالا داشتم زار می زدم. ای خدا من تار و دَف بابا رو با هزارتا خاطره ی دیگه گذاشتم و اینجا آمدم! همش به خاطر عشقی که نابودم کرد... رفتم و تنها یادگاریش یعنی تسبیح شاه مقصود بابا که همیشه همراهم بود را بو کردم. «بابا جونم دلم واست تنگ شده». زانوم رو بغل گرفتم و زار می زدم. تلفن زنگ می خورد. صدایش را روی پیغامگیر می شنیدم. الو تیام، تیام خواهش می کنم گوشی رو بردار. تیام ازت تمنا می کنم، تیام به خدا دارم قاطی می کنم. بابا تو مگه رحم نداری؟!
به طرف گوشی هجوم بردم، جیغ می زدم و می گفتم:
ـ مگه تو به من رحم کردی؟ بی رحم، بی عاطفه، پست فطرت، ولم کن چی از جونم می خوای؟ گفتی برو، رفتم. ول کن دیگه! حالا کی گیر داده، هان؟ مگه مشکل تو من نبودم؟ خوب حالا دیگه نیستم، چرا ول نمی کنی؟ برو فکر کن هیچ اتفاقی نیفتاده، فکر کن بچه ای نیست، این بچه دختر منه، مال منه، حق منه، تنها خاطره از جائیه که بابام رو خوابوندم، تنها یادگار از اولین و آخرین عشقی که توی زندگیم بود. ولم کن برو اگه یه بار دیگه زنگ بزنی، امیرمحمد به خدا ول می کنم از اینجا می رم، می رم یه جایی که دیگه دستت بهم نرسه، می رم یه جایی که دیگه هیچ کدومتون پیدام نکنین. ذار با شرایطم کنار بیام، بذار نبودن و نداشتنت رو باور کنم، بذار با این درد و رنج ها بسوزم و بسازم بلکه بزرگ بشم و بتونم دخترمون رو بزرگ کنم.
گوشی رو قطع کردم و دوباره زار زدم... مامان نیم ساعت بعد آمد کنارم و با یک لیوان شیر و عسل و یک طرف کوچک توت فرنگی و بلوبری، میدونستم خیلی با خودش کلنجار رفته تا در رو باز نکنه. مامان هیچ وقت دوست نداشت توی زندگی خصوصی کسی دخالت کنه، حتی من که دخترشم.
بغلش کردم و بوسیدمش تا اینکه روی پاهایش خوابم برد. با مامان دردو دل کردم و او نونزشم می کرد.

 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
ماه ها سخت تر می شد. نزدیک عید بود و من پا به ماه هفتم گذاشته بودم. حالا دیگه شکمم مشخص بود و بیشتر وجود دخترم را حس می کردم. توی این سه ماه بیشتر مشغول جمع آوری تائیدیه و امتحان تافل و تمام پیش نیازهای دانشگاهم بودم. جاناتان و رایان جدی جدی رفته بودن بوستون یکی پزشکی و دیگری مهندسی ساختمان بخونه. توی این مدت بیشتر تلفنی با هم در تماس بودیم. از بین بچه های فامیل بیتا و آرمان و سامان بیشتر به من محبت می کردند. بیتا خودش یه دختر کوچولوی 2ساله به نام ملودی داشت که خیلی ناز و شیرین کلمه ها رو می گفت. بیتا سعی می کرد همیشه یه جوری من رو قاطی برنامه هایش کنه تا من با ملودی سرگرم باشم. آرمان و سامان با این که دانشگاهشون شهر گینزویل بود ،هردوهفته یک بار می آمدند میامی و من را می بردند این ور و آن ور، بعضی وقت ها که دخترها به گروهمون نگاه می کردند، سامان به آرمان می گفت:
ـ پسر، برات متاسفم همه فکر می کنند تو پدر بچه ای.
و به شکمم من اشاره کرد و گفت:
ـ هیچ کس وقتش رو تلف نمی کنه نگات کنه!
آرمان هم حرص می خورد و می گفت:
ـ حالا آقا سامان چطوری مطمئنی؟
ـ می تونند یه جور دیگه هم فکر کنند، می دونی؟
و من از خنده ریسه می رفتم، می دونستم بچه ها خیلی از کارها رو به خاطر من می کنند و ممنونشون بودم. دوست دختر آرمان، گابریلاز همه بامزه تر بود. اون هم دانشجوی سال اول رشته ی پزشکی بود و یکمی تپُلی، البته نه زیاد. همیشه به خنده می گفت:
ـ دختر، هیچ وقت نگو مزاحم منی. این واقعاً بهترین وقت زندگیمه چون فقط با تو همه فکر می کنند من باربی ام!
البته از دست زبان مادربزرگ و خاله هام در امان نبودم. مادربزرگ اصرار داشت که من حتماً باید بهش سر بزنم و هر وقت پیشش می رفتم شروع می کرد از آخر و عاقبت ازدواج مامانم و این که من رو قربانی کرد حرف زدن. وقتی اونجا بودم دختر کوچولوم بیشتر از هر وقت دیگه تکان می خورد و نا آرامی می کرد و در این مواقع من شَکَم می برد، یعنی می شه ناراحت بشه کسی به پدرش حرف بزنه؟! عید سرم با دید و بازدید شلوغ بود. حتی دوست های خارجی ام عید را تبریک می گفتند. وقتی مامان زنگ زد به حاج خانم و حاج آقا ،من خودم را جمع و جور کردم و گوشی را گرفتم، با شنیدن صدای من حاج خانم پقی زد زیر گریه و شروع کرد به قربون صدقه رفتنم. دلم می خواست زمین دهن باز می کرد و من فرو می رفتم. واقعاً شرمنده ی این همه محبت بودم اون هم بعد از اون فرار دزدانه و بی خبر. نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم. حاج خانم مدام قربان صدقه می رفت و می گفت:
ـ الهی که من فدای اون اشک هات بشم، مادر گریه نکن دخترم.
حاج آقا گوشی رو از حاج خانم گرفت و گفت:
ـ اِ، مونس جان شما هم که اشک این گل ما رو سال نویی در آوردی، تیام جان بابا، گریه نکن عزیزم، عیدت مبارک. بابا انشاءالـ... که امسال سال خوبس برات باشه.
در میان هق هق جواب دادم:
ـ همین طور برای شما، بابا جون ببخشید من شما رو خیلی اذیت کردم. من واقعاً شرمنده ام.
ـ دشمنمت شرمنده باشه بابا، خدا از سر تقصیرات باعث و بانیش بگذره ،باباجان حالا حالت چطوره؟ خودت خوبی، بچه خوبه؟
ـ خوبم الحمدالـ...، اون هم خوبه، داره بزرگ می شه، باباجون....
این کلمه را گفتم و ساکت شدم، برایم سخت بود ولی اما انتظار حاج آقا که گفته بود جانم و منتظر ادامه ی حرف من بود باعث شد بگویم:
ـ بابا جون!... امیرمحمد تقصیری نداره، من اذیتش کردم، اون از اول هم منو نمی خواست و من بچه بازی در آوردم. خواهش می کنم اون رو ببخشید. خواهش می کنم؛ به خاطر من تنبیهش نکنید. شما خیلی به من محبت دارین و باهام مهربون بودین، اونقدر هم که جبران اون هم بود...
سکوت کردم و حاج آقا بعد از کمی مکث فقط گفت:
ـ پیر شی دخترم.
حاج خانم گوشی رو از دست حاج آقا قاپید و گفت:
ـ قربونت بشم مادر ،چیز سنگین این ور اونور نکنی ها، یه وقتی جای خیس پا نذاری سُر بخوری فدات شم. مادر دارم برات بساط کاچی و حلوای بعد از زایمان آماده می کنم. چشمی عسل بانو رو هم دادیم از مکه آوردند. با دعای همراهش و یه پارچه ی سبز دادیم بردن حرم امام حسین و حضرت ابوالفضل و حضرت علی، حالا تا به دستت برسه مادر انشاءالـ...حرم حضرت زینب و حضرت رضا و حضرت معصومه هم می برمش قربونت برم. تو یه وقت نگرانی به دلت راه ندی عزیزم، مادر چیزی لازم نداری؟ نمی خوای حاجی برات یه چیز ناقابل بفرسته؟ می دونم ما شرمنده ی خانم دکتریم به خدا ولی قربونت برم تو رو خدا به من می گی گلم؟
از این همه محبت دلم گرم بود. دلم می خواست همه شون دورم بودند. نفیسه و سمیه و مائده هر کدام چیزی می گفتند. نفیسه می گفت:
ـ گرمی نخور، زیادیش زایمان زودرس می یاره.
سمیه می گفت:
ـ وا، چه حرفا اتفاقاً سردی زیادی نخور که بچه تو شکمت قولنج می کنه.
مائده می گفت:
ـ تیام حرف اینا رو گوش نکن .حرچی دکتر گفت همون کار رو بکن. آخه این دوتا مدرک پزشکی شون رو اداره بهداشت توقیف کرده!!
هیچ کدامشان حتی نامی از امیرمحمد نبردند. اون روز حال و هوای دیگه ای داشتم. روحیه ام خیلی بهتر بود. با مهیا حرف زدم صدایش زیاد تعریفی نداشت. هر چی پرسیدم چیزی شده گفت:
ـ نگرانم نباش.
مهیا خیلی دختر صبوری بود برعکس من! هشت ماهه بودم که زن دائی برایم جشن سیسمونی بران گرفت. خیلی عالی بود. همه دوستان و خانواده ها را دعوت کرده بود و خلاصه خیلی بهمون خوش گذشت.
اواخر ماه می دیگه واقعاً نمی تونستم نفس بکشم. مامان اصرار داشت من حتماً باید کلاس های زایمان بدون درد را بروم تا برای زایمان آماده باشم. بیشتر وقت ها با مامان میرفتم. یکی دوبار هم بیتا و استیسی همراهم شدند که کلی خندیدیم.
هر روز منتظر درد زایمان بودم. همه اش منتظر بودم تا وقتی کیسه آبم پاره بشه سریع به بیمارستان برم. این روز ها بیشتر کار من شده بود پیاده روی توی پارک نزدیک خونه و عکاسی از آب، زمین ،هوا، درخت، آدم، پیر، جوون و خودم می خواستم یه آلبوم از آخرین ماهی که دخترم را حامله بودم درست کنم. البته دقیقه ای هم از فکر امیرمحمد و کاری که با زندگیمون کرده بودیم خارج نمی شدم و هر لحظه به اون روز ها فکر می کردم بیشتر تجربه کسب کرده و حسرت می خوردم.
مامان این روز ها خیلی مشکوک شده بود، نگران بود ،مدام جای چیز ها را عوض می کرد و بعد یادش می رفت کجا گذاشته. می دانستم می خواهد من اصلاً دلهره نداشته باشم ولی خون خونش را می خورد. شب ها خوابم نمی برد. همه اش فکر می کردم، فکرهایی که هیچ آغاز و پایانی نداشت.
یک هفته ای می شد منتظر رسیدن روز موعود بودیم. سه شنبه 26می، مامان بی نوا، باالجبار یک کنفرانس مهم داشت. گفت:
ـ تا ظهر برمی گردم، از خونه بیرون نرو سعی می کنم زود بیام.
آن روز از خونه بیرون نرفتم و سعی می کردم خودم رو با وسایل و تخت خواب دخترم مشغول کنم. تخت سفید رنگ گرد نازی برایش گرفته بودم با پرده های توری. سرویس تخت دخترم را کنار تخت خودم چیدم. اتاقم رنگش روشن بود با پرده ها ی خود کار ایتالیایی و سرویس خواب سفید. اندازه ی اتاق خوب بود و خوشحال بودم که می تونم دخترم را کنار خودم داشته باشم. چیزی که مامان را خوشحال نمی کرد. مامان عقیده داشت بچه از بچگی باید مستقل بار بیاد و اینجوری لوس می شه. ولی این حرف ها اصلاً برایم مهم نبود.
طرف های ساعت 12درد عجیبی تمام وجودم را گرفت. به طوری که بدنم سرد شد. سعی کردم بنشینم و نفس عمیق بکشم .بلافاصله تمام شواهد رو چک کردم و با موبایلم به مامان زنگ زدم. مامان معلوم بود حسابی دست و پاش رو گم کرده و تند تند حرف می زد و می گفت:
ـ تیام جان مادر من دارم خودم رو می رسونم، ببین چی می گم من دارم می یام. احیاناً یه ریزه طول می کشه چون من امروز خارج شهر اومدم. نترسی ها الان یک نفر رو می فرستم دنبالت. همین الان یک لحظه به من وقت بده بهت زنگ می زنم. گوشیت دستت باشه ،تیام مادر نترسی ها، من دارم می یام. همین الان هم یکی رو می فرستم بیاد دنبالت بری بیمارستان ولی خواهش می کنم نترس. من همین الان می یام.
ـ مامان جان نگران نباش. لازم نیست تکرار کنی فهمیدم. گوشیم دستمه.
گوشی را قطع کردم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لباسم را عوض کنم. رفتم یک دوش آب گرم گرفتم. مامان زنگ زد و گفت:
ـ در خونه رو باز کن زنگ زدم به سرایدار اسم و مشخصات رو دادم فقط آماده باش تا 5دقیقه دیگه میان دنبالت.
در حالی که می لرزیدم از زیر آب اومدم بیرون و لباس پوشیدم، حوله را بستم دور سرم و با لرز عطر و اسپری زدم و خنده ام گرفت چون در آن لحظه هم تو فکر همه چیز بودم. دلم می خواست دخترم به من افتخار کنه، میدونستم زندگیم داره زیرو رو می شه. موهایم را خشک کردم، سعی کردم خودم را مشغول نگه دارم. دوباره درد به سراغم آمد. لباس هایم را پوشیدم و با ساکم کشان کشان درحالی که لبم را با دندان می گزیدم، دم در رفتم. تلفنم را توی دستم می فشردم. با بی حالی در را باز کردم، به چار چوب در تکیه دادم و شماره ی مامان را گرفتم. داشتم گریه می کردم. مامان ترسیده بود با صدای لرزانی گفتم:
ـ مامان پس برای چی کسی نیومد؟ به کی گفتی بیاد؟ خاله اینا؟ اونا تا بیان به خودشون برسن من زاییدم. مامان تو رو خدا مامان....
صدای آشنایی حرفم را قطع کرد و هم زمان ساک را از دستم کشید و گفت:
ـ من اینجام ،بریم.
مثل دیوانه ها نگاهش می کردم. فکر کردم عقلم را از دست دادم. اون قدر درد داشتم که همه چیز را قاطی کرده بودم. تا خواستم اعتراض کنم و حرفی بزنم در را بست موبایلم را از دستم قاپید و لحظه ای بعد من روی دست هایش به سمت آسانسور می رفتم.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
شنیدم به مامانم گفت بیمارستان می بیندشو گوشی رو قطع کرد. همه چیز سریع پیش می رفت. سوار ماشین شدم و به بیمارستان رفتیم طولی نکشید که رسیدیم به بیمارستان و اتاقی که دکترم انتظارم را می کشید. وقتی وارد سالن شد پرستارها به کمکش آمدند و صندلی چرخدار آوردند. چشم هایم را بسته بودم و سعی می کردم دعا هایی را که حاج خانم یادم داده بود رو تکرار کنم.
صلوات حضرت فاطمه الزهرا، اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سرمستودع...آه خدای من، فیها بعدد ما احاط ط آ... به علمک وای من دارم می میرم. وقتی به کمک پرستارها لباس بیمارستان رو پوشیده و روی تخت خوابیدم واقعاً داشتم می مردم. پرستارها مشغول کار خودشون بودند، یکی آنژیکت را توی دستم تنظیم می کرد ،یکی سرم می آورد، یکی وسایل بهداشتی رو آماده می کرد، یکی فشار و تبم را می گرفت. یکی به دستگاه کامپیوتری وصلم می کرد و من فقط می نالیدم و می گفتم:
ـ آخ خدا دارم می میرم، ای وای مامان...
یاد حاج خانم افتادم که می گفت هر وقت مشکل داری صدا بزن یا زهرا، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. جیغ زدم یا زهرا و باز لبم را گاز گرفتم. طعم خون رو می فهمیدم. امیر محمد مثل مرغ پر کنده یه نگاهش به من و یه نگاهش به در و یه نگاهش به تلفن بود. مدام از پرستارها سوال می کرد و وقتی دور و برم خلوت بود بالای سرم می آمد و سرم را نوازش می کرد. اون قدر درد داشتم که نمی دونستم چی می خوام و چی نمی خوام یا چی بگم؟ دکتر آمد و معاینه کرد و گفت 5میلیمتر دیالیت کردم و کیسه آبم هم پاره شده و احتمالاً زایمان سریع خواهد بود. فقط داد می زدم. یاد آمپول اپیدورال افتادم که بیتا راجع بهش بهم گفته بود و با دکترم درموردش صحبت کرده بودیم. با گریه و داد در حالی که نفسم هم بالا نمی آمد به انگلیسی گفتم:
ـ دکتر تامپسون ازتون خواهش می کنم. دارم می میرم. اپیدورال برام تزریق کنید.
و دکتر به همون زبون پاسخ داد:
ـ نه، دیوونه نمی میری، همه چیز رو به راهه، کوچولو جون ببخشید برای اپیدورال دیره.
ـ نه نه شما قول دادین، خدای من خدا جون، التماستون می کنم...
امیرمحمد که حسابی دست و پاش رو گم کرده بود ،دکتر رو صدا کرد و گفت:
ـ دکتر خواهش می کنم یه کاری بکنین. دیگه تحمل درد رو نداره.
ـ نگران نباش این دختر قهرمانه، فقط تمرین های لاماس( زایمان بدون درد) رو باید انجام بده.
در حالی که منتظر بودم امیرمحمد دکتر رو راضی کنه داد زدم و گفتم:
ـ نه... من هیچ کاری نمی کنم، اپیدورال رو بزنین... امیر محمد یه کاری بکن.
با استیصال یه نگاه به دکتر که اتاق رو ترک می کرد انداخت و خودش را بالای سرم رساند و گفت:
ـ ازت خواهش می کنم تیام ، تو می تونی، نگاه کن، تو می تونی.
ـ من دارم می میرم،برو ،برو مامان رو بگو بیاد .تو که برات مهم نیست، تو دلت می خواد من بمیرم. برو بگو اون با دکتر حرف بزنه.
ـ عزیزم نفس عمیق بکش، دیدی که گفت همه چیز خیلی زود تموم میشه.
ـ وای آی، خدا به دادم برس، من نمی تونم. ای خدا نمی تونم همه اش تقصیر توئه، همه اش تقصیر توئه، آی برو نمی خوام ببینمت. کی بهت گفت بیای اینجا برو پیش ماندانا جونت، خائن بی رحم، بی احساس.
صورتش را نمی دیدم. اما دستم را رها نکرد و هم چنان سرم رانوازش می کرد و کنار گوشم قربان صدقه ام می رفت. نمی دونم مامان کی رسید ولی همه چیز خیلی سریع پیش می رفت و من فقط داد می زدم. حالا دیگه دکترم بالای سرم بود. حرف ها را نمی شنیدم و سعی می کردم صلوات بفرستم ولی وسطش جیغ می زدم. یه دستم را مامان و یه دستم را امیرمحمد گرفته بودند. پاهایم را روی دوتا پایه ی فلزی گذاشتند. پرستارها هرکدام مشغول کاری بودد. من فقط جیغ می زدم. مامان ازم خواهش می کرد تا ده بشمرم و نفس عمیق بکشم ولی نمی شد. می گفتم می خوام تمومش کنید. دکتر می گفت:
ـ وقت سعی کردنه خوشگل خانم.
محمد مدام کنار گوشم می گفت:
ـ تو می تونی، تو به من ثابت کردی که قوی هستی! تیام به خاطر خدا به خاطر دخترمون، دلت نمی خواد زودتر ببینیش؟ من که طاقتم تموم شده. یا الـ... بگو یا علی تو می تونی.
سعی کردم اما نشد. و گفتم:
ـ آخ نمی تونم، نمی تونم.
و یکهو با یک دست به گردن امیرمحمد و با یک دست به گردن مامانم آویزون شدم. درد عجیبی تمام وجودم را گرفته بود. آنقدر جیغ زدم که فکر کردم نفسم رفت. یک آن دیگر آن فشار نبود، نفسم به سختی بالا می آمد اما احساس راحتی می کردم. صدای گریه ی نوزاد می آمد، چشم هایم را باز کردم و به صورت گریان و شوک زده ی امیر محمد زل زدم. شانه هایش تکان می خورد. سرم را برگرداندم. موجودی که داشت توی دست دکتر دست و پا می زد دختر من بود. امیر محمد دستش را دراز کرد و به کمک دکتر بند نافش را برید و این جوری دخترم پا به دنیای ما گذاشت.
کوچولوی نازم روی سینه ام دست و پا می زد و امیرمحمد سر من و او رو می بوسید و بلند گریه می کرد. از مامانم خبری نبود. پرستار ها بچه را برداشتند و مشغول رسیدگی به من و او شدند. دکتر بالای سرم آمد و با خنده گفت:
ـ عالی بود خوشگله، مامانت غش کرد.
---------------------------------------------
امشب یه پست دیگه هم می ذارم...
شاید خیلی دیر بشه ولی می ذارم!!
;)


