داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

پرنام

عضو جدید
ازدواج جن با انسان

ازدواج جن با انسان

در کتاب دانستنیهایی درباره جن ، تا لیف حضرت حجته السلام والمسلمین حاج شیخ ابوعلی خداکرمی ماجرایی واقعی درباره ی ازدواج جن با انسان نقل شده که از این قرار است:

ماجرایی در تاریخ 1359 شمسی مطابق با 1980 میلادی ماه آوریل بوقوع پیوست، که اهالی کشور مصر به شهرهای نزدیک و روستا های مجا ور را به خود معطوف داشت ، و آنرا نویسنده معروف ، استاد اسماعیل ، در کتاب خود به نام ((انسان و اشباح جن)) چنین می نویسد:

مرد 33 ساله ای ، به نام عبدالعزیز مسلم شدید ، ملقب به <ابوکف> که در دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود ، به نیروهای مسلح پیوست و در جنگ خونین جبهه ی کانال سو ئز ، به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واین مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید ، نا چار جبهه را ترک کرده به شهر خود بازگشت تا در کنار مادر و برادرانش با پای فلج به زندگی خود ادامه دهد. در همان شب اول که از غم و اندوه رنج می برد، ناگاه زنی را دید که لباس سفید و بلندی پوشیده و سر را با پارچه سفیدی پیچیده، در اولین دیدار او همچون شبحی که بردیوار نقش بسته مشاهده کرد.زمانی نگذشت که همان شبح در نظرش مانند یک جسم جلوه نموده ، و به بستر (ابوکف) نزدیک شد و گفت:ای جوان اسم من (حاجت ) است و قادر هستم به زودی بیماری تو را درمان نمایم . لکن به یک شرط که با دختر من ازدواج کنی. ابوکف جوابی نداد ، زیرا که وحشت ، قدرت بیان را از اوگرفته بود و اورا در عرق غوطه ورکرده بود. زن دوباره سخن خود را تکرار نمود ه اضافه کرد که من از نسل جن مومن هستم و قصد کمک به شما و به نوع انسانها را دارم ، و در همین حال از دیواری که بیرون آمده بود ناپدید شد .

ابو کف این قضیه را به کسی اظهار نکرد زیرا می ترسید او را به دیوانگی متهم سازند . باز شب دوم دوباره(حاجت) آمد و تقاضای شب اول را تکرار کرد ، ابو کف نتوانست جواب قاطعی بدهد . شب سوم باز آمد و گفت: تنها کسی که میتواند خوشبختی تو را فراهم کند دختر من است ، ابو کف مهلت خواست که در این خصوص فکر کند ، بعد تصمیم گرفت که اول شب ، در اتاقش را از داخل قفل کند و به رختخواب برود تا کسی نتواند وارو شود اما یکدفعه دید ( حاجت) ودخترش از درون دیوار عبور کردند و نزد او آمدند و تا صبح با او مشغول شب نشینی بودند . در همان شب وقتی که ابوکف به چهره ی دختر نگاه کرد ، دید چهره ی جذاب ،بدن لطیف قد کشیده ، گردن بلند و مثل نقره می درخشید.رو کرد به (حاجت ) و گفت: ((من شرط شما را پذیرفتم )) ، (حاجت) وسیله ی عروسی را فراهم کرد . شب بعد با موسیقی و ساز و دهل عروسی را انجام دادند، در حالی که کسی از انسانها آن آواز را نمی شنیدند ، عروس را با این وضع وارد خانه کردند .(حاجت)عروس و داماد را به یکدیگر سپرد و از خانه بیرون رفت هنوز داماد عروسش را در بستر به آغوش نکشیده بود که احساس کرد پاهایش جان گرفته است

.روز بعد هنگامی که مادر و برادران متوجه شدند که (ابوکف )سلامتی خود را بازیافته و با پای خود راه می رود خوشحال شدند لیکن او سر را به کسی نگفت.این شادی بطول نینانجامید،زیرا که به زودیروش و رفتار ابوکف تغییر کرد او در اتاقش می نشست و بجز موارد محدود بیرون نمی آمد.تمام کارهای لازم را مانند غذا خوردن و استحمام را همانجا انجام می داد ،تمام روز و شبش را در پشت در سپری کرد.آخرالامر برادران متوجه شدندکه او با کسی که قابل رویت نیست صحبت می کند. گمان کردند که عقلش را از دست داده ،اما او با عروس زیبایش در عیش و نوش و خوشبختی بود .
 

-->ali<--

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ما رفتنی ایم

ما رفتنی ایم

اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه
گفت :حاج آقا يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه
گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتني ام!
گفتم: يعني چي؟
گفت: دارم ميميرم
گفتم: دکتر ديگه اي رفتی، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.
گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟
فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گل ماليد سرش
گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟
گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم
خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت
خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد
با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی
سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم
بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم
ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم
گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم
مثل پير مردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم
الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم
حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن منو قبول ميکنه؟
گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه
آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟
گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!
يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟
گفت: بيمار نيستم!
گفتم: پس چي؟
گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن:نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجي
مارفتني هستيم وقتش فرقي داره مگه؟
باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد
 
آخرین ویرایش:

(✿◠‿◠) Darya

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !

در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !

گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود.
خدا گفت: چیزی بگو !

گنجشک گفت: خسته ام.

خدا گفت: از چه ؟

گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی.

خدا گفت: مگر مرا نداری ؟

گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند .

خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟


گنجشک سکوت کرد. بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.

خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.

چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟

گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود .

خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !

گنجشک سر بلند کرد . دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود .

گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود




 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاشقی در خانه معشوقی را کوفت.
جواب شنید: کیست؟
گفت: من.
صدا از پشت در گفت: برو کسی خانه نیست.
جوان رفت و چندی خود را در عشق پخته کرد.
... سال بعد بازگشت و چون از نو بر در کوفت،
جواب آمد: کیست؟ این بار گفت: تو
و در باز شد... !