 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
به مامان که با چشم های بسته و رنگ پریده روی صندلی لم داده بود پرستاری بالای سرش بود ،اشاره کرد.بعد به پشت امیرمحمد زد و تبریک گفت. امیرمحمد تشکر کرد و به طرف من برگشت و موهایم را نوازش کرد با بی حواسی گفتم:
ـبچه امو می خوام، مامانم حالش بهم خورده، مامانمو می خوام.
دخترم را بغلم دادند تا شیر بدهم. پرستار داشت کمکم می کرد تا بچه را شیر بدهم، دست و پایم را گم کرده بودم. نگران مامانم بودم. بچه زیر سینه ام گریه می کرد و نمی دونستم باید چه کار کنم. منم همراه با دخترم زدم زیر گریه. امیرمحمد سرم را بوسید و دلداریم داد و گفت:
ـ همه چیز درست می شه، تازه اولین باره که داری بچه شیر می دی.
پرستار هم باهاش موافق بود. مامانم که حالا کنارم روی تخت نشسته بود با چشمانی اشک بار سرش را به علامت موافقت تکان داد. پرستار دیگه هم گفت:
ـ تو مادر نمونه می شی.
خوشم اومد، خیلی خوشحال شدم. در میان گریه لبخند زدم. پرستار اولی پرسید:
ـ حالا اسم این کوچولو رو چی گذاشتی؟
خندیدم. لب هام رو خیس کردم و توی چشم های دخترم خیره شدم، چشم هایی که مثل دوتا تیکه طلا برق می زد. داشتم دنبال یه نشانی می گشتم که صدای حاج خانم توی گوشم طنین انداخت و من هم صداش زدم:
ـ عسل، سیده عسل بانو ضرغام.
صدای هق هق مردانه ی امیر محمد باعث شد به طرفش برگردم. با دو دستش شقیقه هایش را گرفته بود و با چشم های سرخ خیره به ما نگاه می کرد.نمی دونستم نظرش چیه؟ به مامان نگاه کردم که با چشمانی گریان داشت عسل را نوازش می کرد. دوباره به سمت امیرمحمد نگاه کردم که سرش را به علامت تایید تکان می داد. خیلی خوشحال بود اصلاً از اینکه اونجا حضور داشت عصبی نبودم. آنقدر خسته بودم که زود خوابم برد. وقتی بیدار شدم برایم غذا آوردند بعد هم عسل را آوردند شیر بدهم. مامان روی تخت مهمان خواب بود و یک سرم هم توی دستش، امیرمحمد هم هی بالای سر ما می چرخید و مدام با تلفنش خرف می زد.اشاره کرد حاج خانم و حاج آقا، دستم را دراز کردم گوشی رو بگیرم آمد کنارم و گفت:
ـ تو حواست به بچه باشه من گوشی رو برات نگه می دارم.
حاج خانم بنده خدا زار زار گریه می کرد. از صدای حاج آقا معلوم بود که با دمش گردو می شکونه، و گفت:
ـ شنیدم دخترم عسل بانو هم به دنیا اومده، خوش اومده، ماشاءالـ... نامدار باشه به امید خدا به حق جدش. خوب بابا امیر محمد اسمش رو توی گوشش اذان و اقامه کرد و با اجازه ات اسم زهرا رو هم واسش صدا کرد، برای شادی جده اش.
لبخند روی لبم عمیق تر شد و گفتم:
ـ حاج آقا اسم جده زهرا جان اجازه نمی خواد.
امیر محمد سرم را بوسید. حاج خانم مدام می پرسید:
ـ عسل چه شکلیه؟
امیرمحمد گفت:
ـ در اولین وقت عکس رو ایمیل می کنم به مهدی تا بهتون نشون بده.
حاج خانم مدام سفارش می کرد، می گفت یادم نره حتماً از تو کاسه ی چهل کلسد آب بخورم و دعای همراه و چشمی بچه را حتماً همراهش کنم. خودمم حتماً وان یکاد گردنم باشه. اونقدر بی قرار بود که احساس گناه کردم که از دیدن نوه ی پسریش محرومش کرده بودم.
آن شب امیرمحمد از مامان خواهش کرد بره خونه استراحت کنه اما مامان راضی نشد. قرار شد امیرمحمد بره هتلش و صبح برگرده، اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.
--------------------------------------------

میدونم کمه ولی قول می دم فردا جبران کنم!!!
:gol::gol::gol:

 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
نصفه شب مامان آهسته بیدارم کرد، عسل بود که شیر می خواست. با ناشیگری و کمک مامان هر جوری بود شیرش رو دادم. فردای آن روز، صبح اول وقت امیرمحمد اصلاح کرده با یک سبد رُز سفید و صورتی که به زیبایی تزئین شده بود و یک جعبه ی بزرگ شیرینی مثل همیشه خوشتیپ با یک پیراهن سفید که راه های صورتی کمرنگ داشت وارد اتاق شد .بوی عطرش فضای اتاق را پر کرد. از سر و وضع خودم خجالت کشیدم. امیرمحمد از مامان خواست که بره استراحت کنه، مامان اصرار داشت که بمونه خصوصاً چون من گفته بودم می خوام حمام کنم ،اما بالاخره قرار شد که حداقل 2-3 ساعت بره خونه استراحت کنه و لباس عوض کنه. مامان گفت بد نیست شیرینی بین بخش تقسیم کنیم که امیر محمد گفت برای بخش هم شیرینی خریده. امیرمحمد از یکی از پرستارها خواهش کرد بیاد کمکم تا حمام کنم.
لباس خواب سفید تا پایین زانو با گل های ریز صورتی و یقه ای که از جلو با دکمه های گل صورتی بسته می شد تا برای شیر دادن بچه راحت باشم و سر آستین کوتاه کش دار و لبه ی خط بالاتنه اش ربان صورتی کار شده بود رو تنم کردم و عطر زدم. امیرمحمد بین تخت عسل و در حمام در رفت و آمد بود. با دیدن من به سرعت زیر بغلم رو گرفت که برم روی تخت بنشینم. بهش گفتم:
ـ چیزیم نیست ،می تونم راه برم.
با تردید رهایم کرد. مسئول نظافت اتاق با صبحانه وارد اتاق شد و یک نرس دیگه اومد تا عسل رو ببرد تا حمامش کند و لباسش را عوض کند. لباس و حوله ی عسل را دادم دستش و خواستم بگم منم می یام که امیر محمد پیش دستی کرد و گفت:
ـ من با عسل می رم.
و از من خواست استراحت کنم. صبحانه ام را خوردم و موهایم را با ربان صورتی بستم. نیم ساعت بعد امیرمحمد با عسل خانم ترگل و ورگل، پیچیده توی پتوی گلدار صورتی اش رسید در حالی که لبخند از لبانش دور نمی شد. حسابی کیفش کوک بود. انگاری نظر خودش بود که عسل به دنیا بیاد!! نمی خواستم با فکرهای منفی روزم را خراب کنم برای همین آماده شدم تا به عسل شیر بدهم. امیر محمد پایین پاهایم روی تخت محو تماشای من و عسل بود و هر چند دقیقه یک بار جواب یکی از خواهرها یا اهل فامیلش را می داد:
ـ به بچه شیر می ده نمی تونه حرف بزنه.
وقتی بهش گفتم:
ـ چرا گوشی را به خودم نمی دی؟
ـ دوست ندارم این لحظه رو با هیچ کس تقسیم کنم.
عسل که خوابش برد با سمیه و نفیسه و مائده و دخترخاله های امیرمحمد صحبت کردم. همینطور با حسنی و مبینا، در همان حال مهیا هم زنگ زد و با ذوق و شوق تولد عسل رو تبریک گفت و کلی واسش غش و ضعف رفت. مائده از همه جالب تر بود که هر یک ساعت یک بار تماس می گرفت و کاری کرد که امیرمحمد تهدیدش کرد گوشی را خاموش می کند. اما باز مائده کوتاه نمی آمد و با شور فراوان زنگ می زد و حال عسل را می پرسید که داره چی کار می کنه؟!! بار آخر امیرمحمد گفت:
ـ اینجا داره داد می زنه،نه جیغ می کشه میگه من زن این پسره که شما انتخاب کردین نمی شم.
از خنده ریسه رفته بودم. قیافه ی امیر محمد و ژستش خیلی بامزه بود. تلفن را قطع کرد به طرفم آمد تا من را ببوسد. خشکم زد. با ضربه ی در امیرمحمد از جایش پرید .معلوم بود که حسابی حالش گرفته شده، من هم خودم را جمع و جور کردم. مادربزرگ و خاله هام و دائی و زن دائی ام و دخترخاله ها و پسرخاله شهرام بودن که مثل یه قطار وارد شدند به ترتیب و با گردن های کشیده و طبق معمول اتو زده و مجهز به آخرین مدل کیف و کفش و جواهرات و لباس!
من و امیرمحمد سلام کردیم. همه اشون با تعجب به امیر محمد نگاه کردند. انگار جن دیدند. دایی زودتر از همه به طرف امیرمحمد آمد و باهاش دست داد و تبریک گفت، کم کم زن دائی و شهرام و میترا و بیتا همه سلام کردند و تبریک گفتند اما مادربزرگم همراه خاله مهناز و خاله شهناز روی صندلی که دائی و شهرام برایش آماده کردند نشست و خاله ماهرخ بیچاره با سر در گمی ایستاده بود. انگار نمی توانست تصمیم بگیرد.
اما امیرمحمد با کمال احترام به سمت مادربزرگم و خاله هام رفت و بهشون خوش آمد گفت، مادربزرگم با قدرت هر چه تمام تر صدایش اشرافی کرد و گفت:
ـ پس جناب مهندس شمایین؟
امیرمحمد سری تکان دادو گفت:
ـ با اجازه ی شما، اگر قابل باشیم.
مادر بزرگم دوباره مثل ممتحن ها ادامه داد:
ـ شما با ضرغام بزرگ نسبتی دارین؟
امیرمحمد با متانت و صبر تمام جواب داد:
ـ بله، ایشون جد بنده می شن.
لحن مادربزرگ کمی تغییر کرد و پرسید:
ـ اگر اشتباه نکنم از نوه نتیجه های خاله مادربزرگم.... اسمش رو یادم نمی یاد، خدایا فامیل معروفین!
امیرمحمد سریع جواب داد:
ـ اعتماد.
مادربزرگ با لبخند و شعف فراوان تائید کرد و گفت:
ـ آفرین، آفرین، بله اسمش چی بود..... دیده بودمش!
دوباره امیرمحمد گفت:
ـ مونس.
مادر بزرگ با ذوق گفت:
ـ ای باریک الـ...، پسر تو پسر مونسی؟!!
امیرمحمد با لبخندی که کنار لب هایش بود جواب داد:
ـ بله.
مادر بزرگ که حالا دیگه داشت می خندید گفت:
ـ ای وای، پسر جان تو که هم از طرف پدری و هم مادری با من فامیلی، ما هم از قجر ها هستیم.
و این آخری را با یک فیس و افاده ای گفت. امیرمحمد با لبخند قبلی گفت:
ـ خیلی از زیارتتون خوشوقتم.
مادر بزرگ اشاره کرد امیرمحمد به کنارش برود. او هم رفت و مادر بزرگ رویش را بوسید و بهش تبریک گفت، خاله ها هم که انگار نتظر فرمان مادر بزرگ بودند هرکدام با لبخندی بشاش به امیرمحمد تبریک گفتند. حالا نوبت من بود که توبیخ بشم. مادر بزرگ از هیچ فرصتی برای خورد کردن بابا کوتاهی نمی کرد. رو به من کرد و گفت:
ـ به به، پس لا اقل تو زرنگ تر از مادرت بودی، باز لا اقل تو عقل کردی و این خون رو نجات دادی.
اشک توی چشم هایم جمع شده بود. سعی کردم اشکم را کنترل کنم؛ دائی و امیرمحمد و بیتا کاملاً دگرگون شده بودند. امیرمحمد خواست به طرفم بیاد که دائی آمد و من را به آغوش کشید. امیرمحمد هم به طرف یخچال رفت و شیرینی ها را آورد. بیتا و میترا به تقلا افتادند که شیرینی هایی که امیرمحمد از یخچال بیرون آورده بود سرو کنند. شهرام سبد گل های مادر بزرگ و خاله ها و دائی و بقیه را جا به جب کرد. مامان از راه رسید، خلاصه اون قدر سرم شلوغ شد که وقت نکردم گریه کنم.
امیرمحمد از رستوران بیمارستان قهوه و شربت آب پرتقال و چایی و بستنی سفارش داد. مادربزرگ حسابی کیفش کوک بود، طوری که وقتی قرار شد بروند با تعلل گفت:
ـ حالا یه دقیقه دیگه صبر کنید، می ریم، چقدر عجله دارین؟ بچه هاتون رو گازن؟
این دیگه نشانه ی تایید و رضایت کامل مادربزرگ از امیرمحمد بود. خصوصاً که در تمام یک جوری بحث را به اجداد قجریشون می کشوند و این که خودش و امیرمحمد شازده هستند و اینکه امیرمحمد ادامه دهنده ی این نسله.
امیرمحمد با خوشرویی به حرف های مادربزرگ گوش می داد ولی می دونستم که ته دلش خوشحال نیست. اون اصلاً از جد قجریش چیزی نمی گفت البته از جدش رسول الـ ... هم حرفی نمی زد.
مادربزرگ و خاله ها و دائی هر کدام مبلغی به عنوان چشم روشنی به عسل هدیه دادند. با اینکه برای جشن سیسمونی هم هدیه داده بودند.
آن شب مامان امیرمحمد را فرستاد هتل تا استراحت کند. قرار شد فردا که مامان کنفرانس دارد او پیشم بماند. روز بعد هم با دیدار دوستان خارجیم و تلفن ها و گریه های عسل و شیر دادن به او گذشت اما در تمام مدت از خوشحالیش کم نمی شد و دائم دور و بر من و عسل می چرخید.
روز سوم من و عسل مرخص شدیم. امیرمحمد رفته بود دنبال مامان و با ماشین کرایه ای امیرمحمد که مشکی و آخرین مدل بود رفتیم خونه، عسل بچه ی خوبی بود و اصلاً اذیتم نمی کرد. توی خونه راحت تر می تونستم با وظایف مادری خو بگیرم.
------------------------------------------------------
امشب باز هم می ذارم...


 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
اونشب امیرمحمد هدایای حاج خانم و خواهر هایش را به من داد و من بیشتر شرمنده شدم. حاج خانم دوباره یک سرویس جواهر قشنگ به من هدیه داده بود. برای عسل هم یک سرویس طلای بچه گانه به اضافه ی یک سند زمین توی لواسان که باید به اسمش می زدند.
مامان به امیرمحمد اصرار می کرد که بماند. جا ورده بودم چون نمی دونستم اگر بخواهد بماند کجا باید بخوابد، چون ما فقط دوتا اتاق خواب داشتیم.
امیرمحمد با ادب کامل دعوت مامانم را رد کرد و گفت:
ـ فردا صبح می یام تا اگر شما کاری دارید به کارهاتون برسید.
اون شب مامان پیشم وابید تا قلق عسل دستم بیاد. چند روزی سپری شد و بند ناف عسل افتاد. من و عسل در میان سلام و صلوات حاج خانم و شور و شعف خانواده ی ایران و آمریکا و مامان و امیرمحمد به حمام ده روزه رفتیم و مامان طبق سفارشات حاج خانم با کاسه ی چهل کلید، من و عسل را حمام داد. البته خاله ماهرخ هم در این امر کمک خیلی بزرگی بود. مادربزرگم مدام به عسل سر می زد و برای اولین بار در میان بهت همه بدون هیچ اهن و اوهونی به عسل دلبستگی پیدا کرده بود و به نظرش تمام حرکات عسل خارق العاده بود. هرچه بیشتر می گذشت بیشتر یاد می گرفتم و یواش یواش برای خودم یه پا مامان شده بودم. امیرمحمد رو به گهواره ی عسل دوخته بودند ،هرجا عسل بود او هم بود. انگاری غیر از عسل و آن لحظه هیچ کار و زندگی نداشت. مامان برایم گفت که امیرمحمد از شروع ماه نهم بارداریم به آمریکا آمده بود و دورا دور مواظب احوالم بود. برایم عجیب بود که توی تمام ساعاتی که کنار عسل می نشست، با هیچ کس بجز پدرو مادر و خواهر و اقوامش یا اقوام من حرف نمی زد. خیلی دلم می خواست بدونم چطور طاقت دوری از ماندانا رو آورده بود.
عسل یک ماهه شد، حالا شخصیتش داشت شکل می گرفت. ابداً به پستونک لب نمی زد و عاشق مکیدن دو انگشت بعد از شصتش بود. برای مراسم چهل روزگی عسل، مادر بزرگ اجازه حرف زدن به هیچ کس نداد و در کمال تعجب همه خودش مهمانی با شکوهی با رعایت تمام جزئیات برپا کرد.
اون شب یه پیراهن که یقه قایقی بازی داشت و آستین کوتاه از جنس کشباف خیلی نازک و لطیف بود پوشیدم. لباس از بالا خفاشی و روی باسن تنگ می شد و کوتاه بود، رنگش آبی نفتی با رگه های نقره ای، کفش های نقره ای پاشنه ده سانتی جلو باز که وقتی توی حراج خریدم نمی تونستم بپوشم به پا کردم، با لاک قرمز پا و دستم ترکیب جالبی داشت. از همه مهمتر سورپرایزی بود که برای همه داشتم. آن روز من، عسل را گرفتم مامان رفت آرایشگاه و موهایش را کوتاه و هایلایت کرد. مامان عسل را گرفت و من رفتم آرایشگاه موهایم را سشوار کنم ولی در کمال ناباوری خودم با موهای کوتاه که از پشت مدل پسرانه و از جلو به صورت کوپ تا پایین صورتم ادامه داشت و چتری کج از آرایشگاه خارج شدم. عاشق مدل موهایم بودم می دانستم اینجوری برایم راحت تره که از عسل نگه داری کنم. مامان با دهان باز به من خیره شده بود .خندیدم و با کمکش لباس لباس پرنسسی و یاسی و سفید که خیلی ناز بود با کفش های سفید و جوراب کوتاه به تن عسل کردیم و یک پاپیون یاسی هم به موهای کوتاه و خوشرنگ عسل که نشون می داد رنگ موهای پدرش بود زدیم. با اینکه هنوز برای تشخیص زود بود ولی عسل شباهت عجیبی به امیرمحمد داشت ولی از نوع دخترانه.
با اصرار مامان خواستم که خودمون بریم خونه ی مادربزرگ و به امیرمحمد بگیم بیاد اونجا. در مهمانی همه تا مدتی به ظاهر تغییر کرده ی من حرف می زدند و اینکه چقدر موی کوتاه به من می یاد. زنان فامیل و دوستان می پرسیدند چطور اینقدر سریع وزن حاملگیم رو کم کردم.
وقتی امیرمحمد با کت و شلوار خاکستری و بلوز یاسی وارد سالن شد همه نگاه ها به سمتش رفت. انصافاً مرد خوش قیافه و جذاب و خوش هیکلی بود و وقتی کت و شلوار می پوشید آدم دلش می خواست از ابداع کننده ی کت و شلوار قدردانی کند!!
بعد از سلام و احوال پرسی مادربزرگ دستش را در بازوی امیرمحمد حلقه کرد و او را به تمام دوستانش معرفی نمود و شرح حال تاریخچه ی فامیلشان را داد. نگاه جستوجوگر امیرمحمد از من گذشت، اما فوری برگشت و روی من ثابت ماند. اگر اشتباه نکنم دیدم دهانش برای مدتی باز ماند. نگاهمان در هم گره خورده بود. هر کاری می کردم نمی توانستم از نهیب چشمان نافذش فرار کنم. احساس کردم طاقتش تمام شده چون با عذر خواهی از مادربزرگ و دوستانش گونه ی مادربزگ را بوسید و درحالی که سعی می کرد محترمانه رفتار کند به طرف من آمد، به خودم آمدم و به دنبال مامان و عسل می گشتم. ای کاش همان جا پیش کالسکه ی عسل می موندم ولی مشغول صحبت با دختر و پسر های فامیل بودم و حالا دیگر دیر بود.
سلام کردم و با صدای کاملاً خش داری جواب داد. با بقیه پسر و دختر ها سلام و احوالپرسی کرد. بع با عذر خواهی بازویم را گرفت و به سمت در ساختمان روان شد در حالی که سعی می کردم قدم هایم را با گام های سریعش یکی کنم ناموفق دستم را کشیدم و گفتم:
ـ چی کار می کنی؟
بدون جواب به کشیدن من ادامه داد. خوشبختانه سر راه به کسی برخورد نکردیم، مثل یه ربات برنامه ریزی شده پرسید:
ـ دستشویی اینجا کجاست؟
نشونش دادم، در زد، در را باز کرد و من را به داخل کشاند و در را قفل کرد. چراغ را روشن کردم و گفتم:
ـ امیرمحمد چرا همچین کردی؟
به صورتم که بعد از مدت ها یه نمه آرایش داشت خیره شد، با دست راست به صورتش کشید. دستش روی چانه اش ماند. رگ های پیشانی اش را می دیدم، می دانستم حالش خوب نیست، ترسیده بودم. بالاخره با صدای گرفته ای پرسید:
ـ این چه کاریه با خودت کردی تیام؟
با قیافه ای حق به جانب گفتم:
ـ چی کار کردم؟
نگاهم کرد، سرش را پایین انداخت و تکان داد و گفت:
ـ تو می دونی من موی کوتاه دوست ندارم، می دونی از این وضع لباس پوشیدن خوشم نمی یاد.
ـ خوب!
ـخوب؟!!! فقط همین؟!
ـ خوب چی بگم؟
ـتیام چرا یهو عوض شدی؟!تا دیروز یه روحانیتی خاصی داشتی که آدم دلش می خواست ساعت ها بهت خیره بشه! الان شکل این مترسک های تبلیغاتی شدی!
با حرص گفتم:
ـ من مترسکم؟ بگم کی مترسکه؟ کی از تو خواست اظهار نظر کنی؟! مگه من برای تو آرایش کردم؟ اصلاً به تو چه؟ دلم خواست خیلی هم از کاری که کردم راضی ام!
با بهت زدگی گفت:
ـ تیام من شوهر توام! من باید راضی باشم. تو برای کی این کارها رو می کنی؟!
ـ برای خودم، مگه تو هر کاری می کنی من راضیم؟ در ضمن کی گفته تو شوهر منی؟! من که گفتم طلاق می خوام!
با حالی دگر گون در را باز کرد و رفت. می ترسیدم از دستشویی بیرون بیام و اون نباشه، می ترسیدم سوال پیچم کنند برای همین معطل کردم. وقتی به حیاط برگشتم بدون اینکه نشون بدم همه چیز را از نظر گذروندم. امیرمحد عسل را در آغوش داشت و با نگاهی پریشان و ظاهری که سعی داشت آرام نشان بده، مشغول به صحبت با دائی و زن دائی بود. باید به عسل شیر می دادم ولی اصلاً دلم نمی خواست به امیرمحمد نزدیک بشم.
همان موقع آهنگ قشنگی شروع شد. آدام برادر زن دائی به طرفم آمد و با اصرار مرا وسط برد، با اینکه راضی نبودم ولی برای اینکه حرص امیرمحمد را در بیاورم قبول کردم و آدام هم واقعاً مرا قشنگ هدایت می کرد. جوری که به بیننده این تصور را می داد که من سال هاست می رقصم.
آهنگ که تمام شد مامان به طرفم آمد ،صورتش خیلی گرفته بود. چشمانم به هر سو چرخید. اثری از امیرمحمد نبود انگار آب شده بود و رفته بود زمین، بچه را بغل گرفتم و آرام گفتم:
ـ مامان امیرمحمد کوش؟
مامان گفت:
ـ رفت.
--------------------------------------------------------
امیدوارم از این روند تند گذاشتن راضی باشین!!!حالا اگه یه روزم نذاشتم دیگه...
نزدیک سال نوئه خوب هم کلاسای یونی هست هم خرید عید.:redface::gol:

 