"مثنوی معنوی"
 

ses

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
من گاو هستم

من گاو هستم

در يك مدرسه راهنمايي دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت مي كردم و چند سالي بود كه مدير مدرسه شده بودم.
قرار بود زنگ تفريح اول، پنج دقيقه ديگر نواخته شود و دانش آموزان به حياط مدرسه بروند.
هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هياهوي دانش آموزان در حياط و گفت وگوي همكاران در دفتر مدرسه، به هم نياميخته بود.
در همين هنگام، مردي با ظاهري آراسته و سر و وضعي مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت:
«با خانم... دبير كلاس دومي ها كار دارم و مي خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هايي بكنم.»
از او خواستم خودش را معرفي كند. گفت:
«من 'گاو' هستم ! خانم دبير بنده را مي شناسند. بفرماييد گاو، ايشان متوجه مي شوند.»
تعجب كردم و موضوع را با خانم دبير كه با نواخته شدن زنگ تفريح، وارد دفتر مدرسه شده بود، درميان گذاشتم.
يكه خورد و گفت: «ممكن است اين آقا اختلال رفتار داشته باشد. يعني چه گاو؟ من كه چيزي نمي فهمم...»
از او خواستم پيش پدر دانش آموز ياد شده برود و به وي گفتم:
«اصلاً به نظر نمي رسد اختلالي در رفتار اين آقا وجود داشته باشد. حتي خيلي هم متشخص به نظر مي رسد.»
خانم دبير با اكراه پذيرفت و نزد پدر دانش آموز كه در گوشه اي از دفتر نشسته بود، رفت.
مرد آراسته، با احترام به خانم دبير ما سلام داد و خودش را معرفي كرد: «من گاو هستم!»
- خواهش مي كنم، ولي...
- شما بنده را به خوبي مي شناسيد.
من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله اي كه شما ديروز در كلاس، او را به همين نام صدا زديد...
دبير ما به لكنت افتاد و گفت: «آخه، مي دونيد...»
- بله، ممكن است واقعاً فرزندم مشكلي داشته باشد و من هم در اين مورد به شما حق مي دهم.
ولي بهتر بود مشكل انضباطي او را با من نيز در ميان مي گذاشتيد. قطعاً من هم مي توانستم اندكي به شما كمك كنم.
خانم دبير و پدر دانش آموز مدتي با هم صحبت كردند.
گفت و شنود آنها طولاني، ولي توأم با صميميت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه كارتي را به خانم دبير ما داد
و با خداحافظي از همه، مدرسه را ترك كرد.
وقتي او رفت، كارت را با هم خوانديم.
در كنار مشخصاتي همچون نشاني و تلفن، روي آن نوشته شده بود:
«دكتر... عضو هيأت علمي دانشكده روانشناسي و علوم تربيتي دانشگاه...
:redface:
 

ses

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هرگز باخودت قهر نکن

هرگز باخودت قهر نکن

 

magnet

عضو جدید
جواب زیبا

جواب زیبا


"آرتور اش " تنیس باز برتر جهان که در دوران بازی خود موفق به دریافت 3 بار عنوان قهرمانی مسابقات بزرگ جهانی معروف به گرند اسلم شد؛در سال 1983به دلیل دریافت خون آلوده مبتلا به بیماری ایدز شد.

هواداران این ورزشکار از سراسر دنیا نامه های همدردی و اظهار تأسف خود را برای او می فرستادند

متن یکی از نامه ها اینچنین بود :

چرا خدا تورا برای این بیماری انتخاب کرد؟

جواب زیبا و عمیق او این بود:

در دنیا 50000000 کودک بازی تنیس را آغاز می کنند

5000000 نفر یاد میگیرند چطور تنیس بازی کنند.

500000 نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند.

50000 نفر پا به مسابقات می گذارند.

5000 نفر سرشناس می شوند

50 نفر به مسابقات جهانی راه پیدا می کنند.

4 نفر به نیمه نهایی می رسند.

و 2 نفر به فینال....

و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم ؛ هرگز نگفتم خدایا چرا من؟

امروز هم که از این بیماری رنج می کشم هرگز نمی گویم: خدایا چرا من؟
 

maryam_a

عضو جدید
داستان لاک پشت

داستان لاک پشت

-
یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیک نیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!
او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت… و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال … شش سال … سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!
نتیجه اخلاقی:
بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک شب مجنون نمازش راشکست
بی وضودرکوچه لیلانشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ ازجام،مستش کرده بود
گفت یارب ازچه خوارم کرده ای
برصلیب عشق دارم کرده ای
خسته ام زین عشق دلخونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگرنیستم
این تواین لیلای تو من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم
دررگت پنهان وپیدایت منم
سالها باجودلیلایت ساختی
من درکنارت بودم ونشناختی
 

ايران862

عضو جدید
داستان درویش و زاهد و دخترک کنار رودخانه
زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.
دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»

خيلي جالب و آموزنده بود......مرسي
 

paeeizan

اخراجی موقت
مرا بغل کن ...

مرا بغل کن ...

روزي زني روستائي كه هرگز حرف دلنشيني از همسرش نشنيده بود، بيمار شد شوهر او كه راننده موتور سيكلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل كالا در شهر استفاده مى‌كردبراى اولين بار همسرش را سوار موتورسيكلت خود كرد.
زن با احتياط سوار موتور شد و از دست پاچگي و خجالت نمي دانست
دست هايش را كجا بگذارد كه ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل كن.
زن پرسيد: چه كار كنم؟ و وقتي متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد
با خجالت كمر شوهرش را بغل كرد و كم كم اشك صورتش را خيس نمود.

به نيمه راه رسيده بودند كه زن از شوهرش خواست به خانه برگردند،
شوهرش با تعجب پرسيد: چرا؟ تقريبا به بيمارستان رسيده ايم.
زن جواب داد: ديگر لازم نيست، بهتر شدم. سرم درد نمي كند.

شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد كه
گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل كن"
چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده كه
در همين مسير كوتاه، سردردش را خوب كرده است
 

magnet

عضو جدید
ارزش واقعی انسان به چیست؟

ارزش واقعی انسان به چیست؟


علامه محمد تقی جعفری (رحمه­ الله ­علیه) می­ گفتند:

عده ­ای از جامعه ­شناسان برتر دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا پیرامون موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضع این بود: «ارزش واقعی انسان به چیست».

برای سنجش ارزش خیلی از موجودات، معیار خاصی داریم. مثلا معیار ارزش طلا به وزن و عیار آن است. معیار ارزش بنزین به مقدار و کیفیت آن است. معیار ارزش پول پشتوانه­ ی آن است. اما معیار ارزش انسان­ها در چیست.

هر کدام از جامعه شناسان صحبت­هایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه دادند.

بعد وقتی نوبت به بنده رسید گفتم : اگر می­خواهید بدانید یک انسان چقدر ارزش دارد ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می­ورزد.

کسی که عشقش یک آپارتمان دو طبقه است در واقع ارزشش به مقدار همان آپارتمان است. کسی که عشقش ماشینش است ارزشش به همان میزان است.

اما کسی که عشقش خدای متعال است ارزشش به اندازه­ ی خداست.

علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه شناسان صحبت­های مرا شنیدند برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند.

وقتی تشویق آن­ها تمام شد من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود. بلکه از شخصی به نام علی (علیه­ السلام) است. آن حضرت در نهج البلاغه می­فرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» / «ارزش هر انسانی به اندازه­ ی چیزی است که دوست می­ دارد».

وقتی این کلام را گفتم دوباره به نشانه­ ی احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (علیه­ السلام) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند . . .
 

amir-

عضو جدید
کاربر ممتاز
طناب

طناب

داستان درباره یک کوهنورد است که میخواست از بلندترین کوه ها بالا برود.او پس از سالها آماده سازی،ماجراجویی خود را آغاز کرد.ولی از آن جا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست.تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب بلندی های کوه را تماما در برگرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید.همه چیز سیاه بود.اصلا دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.
همان طور که از کوه بالا می رفت.چند قدم مانده به قله کوه.پایش لیز خورد.و در حالی که به سرعت سقوط میکرد.از کوه پرت شد.
در حال سقوط فقط لکه ای سیاهی را در مقابل چشمانش می دید.
و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.
همچنان سقوط میکرد و در ان لحظات ترس عظیم.همه رویداد های خوب و بد زندگی به یادش آمد.
اکنون فکر میکرد مرگ چقدر به او نزدیک است.ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.بدنش میان اسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود.و در این لحظه سکون برایش چاره نماند جز آن که فریاد بکشد:
خدایا کمکم کن!
ناگهان صدای پر طنینی که از اسمان شنیده می شد جواب داد:
از من چه میخواهی؟
-ای خدا نجاتم بده!
-واقعا باور داری که من میتوانم تو را نجات بدهم؟
-البته که باور دارم.
-اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است را پاره کن.
یک لحظه سکوت...
و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.
بدنش از یک طناب اویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود... و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.

و شما ؟چقدر به طناب تان وابسته اید؟
آیا حاضرید آن را رها کنید؟
در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید.هرگر نباید بگویید که او شما را فراموش کرده.یا تنها گذاشته است.
هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست.
به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.
 

okanava

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای خودت زندگی کن
کسی‌ که ترا دوست داشته باشـــــــــــــد
با تو میمانــــــــــــــد
برای داشتنت می‌جنگــــــــــــــــد
اما اگر دوست نداشته باشــــــــــــــــــــد
به هر بهانه‌‌ای میـــــــــــــــــــرود
 

paras2 gl

عضو جدید
ربطی به آی تی نداره ولی زندگی چرا....

ربطی به آی تی نداره ولی زندگی چرا....

زمانيكه مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش تكه سنگي را برداشت و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت

مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده.
در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان انگشت های دست پسر قطع شد
وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد
آن مرد آنقدر مغموم بود كه هيچ نتوانست بگويد به سمت اتوموبيل برگشت وچندين بار با لگد به آن زد

حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد. او نوشته بود
"دوستت دارم پدر"
.
روز بعد آن مرد خودكشي كرد
خشم و عشق حد و مرزي ندارند دومي ( عشق) را انتخاب كنيد تا زندكي دوست داشتنی داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيد كه اشياء برای استفاده شدن و انسانها براي دوست داشتن می باشند
.
در حاليكه امروزه از انسانها استفاده مي شود و اشياء دوست داشته مي شوند.
.
همواره د ر ذهن داشته باشيد كه:
اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند
.
مراقب افكارتان باشيد كه تبديل به گفتارتان ميشوند
مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان مي شود
مراقب رفتار تان باشيد كه تبديل به عادت مي شود
مراقب عادات خود باشيد که شخصيت شما می شود
مراقب شخصيت خود باشيد كه سرنوشت شما مي شود
 

magnet

عضو جدید
پالایش سه گانه سقراط

پالایش سه گانه سقراط


در یونان باستان، سقراط به دانش زیادش مشهور و احترامی والا داشت. روزی یکی از آشنایانش، فیلسوف بزرگ را دید و گفت:سقراط، آیا می‌دانی من چه چیزی درباره دوستت شنیدم؟"سقراط جواب داد: "یک لحظه صبر کن، قبل از اینکه چیزی به من بگویی، مایلم که از یک آزمون کوچک بگذری. این آزمون، پالایش سه‌گانه نام دارد .

آشنای سقراط: "پالایش سه‌گانه؟"

سقراط: "درست است، قبل از اینکه درباره دوستم حرفی بزنی، خوب است که چند لحظه وقت صرف کنیم و ببینیم که چه می‌خواهی بگویی. اولین مرحله پالایش حقیقت است. آیا تو کاملا مطمئن هستی که آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی حقیقت است؟"

آشنای سقراط: "نه، در واقع من فقط آن را شنیده‌ام و..."