SSAN

عضو جدید
خواهشن زودتر ادامه رمان رو بذاريد مرسيييييييييييييييييييييييي:(
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
فصل15
از فردای اونروز دیگه نه امیرمحمد رو دیدم و نه صداش رو شنیدم. هیچ کس حرفی نمی زد، خودمم سعی می کردم عادی برخورد کنم.
کمتر از یک ماه وکیل امیرمحمد درخواست طلاق را به انضمام یک چک برای ما فرستاد. در کمال ناباوری مامان و با دلی پر آشوب قدم جلو گذاشتم و اصرارهای حاج آقا و حاج خانم هم نتوانست جلوی غرور جوانیم را بگیرد. چک را فرستادم و به هیچ وجه حاضر به قبول مبلغ مهریه ام نشدم. وکیلم به سرعت به کارها رسیدگی کرد. مثل یک خواب همانطور که شروع شده بود همه چیز تمام شد. تنها یادگار من از این خواب عسل کوچولو بود که با نگاه آشنایش به نگاهم خیره می شد.
پنج سال تمام از همه چیز و همه جا دل کندم. تنها دلخوشی من دخترم عسل بود که با نگاهش تمام خستگی را از بدنم دور می کرد. بالاخره توانستم لیسانسم را در رشته ی عکاسی بگیرم. مامان هیچ اظهار نظری نمی کرد خودش را غرق کار و تحقیقش کرده بود و بعضی مواقع از عسل نگهداری می کرد. من و مامان همخانه های غریبی بودیم. مادربزرگ شش ماه بعد از جدا شدن من خیلی ناگهانی فوت شد.
رفت و آمد های خانوادگی فاصلهی بیشتری به خودش گرفت و ما تنهاتر از همیشه شدیم. آنقدر خودم را غرق درس و عکاسی کرده بودم که تنها تفریح من عسل بود. می دانستم مامان عکس های عسل را در هر فرصتی برای پدرش ایمیل می کند و از احوال عسل برایش خبر می دهد. حتی می دونستم که اون می یاد و به عسل سر می زند و یا حتی روز ها تلفنی باهاش صحبت می کند. ولی انگار همچین کسی هیچ وقت توی دنیای کوچیک من پا نگذاشته بود. آن قدر خودم را درگیر کرده بودم که حتی وقت نداشتم با خودم خلوت کنم. حالا یکی از پاهای پر و پا قرص شوهای مُد هفتگی بودم. به خاطر تلاش و علاقه ام عکس هایم با استقبال مجله های زیادی مواجه بود این باعث می شد که به سفر های دور و نزدیک زیادی برم و چون دوری از عسل ضجرم می داد سعی می کردم با خودم ببرمش ولی بعد از چند سفر و برنامه های قر و قاطی دست از لجبازی برداشتم و عسل را به مامان سپردم و سفرها را کنسل کردم و فقط به شوهای داخلی می رفتم. اینجوری خیالم راحت بود که دخترم که حالا یه پرنسس خوشگل و با نمک و سفید با چشم های درشت و موهای عسلی و لب هایی به رنگ گل سرخ بود ،زیر فشار سفرهای من آسیب نمی بینه.
هر چقدر در کارم پیشرفت می کردم از دنیای حقیقی فاصله می گرفتم . بعد از آخرین شوی لباس یک شب عسل در حالی که با موهایم بازی می کرد با زبان کودکانه گفت:
ـ مامی من می خوام برم پیش بابایی.
خنده دار بود من همیشه سعی می کردم از این بحث فاصله بگیرم.بوسیدمش و گفتم:
ـ خوب اگه دلت تنگ شده فردا با مامان مهوش زنگ بزنین به بابایی.
ـ آخه نمی شه.
ـ چرا مامی جون من به مامانی می گم، خوب.
ـ نه آخه بابایی نیستش، من زنگ زدم ندیدمش.
بغلش کردم و سخت بوسیدمش و گفتم:
ـ الهی من قربون پرنسس کوچولو برم، بذار تا فردا خودم یه کاری می کنم.
عسل با یه دنیا امید به خواب رفت. به اتاق مامان رفتم، مامان طبق معمول سرش توی کتاب های پراکنده روی میز مطالعه اش بود. سرش را بوسیدم به من خیره شد و با لبخندی گفتم:
ـ چیه دو سه روزه تو خودتی مامی!؟
ـ فکر می کنم وقتشه یه سری بری ایران.
ـ وا برای چی؟
ـ عسل باید خانواده ی ایرانش رو ببینه دخترجون.
ـ وا ،پدرش که مدام می یاد.
ـ منظورم بقیه ی خانواده بود.
فکری کردم و گفتم:
ـ باشه! یه فکری می کنم. شاید طعطیلات کریسمس که عسل هم مدرسه نداره.
مامان اخم کرد و گفت:
ـ می تونی حالا بری ،عسل می تونه از کودکستان اجازه بگیره.
ـ مامان الان! ماه می؟! تو که می دونی االان تمام شوهای لباس عروسه!!!
مامان بی مقدمه و به تلخی گفت:
ـ حاج آاق حالشون خوب نیست! دلشون می خواد یه بار هم شده عسل رو ببینه. پدر عسل نمی خواد تو ناراحت بشی. ولی خیلی مایله تو این کار رو برای پدرش انجام بدی، وقت زیادی هم نمونده.
بغض راه گلوم رو بست، با ناباوری به مامان زل زدم. 5سال بود که تمام خاطراتم را توی یک صندوقچه قفل کرده بودم. 5سال بود که حتی با خودم از بابا حرف نمی زدم. 5سال بود که حتی خودم را هم یاد نمی کردم. و حالا این خبر بار سنگینی بود که یکهو همه اش آوار شد روی سرم و همان جا زانو زدم.
آن شب با مامان کلی درد و دل کردیم. مامان می گفت می دونسته که من دارم توی یک دنیای مجازی زندگی می کنم ولی بیرون آمدن از آن دنیا کار ساده ای نبود.
فردای آن روز به واشنگتن رفتم و پاسپورتم را تمدید کردم. مامان ترتیب خرید بلیط ها را داد. انگار دنیا دباره رنگی شده بود. چهار روز فرصت داشتم. تمام قرارها را کنسل کردم و عکس هایی را که قرار بود برای نمایشگاه مشترک با دوستم بفرستم پست کردم.
کار هایم خیلی سریع ردیف شد. از هر فرصتی برای خرید استفاده می کردم. انگار دنیا را به من داده بودند. عسل خیلی خوشحال بود و حسابی خرید می کرد. توی هواپیما هم من و عسل بیکار ننشستیم و قبل از اینکه مهماندارها فروشگاه هوایی را شروع کنند ما از روی کاتالوگ همه چیز را انتخاب کرده بودیم.
جالب ترین لحظه وقتی بود که عسل از آقای مهماندار خواست تا برای باباییش یه هدیه بدهد. منظور عسل این بود که یک هدیه هم برای پدرش بخریم که بخاطر او یک ادکلن خوش بو و جدید را انتخاب کردم.
لحظه ای که وارد سالن فرودگاه شدیم عسل از خستگی بیهوش در آغوش من بود.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
درست در لحظه ای که از آقای کارمند فرودگاه خواهش کنم ما و چمدان ها را به سمت تاکسی تلفنی ببرد ،نگاهم در نگاه خسته اش گره خورد. سلام آرامی کرد و آغوشش را گهواره ی عسل نمود. نمی دانستم چرا بهت زده بودم اما به آرامی سلام کردم. اتفاقات بعدی در سکوتی کامل بود. من و عسل سوار لندور مشکی رنگ امیر محمد شدیم. طبق معمول چون عسل خواب بود و صندلی مخصوص سنش در عقب ماشین نبود به همراه عسل عقب ماشین نشستم، حرفی نزد. در سکوت مسافت طولانی فرودگاه امام خمینی تا شهر را طی کردیم.
اتومبیل به سمت خیابان های بالای شهر می رفت، سکوت مرگبار ماشین داشت خفه ام می کرد. می خواستم باهاش حرف بزنم اما حالا اون برای من یه غریبه بود. می خواستم بدونم کجا می ریم، برنامه داشتم با عسل به هتل استقلال بروم.
ماشین همچنان به سوی کوچه باغ های نیاوران می رفت. تمام نیرویم را متمرکز کردم و با صدایی که از ته چاه در می آمد گفتم:
ـ من می خواستم با عسل بریم هتل.
با صدای خشکی جواب داد:
ـ اینجایی که می ریم دست کمی از هتل نداره.
ـ آخه نمی خوام اسباب زحمت کسی باشم.
نیشخند صداداری تحویلم داد و گفت:
ـ چقدر دیر با ملاحظه شدی!
خسته بودم حوصله ی دعوا نداشتم ولی حسابی لجم گرفته بود. گفتم:
ـ ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س. دیگه بسه هرچی زحمت دادم.
باز با همان لحن خشک جواب داد:
ـ زحمتی نیست داری می ری خونه ی عسل، مزاحم کسی نیستی .
اخمی کردم و با تامل گفتم:
ـ کجا؟
ـ الان می رسیم.
وارد کوچه ی خلوت و با صفای حاج خانم شدیم. قلبم می تپید. هول کرده بودم نمی دونستم چجوری تو روشون نگاه کنم. برافروختن گونه هایم را احساس می کردم. یک آن مثل اینکه بویی از حالم برده باشد نیم نگاهی از توی آینه به من کرد و گفت:
ـ نترس بازجویی نمی برمت!
درست در لحظه ای که فکر می کردم به سمت در حاج خانم این ها می چرخد به سمت درب روبه روی آن ها چرخید و درب اتوماتیک باز شد. داخل عمارت که شدیم با اینکه شب بود ولی زیبایی عمارت را می شد احساس کرد. جلوی درب ورودی عمارت ماشین را پارک کرد و آقای جا افتاده ای که صورتش برایم آشنا بود به طرفمان آمد. امیرمحمد در حالی که مشغول بغل کردن عسل بود به طرف مرد برگشت و گفت:
ـ مش باقر تو که هنوز بیداری برو بخواب!!
ـ ای آقا چطور بخوابیم، اومدیم کمک، اسباب ها رو ببریم توی خونه.
ـ نه مش باقر اسباب ها را بعداً خودم می برم. شما لطف کن برو بخواب و الا نمی تونی فردا به گل ها برسی.
ـ چرا آقا خیالتون تخت، ما هوای گل ها رو داریم.
هرچقدر مش باقر اصرار کرد امیرمحمد زیر بار نرفت و او مجبور شد راه آمده را برگردد. از پله های عریض عمارت بالا رفتیم و وارد خانه شدیم.
یک روزی قرار بود این خونه خونه ی من باشد. با یاد آوری این مسئه انگار توی مغذم جرقه زدند در حالی که بچه به بغل منتظر ورود من به ساختمان بود .عقب گرد کردم و گفتم:
ــ من اینجا نمی یام.
ـ چرا؟
ـ نمی خوام مزاحم خانمتون باشم!
سکوت بینمان چند ثانیه ای طول کشید. با لحن گزنده ای گفت:
ـ خانم بنده اینجا تشریف ندارن نگران نباش.
ـ وا، بخاطر ما، ابداً ما می ریم هتل.
به سمت پله ها رفتم این بار با بی حوصلگی و لحن کمی تند گفت:
ـ ماندانا اینجا زندگی نمی کنه. اون توی خونه ی خودشه. این خونه از اول هم برای اون بنده خدا نبود. صاحب این خونه هیچ وقت قابل ندونست نگاش کنه. حالا این خونه ،خونه ی عسله، مال عسله، عسل هم فقط اینجا می مونه هتل هم نمی ره.
یک آن به خودم اومدم این چه کاری بود من کردم، فکر می کردم بزرگ شدم. فکر می کردم منطقی برخورد می کنم ولی حساب کار از دستم در رفت. اینجا حق کاملاً با پدر بچه است. من با دختر 5ساله ام اینجا چه می کنم؟ آرام به سمت در عمارت برگشتم. بی هیچ حرفی داخل شدم. هیچ چیز نگاهم را جلب نکرد چون در حال برنامه ریزی بودم. من باید خودم و دخترم را از هر مخمصه ای دور می کردم.
صدای شیرین عشرت خانم در گوشم پیچید:
ـ ای دخترو مو ببین چه بزرگ شده، صد الـ... اکبر، ننه جان من که دلم برات غش رفت. چقدر نذر شاه چراغ کردم که روی ماهت رو دوباره ببینم. ماشاالـ... چه خوشگل تر شدی تو...
عشرت خانم بی نفس حرف می زد. بی اختیار توی بغلش پریدم و فشارش دادم و گفتم:
ـ ای جان، ای جان چقدر دلم برای اون زبون شیرینت تنگ شده بود عشرت خانم.
امیرمحمد با کلافگی از کنار ما رد شد و گفت:
ـ عشرت خانم شما هم بیداری؟!دستتون درد نکنه، فکر کنم من باید عسل رو ببرم به اتاقش و زود برم. دیر وقته، من فردا هزارتا کار دارم.
با صدای امیرمحمد خودم را جمع و جور کردم. به سمتش رفتم و گفتم:
ـ من عسل رو می برم سر جاش، شما تشریف ببرین. همین که تا اینجا به شما زحمت دادیم اسباب شرمندگی.
ـ خواهش می کنم زحمتی نیست. خودم می برمش بالا بعد وسایلتون رو می یارم.
یک ساعت بعد درحالی که روی تخت کاناپه ای زیبایی عسل را در عاغوش داشتم به گذشت زمان فکر می کردم. آن شب خیلی راحت به خواب رفتم. بعد از 5سال همان خواب شیرین و راحت را تجربه می کردم، خوابی مثل آغوش امن مادر.
وقتی چشم هایم را باز کردم به سمت پنجره رفتم و پرده را کنار زدم، انگاری همان تیام سابق بودم، بی خیال سبکبال و شاداب. ای خدا چه باغ قشنگی، چه روز قشنگی. به عسل نگاه کردم که با چهره ی زیبا و معصومش در خوابی آرام بود. پله ها را دوتا یکی پایین رفتم. پیدا کردن آشپزخانه کار سختی نبود. عشرت خانم داشت چایی می خورد با صبح به خیر من خندید و گفت:
ـ ظهر به خیر، شیطون بلا تو که هنوز مثل سابقت تا لنگ ظهر خوابی!
خندیدم و یک چایی برای خودم ریختم و روی صندلی روبه رویش نشستم. خیلی حرف ها برای گفتن داشتیم. اتفاق های زیادی افتاده بود و من از همه ی انها بی خبر بودم.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
عشرت خانم برایم گفت« بعد از رفتنم چجوری همه به هم ریختند. حاج خانم و حاج آقا امیرمحمد را مقصر می دونستند. حتی سمیه و نفیسه هم باهاش همدردی نمی کردند، ولی مائده سکوت کرده بود. گفت امیرمحمد هم رفت با زن دومش یه جای دیگه شهر خونه گرفتند و این خونه تا مدت ها خالی و بی اثاث افتاده بود. از قضا وقتی قرار می شه من بیام یه مهندس طراح داخلی می یاد و این خونه رو مبله میکنه. با اینکه حاج خانم و دختر ها دلشون می خواسته فرودگاه برن اما برای اینکه من ناراحت نشم منتظر موندن و تا حالا صدبار تماس گرفتند و احوالم را پرسیدند.»
دلم خیلی گرفت از خودم بدم آمد .آخه اون ها چه تقصیری داشتند این من بودم که با خودخواهی هایم همه چیز را به هم ریختم. 5سال برای قبول اشتباهاتم کافی بود. من دیگه اون تیام گذشته نبودم. من دیگه نمی خواستم چیزی را به زور بگیرم. حالا خیلی چیزها فرق کرده بود حتی به امیرمحمد حق می دادم که نمی خواست با یک دختر 17-18ساله زندگی کند. اون هم به زور .اما حالا هم حاضر نبودم به اشتباهاتم اعتراف کنم. البته خودم به خوبی می دانستم تو این سال ها با اینکه مشکل مالی نداشتم اما چه سختی های عاطفی را تحمل کردم. آنقدر از تنهایی و یاد و خاطره ی گذشته عذاب کشیده بودم که احساس می کردم در سن 24-25سالگی یک زن ، کامل و پخته شدم.
با بیدار شدن عسل و خوردن صبحانه، هر دو دوش گرفتیم و حاضر شدیم. از عشرت خانم خواستم برایم آژانس بگیرد. چهره اش در هم رفت. گفتم:
ـ باید برم گل بگیرم. دست خالی که نمی شه خونه ی حاج خانم اینا برم.
با لبخند گفت:
ـ پیر شی دخترم. صبر کن ای شماره او رو بیارم. حالا من هم حاضر می شم باهاتون بیام. خوشه؟
خندیدم و با هم رفتیم گل فروشی، خواستم پول سبد گل را حساب کنم ،تازه متوجه شدم پول های من همه اش دلاره و ایران هم کریدیت کارت قبول نمی کنه. خیلی خجالت کشیدم. از آقای فروشنده عذرخواهی کردم و او هم با متانت با دوست صرافش تماس گرفت و دلار را به قیمت روز برای من با تومان معاوضه کرد. هر چقدر عشرت خانم اصرار کرد که آقا پول پیشش گذاشته قبول نکردم. خوشحال بودم چون در شیرینی فروشی دردسری نداشتم. و حق الزحمه راننده تاکسی را هم حساب کردم. دستم هنوز به زنگ نرسیده در باز شد. وقتی وارد حیاط شدم آقا مصطفی با منقل اسپند ، و آقا اقبال گوسفند به دست به استقبالمان آمدند. از اقبال خواستم جلوی عسل گوسفند را قربانی نکنند. مائده و نفیسه و سمیه به خط با چشم های گریان ایستاده بودند. ایران خانم نقل ریخت سر من و عسل و صلوات بلند فرستاد. ذکر صلوات فضای اطرافم را پر کرد. چشمم به نگاه مهربان حاج خانم دوخته شد که حالا چقدر خسته بود. خودم را توی بغلش انداختم و گریه امانم را برید.
حاج خانم مدام سرم را می بوسید و باهام حرف میزد. میان هق هق حرف هایش را می شنیدم و نمی فهمیدم. همه گریه می کردند و عسل به دامن لباسم گره خورده بود و من را به سمت خودش می کشید. به خودم آمدم از حاج خانم جدا شدم. عسل را بغل گرفتم و درحالی که گریه می کردم گفتم:
ـ حاج خانم این عسل دختر امیرمحمد، من شرمنده از روتونم. باید به دست و پاتون بیفتم تو رو خدا من رو ببخشین، زود تر از این ها باید دست بوسیتون می آمدیم.
حاج خانم از خود بی خود شده بود. عسل به گردن من چسبیده بود و رویش را برنمی گرداند. حال و فضای غریبی بود. مدتی بعد همه با آرامش توی سالن بودیم.دلم می خواست برم و به پای حاج آقا بیفتم و ازش طلب بخشش کنم. پرستار حاج آقا اجازه ی ملاقات نمی داد و می گفت به خاطر وضعیت قلبیش باید خیلی مراقب باشم. حاج آقا سکته ی قلبی کرده بود و بعد از چند روز که در کما رفته بود به هوش آمده بود و بعد از مدتی که تحت مراقبت های ویژه بود مرخص شده.
پزشک ها امید چندانی نداشتند. حرف های زیادی برای گفتن بود. عسل تازه داشت حس غریبی را از دست می داد و با حسنی و مبینا سرگرم بود. حالا هرکدامشان یک خانمی برای خودشان بودند. با آمدن امیرمحمد سکوت سنگینی در اتاق حاکم شد.
سر حاج خانم را بوسید و حاج خانم هم در بغلش حسابی گریه کرد. با گریه ی حاج خانم همه زدیم زیر گریه. امیرمحمد حال خودش نبود. حسابی به هم ریخته بود. عسل به طرفش دوید و با گفتن بابایی جونم به پاش آویزون شد. حالا یک دست امیرمحمد حاج خانم را در آغوش داشت و یه دستش موهای عسل را نوازش می کرد و سعی داشت بر خودش مسلط باشد. خیلی احساس سختی بود. بعد از آروم کردن حاج خانم و چشم گفتن امیر محمد عسل را در آغوش گرفت و به طذف اتاق حاج آقا رفت تا با پرستار صحبت کند. دقیقه ای بعد برگشت و با نگاهی دوخته به گل قالی گفت:
ـ تیام خانم تشریف بیارین ،حاج آقا دلشون می خواد شما رو ببینن.
مثل فنر از جا جهیدم .حال خودم را نمی دانستم. وقتی پشت در رسیدم یک آن ایستادم، داشتم می لرزیدم. دستم را به دستگیره ی در گرفتم که زمین نخورم. نفس عمیقی کشیدم. داشتم داخل می شدم که صدایی از پشت سرم گفت:
ـ اول شما برو. من بعد عسل رو می یارم.
حالا وارد اتاق شده بودم .تخت حاج آقا از در فاصله داشت. آرام به طرف حاج آقا رفتم. دیدن حاج آقا با صورتی تکیده و دستگاه و سرم و وسایل پزشکی که دور و برش را احاطه می کرد منظره ی تکان دهنده ای بود. اون لحظه من رو به روز هایی برد که سعی داشتم فراموش کنم«بابا».
با قدم های سست کنار تخت حاج آقا رسیدم. حاج آقا سرش را به سختی به سمتم چرخاند. پرستار مواظب لحظه به لحظه ی این دیدار بود.
نگاهمان گویای حرفهایی بود که نگفته ،می فهمیدیم. اشک های هردویمان حکایت از سرنوشتی بود که بدون هیچ ترحمی رقم خورد و ما خیره به هم ماندیم.
تخت حاج آقا مثل تخت های بیمارستانی بود و به صورت کامپیوتری هدایت می شد. پرستار با فشردن دکمه حاج آقا را به حالت نیمه نشسته قرار داد. با نگاه ملتمسانه ای اجازه گرفتم و حاج آقا را بغل کردم و دستانش را که با وایر های مختلف سرم و ضربان قلب و غیره درگیر بود ،بوسیدم. حالا ،امیرمحمد و عسل بلای سر ما بودند. امیر محمد عسل را آرام به حاج آقا نزدیک کرد و حاج آقا دستش را آرام بالا برد ،به نشانه اینکه به سر عسل دست بکشد. امیرمحمد نزدیک تر رفت. عجیب تر اینکه عسل هیچ نمی گفت. شاید امیرمحمد چیزی به او گفته بود و یا شاید از دیدن این صحنه شوکه شده بود.
حاج آقا سعی کرد با دست آزادش لوله ی اکسیژن را از دماغ خارج کند که با مخالفت خانم پرستار رو به رو شد. بعد آهسته و به سختی شروع به صحبت کرد.
ـ عسل جان بابا چقدر دلم می خواست ببینمت ،چه خوشگلی بابا، شکل فائزه ای تو بابا جان. تیام دختر گلم چقدر دلم می خواست بغلت کنم، چقدر دلم می خواست بگم خیلی برام عزیزی بابا جان. فکر می کردم دیدار ما به قیامت باشه، خدایی شد که چشمم به جمال شما دوتا گل روشنه. باباجان فقط بهم بگو ما رو بخشیدی؟
گریه امانم را بریده بود. و در میان هق هق نامفهوم حرف می زدم. با دیدن ضربان قلب حاج آقا ،پرستار از ما خواست اتق را ترک کنیم. ترسیده بودم.قدرت حرکت نداشتم. دست محکمی بازویم را گرفت و از اتاق خارج شدم. بیرون از اتاق مثل یخ آب شده روی زمین پهن شدم و از ته دل زار زدم. همون دست محکم زیر بغلم را گرفت و از در دور شدم.
خیلی خسته بودم. باورم نمی شد که خاطرات تلخ رفتن بابا، دوباره داشت برام تکرار می شد. روزهای سختی بود حال حاج آقا هر روز وخیم تر می شد. دیگه تا آخر شب گاهی هم شب ها همه آن جا بودیم.امیرمحمد مثل یک سایه یا شاید هم یک روح سرگردان در خانه حضور پیدا می کرد. دقیقه ای بود و دقیقه ی بعد نه!
حاج خانم ساعت ها بالای سر حاج آقا می نشست و با جدیت قرآن می خواند. یک روز حاج خانم از همه خواست تا برای رفتن به خونه ی باغ شاه حاضر شیم. تنها مشکل امتحان بچه ها بود که باید هر روز با آژانس از اون سر شهر به مدرسه می آمدند اما همه از دل و جون راضی بودند. توی اون مدت فقط یک بار با امیرمحمد هم کلام شدم اون هم در مورد مدرسه ی عسل بود که قرار شد با معلم خصوصی ،دوره ی پیش دبستانی را تمام کند. البته چیز زیادی نبود که بخواد یاد بگیره چون مدرسه ی عسل در آمریکا از بهترین ها بود. دوباره همان اتاق در اندرونی را به من اختصاص دادند. حاج آقا در قسمت بیرونی منزل اتاق داشت و ما بیشتر وقت ها در آن قسمت خانه بودیم. عسل حسابی با دختر عمه ها و پسرعمه هایش اخت شده بود و بازی می کرد.
یک روز که حال حاج آقا بهتر بود، حاج خانم عسل را کنار او روی تخت نشاند و عسل برایش آیه های کوچک قرآن را که یادش داده بودم خواند و اشک های حاج آقا از کنار چشمانش فروچکید. اون روز از من می خواست او را که می دانسته امیرمحمد دلش جای دیگری است و مرا وارد این زندگی کرده ببخشم و من بهش اطمینان دادم که به همان اندازه خودم مقصر بودم و الان اصلاً پشیمان نیستم و این زندگی باعث شد چیز های زیادی یاد بگیرم. خیلی دلم می خواست مهیا را ببینم. شنیده بودم دو پسر 2و4 ساله دارد و از شانس بدم ،چند روز قبل از من مجبور بود به آمریکا برگردد. از خودم بدم آمد چون از یکی از بهترین دوست هایم بی خبر بودم، آن هم وقتی هردو در یک کشور زندگی می کردیم.
صبح جمعه اول تیر ماه حاجی به رحمت خدا رفت. جاش خیلی خالی بود.
-------------------------------------------

برای امروز دیگه بسه من این همه خستم این همه نوشتم!!! بازم می گین کمه؟!!





 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقتی بزرگ میشوی دیگر...

خجالت مي كشي به گربه ها سلام كني و براي پرنده هايي كه آوازهاي نقره اي مي خوانند دست تكان بدهي..

خجالت مي كشي دلت شور بزند براي جوجه قمري هايي كه مادرشان بر نگشته، فكر مي كني آبرويت ميرود اگر يكروز مردم _همانهاي كه خيلي بزرگ شده اند_ دل شوره هاي قلبت را ببينند و به تو بخندند

وقتي بزرگ مي شوي ديگر ..

نمي ترسي كه نكند فردا صبح خورشيد نيايد،حتي دلت نمي خواهد پشت كوهها سرك بكشي و خانه خورشيد را از نزديك ببيني..

ديگر دعا نمي كني براي آسمان كه دلش گرفته ، حتي آرزو نمي كني كاش قدت مي رسيد و اشكهاي آسمان را پاك مي كردي..

وقتي بزرگ مي شوي..

قدت كوتاه مي شود .آسمان بالا مي رود و تو ديگر دستت به ابرها نميرسد و برايت مهم نيست كه توي كوچه پس كوچه هاي پشت ابرها ستاره ها چه بازي مي كنند ..

آنها آنقدر دورند كه تو حتي لبخندشان را هم نمي بيني !!و ماه ، همبازي قديم تو آنقدر كمرنگ مي شود كه اگر تمام شب را هم دنبالش بگردي پيدايش نمي كني

وقتي بزرگ مي شوي ..

دور قلبت سيم خاردار مي كشي و درمراسم تدفين درختها شركت مي كني و فاتحه تمام آوازها و پرنده ها را مي خواني و يكروز يادت مي افتد كه تو سالهاست چشمانت را گم كرده اي و دستانت را در كوچه هاي كودكي جا گذاشته اي ، آنروز ديگر خيلي دير شده است .....

فرداي آنروز تو را به خاك مي دهند و ..