سقراط: "بسیار خوب، پس تو واقعا نمی‌دانی که آن حقیقت دارد یا خیر. حالا بیا از مرحله دوم بگذر، مرحله پالایش خوبی. آیا آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی، چیز خوبی است؟"

آشنای سقراط: "نه، برعکس..."

سقراط: " پس تو می‌خواهی چیز بدی را درباره او بگویی، اما مطمئن هم نیستی که حقیقت داشته باشد. با این وجود ممکن است که تو از آزمون عبور کنی، زیرا هنوز یک سوال دیگر باقی مانده است: مرحله پالایش سودمندی. آیا آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی، برای من سودمند است؟"

آشنای سقراط: " نه، نه حقیقتا."

سقراط نتیجه‌گیری کرد: "بسیار خوب، اگر آنچه که می‌خواهی بگویی، نه حقیقت است، نه خوب است و نه سودمند، چرا اصلا می‌خواهی به من بگویی؟"

 

mm_ce1990

عضو جدید
کشاورزیhttp://roozgozar.com/ الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و زیاد زجر نکشد.
مردم با سطل روی سر الاغ هر بار خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاکهای روی بدنش را می تکاند وزیر پایش میریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد سعی می کرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و بیرون آمد http://sheklak-khanoomi.blogfa.com/ .


نکته:http://roozgozar.com/
مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما http://roozgozar.com/می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم:
اول http://roozgozar.com/ اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند.
دوم http://roozgozar.com/ اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعودhttp://roozgozar.com/
 
آخرین ویرایش:

محسن جعفر

عضو جدید
شايد اینجا جاش نباشه ولی ....!!!!


شمال ایران و سوئیس .....




آیا می دانید که کشور سوئیس به هیچ دریایی راه ندارد ...؟



آیا می دانید که تنها 5% از ارتش سوئیس حرفه ای و مابقی وظیفه هستند.

آیا می دانید که مردم سوئیس تمیزترین و آرام ترین مردم جهان هستند.

آیا می دانید که بخش عمده ای ازاین کشور کوهستانی و زیر برف است.

آیا می دانید این کشور در قلب اروپا در هیچ یک از جنگهای جهانی اول و دوم شرکت نکرد.

آیا میدانید این مربع کوچک تنها 41 هزار کیلومترمربع مساحت دارد یعنی 2% مساحت ایران (مساحت ایران1.648.000 مترمربع است).

آیا می دانید مجموع استان گیلان و مازنداران از لحاظ مساحت و جمعیت و نوع جغرافیا و آب و هوا با سوئیس برابری می کند.


با این تفاوت که شمال ایران دارای مرز آبی و امکان تجارت دریایی و صنعت شیلات دارد ...

ولی یخبندان ها آلپ و سرما سوئیس رو نداره و سوئیس فقط مرز خشکی دارد ....

.
.
.
.
.
.




ولی .....

.
.
.
.




درامد سرانه سوئیس بیش از48 هزاردلاراست ( 24 برابر ایران با 3600 دلار ....!! آمار اکونومیست)
این کشورجزء 5 کشورثروتمند جهان است ...
و بشترین درآمد آن از جذب سرمایه بانکها وساخت ساعت واجرای پروژهای صنعتی و معدنی می باشد.



ولی شمال ایران مثل تالاب محل تجمع زباله هاست ....!!!


تالاب بوچاق کیاشهر(محل زیستگاه قوهای مهاجر) قبل ازتبدیل به زباله دانی درسال 88



تالاب بوچاق کیاشهر و امیرکلایه رامسر بعد از زباله دانی و نابودی ....!







حالا از این تصاویر زیبا از کشور رویایی به نام سوئیس لذت برید :







این عکس کوچک شده است. برای بزرگ شدن روی این نوار کلیک کنید. اندازه اصلی 723x535 است.






این عکس کوچک شده است. برای بزرگ شدن روی این نوار کلیک کنید. اندازه اصلی 707x463 است.






حالا انصافا ماها کافريم يا اون سوئيسی ها ...........؟؟؟!!!
از بس بفکر آخرت هستیم ، از اصل خویش باز مانده ایم ....!

دوست من براي مقايسه بين ما و اونها بايد علتها رو هم بررسي كرد ما قرنها حكومتهايي استبدادي داشتيم كه به اسم دين حكومت كردند و نه فقط ما رو عقب نگه داشتند بلكه وجه مذهبمون رو هم خراب كردند اما كشوري مثل سوئيس خيلي زود تر ازما دست به پيشرفت زد و الان هم طبيعتا جلو تر از ماست و ما خيلي دير به علم و فناوري بها داديم پس بايد جور عقب ماندگي رو بكشيم . در پايان حديثي از امام متقين براتون منويسم :الدنيا مزرعه الاخره :يعني دنيا مزرعه است و آخرت برداشت محصول. پس به فكر آخرت بودن مترادف است با به فكردنيا بودن .
 