مي گويند: خيلي بزرگ شده بود ..!!!!
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
حاج خانم خیلی ناآرامی می کرد .مدام می گفت:
ـ همدمم، همراهم، همسرم رو از دست دادم بی پناه شدم.
مامان و دائی مهرداد که برای اولین باربعد از سال ها به ایران می آمدند، خودشان را برای مراسم رساندند، مهیا و شوهرش هم آمدند. همه بودند، کسبه بازار ،صنف فرش فروش ها و خیلی های دیگر برای یک روز طعطیل کردند. مراسم یادبود حاجی را توی مسجد محله ی باغشاه برگزار کردند. خیلی باشکوه بود. البته چند تا مراسم هم توی مساجد بالای شهر برپا شد. همه دمق بودند. کسی حال و حوصله نداشت. انگار بند تسبیح از هم باز شده بود و دونه ها سرگردان بودند.
وقتی بار اول سر خاک رفتیم حال عجیبی بود. صدای گریه ی از هر سو صدای گریه ی من را پایمال می کرد. بعد از 5سال حالا با حاج آقا اومده بودیم دیدن پدرم، ولی حاج آقا را هم باید می گذاشتیم همان جا. وقتی میان قبرستان می ایستادم که پر بود از همه کسانی که ردپایی خواسته و ناخواسته توی زندگیم داشتند، گم شدند و یک دفعه حال خودم را نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم مهیا و شوهرش در حال رسیدگی به من بودند. از خودم بدم آمد نفهمیدم سرم چطور شکسته بود. آرام گوشه ای کز کرده دستم را روی پانسمان سرم گذاشته بودم که سایه ای را روی سرم احساس کردم. سر بلند کردم ،هیکل مردانه ی امیرمحمد در لباس مشکی خمیده و با صورتی که هیچ وقت ندیده بودم.
این امیرمحمد فرسنگ ها با امیرمحمد قصه ی من فاصله داشت. موهای خوش رنگش حالا پر بود از تارهای سفید و کنار چشم هایش چروک خورده بود. دلم خیلی برایش سوخت چون می دونستم حالا مسئولیت خاندان ضرغام را به دوش می کشد. یادم به حرف هایش افتاد ،به وقتی که بابا برایش فیلم سوپرمن خریده بود. به برادرش، به عشقی که نتوانسته بود به راحتی به دست بیاورد. به ازدواجی که تحمیلش شد و به چهره ی معصومی که حالا پر از غم بود و نگاهی گنگ و بی نور.
با صدای خش داری گفت:
ـ حالت خوب نیست! ببرمت بیمارستان؟
خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
ـ نه، من خوبم. شما نگران نباشین، نفهمیدم چجوری اینجوری شد. شما تشریف ببرین به مراسم برسین. زشته.
نگاهش را از من گرفت و به دوردست ها زل زد و گفت:
ـ تموم شد.
بهت زده گفتم:
ـ چی؟
ـ تموم شد، همه چی تموم شد. آقاجون رو هم به خاک سپردیم و حالا...!
حرفش را تمام نکرد. بعد از چند لحظه نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ بریم داره دیر می شه. بگم بیان کمکت؟
نمی دونم چرا ولی دلم می خواست همون امیرمحمد سابق ،دستش را به طرفم می گرفت تا بلند بشم. ولی اون دیگه نبود! به آرامی گفتم:
ـ نه خودم می تونم.
وبلند شدم. شب مراسم هفت توی مسجد وقتی داشتم کمک مهیا و مبینا و حسنی پذیرایی می کردم، متوجه ی ماندانا و مادرش شدم. خیلی دلم می خواست ببینمش برای همین وقتی مسئولین پذیرایی داشتند چایی تقسیم می کردند، سینی را از دست خانمی که داشت به سمت ماندانا می رفت گرفتم و خودم به آن قسمت چای تعارف کردم. وقتی به ماندانا و مادرش رسیدم مادرش چای برداشت و زیر لب تشکر کرد. ماندانا آرام گفت:
ـ خیلی ممنون زحمت کشیدین.
روی هم رفته ماندانا زن خوش قیافه ای بود. موهای مش شده و ابروهای تاتو کرده و به سمت بالایش صورتش را مثل مجری های ماهواره های ایرانی می کرد. با بدجنسی دقت کردم، بینی را عمل کرده بود .هیکل متناسبی داشت و خیلی شیک لباس پوشیده بود حرکاتش خیلی خانمانه بود و با وقار صحبت می کرد. به امیرمحمد حق دادم اون رو به یک دختربچه ی دبیرستانی که هر 20ثانیه یک بار نظرش در مورد همه چیز عوض می شد ترجیح بدهد. باید انصافاً حرف می زدم.
ماندانا خیلی کوتاه در مجلس شرکت کرد. به همراه مادرش نزد حاج خانم و نفیسه و سمیه و مائده و خواهر های حاجی تسلیت گفتند و در حالی که با تلفن همراهش صحبت می کرد رفتند.
به خانه برگشتیم همه بودند. عسل را بغل گرفتم. دلم برایش یه ریزه بود چون در این چند روز عسل را یه دل سیر ندیده بودم.
صحبت ها به درازا کشید. خوبی خانه باغ شاه این بود که چون پذیرایی اندرونی بزرگ بود و پر از مخدع همه ی خانم ها به سبک قدیم راحت لم می دادند.
حاج خانم می خواست تا مراسم چهلم در خانه باغ شاه بماند اما دخترها کم کم باید برمی گشتند. مامان و دائی که برای 7روز آمده بودند، برگشتند. مهیا هم بعد از کلی گریه و زاری 20روز بعد از فوت حاجی مجبور شد به آمریکا برگردد. اما من درکمال ناباوری خودم بلیط برگشتم را باطل کردم تا تصمیم بگیرم کی برگردم. حاج خانم از اینکه من و عسل پیشش بودیم خیلی خوشحال بود و حسابی سرش گرم عسل بود. وقتی احساس می کردم حاج خانم بی قرار شده، سریع خودم و عسل سر راهش سبز می شدیم.
نفیسه و سمیه و مائده مدام تشکر می کردند و من می گفتم من که کاری نمی کنم.من دارم خودم رو آروم می کنم. تولد عسل را خودم هم فراموش کرده بودم اما عمه ها و پدر و مادربزرگش برایش سنگ تمام گذاشتند و عسل حسابی خوشحال بود.
امیرمحمد از موندن عسل راضی بود و اکثر اوقات دور و بر خونه ی باغ شاه می پلکید. حسابی افتاده بودم تو خط خونه داری و آشپزی. حاج خانم کلی ذوق می کرد. هر روز کلی با هم بودیم دوباره دوره های کلاس قرآن و فقه اسلامی به راه بود و من و عسل و حاج خانم از خونه ی باغ شاه هر دو سه روزی رو به نیاوران می آمدیم تا در کلاس ها شرکت کنیم. عسل با بچه ها بازی می کرد و خیلی شنگول بود. هر چه بیشتر می گذشت احساس می کردم حاج خانم به من و عسل بیشتر وابسته می شه. می دونستم وقتی قرار به رفتن باشه حاج خانم ضربه ی روحی بدی می خوره. من و عسل باید بعد از مراسم چهلم حاج آقا کم کم راهی می شدیم چون عسل باید برای مدرسه آماده می شد. من هم به کارهای عقب افتاده ام رسیدگی می کردم. هرچه فکر کردم راهی برای آماده کردن حاج خانم به ذهنم نرسید. بالاخره هرجوری بود خودم رو قانع کردم و به امیرمحمد زنگ زدم.همان شماره همیشگی که هیچ وقت از ذهنم نمی رفت! بعد از چند بوق صدای خسته و خش دار امیرمحمد در جا میخکوبم کرد. با اینکه خودم باهاش تماس گرفته بودم اما باز هم نمی تونستم حرف بزنم. از وقتی وارد ایران شدم همه چیز برایم مهیا بود حتی پول و خط تلفن همراه. نمی خواستم قبول کنم اما امیرمحمد خیلی محکم گفت« این فقط یه وسیله است برای اینکه هر لحظه با عسل در تماس باشه.» و من همیشه با عسل بودم. پول ها هم پول های خود عسل بود. امیرمحمد هر ماه مقدار قابل توجهی پول برای عسل می فرستاد. من به اون پول پول ها دست نمی زدم و اون پول مستقیم وازد حساب عسل می شد.چون وقت صرف پول و بیرون رفتن را پیدا نکرده بودم، پول ها و تلفن رو قبول کردم. حالا با شماره ی همراه جدید دوباره بازی موش و گربه ی ما شروع شده بود. بعد از یک دقیقه سکوت بینمان را شکست و گفت:
ـ هنوزم دست بر نمی داری؟ از مردم آزاری لذت می بری؟
جا خوردم. خودم را جمع و جور کردم و تند تند جواب دادم:
ـ وا ،چه حرفا کارت داشتم خوب!
ـ خیر باشه انشاءالـ....
ـ می تونی یه سر بیای؟ ببخشید...آ ،ولی فکر نمی کنم بتونم حرف خودم رو تلفنی درست بیان کنم.
ـ حتماً، حاضر شو میام دنبالت.
ـ کجا، عسل چی؟
ـ عشرت خانم رو بگو چشم ازش برنداره. می تونه پیش حاج خانم بمونه.
قبول کردم و عسل رو پیش حاج خانم و عشرت خانم گذاشتم. حاضر شدم. وقتی امیرمحمد با ماشینش جلوی درب خونه ی باغ شاه آمد، من حاضر ایستاده بودم. در ماشین را باز کردم و با سلام آرامی سوار شدم. از پشت عینک آفتابی که خیلی هم جذابش می کرد به من خیره شد و گفت:
ـ علیک سلام. واقعاً نمی دونم چی بگم، یعنی این خودتی، برای اولین بار رکورد شکستی خانم کوچولو! به موقع حاضر شدی!
واقعاً زبونم بند آمده بود. با حرص گفتم:
ـ خانم کوچولو یعنی چه؟ من دیگه دختر 5ساله دارم آقا!
خنده اش گرفت و گفت:
ـ بله بله ،ببخشید جسارت کردم حاج خانم.
یک آن صورتش را از ذهنم گذراندم، موهای جو گندمیش جذاب ترش کرده بود. حالا صورتش مردانه تر شده بود خصوصاً با ته ریش خیلی گیرا بود. به صرافت قیافه ی خودم افتادم. ابروهایی که حالا مثل دوران نوجوانی پر شده بود. موهای بلند که با بی دقتی با یک کلیپس به پشت سرم زده بودم. توی 5سال گذشته مردهای زیادی سعی کردند وارد زندگیم شوند ولی یه آدم مگه چند بار عاشق می شه؟ این جواب من به خودم بود. من دیگه به هیچ مردی دل نبستم. فکر می کنم اولین انتخابم با اون همه خصوصیات بالا، استاندارد مرد ایده الم رو خیلی بالا برده بود. همه ی اطرافیانم معتقد بودند من زن زیبا و جذابی هستم و هیکل قشنگی دارم. همکار هایم خیلی اصرار داشتند که مدلشون بشم و ازم عکس بگیرند. خودم از هیکل و صورتم بدم نمی اومد و در کل از خدا خیلی ممنون بودم اما حوصله مدل شدن رو نداشتم چون خودم باهاشون سر و کار داشتم و می دونستم چه کار سخت و طاقت فرسایی است. گاهی می شد یک مدل باید ساعت ها فیگورش رو حفظ کند تا عکاس بتواند زاویه ی مورد نظرش را بگیرد.
با صدای امیرمحمد به خودم اومدم که گفت:
ـ ناراحت شدی؟!
ـ نه از چی باید ناراحت بشم؟!
ـ پس چرا ساکتی؟
ـ داشتم فکر می کردم.
چیزی نگفت و بدون هیچ بحثی به سمت امام زاده رفتیم. بعد از فاتحه ی اهل قبور و زیارت ،کنار باغچه ی امام زاده نشستیم. مدتی سکوت بود تا بالاخره صدایی که غم درش مشهود بود گفت:
ـ این جا زیاد می یام، 5سالی می شه، البته این روز ها بیشتر می یام. خیلی برام سخته طاقت این همه فشار رو ندارم. حاجی خیلی کار ها می کرد تا آب توی دل هیچ کس تکون نخوره.
ساکت بودم باید اجازه می دادم حرف هایش را بزند.
-------------------------------------------------------------------

دوستای عزیزم ممنون که این همه به بنده لطف دارین
:gol:
برای در رفتن خستگی من لازم نیست اینجا پست بذارید ، فقط و فقط زدن دکمه ی تشکر کافیه!
از داستان چیز زیادی نمونده و من هم سعی می کنم تا دو سه روز آینده تمومش کنم پس زیاد سر بزنید!!
امروز هم دو سه تا پست دیگه داریم!
مرسی که این همه با من مدارا می کنید، میدونم که خیلی تنبلم و کم می نویسم ولی خوب ببخشید دیگه
:redface:

دوستون دارم و منتظر تشکر و امتیازتون هستم!
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
ـ بعضی شب ها نفسم بالا نمی یاد فکر می کنم دارم می میرم،بیشتر ساعات شب رو بیدارم. بعضی وقت ها اونقدر بیدارم که بعد از نماز صبح سرکار می رم. خواب و بی خواب!!!
دستش را به جیب شلوارش برد و پاکت سیگار و فندک رو در آورد.سیگارش را روشن کرد پکی زد و متفکرانه ادامه داد:
ـ خیلی خستم، هیچ چیز اونی نشد که من می خواستم. همه چیز به هم ریخت، همه چیز.
گاهی یک پکی به سیگارش می زد و من مثل یک مجسمه در کنارش بودم.
چه می توانستم بگم وقتی یکی از مهمترین عوامل یا شاید اصلی ترین عامل برآورده نشدن آرزوهایش من بودم.
با صدایی غریب که بوی بغض و اشک می داد ،صدایی که هیچ وقت انتظار شنیدنش را نداشتم گفت:
ـ حاجی روسیاهم به مولا !آخرش هم اونی نشدم که می خواستی. آخرش هم نه شدم سبحان ،نه شدم معین، آخرش هم رفتی پیش بچه های نمونه ات. من موندم و یک دنیا سردرگمی.
سرش را که بلند کرد دیگه واقعاً به چشم های خودم شک کردم.امیرمحمد با موهای پریشان توی صورتش داشت گریه می کرد و زار می زد. در حالی که دست به سینه بازوهای محکم و ستبرش را بغل زده بود و داشت می لرزید.
ناخود آگاه زدم زیر گریه،هر چه گریه اش شدیدتر می شد من هم صدای گریم بالاتر می رفت. نمی دونم چه مدت توی اون حالت بودیم فقط متوجه ی دست های قوی بودم که بازوان نحیفم را فشار می داد. نگاهم در نگاهش گره خورد، هر دو داغ دیده بودیم. هر دو پر درد، هر دو کلافه و سردرگم. گفت:
ـ من رو می بخشی؟
در حالی که اشک هایم را پاک می کردم گفتم:
ـ تو چی؟
لبخند غمناکی زد و گفت:
ـ بهت راستش رو می گم، هنوز نبخشیدمت.
لبم را گاز گرفتم تا حرفی را که می خواستم بزنم از دهانم در نیاد. چند لحظه بعد گفتم:
ـ من دلم برات می سوزه.
ـ این بخشیدن نیست!
ـ ولی خیلی بهتر از هنوز نبخشیدنه!!
نیشخندی زد و گفت:
ـ خوب آره.
ـ می خوام برم.
ـ کجا؟
ـ می خوام برگردم آمریکا.
ـ برای چی؟
ـ برای اینکه زندگی کنم، عسل باید مدرسه بره.
ـ عسل اینجا هم می تونه مدرسه بره، اینجا هم می تونی زندگی کنی!!1
با حرص گفتم:
ـ امیرمحمد ،کار و زندگیم اونوره، مدرسه عسل اونوره، تازه من اونجا بدون یادآوری گذشته زندگی می کنم...
جدی شد میان حرفم پرید و گفت:
ـ پدر عسل هم اینوره.
ـ پدر عسل می تونه بیاد دیدنش.
ـ پدر عسل دلش می خواد هر وقت اراده کنه دیدنش بره.
ـ وا، نیست که پدر عسل 24ساعت شبانه روزش برای عسله!
ـ اگر نیست 20ساعتش هست!
ـ 4ساعت دیگه اش چی؟
آ استغفرالـ...، دختر تو چقدر لجبازی. 5سال تو ،عسل رو از من دور کردی حتی یک بار هم نگفتم من حق دارم. یه سال بذار عسل برای من باشه.
نفسم بند آمد. گفتم:
ـ یعنی چی؟ یعنی بذارمش پیش تو؟!!
به راحتی گفت:
ـ خوب آره مگه چیه؟
از کوره در رفتم. این اخلاق من یکی از ضعف های منه .گفتم:
ـ خب آره مگه چیه؟ هیچی ،همین رو کم داشتم مگه از روی جنازه ام ردشی!
جا خورد و گفت:
ـ د... این چه طرز حرف زدنه؟!
ـ دخترم از من جدا نمی شه این رو توی اون سرت فرو کن جناب مهندس ضرغام!
با حرص گفت:
ـ دختر من هم دیگه از من جدا نمی شه سرکار خانم خانپور!
از جا پریدم جیغ زدم و گفتم:
ـ امیرمحمد شوخی بسه، من حوصله ندارم....آ.
ایستاد و گفت:
ـ من اصلاً شوخی ندارم، منم حوصله ندارم.
با تعجب گفتم:
ـ آخه مگه اون بچه بدون من جایی می مونه؟
ـ حالا که مونده.
ـ چون می دونه یه ساعت دو ساعت نه، ده ساعت دیگه برمی گردم نه اینکه چند سال!!
ـ خوب!
ـ خوب من چطور بذارمش برم آمریکا و یک سال بعد برگردم؟
ـ خوب نرو آمریکا!
ـ بمونم اینجا چی کار؟!
ـ بمون اینجا زندگی کن.
ـ زندگی من اونجاست.
ـ مگه نمی گی عسل زندگیته؟!
مستاصل روی زمین زانو زدم و گفتم:
ـ ای وای خدا، امیرمحمد چرا اینجوری می کنی؟ چرا اذیتم می کنی؟ اصلاً تقصیر منه که بلیطم رو کنسل کردم.
ـ اصلاً ربطی نداره.
ـ چرا خیلی هم داره.
ـ نه خیر نداره.
ـ ببین اگه من بلیطم رو داشتم می رفتم.
ـ آرام اما خیلی جدی گفت:
ـ تو می رفتی اما عسل می موند.
با بغضی سنگین گفتم:
ـ داری انتقام می گیری، من می دونم.
ـ تو هر طور می خوای فکر کن.
از خود بی خود شدم به طرفش هجوم بردم هلش دادم یک قدم عقب رفت و نگاهم کرد. جیغ زدم و گفتم:
ـ دیوونه چی کارم داری؟ چرا می خوای دیوونم کنی؟ مگه نمی خواستی از زندگیت برم، خوب رفتم. مگه نمی گفتی برات دردسرم، مایه ی ننگتم، آبروت رو بردم. به شخصیت آقا نمی خورم، خوب رفتم، چرا زجرم می دی؟ از جونم چی می خوای؟ به خدا زجر کشیدم. به خدا برام آسون نبود، به خدا تاوان همه اشتباهاتم رو پس دادم، باور کن. بابا غلط کردم سر راهت رو گرفتم، ولم کن.
هر چقدر که من مستاصل بودم و بال بال می زدم او با آرامش پاسخ داد:
ـ من با تو کاری ندارم بچه ام رو می خوام.
ـ ای وای خدا، تو که از حامله بودن من ناراحت بودی؟ تو که دلت دلت نمی خواست هیچ چیز مزاحم زندگی عاشقانه ی جناب عالی ماندانا خانم باشه! چی شد؟
نگاهش سرد و مبهم بود و سکوتش تلخ... راه افتاد به سمت ماشین، به دنبالش دویوم و فریاد زدم:
ـ من و عسل می ریم. می فهمی چی می گم؟ ما می ریم چون اصلاً دلم نمی خواد زندگی شیرینت رو به هم بزنی. می فهمی؟
بین ما سکوت بود. سوار ماشین شد و استارت ماشین را زد و در را باز کردم و سوار شدم. با حرص در را به هم کوبیدم.
عینک آفتابیش مانع این بود که احساسش رو بفهمم ولی آرواره های صورتش منقبض بود پس هنوز عصبانی بود. خوب بهتر داد زدم:
ـ من دارم بر می گردم آمریکا با دخترمم برمی گردم، با عسلم، چشم حسود هم کور!
پایش را به ترمز زد و دوباره به راه افتاد. از امام زاده تا تهران کلی غُر زدم،داد زدم، خط و نشون کشیدم و تهدید کردم ولی لام تا کام جوابم را نداد. دیگه داشتم دیوونه می شدم. سر درد عجیبی داشتم. از حرف زدن خسته بودم و بی صبرانه انتظار آغوش عسل را می کشیدم.
ادامه دارد...
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
فصل 16
جلوی در خانه هنوز ترمز کامل نکرده بود که در ماشین را باز کردم و پریدم بیرون و از در نیمه باز که مش غلام با جارو کنارش ایستاده بود هُل خوردم داخل خونه و دویدم به سمت عمارت. دیگه نفس نداشتم. از ملیحه خانم پرسیدم:
ـ عسل کو؟
با تعجب جواب داد:
ـ تو یریرا پیش حاج خانم.
به سمت سرسرا دیدم و با عجله سلام دادم و وارد اتاق شدم. حاج خانم درحال قرآن خواندن بود و عسل کنار پاش خواب بود. به بغل کشیدمش و غرق بوسه اش کردم.
به خودم اومدم حاج خانم سرم را بغل گرفته بود و موهایم را نوازش می کرد. کم کم به حالت عادی برگشتم. موهایم دورم ریخته و روسریم باز شده وسط اتاق بود. حال آشفته ای داشتم، عسل بیدار شد و با دست های کوچکش نوازشم می کرد و مرا می بوسید. بیشتر به سینه ام فشردمش، حاج خانم که متوجه اوضاع پرتنش ما شده بود. بلند شد و به طرف امیرمحمد رفت، چیزی گفت. امیرمحمد با صدای خشک و رسمی گفت:
ـ حاج خانم با عرض شرمندگی به اطلاع این خانم برسونید، این دفعه، دفعه ی پیش نیست که بچه ام رو ازم جدا کنه. اگر شده مامور بذارم جلوی در برای 24ساعت شبانه روز ،این بار سرم کلاه نمی ره.
داشتم زار می زدم. عسل ترسیده بود. هیچ وقت من را با این حال ندیده بود. هرچه حاج خانم آرام نصیحت می کرد به گوش امیرمحمد نمی رفت. از صدای ما ایران خانم و عشرت خانم به هوای اینکه حاج خانم حالش بد شده آمدند که حاج خانم خواهش کرد عسل را با خودشون به اتاق دیگه ای ببرند. اجازه نمی دادم عسل را ازم دور کنند. حاج خانم قسمم داد و قول داد که عسل هیچ جا نمی ره و پیش من می مونه، به زور از عسل جدا شدم. حاج خانم بازوی امیرمحمد را گرفت و نشوندش روی فرش و با تندی گفت:
ـ از وقتی که کوچیک بودی اون قدری نگذشته که حرفم رو گوش ندی!
با عصبانیت نگاهم کرد و نشست. گریه ام شدت گرفت. حاج خانم سعی کرد با ما صحبت کند. من گفتم:
ـ خواستم برگردم اما امیرمحمد نمی ذاره عسل رو ببرم.
هرچی حاج خانم و من حرف زدیم انگار امیرمحمد نشنید چون در آخر حرفش یک کلام بود و گفت:
ـ عسل باید ایران بمونه همین.
با ضجه گفتم:
ـ به چه قیمتی؟
توی چشم هام زُل زد و گفت:
ـ به هر قیمتی.
و از اتاق بیرون رفت. آن شب شب سختی را گذراندم. آنقدر گریه کردم که نای نفس کشیدن نداشتم. از فردای آن روز روحیه ام خرابتر شده بود. حاج خانم خیلی سعی می کرد آرامم کنه. نفیسه ام که روحیه اش از بقیه خواهر هایش خراب تر بود می آمد با هم می نشستیم و گریه می کردیم. مائده حرف نمی زد. سمیه خیلی دلداریم می داد و می گفت:
ـ تا بعد از چهلم صبر کن. امیرمحمد الان حسابی کلافه ی آقاجونه.
از امیر محمد خبری نبود. روز چهلم رسید. اول سر مزار بودیم بعد مسجد و بعد ناهار رستوران البرز، کل روز حالم خوب نبود و سر گیجه داشتم. سر ناهار حالم بد شد و دیگه نتونستم چیزی بخورم. کل روز سعی کردم نگاهم توی نگاه امیرمحمد نیفتد. وقتی دم در خواستم عسل را از بغل امیرمحمد بگیرم یکی از خانم های چادری سفت و سخت که بعداً فهمیدم از اقوام دور حاج خانم بود و خیلی هم کنجکاو، خودش را به ما رساند و تند تند گفت:
ـ سلام علیکم، تسلیت سید، غم آخرتون باشه، خوب انشاء الـ... خبرهای خوش هم تو راهه! چه کار خوبی کردین عسل جون رو از تنهایی در آوردین. انشاءالـ... که قدم تو راهی خیر باشه براتون مادر!!!!1
بعد رو به من کرد و گفت:
ـ مادر جون مواظب خودت باش. هیجان واست خوب نیست این بچه رو هم بغل نگیر به کمرت فشار می یاد. طفلی این تو دلی گناه داره.
هاج و واج یه نگاه به خانمه و یه نگاه هم به امیرمحد که شوکه و صامت چشم به دهان خانم محترم داشت .خانم خودش برید و خودش دوخت و خداحافظی کرد و رفت.
امیرمحمد رو به من کرد و با زبانی که معلوم بود به سنگینی یه وزنه است ،گفت:
ـ این جا چه خبره؟
ـ چه می دونم!
ـ این ها چی می گن؟بچه! یعنی چی ؟مگه تو حامله ای؟ مگه می شه؟ یعنی چی؟
بهت زده گفتم:
ـ من، دیگه دستت درد نکنه. هر دقیقه یه بساطی برام درست می کنی. یعنی اونقدر از خدا بی خبرم که تا به تو رسیدم همه چیز یادم بره.
راهم را کشیدم برم، بازویم را گرفت با حرص گفتم:
ـ ولم کن ،می ترسم دوباره حرف برام درآرین.
زیر لب گفت:
ـ ساکت، آبرو ریزی راه ننداز .منظورم خودم نبودم دیوونه.
با دهان باز به سمتش برگشتم و گفتم:
ـ منظورت کی بود؟ چی می خوای بگی؟ چه برنامه ای برام داری؟
پرید تو حرفم و با اضطراب گفت:
ـ بس کن، دارن نگاهمون می کنن، بس کن.
ـ بس نمی کنم، بذار نگاه کنن، بذار ببینن کی به کی چه تهمت ها می زنه...
این بار با عصبانیت پرید تو حرفم و گقت:
ـ بس کن، به جدم قسم کاری می کنم، استغفرالـ... به خاطر حاجی بس کن.
لبم را گاز گرفتم. عسل را توی بغلم جابه جا کردم و رفتم. توی راه خونه، حاج خانم و دخترهاش که از چند نفر دیگه این شایعه رو شنیده بودند و نمی دانستند چه جوری به من بگویند. برای همین خودم براشون گفتم وگفتم که این چند روز دیدید که چه حالی دارم به مردم چی بگم؟ هرکی هر طوری دلش می خواد فکر می کنه. و کلی گریه کردم. به خانه ی نیاوران برگشتیم و من دیگه پا تو خونه ی رو به روی حاج خانم نگذاشتم و ماندم کنار حاج خانم.
چند روزی گذشت. خبری نشد .کم کم داشتم نگران می شدم. مدرسه ی عسل دیر می شد و من هزارتا کار عقب افتاده دیگه داشتم. کم کم تلفن های مامان شروع شد و هر بار می پرسید:
ـ کی برمی گردی؟
بار اول و دوم دلم نیامد چیزی بهش بگم. ولی دست آخر ماجرا را گفتم.
آن شب امیرمحمد شام را به خانه ی حاج خانم آمد. خواهر ها هم که دلشون می خواست محمد را ببینند به همراه شوهرهایشان آمدند. بعد از رفتن همه حاج خانم از امیرمحمد خواست یک فکری برای اوضاع من بکند و او در کمال خونسردی جواب داد:
ـ ایشون تمام فکر ها رو 6-7سال پیش خودشون کردن.
با حرص گفتم:
ـ شما هم که اصلاً خوشتون نیومد.
نگاه ملامت آمیزی به من انداخت. از خجالت سرخ شدم. دلم می خواست آب بشم و به زمین برم. ای خدا، امان از این عقل ناقصم. زود خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
ـ حاج خانم من از دیدن شما سیر نمی شم ولی این آقا کاری کرد که من از ایران اومدنم توبه کنم.
چادرم را سفت کردم. امیرمحمد داشت سر عسل رو که روی پاش خواب بود نوازش می کرد. حاج خانم دوباره شروع به صحبت کرد و وقتی دید« نرود میخ آهنین در سنگ» آخرین تاکتیک را اجرا کرد و گفت:
ـ تو رو به ارواح خاک آقاجونت بذار این طفل معصوم بره سر زندگیش.
امیرمحمد آرام سرش را بالا آورد و گفت:
ـ لازم نبود قسم بخوری مادر من،من و این خانم یه خورده حساب هایی با هم داریم که هیچ وقت بهشون نرسیدیم وقتی صاف شد، چشمم کور دندمم نرم می ذارم بچه رو هم ببره.
گیج بودم. حرف هایش را نمی فهمیدم. حاج خانم با ناراحتی گفت:
ـ کی انشاءالـ...؟
امیرمحمد گفت:
ـ حاج خانم از نق نقش خسته شدی؟
حرصی شدم و گفتم:
ـ نخیر از بچه بازی های شما خسته شدیم آقا!!!
به من نگاه کرد و گفت:
ـ چرا یه نمایشگاه از کارات اینجا نمی زنی؟ مشغول می شی...آ!
مثل فنر از جا پریدم و گفتم:
ـ بس کن مرد. تو چقدر خودخواهی تا کی می خوای این بچه رو بازیش بدی؟ مدرسه اش همین روز ها شروع می شه!!کلاس اوله به خدا ضربه روحی می خوره!!!
ـ شما نگران نباش، این جا هم مدرسه هست.
ـ د آخه چرا اینجوری می کنی؟ عسل دو زبانه است زبان اصلی مدرسه اش انگلیسیه.
ـ شما نگران نباش. عسل خانم توی یکی از بهترین مدارس وابسته به سفارت سوئیس اسم نویسی شده.
ـ پس جناب عالی برای بنده نقشه داشتی دیگه؟
ـ هنوز به پای نقشه های تو نمی رسه!
دوباره دعوا کردیم. حاج خانم که دید ما دوتا آبمون توی یک جوی نمی ره بچه را برداشت و از اتاق بیرون رفت. اونقدر بحث کردیم که اذان صبح شد. دیگه جونی برای بحث کردن نداشتم. من یه زندانی بودم و باید به حکم تقدیر تن می دادم.امیر محمد نمازش را خوند و یک چایی خورد و رفت. و من ماندم و یک دنیا چه کنم؟


ادامه دارد....
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
بعد از چند روز سعی کردم با موقعیت جدیدم کنار بیام، حالا دیگه اونقدر بزرگ شده بودم که دست از لجبازی بردارم و منطقی فکر کنم از طرفی هم نمی تونستم بدون عسل جایی برم پس باید می موندم. با همکارهایم در آمریکا تماس گرفتم و قرارهای کاریم را کنسل کردم. با مامان صحبت کردم و در مورد تصمیم برای موندن با عسل حرف زدیم. موافق بود، چون نمی خواست عسل ضربه بخورد. ازش خواستم با مدرسه ی عسل هماهنگ کند چون پیش پرداخت سال جدید را داده بودم. ماشینم باید به فروش می رفت و یه سری کارهای بانکی و اداری داشتم که حتماً باید رسیدگی می شد. قدم بعدیم رسیدگی به حساب بانکی ایرانیم و پس اندازم بود و اینکه یک آپارتمان نقلی برای خودم و عسل دست و پا کنم.
هر روز عسل را پیش حاج خانم می گذاشتم و می رفتم دنبال کارهایم. خرید یک خط جدید تلفن همراه اولین کاری بود که انجام دادم. به پانی و یاسی هم سر زدم. خیلی وقت بود ازشون بی خبر بودم. نگار ازدواج کرده و 7ماهی می شد که به کانادا رفته بود. یاسی داشت کارهایش را می کرد برای تحصیل در رشته ی دندانپزشکی به کانادا بره. پانی هم منتظر جواب فوق لیسانس در رشته ی مهندسی کامپیوتر بود. هر کدام از ما یک جوری وارد بازی سرنوشت شده بودیم. پانی و یاسی هنوز باور نمی کردند من از مهندس ضرغام جداشدم و به شوخی سربه سرم می گذاشتند و می گفتند:
ـ ای بابا، خاک برسرت نکنن، خلایق هرچه لایق حالا هم که به زور می خواد پیشش بمونی تو قبول نمی کنی!
کسی درد دل من را نمی دانست، نمی توانستم به کسی بگویم هنوز از دیدن آن قد و بالا دلم می لرزد اما چاره ای جز مبارزه با خودم را ندارم. نمی توانستم بگویم مهندس زن و زندگی دارد.
برای خودم چند بار به فرهنگسراها و دانشکده هنر سر زدم،تا شرایط برگزاری یک نمایشگاه ایده آل رو برقرار کنم. با اینکه سرم خیلی شلوغ بود ولی ته دلم خیلی از امیرمحمد ناراحت بودم و دلم می خواست هرجوری شده راضیش کنم. یه روز به ذهنم رسید شاید اگر زنش حساس بشه امیرمحمد را مجبور کند تا اجازه بدهد من بروم. برای همین با عسل سرزده به محل کارش رفتیم وقتی با منشی دفترش روبه رو شدم جا خوردم. چی فکر می کردم؟! فکرمی کردم که ماندانا بعد از این همه دبدبه و کبکبه ،هنوز منشی دفتر امیرمحمد مانده. خواستم برگردم که منشی با سلام گرمی پرسید:
ـ آیا کاری با مهندس دارید؟
ـ آدرس رو اشتباه اومدم.
در همین هنگام در اتاقش باز شد. امیرمحمد غرق در افکارش با عینک مشکی رنگ که صورتش را جدی تر می کرد در میانه ی راه ایستاد و به سمت من و عسل نگاه کرد. عسل به سمتش پرید و گفت:
ـ بابایی، بابایی!
امیرمحمد زانو زد و بعلش گرفت و گفت:
ـ جان بابایی، چی کار کردی؟ این جا چی کار می کنی؟
ـ با مامی اومدم.
و شروع کرد به امیرمحمد را بوسیدن و خودش را لوس کردن. خانم منشی که جا خورده بود با لحن ملتمسانه ای گفت:
ـ شرمنده خانم مهندس. من شما رو به جا نیاوردمتو رو خدا بفرمایین. چایی بیارم خدمتتون یا قهوه؟
نفسم بالا نمی آمد. این چه عادتی بود که من داشتم همیشه سرزده وارد این دفتر می شدم. واقعاً هر بلایی سرم می آمد حقم بود. جواب دادم:
ـ ممنون زحمت نکشید. من یه عرض کوچیکی با جناب مهندس داشتم.
امیرمحمد عسل را بغل گرفت به کنارم آمد و گفت:
ـ برو اتاق کنفرانس منتظر باش الان می یام. راه رو که بلدی؟!
این کلمه آخر را با طعنه گفت. با حرص دستم را دراز کردم که عسل را بگیرم و گفتم:
ـ مزاحم نمی شم باشه یه وقت دیگه.
عسل به گردنش آویزان شد و گفت:
ـ نه من پیش بابایی می مونم. مامی تو هم بیا دیگه، بیا.
امیرمحم با دست دیگه اش عینکش را به دست گرفت و رو به من گفت:
ـ شما چند لحظه صبر بفرمایین.
بعد با عسل برگشت به دفترش و یک ربع بعد بیرون آمد و یک سری سفارشات به منشی اش کرد و گفت:
ـ بریم.
ـ کجا؟!
ـ بریم یه چیزی بخوریم این بچه گرسنه اس.
ـ عسل مامان گرسنه ای ؟آره؟ بیا بریم غذا بخوریم.
ـ نه بابایی هم باید بیاد.
با حرص زیر لب گفتم:
ـ ای خدا!!!!!!!
ناهار را در یک رستوران شیک بی سر و صدا صرف کردیم. بعد امیرمحمد در حالی که موهای عسل را نوازش می کرد گفت:
ـ بفرمایین.
خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
ـ مهم نبود، بعداً هم می تونستم بگم.
ـ خوب حالا که تا اینجا قدم رنجه فرمودین بفرمایید فیض ببریم.
بعد سرش را به سمت من نزدیک کرد و گفت:
ـ دوباره عاشق شدی؟
با حرص گفتم:
ـ روز مرگم باشه.
خندید سرش را عقب برد و گفت:
ـ خوب به سلامتی انشاءالـ... خیره!
با عجله گفتم:
ـ می خواستم آدرس مدرسه ی عسل رو ازت بگیرم.
ـ همین! خوب زنگ می زدی، راستی موبایلت چرا خاموشه؟
ـ خاموش نیست. و موبایلم را نشانش دادم. با موبایل خودش تماس گرفت و گفت:
ـ ببین می گه دستگاه مورد نظر خاموش می باشد.
ـ خوب راست می گه، چون من موبایل خودم رو دارم.
جا خورد و گفت:
ـ اِ...قابل ندونستین؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
ـ ایشـ شـ ش!
ـ حالا شماره ات چی هست؟
به شوخی گفتم:
ـ به غریبه ها شماره نمی دم.
ـ بابا ایوالـ...، پس من چطوری با شما در تماس باشم!
ـ از حاج خانم حال و احوال کنین.
جوابی نداد و فقط نگاهم کرد.من ادامه دادم:
ـ درضمن می خوام آدرس مدرسه ی عسل رو بدونم آپارتمان نزدیکش اجاره کنم.
اخم کرد و گفت:
ـ که چی بشه؟
ـ که برم مستقل زندگی کنم. تا کی مزاحم حاج خانم باشم، بنده ی خدا.
ـ اولاً شما مزاحم حاج خانم نیستید عزیزشین، ثانیاً شما خونه دارین خیلی ناراحتین چرا تشریف نمی برین اونجا بخوابین؟
خودم رو به نفهمی زدم و گفتم:
ـ وا خونه ی مامان اینا که اجاره اس، در ضمن روحیه ام بد می شه برم اون جا.
درحالی که گوشه لبش رو به دندان گرفته بود گفت:
ـ بنده چنین جسارتی نکردم، عرض کردم منزل خودتون، منزل روبه روی حاج خانم.
با لحنی جدی اما به شوخی گفتم:
ـ وا، اون جا که منزل من نیست. شما از اول اونو ساختین با خانمتون زندگی کنین.
ـ حالا که می بینی نکردم.
ـ خوب اشتباه از خودتونه، ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه اس.
ـ ای بابا دختر تو چه زبون دراز شدی! می گم خونه ی خودته بگو چشم!
عسل توی بغل امیرمحمد به خواب رفته بود. گفتم:
ـ ببخشید انگار خیلی وقتتون رو گرفتم، ما کم کم رفع زحمت می کنیم.
ـ کجا خودم می رسونمتون.
باز یه چیزی یادم افتاد و گفتم:
ـ آه، خوب شد گفتی باید یه ماشین هم بگیرم.
ـ فردا ترتیبش رو می دم.
تازه به خودم اومدم که فکرم رو بالند بلند گفتم، هول کردم و گفتم:
ـ نه منظورم شما نبودین، خودم می گیرم، خودم تو فکرش بودم.
ـ لازم نیست خودم فردا یه ماشین می فرستم جلوی خونه. به زن که ماشین نمی فروشن!
ـ وا، از کی تاحالا؟!
ـ از همیشه.
ـ آقای ضرغام، من اصلاً حوصله ندارمـ...آ، من اصلاً می خوام خودم ماشینم رو انتخاب کنم.
ـ خوب شما بفرمایین چی مد نظرتونه؟
ـ الاغ با گاریش.
خندید و گفت:
ـ خیلی هم بهتون می یاد. حالا گواهینامه داری؟
از جایم پریدم و رفتم که عسل را بگیرم، هنوز داشت یکریز می خندید. وقتی دید جدی عصبانیم گفت:
ـ خیلی خوب بابا، جدی نگیر، می رسونمتون.
هیچ حرفی نزدم. امیرمحمد ما را رساند و خودش رفت.
-------------------------------------------------------------------
برای امشب بسه!!! زیادیش ضرر داره
:D