-->ali<--

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هدیه ای برای دو نفر

هدیه ای برای دو نفر


هرگز نمی دانید کار ساده ی مهرآمیز چه شادمانی بزرگی را به ارمغان می آورد.
بری آبل
برای گردش در مرکز پورتلند روز زیبایی بود.ما گروهی وکیل بودیم که روز تعطیل می خواستیم خوش باشیم.هوا برای پیک نیک بسیار خوب بود؛بنابراین هنگام ناهار به طرف پارک کوچکی رفتیم.چون سلیقه های متفاوتی داشتیم،تصمیم گرفتیم از هم جدا شویم.قرار شد هرکس هر چه می خواهد بخرد و چند دقیقه بعد روی چمن ها همدیگر را ببینیم.
وقتی دوستم،راب،به طرف دکه ی هات داگ فروشی رفت،تصمیم گرفتم همراهش بروم.فروشنده ساندویچ را طبق خواسته ی راب درست کرد.اما وقتی راب خواست پول غذا را بپردازد،هر دو تعجب کردیم.
فروشنده گفت:«من امروز خیلی خوشحال هستم.لازم نیست پول بدهید.این غذا هدیه من به شماست.»
تشکر کردیم،نزد دوستان مان رفتیم و مشغول خوردن غذا شدیم.همان طور که غذا می خوردیم و حرف می زدیم،متوجه مردی شدم که تنها در نزدیکی ما نشسته بود و نگاه مان می کرد.معلوم بود مدت هاست حمام نرفته است.فکر کردم مرد آواره ای است و توجهی به او نکردم.
غذای مان تمام شد و به راه افتادیم.اما وقتی من و راب به طرف سطل زباله رفتیم تا کیسه مان را در آن بیندازیم،صدایی به من گفت:«داخل سطل غذا هست؟»
صدای همان مردی بود که نگاه مان می کرد.نمی دانستم چه بگویم.«نه،تمام غذاها را خوردیم.»
«اوه.»
این تنها چیزی بود که او گفت،بی آنکه احساس شرمساری کند.او گرسنه بود و گویی به این سوال عادت داشت.
احساس بدی داشتم،اما نمی دانستم چه کار کنم.راب گفت:«الان برمی گردم،یک دقیقه صبر کنید.»و بعد دور شد.
با کنجکاوی دیدم که راب به طرف دکه ی هات داگ فروشی رفت.فهمیدم می خواهد چه کار کند.او ساندویچی خرید و آن را به مرد گرسنه داد.
راب وقتی برگشت به من گفت:«من محبتی را که فروشنده به من کرده بود،به کس دیگری منتقل کردم.»
آن روز فهمیدم که چگونه با بخشش و سخاوت،می توان به دیگران نیز بخشیدن را آموخت.


برگرفته از کتاب سوپ جوجه برای تقویت روح دختران و پسران _ انتشارات:عقیل
 

خردبین

عضو جدید
کاربر ممتاز
كابوس‌ مرد خدا

نوشته : برتراند راسل‌
برگردان: مجيد مددي‌
منبع: http://www.dibache.com/text.asp?cat=3&id=147


دكتر تاديوس‌، متألة‌ نامي‌ خواب‌ ديد مرده‌ و راهي‌ بهشت‌ است‌. مطالعاتش‌ او را آمادة‌ اين‌ سفر كرده‌ بود و در يافتن‌ مسيري‌ كه‌ او را به‌ مقصد برساند هيچ‌ مشكلي‌ نداشت‌. به‌ بهشت‌ كه‌ رسيد در زد و با گشوده‌شدن‌ در با وارسي‌ دقيقي‌ كه‌ انتظارش‌ را نداشت‌ روبه‌رو شد. از نگهبان‌ اجازة‌ ورود خواست‌ و درمعرفي‌ خود گفت‌: انسان‌ شريف‌ و متديني‌ هستم‌، مرد خدا و همة‌ زندگي‌ام‌ را وقف‌ حمد و سپاس‌ و جلال‌ و جبروت‌ خداوندي‌ كرده‌ام‌.
نگهبان‌ با تعجب‌ گفت‌: انسان‌! انسان‌ ديگر چيست‌؟ و چه‌گونه‌ موجودِمضحكي‌ چون‌ تو مي‌تواند كمكي‌ به‌ جلال‌ و جبروت‌ خداوند كند؟
دكتر تاديوس‌ مات‌ و مبهوت‌ پرسيد: يقيناً تو از وجود انسان‌ بي‌خبرنيستي‌. تو بايد بداني‌ كه‌ انسان‌، اشرف‌ مخلوقات‌ و برترين‌ آفريدة‌ خالق‌ يگانه‌است‌.
نگهبان‌ گفت‌: در اين‌ مورد متأسفم‌ كه‌ احساسات‌ تو را جريحه‌دار مي‌كنم‌.اما آن‌چه‌ تو مي‌گويي‌ موضوع‌ جالب‌ و سرگرم‌ كننده‌اي‌ براي‌ من‌ است‌. من‌ ترديد دارم‌ كه‌ هرگز كسي‌ در اين‌جا دربارة‌ آن‌چه‌ تو انسانش‌ مي‌ نامي‌ چيزي‌ شنيده‌ باشد. به‌ هر حال‌ از آن‌جا كه‌ نگران‌ و افسرده‌ات‌ مي‌بينم‌، به‌تو اين‌فرصت‌ را مي‌دهم‌ كه‌ با كتاب‌دار ما صحبت‌ كني‌ و نظر او را هم‌ بخواهي‌.

در اين‌ هنگام‌ كتاب‌دار، موجودي‌ گوي‌مانند با هزار چشم‌ و يك‌ دماغ‌، درآستانة‌ در ظاهر شد و چندتايي‌ از چشمان‌ خود را به‌ دكتر تاديوس‌ دوخت‌ و ازنگهبان‌ پرسيد: اين‌ چيست‌؟
نگهبان‌ پاسخ‌ داد: اين‌ مي‌گويد يكي‌ از انواع‌ است‌ كه‌ «انسان‌» ناميده‌مي‌شود و در جايي‌ به‌ نام‌ «زمين‌» زندگي‌ مي‌كند، و تصورات‌ عجيب‌ و غريبي‌دارد مبني‌ بر اين‌كه‌ آفريدگار علاقة‌ خاصي‌ به‌ اين‌ مكان‌ و اين‌ گونه‌ دارد. من‌گمان‌ كردم‌ شايد تو بتواني‌ او را از اشتباه‌ درآوري‌ و راهنمايي‌اش‌ كني‌.
كتابدار با مهرباني‌ به‌ متأله‌ گفت‌: شايد بتواني‌ به‌ من‌ بگويي‌ اين‌جايي‌ كه‌آن‌را «زمين‌» مي‌نامي‌ كجاست‌؟
متأله‌ گفت‌: اوه‌، بخشي‌ از منظومة‌ شمسي‌ است‌.
كتاب‌دار پرسيد: و منظومة‌ شمسي‌ چيست‌؟
متأله‌ گفت‌: اوه‌...
و در حالي‌ كه‌ نگران‌ و معذب‌ به‌ نظر مي‌رسيد ادامه‌ داد: زمينة‌ كار من‌معرفت‌ِ ديني‌ و دانش‌ مقدس‌ و قابل‌ احترامي‌ است‌. اما پرسشي‌ كه‌ تو مطرح‌مي‌كني‌ متعلق‌ به‌ حوزة‌ شناخت‌ِ غيرديني‌ و كفرآميز است‌. به‌ هر تقدير، من‌به‌حد كافي‌ از دوستان‌ اخترشناسم‌ آموخته‌ام‌ كه‌ بتوانم‌ به‌ شما بگويم‌ كه‌منظومة‌ شمسي‌ بخشي‌ از ]كهكشان‌[ راه‌ شيري‌ است‌.
كتاب‌دار پرسيد: اوه‌، راه‌ شيري‌ يكي‌ از كهكشان‌هاست‌. يكي‌ از آن‌ صدهاميليون‌ كهكشاني‌ كه‌ شنيده‌ام‌ وجود دارد.
كتاب‌دار با حالت‌ استهزاآميزي‌ گفت‌: بسيار خوب‌، بسيار خوب‌، و توانتظار داري‌ كه‌ من‌ يكي‌ از آن‌همه‌ را به‌ خاطر بياورم‌؟ اما من‌ به‌ ياد دارم‌ كه‌چيزي‌ شبيه‌ به‌ «كهكشان‌» قبلاً شنيده‌ام‌. در حقيقت‌، من‌ مطمئن‌ هستم‌ كه‌ يكي‌از كتاب‌داران‌ جزء ما بايد در اين‌ زمينه‌ تخصص‌ داشته‌ باشد. بگذار دنبال‌ اوبفرستم‌. شايد او بتواند به‌ ما كمك‌ كند.

پس‌ از زماني‌ كوتاهي‌ كتاب‌دار جزء بخش‌ كهكشان‌ها حضور خود رااعلام‌ كرد. در شكل‌ و هيأت‌، او موجود غريب‌ِ دوازده‌ چهره‌اي‌ بود. كاملاًمعلوم‌ بود كه‌ زماني‌ سطح‌ او درخشان‌ و نوراني‌ بوده‌ است‌، اما غبارِ دوران‌ براثر نگاه‌داري‌اش‌ در بايگاني‌، چهرة‌ او را تيره‌ و كدر كرده‌ بود. كتاب‌دار به‌ اوتوضيح‌ داد كه‌ دكتر تاديوس‌ در تلاش‌ براي‌ توجيه‌ اصل‌ و خاستگاه‌ خود ازكهكشاني‌ نام‌ برده‌ است‌ به‌اين‌ اميد كه‌ شايد اطلاعاتي‌ از بخش‌ كهكشان‌هاي كتاب‌خانه‌ دربارة‌ كهكشاني‌ كه‌ به‌ آن‌ تعلق‌ دارد، به‌دست‌ آورد.
كتاب‌دار جزء گفت‌: بسيار خوب‌، گمان‌ مي‌كنم‌ سر فرصت‌ بشود اطلاعاتي‌ به‌ دست‌ آورد. اما از آن‌جا كه‌ صدها ميليون‌ كهكشان‌ وجود دارد وهر يك‌ نيز پرونده‌اي‌ مخصوص‌ به‌خود دارد كه‌ شامل‌ مجلدات‌ متعدد است‌، زمان‌ درازي‌ طول‌ خواهد كشيد تا بتوان‌ مجلد مورد نظر را پيدا كرد. خوب‌،حالا به‌ من‌ بگوييد اين‌ كدام‌ كهكشان‌ است‌ كه‌ اين‌ ملكول‌ عجيب‌ آرزومنديافتن‌ آن‌ است‌؟
دكتر تاديوس‌ تحقيرشده‌ با صدايي‌ لرزان‌ و توأم‌ با ترديد پاسخ‌ داد: اين ‌كهكشاني‌ است‌ كه‌ آن‌ را «راه‌ شيري‌» مي‌نامند.
كتاب‌دار جزء گفت‌: بسيار خوب‌، سعي‌ مي‌كنم‌ آن‌ را پيدا كنم‌.