 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
آن روز با حاج خانم رفتیم خونه ی سمیه که در تدارک یه سفره ی ابوالفضل و انعام بود
فردای آن روز وقتی داشتم کارهایم را می کردم که بیرون بروم حاج خانم صدایم زدند.من و عسل که توی اتاق سابق امیرمحمد می خوابیدیم تا به حاج خانم نزدیک باشیم سریع بیرون رفتم. گفتند:
ـ دم در با تو کار دارند.
چادرم را به سر کردم و به حیاط رفتم. با دیدن
BMW X6
نقره ای رنگ فهمیدم امیرمحمد کار خودش را کرده. به داخل برگشتم و با او تماس گرفتم و بعد از چند بوق جوابم را داد و گفت:
ـ سلام، ببخشین خانم مقبول افتاد؟
ـ امیرمحمد کی بهت گفت...
پرید وسط حرفم و گفت:
ـ باور کن من گاریش رو گیر نیاوردم. الاغ صفر این روزا کمیابه.
از یادآوری گذشته عصبانی شدم و گفتم:
ـ امیرمحمد با من شوخی نکن گریه می کنمـ...آ.
لحن صدایش جدی شد و گفت:
ـ تیام خانم این ماشین رو گرفتم تا هروقت دنبال دخترم می ری از بچه های دیگه کم نباشه!
ـ دختر شما می دونه مادرش با درآمدش نمی تونه بلند پروازی هم کنه.
ـ خوب خدا رو شکر، پدرش دلش می خواد از این بلند پروازی ها بکنه مبارکت باشه. هم مبارک تو هم مبارک عسل بانوی خودم!
و بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد. چون خیلی دلم می خواست پشتش بشینم به حیاط برگشتم و ماشین رو تحویل گرفتم. اینتریور شکلاتی روشن، فول سیستم و دنده اتوماتیک، معرکه بود و چقدر هم راحت، بوی نوئیش که حرف نداشت.
عسل با دیدن ماشین کلی ذوق کرد و بالا و پایین پرید. حاج خانم گفت:
ـ ایران خانم اسپند دود کن.
عشرت خانم تخم مرغ شکوند و هر سه چادر به سر کشیدند و من هم مانتو و روسری به تن کردم و همگی ناهار بیرون رفتیم و بعدش هم یه سر رفتیم امامزاده صالح، کلی خوش گذشت.
در راه برگشت حاج خانم مشغول خرید از بازار تره بار بودند و من و عسل در حالی که آب طالبی می خوردیم، نگاهشان می کردیم. یکهو تصمیم گرفتم ازش تشکر کنم. هرچی گوشی بوق خورد جواب نداد. حسابی لجم گرفته بود. سه مرتبه بهش زنگ زدم و جوابم را نداد. توی راه برگشت موبایلم زنگ خورد. وقتی شماره اش را دیدم جواب ندادم اما دوباره تماس گرفت. بعد از ده دقیقه موبایل حاج خانم زنگ خورد. حاج خانم شاد و خندان شروع کرد به خوش و بش کردن با امیرمحمد که:
ـ خیر ببینی مادر، امروز کلی به ما خوش گذشت. با تیام رفتیم کلی گشت و گذار و کلی هم زیارت کردیم.
بعد از چند دقیقه حاج خانم رو کرد به من و گفت:
ـ تیام مادر، محمد کارت داره.
ـ من دارم رانندگی می کنم، مامان جون بهش بگین بعداً تماس بگیره.
دیدم صورت حاج خانم شکفت و گفت:
ـ پیرشی دختر تو بالاخره من رو مامان صدا کردی.
خودم هم جا خوردم. خلاصه اون روز کلی به همه ی ما خوش گذشت چون تا شب بیرون ماندیم شام هم خوردیم و برگشتیم خانه. وقتی به موبایلم نگاه کردم امیرمحمد حداقل یه ده باری زنگ زده بود. خنده ای از روی رضایت کردم. عسل را دوش گرفتم و لباس پوشاندم و هر دو آماده ی خواب شدیم. از فرط خستگی سریع خوابمان برد. نمی دونم چه ساعتی ولی با زنگ موبایلم از خواب پریدم. تا موبایلم را از روی پاتختی بردارم و جواب بدم چند باری زنگ خورد. با صدای خواب آلود گفتم:
ـ الو، بله!
جواب نداد، نشستم و گفتم:
ـ الو، الو!
یه نفس عمیقی کشید به ساعتم نگاه کردم 3صبح بود. لجم گرفت یعنی کی بود نصفه شبی دوباره گفتم:
ـ بله بفرمایید!
یکی گفت:
ـ نُچ.
ـ چقدر بیمزه ای مردم آزار حرف نزنی قطع می کنم.
ـ خیلی دنیا کوچیکه خانم. کوه به کوه نمی رسه، آدم به آدم می رسه.
ـ امیرمحمد نصفه شبی زده به سرت؟! تو مگه زن نداری جلوتو بگیره؟!!!
ـ تو چه کار به زن من داری؟ مگه اون با تو کاری داره؟
ـ من با هیچ کس کاری ندارم، چی کار داری نصفه شبی؟
ـ چرا تلفن هام رو جواب ندادی؟
ـ نتونستم.
ـ نتونستی یا نخواستی؟!
با شیطنت گفتم:
ـ حالا!!
لحن صدایش عوض شد و گفت:
ـ فکر کردم کار مهمی داشتی، ببخشید نصفه شبی مزاحمت شدم. خداحافظ.
دیدم خیلی زشته که تشکر نکردم. وسط حرفش پریدم وگفتم:
ـ زنگ زده بودم تشکر کنم .ماشین عالیه و من و عسل خیلی دوستش داریم.
صدایش خوشحال بود گفت:
ـ خواهش می کنم قابل شما رو نداره. آدرس مدرسه ی عسل رو پیامک می کنم. فردا ببین زیاد دور نیست ولی براش سرویس گرفتم......شب به خیر.
ـ شب به خیر.
گوشی را قطع کردم و با یک دنیا فکر جورواجور به خواب رفتم و در همان حال خواب آلودگی سعی کردم با آرزوی اینکه کاش زن نداشت و با ما می ماند مبارزه کنم.
--------------------------------------------------------

امروز یونی تعطیله من هم که کلی دخمر خوبی امممممممممممم!!
:redface:
تصمیم دارم همین امروز تمومش کنم...
تا ساعت 5بعد از ظهر اگه خدا بخواد تمومه.
دوستون دارم زیـــــــــــاد، چه اونایی که تشکر می کنید و چه اونایی که کم لطفی می فرمایید
[SIZE=-1].
[/SIZE]

 
آخرین ویرایش:

shadow_IR

کاربر بیش فعال
فصل17
سال تحصیلی شروع شد. سر من هم شلوغ شده بود. با زندگی جدیدم اُخت شده بودم و کمتر بهانه می گرفتم. روز تولد خوبی داشتم. بعد از مدت ها فارغ از دنیای مجازیم، روز ها دنبال کارهایم بودم و بعد از ظهر ها درس و کارهای عسل و بعد هم از حاج خانم آشپزی یاد می گرفتم.امیرمحمد ماه رمضان افطارش را با ما بود و این برایم خیلی عجیب بود. عسل به پدرش وابسته و حسابی باهاش سرگرم بود. یک روز سر افطار عسل به من گفت:
ـ مامانی من هم یک خواهر می خوام.
لقمه پرید توی گلویم. حاج خانم با دستپاچگی آرام به پشتم زد و امیرمحمد در حالی که سرخ شده بود لیوان آبش را به طرفم گرفت.
هر سه تای ما آدم بزرگا در جواب به یه دختربچه کم آورده بودیم. کم کم امیرمحمد عزمش را جزم کرد و گفت:
ـ ببین بابایی، بعضی از بچه ها یه دونه هستن و پدر و مادراشون هم خیلی دوستشون دارند.
ـ من نمی خوام یه دونه باشم. من یه خواهر می خوام. یه نی نی می خوام.
حرصم گرفت و گفتم:
ـ مگه عروسک باربی می خوای مامی جون. اینجوری که نمی شه دخترم.
عسل که با کلمه ی نه، غریبه بود. بغض کرد و زد زیر گریه.
حاج خانم بغلش کردو امیرمحمد لیوان آب کنار دستم را برداشت و باقی مانده اش را سر کشید. تازه وقتی فکر می کردیم طوفان خاموش شده ،عسل با گریه گفت:
ـ مامی چرا بابایی پیش ما نمی مونه؟ بابایی ملیکا خلبانه، همش سفره، بابایی کمند هم نیست گم شده. بابایی که خلبان نیست تازه گم هم نشده!
نگاهش کردم. چی باید جوابش را می دادم. می گفتم پدرت دلش نمی خواست با یک بچه زندگی کند و تو هم قربانی شدی! می گفتم مادرت به خاطر یک خودخواهی زندگی خودش و همه رو به هم ریخته!!!
ـ من نی نی می خوام.
امیرمحمد که شیطنتش گل کرده بود به انگلیسی گفت:
ـ اون به مامانت بستگی داره عزیزم!
فهمیدم رویش نشده جلوی مادرش به فارسی بگه، دلم می خواست جوابش را بدهم. عسل گیر داده بود و مدام می گفت:
ـ خواهش می کنم مامان!!
ـ دختر گل م غذات رو بخور تا قبل از خواب با هم یه فیلم پرنسسی ببینیم.
ـ نمی خوام.
دوباره زد زیر گریه. حاج خانم عسل را بغل گرفت و به اتاق دیگر برد. شاید برای اینکه به مادوتا یه فرصت حرف زدن بدهد. اما ما دونفر، در سکوت موندیم. بالاخره امیرمحمد سکوت را شکوند و گفت:
ـ تصمیم نداری ازدواج کنی؟
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم اما خودم را کنترل کردم و گفتم:
ـ به خودم مربوطه.
ـ اون که درست، ولی تصمیم نداری؟
ـ مگه تو گذاشتی؟ مگه نگفتی عسل باید امسال ایران بمونه.
ـ آهان پس شما داشتین با کسی بیرون می رفتین!
ـ خیر خواستگار داشتم.
ـ خب، مشکل خواستگار شما چیه؟
ـ من مشکل خواستگارهام هستم.
ـ ببخشید خطوط شلوغه، حرفات واضح به گوشم نمی رسه.
ـ چه لوس!
خواستم بگم بعضی از آدم ها مثل بعضی از آدم های دیگه این قدر سنگ دل نیستند که آدم را بازی بدهند، که شنیدم:
ـ سنگ دله منم، شما هم مریم مقدسه!
ـ لابد شما مریم مقدس بودین!!!!
ـ بنده غلط کردم، هرگز هم چنین ادعایی ندارم و نداشتم و نخواهم داشت. با تمام ارادت اینجانب به مریم مقدس ، بنده به جنسیت خودم علاقه مندم.
ـ چقده تو لوسی!
دوباره زد به شوخی و گفت:
ـ موش بخوره تو رو که این قدر جدی هستی!
ـ امیرمحمد من با شما جدی حرف زدم.
ـ چی بگم؟ خانم محترم می خوای رجوع کنی؟
از جایم پریدم و گفتم:
ـ امیرمحمد!
ـ چیه؟ مگه جن دیدی؟ به خاطر عسل می گم با هم باشیم.
ـ به خاطر خودم باهام زندگی نکردی حالا به خاطر عسل...
ـ حالا تو برگرد...
میان حرفش دویدم و گفتم:
ـ برگردم که چی بشه؟ که بشی زندان بان و بهم حکم ابد بدی؟
ـ یعنی زندگی با من این قدر سخت بود؟
ـ کم نه!!
ـ اگه بخوای فکرش رو بکنی، هیچ کس نمی تونه با یک بچه ی لوس و نُنُر زیر یک سقف زندگی کنه.
ـ آهان نیست که خیلی آسونه با یه جانماز آبکش که خودش همه کاری می کنه زندگی کرد!
ـ من ادعایی نکرده بودم. جناب عالی خودت رو به ریش من بستی ،نکنه یادت رفته می اومدی دفترم التماس می کردی؟
از اینکه غرورم را له می کرد عصبانی شدم و پارچ آب را برداشتم و خالی کردم روی صورتش و جیغ زدم:
ـ کسی واست دعوت نامه نداده با یه بچه ی لوس و نُنُر ذلیل که خودش رو به زور به ریشت بسته بود ،دوباره زندگی کنی.
دویدم و از اتاق بیرون رفتم. تمام شب زار زدم به بدبختی خودم و به حماقتم. خدایا تا کی باید تاوان اشتباهم را پس می دادم؟ اون قدر از کار خودم پشیمان بودم که هر مردی سر راهم می آمد بی درنگ دفع می کردم. به قول مامان من و مرد ها جن و بسم الـ... بودیم.
ببین چقدر بدبخت بودم ،مردی که مثل یه آشغال من رو از زندگیش بیرون انداخت دلش برام می سوخت و می خواست مرا برگرداند. اون هم با ترحم. وای بر من.