سه‌هفته‌ بعد، كتاب‌دار جزء بازگشت‌ و توضيح‌ داد كه‌ برگ‌ نماية‌ فوق‌العاده‌كارآمدي‌ در بخش‌ كهكشان‌هاي‌ كتاب‌خانه‌ آن‌ها را قادر ساخته‌ است‌ تاموقعيت‌ كهكشان‌ مورد نظر را به‌ شمارة QX321-762 تعيين‌ كنند. و گفت‌ كه‌آن‌ها با به‌كارگيري‌ همة‌ پنج‌هزار كارمند بخش‌ كهكشان‌ها اين‌ بررسي‌ را انجام‌داده‌اند، و افزود: شايد شما بخواهي‌ با خود كارمندي‌ كه‌ متخصص‌ ويژة‌كهكشان‌ مورد نظر است‌، ديداري‌ داشته‌ باشي‌، اين‌طور نيست‌؟
و در پي‌ اين‌ سخن‌ به‌ دنبال‌ كارمند موبوطه‌ فرستاد و معلوم‌ شد كه‌ او نيزموجود غريبي‌ است‌ هشت‌ چهره‌ با يك‌ چشم‌ در وسط‌ هر يك‌ از آن‌ها و يك‌دهان‌ در يكي‌ از چهره‌ها. او از اين‌كه‌ خود را از اين‌ منطقة‌ درخشان‌ و نوراني‌ وبه‌دور از قفسة‌ متروك‌ تاريكش‌ مي‌ديد شگفت‌زده‌ و مبهوت‌ شده‌ بود، خود راجمع‌ كرده‌، بر اعصابش‌ مسلط‌ شد و با حالتي‌ تقريباً خجولانه‌ پرسيد: دربارة‌كهكشان‌ من‌ چه‌ مي‌خواهي‌ بداني‌؟
دكتر تاديوس‌ لب‌ به‌ سخن‌ گشود و گفت‌: آن‌چه‌ مي‌خواهم‌ بدانم‌ دربارة‌منظومة‌ شمسي‌ است‌، توده‌اي‌ از اجرام‌ آسماني‌ كه‌ به‌دور يكي‌ از ستارگاني‌ كه‌در كهكشان‌ توست‌ مي‌چرخد، و ستاره‌اي‌ كه‌ اين‌ اجرام‌ به‌ دور آن‌ مي‌چرخند،«خورشيد» نام‌ دارد.
ـ پوف‌!
كتاب‌دار كهكشان‌ راه‌ شيري‌ با پوزخندي‌ گفت‌: پيداكرن‌ خودِ كهكشان‌ راه‌شيري‌ به‌قدر كافي‌ مشكل‌ بود، چه‌ برسد به‌ يافتن‌ ستاره‌اي‌ در آن‌ كه‌ كار بسياردشوارتري‌ است‌. زيرا تا آن‌جا كه‌ من‌ مي‌دانم‌ حدود سيصد ميليارد ستاره‌ دراين‌ كهكشان‌ هست‌ كه‌ من‌ به‌شخصه‌ نسبت‌ به‌ آن‌ها آگاهي‌ ندارم‌ تا بتوانم‌ يكي‌را از ديگري‌ بازشناسم‌. با اين‌همه‌، به‌ ياد دارم‌ كه‌ وقتي‌ بنا به‌ تقاضاي‌ مسؤولان‌كتاب‌خانه‌ فهرستي‌ از تمام‌ اين‌ سيصد ميليارد ستاره‌ تهيه‌ شد، كه‌ گمان‌ مي‌كنم‌هنوز در بايگاني‌ راكد در زيرزمين‌ كتاب‌خانه‌ موجود است‌. اگر فكر مي‌كني‌واقعاً لازم‌ است‌ آن‌را پيدا كنيم‌ و ارزش‌ زحمت‌ آن‌ را خواهد داشت‌، از جاي‌ديگري‌ كمك‌ ويژه‌اي‌ بگيرم‌ و دنبال‌ اين‌ ستارة‌ خاص‌ بگرديم‌، شايد پيدا شود.
چون‌ تقاضا شده‌ بود و دكتر تاديوس‌ هم‌ ناراحت‌ و اندوهگين‌ به‌ نظرمي‌رسيد، موافقت‌ شد كه‌ كار جست‌وجو براي‌ يافتن‌ منظومة‌ شمسي‌ دنبال‌شود. زيرا عاقلانه‌ترين‌ كار همين‌ بود.

پس‌ از گذشت‌ چند سال‌، موجود چهارچهرة‌ خسته‌ و فرسوده‌اي‌ پيش‌آمد، خود را به‌ كتاب‌دار جزء معرفي‌ كرد و با لحن‌ نوميدانه‌اي‌ گفت‌: سرانجام‌ستاره‌اي‌ را كه‌ دربارة‌ آن‌ پرس‌وجو مي‌شد يافتم‌. اما از تصور آن‌ كاملاً درحيرتم‌ كه‌ چرا اين‌ ستاره‌ موجب‌ برانگيختن‌ چنين‌ علاقه‌اي‌ شده‌ است‌. زيراآن‌نيز مشابه‌ بسياري‌ از ستارگان‌ است‌ كه‌ در همين‌ كهكشان‌ وجود دارند.ستاره‌اي‌ در اندازه‌ و درجه‌ حرارت‌ متوسط‌ كه‌ با اجرام‌ بسيار كوچك‌تري‌ به‌نام‌ «سياره‌» احاطه‌ شده‌ است‌.
و ادامه‌ داد: پس‌ از بررسي‌ دقيق‌ متوجه‌ شدم‌ كه‌ حداقل‌ برخي‌ از سياره‌ها داراي‌زوائدي‌ انگلي‌ هستند كه‌ گمان‌ مي‌كنم‌ اين‌ چيزي‌ كه‌ دربارة‌ آن‌ پرس‌وجومي‌شود بايد يكي‌ از آن‌ها باشد.
در اين‌ هنگام‌ دكتر تاديوس‌ با حالتي‌ برآشفته‌ و خشم‌آلود فرياد زد: چرا. آه‌آخر چرا، پروردگار اين‌ را تاكنون‌ از ما ساكنان‌ بيچاره‌ و مفلوك‌ زمين‌ پنهان‌كرده‌ بود كه‌ اين‌ تنها ما نبوديم‌ كه‌ او را در آفرينش‌ آسمان‌ها تشويق‌ و ترغيب‌كرده‌ مي‌ستوديم‌. من‌ در سراسر عمر دراز خود با جديت‌ و تلاش‌ پي‌گير و ازروي‌ اخلاص‌ به‌ او خدمت‌ كردم‌، با اين‌ باور كه‌ خدمتم‌ را در نظر دارد و باسعادت‌ و نعمت‌ ابدي‌ پاداشم‌ مي‌دهد. و اكنون‌ چنين‌ پيداست‌ كه‌ او حتي‌ ازوجودم‌ نيز باخبر نبوده‌ است‌. تو مي‌گويي‌ كه‌ من‌ موجود ذره‌بيني‌ ناچيزي‌ درمجموعة‌ سيصدميليارد ستاره‌اي‌ هستم‌ كه‌ خود آن‌ تنها يكي‌ از صدها ميليون‌چنين‌ مجموعه‌يي‌ است‌. نه‌... ديگر بس‌ است‌. نمي‌توانم‌ اين‌ وضع‌ را تحمل‌كنم‌. پرستش‌ پروردگار بيش‌ از اين‌ برايم‌ ممكن‌ نيست‌.
نگهبان‌ گفت‌: پس‌ اكنون‌ مي‌تواني‌ به‌ جاي‌ ديگري‌ بروي‌.
در اين‌ هنگام‌ متألة‌ رانده‌ شده‌ با هيجان‌ و چهره‌اي‌ خسته‌ و رنگ‌باخته‌ ازخواب‌ بيدار شد و زيرلب‌ غريد:
ببين‌، قدرت‌ شيطان‌ حتي‌ در تخيل‌ ما به‌ هنگام‌ خواب‌ نيز وحشتناك‌ و ترس‌آور است‌...
 

shaghayegh21

عضو جدید
دانشجوی منطق و استاد بی منطق :

دانشجویی پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چیزی درمورد موضوع این

درس می دانید؟
استاد جواب داد: بله حتما در غیر اینصورت نمیتوانستم یک استادباشم. دانشجوادامه داد: بسیار

خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم ، اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول میکنم درغیر اینصورت از شما

میخواهم بمن نمره کامل این درس را بدهید. استاد قبول کرد ودانشجو پرسید: آن چیست که قانونی است ولی

منطقی نیست، منطقی است ولی قانونی نیست و نه قانونی است و نه منطقی؟ استاد پس از تاملی طولانی

نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره کامل درس را به آن دانشجوبدهد. بعد از مدتی استاد با بهترین شاگردش

تماس گرفت و همان سوال را پرسید و شاگردش بلافاصله جواب داد: قربان شما 63 سال دارید و با یک خانم 23

ساله ازدواج کردید که البته قانونی است ولی منطقی نیست. همسر شما یک معشوقه 25 ساله دارد که منطقی

است ولی قانونی نیست و این حقیقت که شما به معشوقه همسرتان نمره کامل دادید در صورتیکه باید آن درس را

رد میشد نه قانونی است و نه منطقی !!!

 
آخرین ویرایش:

shaghayegh21

عضو جدید
گفته میشود ارنست همینگوی این داستان ۶ کلمه ای را برای شرکت در یک مسابقه ی داستان کوتاه نوشته است

و برنده ی مسابقه نیز شده است. همچنین گفته میشود که وی این داستان کوتاه را در یک شرط بندی با یکی از

دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمیتوان داستان نوشت، نوشته است :




For Sale : Baby Shoes, Never Worn

برای فروش : کفش بچه ، هرگز پوشیده نشده.
 

shaghayegh21

عضو جدید
بالاخره دکتر وارد شد ، با نگاهی خسته ، ناراحت و جدی ...

دکتر درحالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم که باید حامل خبر بدی براتون باشم, تنها امیدی

که در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه. این عمل، کاملا در مرحله آزمایش، ریسکی و خطرناکه ولی

در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره.


بیمه کل هزینه عمل را پرداخت میکنه ولی هزینه مغز رو خودتون باید پرداخت کنین.. ."اعضا خانواده در سکوت

مطلق به گفته های دکتر گوش می کردن بعد از مدتی بالاخره یکیشون پرسید :" خب, قیمت یه مغز چنده؟
"
دکتر

بلافاصله جواب داد :"5000$ برای مغز یک مرد و $200 برای مغز یک زن"
موقعیت ناجوری بود, آقایون داخل اتاق

سعی می کردن نخندند و نگاهشون با خانمهای داخل اتاق تلاقی نکنه, بعضی ها هم با خودشون پوزخند می

زدند.
بالاخره یکی طاقت نیاورد و سوالی که پرسیدنش آرزوی همه بود از دهنش پرید که "چرا مغز آقایون

گرونتره"
دکتر با معصومیت بچگانه ای برای حضار داخل اتاق توضیح داد که این قیمت استاندارد مغزه! ولی مغز

خانمها چون استفاده میشه، خب دست دومه و طبیعتا ارزونتر !!!
 

mm_ce1990

عضو جدید
اعتقاد - اعتماد - امید

اعتقاد - اعتماد - امید





اول : اعتقاد
اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزول باران دعاکنند.روزی که تمام اهالی برای دعا در محل مقرر جمع شدند،فقط یک پسربچه با چتر آمده بود،این یعنی اعتقاد.






دوم : اعتماد
اعتماد را می توان به احساس یک کودک یکساله تشبیه کرد،وقتی که شما آنرا به بالا پرتاب می کنید،او میخندد ..... چراکه یقین دارد که شما او را خواهید گرفت،این یعنی اعتماد.







سوم : امید

هر شب ما به رختخواب می رویم بدون اطمینان از اینکه روز بعد زنده از خواب بیدار شویم.ولی شما همیشه برای روز بعد خود برنامه دارید،این یعنی امید.







با اعتقاد،اعتماد و امید زندگی کنید


 

tracer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مشکلی که به دیگران ربط داشت!!!

مشکلی که به دیگران ربط داشت!!!

[FONT=Tahoma, Calibri, Verdana, Geneva, sans-serif][/FONT]​
موشی در خانه صاحب مزرعه تله موشی دید به مرغ و گوسفند وگاو خبر داد. همه گفتند تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد!
سر انجام ماری در تله موش افتاد و زن مزرعه دار را گزید. ناگزیرمرغ راکشتند و برایش سوپ درست کردند و پس از آن گوسفند رانیز برای عیادت کنندگان قربانی کردند.اما چون مار گزیدگی منجر به مرگ زن شد سر انجام گاو رانیز در مجلس ترحیمش کشتند.

دراین مدت موش از سوراخ به مشکلی که به دیگران ربطی نداشت نگاه می کرد!

 

*heaven*

عضو جدید
مگسی را کشتم






مگسی را کشتم

نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است


و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است


طفل معصوم به دور سر من می چرخید


به خیالش قندم


یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم


ای دو صد نور به قبرش بارد


مگس خوبی بود


من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد


مگسی را کشتم

مرحوم حسین پناهی

 

Similar threads

بالا