 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
تا چند روز حال خودم نبودم. بالاخره یک روز حاج خانم به زور سیاه را از تنم درآورد و مرا به آرایشگاه برد و ابروهایم را نازکتر از همیشه کردم. موهایم را مدل دادم و هایلایت کردم. از حاج خانم خواستم:
ـ شما هم باید اصلاح کنید و موهاتون رو رنگ کنید.
طفلی حاج خانم به خاطر من حرفی نزد. عید فطر نزدیک بود. حاج خانم می خواست به یاد حاج آقا خیرات بدهد و تمام دوست و آشنا ها را دعوت کند. رستوران معروفی را برای خیرات گرفته بودند. می دانستم امیرمحمد همه کارها را تدارک دیده. بعد از اون اتفاق امیرمحمد را ندیده بودم. می دانستم عسل پدرش را می بینه ولی هروقت او بود من نبودم. از کار آن شبم یکیم شرمنده بودم اما هر وقت یادم می آمد امیرمحمد چقدر آزارم داده بود، دلم خنک می شد. سمیه و نفیسه و مائده هم سیاهشان را درآورده و به آرایشگاه رفتند.
شب خرج که مصادف بود با شب عید فطر همه به آرایشگاه رفته و به خودشان رسیدند. من هم یک کت شلوار جذب نباتی به تن کردم که زیرش هیچ چیز نمی شد پوشید و یک دکمه ی جواهر نشان داشت.
موهایم را یک شینیون ساده بالا نگه می داشت و هیچ حواهری به دست و گردن من نبود مگر گوشواره ی تک الماسی که مامان برای زایمانم بهم هدیه داده بود. البته حلقه ای هم که امیرمحمد از دوبی برایم خریده بود هرگز از دستم خارج نمی کردم و همیشه همراهم بود. عسل هم توسط عمه اش حسابی به خودش رسیده بود و خیلی ناز شده بود. مجلس زنانه ،مداهان خانم دَف می زدند و ذکر می خواندن و حسابی به خانم ها خوش گذشت ،اما مائده مثل همیشه سرحال نبود. بعد از شام دخترها و داماد ها به عادت هر سال آمدند خانه ی حاج خانم .می دانستم امیرمحمد هم می آید. برایم عجیب بود چرا ماندانا در مراسم شرکت نکرده بود. می دانستم بعد از اولین تلفن من به حاج آقا و خواهشی که مبنی بر بخشش امیر محمد کرده بودم او را بخشیده اما نمی دانستم بعد از آن با ماندانا رفت و آمد می کنند یا نه، شب در خانه ی حاج خانم همه بودند جز امیرمحمد مائده من را کناری کشید و گفت:
ـ می خوام باهات حرف بزنم تیام.
ـ حتماً، چیزی شده؟
اشک توی چشم های مائده جمع شد. نگران شدم و گفتم:
ـ چیزی شده مائده؟
ـ تیام امیرمحمد خیلی برام عزیزه.
گیج شده بودم. بهت زده نگاهش می کردم و مائده فقط اشک می ریخت .
ـ تیام تو خیلی چیزهاست که نمی دونی من قسم خورده بودم که هیچ وقت حرفی نزنم. ولی دیگه نمی تونم. وقتی می بینم امیرمحمد داره جلوی چشمم آب می شه، من طاقت از دست دادن یک عزیز دیگه رو ندارم .
ـ چی می خوای بگی مائده؟! حرف بزن، من حرفت رو نمی فهمم، تو رو خدا نصف جونم کردی!
ـ از کجا بگم؟
در میان هق هق نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ وسط حرفم نپر.
بغلش کردم تا آرام شود .مدتی بعد ادامه داد:
ـ وقتی معین و سبحان رفتن محمد شد تک پسر خونه مسئولیتش کم نبود. چون آقا جون انتظار داشت اون همونی باشه که معین و سبحان دونفری باهم بودن. آرزو محمد این بود که مهندس بشه ولی آقاجون دوست داشت حرفه ی خودش، یعنی تجارت رو دنبال کنه. محمد برای دلخوشی حاجی شب ها خواب نداشت و روز ها خوراک. آقاجون خیلی سخت می گرفت ما دختر ها آزاد بودیم اما محمد حسابی توی منگنه بود. دست آخر هم برای ادامه تحصیل 5سال فراری شد و رفت کانادا، حتی اقامت هم گرفت نمی خواست برگرده با التماس حاج خانم برگشت. دوباره کارش با آقاجون رو از سر گرفت، ولی از اون جا که هدف خودش رو داشت زمین شرکت رو که سال ها قبل با پس انداز خودش خریده بود ساخت. همزمان چندتا پروژه ی مهم سر راهش اومد. حاجی سنگ می انداخت تا محمد سرش با تجارت گرم بشه اما محمد سماجت می کرد. تو این گیر و دار افتتاحیه ی شرکت بود که با ماندانا توی دوبی آشنا شد. پدرش معتاد بود و ماندانا ی کم سن و سال رو به زور به یه دیوونه ی بدتر از خودش شوهر داده بود، ماندانا هم بعد از تحمل چند سال زجر و بدبختی بالاخره وقتی شوهرش به جرم توزیع مواد مخدر به زندان افتاد طلاقش رو گرفت و با مادرش رفت دوبی موندگار شد. محمد دلش براش می سوخت البته اون اوایل یه حس ترحم بود و انسان دوستی ،اما کم کم محمد به خاطر ابراز علاقه ی ماندانا و سر و زبانش بهش علاقه مند شد طوری که به خاطرش رو به روی حاجی ایستاد. اینجا بود که حاج خانم خودش رئ وسط انداخت و گفت « شیرم رو حلالت نمی کنم اگه اسم این زنه بیوه رو که 4سال از خودت بزرگتره تو شناسنامه ات ببینم.» محمد روی حرف مامان حرف نمی زنه ولی خیلی دلش شکست. ماندانا از روی سرخوشی تن به جدایی نداده بود. حتی وقتی از ماجرا خبر دار شد خواست از زندگی محمد بیرون بره، محمد نگذاشت این محمد بود که با چنگ و دندون ماندانا رو تو زندگیش نگه داشت، چون نمی خواست اون دوباره بی پناه بشه. وقتی همه چیز مخالف امیرمحمد بود تنها راه رو عقد موقت99 ساله دید.
مامان و بابا فکر می کردن از سرش می افته مخصوصاً که ماندانا به خاطر مشکلش نازا هم بود. هیچ کس باور نمی کرد ولی محمد که لج بازی رو از بابا به ارث برده بود ماندانا رو برای درمان حتی به انگلیس هم فرستاد ولی همه جوابشون یکی بود. ماندانا باید رحم و تخم دانش رو برمی داشت تا بتونه به زندگیش ادامه بده. توی همین گیر و دار یکی از دوست های صمیمی امیرمحمد دچار یک اختلاف شدید خانوادگی بود و نمی تونست کارش رو که تنها منبع درآمدش بود از دست بده. محمد قبول کرد به خاطر اون یه مدت سرکلاسش بره و درس بده که تو وارد زندگیش شدی. اسم فامیلت محمد رو وادار کرد تا درباره ات تحقیق کنه و به پدرت برسه و بعد از اون مامان و بابا و دکتر خانپور که سال ها خاطره و اندوه رو خانه تکانی کرده بودند بهم برسن. وقتی مامان تو رو دید و برای محمد زیر سر گذاشت ، طفلی داداش مثل مرغ پرکنده بالا و پایین می شد که این دختر جوونه و بچه اس ،همسن هاش هر روز عاشق می شن و فردا فارغ، براش سخته پایبند رسم و اعتقادات ما بشه،هم من رو بدبخت می کنین و هم این طفل معصوم رو! اما حاج خانم مرغش یه پا داشت حتی با دکتر خانپور هم راجع به تو حرف زد که اون به خاطر علاقش به محمد و خانواده یما در کمال تعجب مادرت و همه ی ما از این خواستگاری استقبال کرد. محمد توی بد مخمصه ای افتاده بود. بین ماندانا و همه ی کسانی که برایش عزیز بودن انتخاب برایش غیر ممکن شده بود. متاسفانه دکترخانپور شهید شد و بعدش رو هم که خودت یادته ولی محمد همچنان امید داشت که اگر با تو بدرفتار ی کنه تو ازش دل می کنی.
بعضی وقتا بهم می گفت« مائده دلم براش می سوزه که این همه بهش بدی می کنم ولی هنوز ایستاده، می ترسم پاسوزم بشه.»
مائده کمی مکث کرد و طوری که انگار افکارش را جمع و جور می کنه می کند ادامه داد:
ـ تیام نمی دونم حرفم رو باور می کنی یا نه ولی امیر محمد خیلی دوستت داشته و داره.
به آرامی گفتم:
ـ باور نمی کنم!
مائده دوباره ادامه داد:
ـ آخه عزیز دلم مگه می شه آدم دختری به قشنگی تو که دهان زن ها برات باز می مونه داشته باشه و بهش وتبسته نشه؟ ولی تیام ازت خواهش می کنم امیرمحمد رو درک کنی.
اون توی موقعیتی قرار گرفته بود که هم تو رو می خواست و هم نسبت به ماندانا و عذابی که توی زندگیش کشیده بود و احترامی که به خانواده ی امیرمحمد گذاشته و از خواسته های خودش چشم پوشی کرده بود احساس مسئولیت می کرد.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
به خدا امیرمحمد بارها به من می گفت با اینکه دختر ناز پرورده ای هست و کسی از گل نازک تر بهش نگفته، اما در برابر من خیلی صبوری می کنه و اعتراض نداره...
می دونی تیام! شب عروسی مهیا که با اون حجاب و متانت تو رو دید ،حواس من بهش بود که چه طوری برای تصاحب کردن و همیشه داشتن تو بال بال می زنه.
فردای آن شب آن قدر سرحال بود و دگرگون شده به نظر می رسید، که بهم گفت کاش زمان به عقب برمی گشت و اون بدون هیچ تعهدی بغر از تعهد به تو باهات می موند و زندگی می کرد.
مائده نفس عمیقی کشید و کمی سکوت کرد و این بار گفت:
ـ وقتی حامله شدی محمد یه احساس دوگانه داشت، شادی و غم! خوشحال بود چون انتظار پاره ی تن شیرینه و غم دنیا تو دلش بود چون نمی دونست با ماندانای زخم خورده از دنیا و مردمش چه کند! کم کم داشت دست از آزار تو برمی داشت. می گفت «دیگه دلم نمی یاد باهاش دعوا کنم.» اما یه شب توی محرم انگاری حسابی گرد و خاک کرده بود. اون شب خودم و خودش دم سقا خونه ی چهل فواره ای کلی زار زدیم برای همه ی اون هایی که رفتن و ماهایی که مونده بودیم و توی کارهامون حیران بودیم.
اون شب تو راه برگشت امیرمحمد قول داد دیگه اذیتت نکنه. گفت:
ـ هرجوری شده زندگیم رو درست می کنم.
با خنده اضافه کرد:
ـ یعنی من چیم از این مردای دوزنه کمتره؟!
خندیدم و گفتم:
ـ واالـ... هیچی.
بعد از اون تو رفتی و بهش مهلت جبران ندادی؛محمد دیوونه شد. بابا و مامان کلی بهش پریدن و بابا حاضر نبود ببینتش. حتی ماندانا هم باهاش قهر کرده بود. یه روز زنگ زدم رفتم سراغش. بی حال روی مبل دراز به دراز سیگار رو با سیگار روشن می کرد. خونه زیر دود سیگار بود و ته سیگار و خاکستر سیگار. به محسن شوهرم گفتم:
ـ من می خوام امشب با امیرمحمد بمونم حالش خوب نیست.
نصف شب حالش بهم خورد به زور بیمارستان بردمش. قرار شد مامان و بابا نفهمن. دکتر گفت:
ـ مشکوک به سکته اس.
از قلبش نوار گرفتن و آزمایش و هزارتا بند و بساط، بعد دکتر دستور یه سری آزمایش های تخصصی تر داد وقتی به زور من آزمایش ها رو انجام داد و یواشی فرستادمش پیش شوهر مهیا تا به همکارهای قلبش نشون بده ،اونقدر نگرانش شد که سه چهار روز بعدش اومد ایران.
امیر محمد رو خودش به زور برد یه متخصص ببینه و اون هم گفت:
ـ خطر رد شده، ایشون باید خیلی مواظب باشن چون یک سکته رد کردند که می تونست خفف هم نباشه. سنشون هم کمه و ممکنه سکته ی بعدی کار دستش بده.
دنیا روی سرم خراب شد. یه دونه برادرم رو نمی تونستم از دست بدم. اما اون من و دکتر علوی شوهر مهیا رو قسم داد که به هیچ کس حرفی نزنیم. ما هم قسمش دادیم به سیدالشهدا که دیگه لب به سیگار نزنه. قبل از زایمان تو حاجی کوتاه اومد و اونو بخشید. وقتی برای زایمانت آمریکا اومد قصدش این بود که برت گردونه و باهم زندگی کنین. اما بعدش برگشت و بدون هیچ حرفی تو رو طلاق داد و باز طعنه ها و تحقیر های آقا جون شروع شد.
محمد برای ماندانا یه خونه خریده بود و یه مغازه سعی کرده بود همه جوره ماندانا رو تامین کنه. وفتی دید ماندانا زیر فشار روحی شدیده از شیرخوارگاه تقاضای فرزند خوانده کرد. کار ها توی مراحل اولیه اش بود که برادر و زن برادر ماندانا با پسر و دختر بزرگشون فوت شدند و دوتا دختر 6ماهه و 3ساله ی آن ها تنها یادگار ماندانا و مادرش بودند.
امیرمحمد دنبال کارهاشون رو گرفت و حق حضانت رو به ماندانا دادند. تقاضای بچه از بهزیستی رو هم کنسل کرد. زندگی بی رنگ و روح ماندانا با دوتا دخترش یه رنگ دیگه گرفت. حتی مادرش هم امید به زندگی پیدا کرد و محمد خوشحال بود که دل یک بنده خدا رو شاد کرده در حالی که برای دیدن جگر گوشه ی خودش در عذاب بود و هرچند ماه یک بار باید می آمد آن سر دنیا. رابطه اش با ماندانا را از همان زمان قطع کرده بود. دوسال پیش حاجی سکته ی بدی کرد که دیگه حالش مثل سابق نشد. بعد از اون سکته محمد رفت دست بوسی حاجی و بهد از سه سال پدرش را بغل گرفت. همه ی کار های تجاری و اداری به کارهای شرکتش اضافه شد ولی حتی یک بار هم گله نکرد. طفلی توی این دوسال موهای سرش سفید شد. وقتی حال آقاجون رو به وخامت گذاشت و دکترها جوابش کردند محمد از مادرت خواهش رد با تو صحبت کنه تا بیای و آقاجون عسل رو که تنها نوه ی پسریش بود ببیند.وقتی قرار شد بیای محمد چنان به وجد آمد که داد عمارت تمام شده ی رو به روی مامان اینا رو بعد از 5سال آب و جارو کنن و طراح برای مبل و مانش آورد حتی یه اتاق درست کرد که تمام وسایل پدرت را اونجا چید.
از وقتی که اومدی بارها خواست بهت پیشنهاد بده که رجوع کنید اما ترسید. بعدش هم نمی دونم دوباره چی شد که بهم ریخت و به زور دوباره بردمش پیش دکترش تا معاینه اش کنه .دکتر می گه زیادی داره به خودش استرس وارد می کنه اما اون می گه که چیزی نیست. ماندانا این روزا به خاطر دختر 5ساله اش که دوبی مدرسه می ره اونجاست، نمی تونه بیاد به امیرمحمد سربزنه ولی خیلی نگرانش بود. می دونی رابطه ی ماندانا و محمد خیلی وقته از اون حالتی که تو فکر می کنی در اومده. ماندانا دیگه عقد محمد نیست. اون می گه محمد محبت رو در حق من تمام کرده، حالا دلم می خواد من یه کاری برای محمد انجام بدم. بعد از جریان به فرزندی قبول کردن بچه های برادرش ماندانا خونه و مغازه ی تهرانش که محمد بهش هدیه داده بود اجاره داد و رفت دوبی.
حالا خودش و مادرش و بچه هاش باهم زندگی می کنن. روز ها هم توی یکی از شرکت ها که وابسته به شرکت امیرمحمده کار می کنه . البته چند ماه بعد از جدا شدنش از محمد برای اینکه کاملاً از زندگی اون خارج بشه با یکی از مهندسای شرکتشون که زنش در تصادف فوت شده بود ازدواج کرد.
بابا که به رحمت خدا رفته بود خودش با مادرش برای مراسم آمدند. وقتی تو رو دید خوشحال شد و به من گفت:
ـ یعنی می شه خدا مراد دل من رو بده؟! من نذر کردم این دوتا بهم رجوع کنن و اون بچه سرانجام بگیره.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
مثل کسی که به برق وصل شده باشه زل زده بودم تو صورت مائده، درک و قبول همه این وقایع برای من که به راستی بعضی از مواقع اندازه ی یک گنجشک فکر می کردم ثقیل بود. من چطور عاشقی بودم، چه ادعای عشقی داشتم که با اولین طوفان جا خالی کردم. باید قبول می کردم که خودخواهی من رو کور کرده بود. که نعمت های خداوند که این قدر آسون به دست من رسیده بود قدرش رو نمی دونستم و درست حفاظتش نمی کردم. مائده را بغل گرفتم و غرق بوسش کردم. دلم می خواست یه کاری بکنم. دلم می خواست فریاد بزنم خدا بازهم نعمت هایش را در حق من تمام و کمال کرد.
امیرمحمد اون شب به خاطر من نیامده بود. به مائده التماس کردم چیزی بهش نگوید.
روز عید امیرمحمد عسل را برد سرزمین عجایب و گشت و گذار و من هم اصلاً خودم رو آفتابی نکردم. فردای آن روز عسل را گذاشتم مدرسه و یکراست رفتم شرکت امیر محمد.
حسابی به خودم رسیده بودم. مانتوی کرم قهوه ای رسمی و روسری طلایی- قهوه ای با موهای مش کرده ام ترکیب جالبی داشت. توی آینه ی ماشین رژلبم را تمدید کردم و روسری ام را طوری بستم که مش موهایم مشخص تر باشه بعد به خودم گفتم:
ـ حالا می بینیم کی برنده می شه!!
وقتی وارد دفتر امیرمحمد شدم منشی جدیدی سرش توی کامپیوتر بود .به سمت اتاق مدیرعامل که رفتم ،منشی به خودش اومد و گفت:
ـ خانم چی کار می کنی؟
در را باز کردم و درحالی که منشی باهام کلنجار می رفت وارد اتاق کارش شدم. امیرمحمد نبود. حسابی دماغم سوخت. خانم منشی چنان صدایش را بلند کرده بود که انگار دزد گرفته. اما من مثل مسخ شده ها ایستاده بودم. امیرمحمد با کت و شلوار خوش دوخت سرمه ای و پیراهن طوسی آبی که به هیکل برازنده اش قالب بود ، در چارچوب در نمایان شد. اما با دیدن من قیافه اش تماشایی تر از هر چیز بود. با صدایی که سعی می کرد هرگونه احساس را در خودش کنترل کند گفت:
ـ ببخشین خانم کلانی شما بفرمائین بیرون.
منشی همچنان داشت جیغ جیغ می کرد که امیرمحمد در را به رویش بست و با قدم های آرام به طرفم آمد. من مثل بهت زده ها فقط نگاهش می کردم. چقدر می ترسیدم که دیر بشه مثل همیشه، دوباره افکارم بر زبانم جاری بود به آرامی گفت:
ـ می ترسیدی چی دیر بشه؟!
به خودم آمدم .نفس عمیقی کشیدم و قری به گردنم دادم و گفتم:
ـ می ترسیدم محضر تعطیل کنه!
با تعجب گفت:
ـ محضر برای چی؟ چی گفتی؟
ـ همین که شنیدی!
از خوشحالی تمام اجزای صورتش شکفت و بازوان قوی اش را به دورم حلقه کرد و گفت:
ـ جدی می گی؟!!!
ـ آیـ.. ی، له شدم، امیرمحمد ولم کن.
ـ ولت نمی کنم. تو کفتر جلدی زودی از روی بومم می پری.
ـ وای نه به خدا، پرم و بچین.
ـ می چینم حتماً.
الان که دارم می نویسم سه ساله که من و امیرمحمد آشیانمون رو از نو ساختسم. ما اگر خوشبخت ترین زوج دنیا نباشیم اما زندگیمون یکی از پرهیجان ترین درام های روزگاره. عسل به آرزویش رسید و صاحب یک برادر کاکل زری به نام سبحان شد که حالا دوسالشه و حسابی هم عسل رو از تنهایی در میاره. در ادامه ی برآوردن آرزوی عسل خانم من 7ماهه باردارم. به امید خدا معین هم به زودی به جمع ما اضافه می شه. حاج خانم سرش حسابی با نوه هاش گرمه و بعضی وقت ها که دلش نمی یاد بهشون نه بگه با جماعت هم جلسه ای هایش به اماکن مقدس می ره تا یه چند روزی تجدید قوا کنه.
مامان تابستون ها و اگر بتونه تعطیلات کریسمس و بهار هم برای کمک رسانی می یاد.
من این خوشبختی رو بعد از خدا و عزیزانم مدیون زنی هستم که به من یاد داد، اگر زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز. ماندانا جان ازت ممنونم .امیدوارم خودت و دخترهای گلت و مادر و شوهرت خوشبخت و سعادتمند باشید.
من بالاخره بزرگ شدم. اما هنوز برای امیرمحمد همان تیام کوچولوی شیطونم. خدایا ازت ممنونم. من چقدر خوشبختم!!!!!!!


پایان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این هم عیدی بنده...
البته یکم زود بود ولی احساس کردم دارید کلافه میشید از دستم!!!
تشکر ویژه هم از ملیسای عزیز
:gol:
مرسی که با من همراه بودین:heart::gol::heart:
 

ad_kh66

عضو جدید
هوووووووووووووووووووراااااااااااااااا... بالاخره تموم شد!:w31::w11:
مرسی بهار جونی:w14::w14::w42::w40:
گفته باشما! من هنوز از امیرمحمد بدم میاااااااااد:w43::w00::exclaim::neutral:
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا