آرسـن مينـاسـيان ، مســيــح گـيــلان

me.fatima

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهار سال 1355 بهمراه دو تن از دوستانم به نمايندگی از طرف جوانان شير و خورشيد مدرسه ، هدايائی راکه برای خانه سالمندان رشت جمع آوری کرده بوديم بدستش رسانديم .

من چه می دانستم
که مسيح بود
در آن خانه نور
همه جا پُر زگل و
عطر و شکوفائی او.


ردای سياه برتن داشت و نميدانستم مقابل مسيح گيلان ايستاده ام ، آرام و شمُرده سخن ميگفت ، هرچه ميگفت از خود نمی گفت.

آرسن ميناسيان که مردم رشت موسيو آرسن می ناميدنش کی بود ؟


آرسن ميناسيان در سال 1295 خورشيدی ( 1916 ميلادی) درخانواده ای مسيحی در شهر رشت بدنيا آمد.
تحصيلاتش را در مدرسه ارامنه انوشيروان رشت شروع، و در همان مدرسه به پايان رساند .

چهارده سالش بود به عضويت انجمن اخوت در آمد ، انجمن اخوت بعد از مشروطه افتتاح شده بود و در آن گروهی از انسانهای باسواد و آزادی خواه به فعاليت در حوزه های اجتماعی و فرهنگی ميپرداختند .

آرسن در دوران تحصيل علاقه ای شديد به شيمی پيدا کرد و در همين راستا بعد از اخذ ديپلم به قزوين رفت و در داروخانه ای مشغول به کار شد .
آرسن عاشق " مارو " دختر داروخانه دار شد، با او ازدواج کرد . بعد از چند سال دوباره به رشت بازگشت و به ساختن دارو در اين شهرمشغول شد .
بعد از رفتن موسُيو از قزوين، پدر زنش خدا را شکر کرد که آرسن او را ترک کرد ، چون او به بيماران يا مجانی دارو ميداد و يامبلغی ناچيز از آنان دريافت ميکرد ، همين امر داشت کم کم باعث ورشکستگی پدرِ مارو ميشد.

موسيوکه يک داروساز تجربی بود شروع به ساختن داروهای تخصصی کرد و دارو ها رابه داروخانه ها ميفروخت و از اين راه داروخانه چی های رشت پول هنگفتی به جيب ميزدند ، آرسن که که ديد از زحمات او عده ای سود جو به پول رسيدند خود تصميم گرفت داروخانه ای تاسيس کند.

داروخانه کارون رشت، اولين داروخانه شبانه روزی ايران

آرسن داروخانه کارون را افتتاح کرد ، هدفش از افتتاح داروخانه کارون اين نبود که دست واسطه را کوتاه کند و خود پول به جيب بزند بلکه ، داروها را به همان قيمت که برايش تمام ميشد بدست مردم برساند.
با شروع جنگ دوم جهانی و اشغال ايران توسط نيروهای متفقين ، بيکاری و گرانی گريبان مردم ما را نيز گرفته بود و اين امر سبب شده بود تا بسياری از بيماران توان خريد دارو را از دست بدهند ولی آرسن بی آنکه منتی روی سرشان بگذارد ، دارو را مجانی در اختيارشان ميگذاشت.
آرسن مردی بود نيکوکار ، پاک و امين مردم، هر که در رشت سراغ يک مسلمان واقعی را ميگرفت به او آدرس موسيو را می دادند.
شبانه به تهران ميرفت مواد اوليه داروها را تهيه ميکرد به رشت بازمی گشت و تا پاسی از شب در داروخانه مشغول ساختن دارو ميشد و همين شب بيداری ها، او را به اين فکر انداخت تا داروخانه را شبها نيز باز نگه دارد و بدين طريق اولين داروخانه شبانه روزی گيلان و ايران داير شد.

زوجود گوهرش
به شبنگاه
در آن کلبه دور
شعله ای بر پا شد،
ز اُميــد
کارون موج ميزد
کاسپين آرام شد.


داروخانه های ديگر رشت دچار مشُکلاتی شدند ، از طرفی آرسن داروهای تخصصی اش را برای فروش در اختيارشان نمی گذاشت و از طرفی ديگر مردم برای تهيه هر نوع دارويی سراغ موسيو می رفتند و همين ضربات برای رقيبان آرسن کافی بود تا برای مقابله با او وارد جنگ روانی شوند .

شايعه کردند که داروهای آرسن فاسد است، و يا او ارمنيست، يک مسلمان برای تهيه دارو بايد نزد داروساز مسلمان برود ، ولی با تمام اين وجود مردم ميديدند که با مصرف داروهای آرسن حالشان رو به بهبودی ميرود اعتنائی به شايعات نميکردند.
رقبا که ديدند از اين طريق نمی توانند سدی بر سر راه اين مرد نيکوکار شوند ، از دری دگروارد شده و برای او مشُکل تراشی می کردند.
از او به فرمانداری و شهربانی شکايت بردند ،که آرسن با پائين نگه داشتن قيمت دارو و يا بروايتی فروش دارو بدون سود ويا حتی با ضرر خلاف امور صنفی است، و اين باعث ورشکستگی ديگر داروخانه ها می شود.
با احضار موسيُو به شهربانی برای رسيدگی به شکايات عليه او ، شاکيان نيز جمع می شدند ولی آنها به محض ديدن آرسن ، با آن نگاه مهربانش با آن ساده پوشی و فروتنی که داشت ، دست از شکايت خود برمی داشتند .

سالها از پی هم
به نکوکاری گذشت،
همه روزان الوان
همه شبها اختر،
هرکه را
گر سببی بود
به اندوه گران،
هر که را
گر عطشی بود
ز ايام به دل،
آرسـن را می جُست.


گرچه آرسن از همان سالهای اول خدمتش با تمام وجودش برای مردم بود، ولی حاشيه سازی بر عليه او همچنان ادامه داشت ، شنيده ميشد که ميگويند ، آرسن برای وکيل شدن جلب اعتماد ميکند ، او آدمی ظاهر ساز است و اين شگرد اوست ، که در دل مردم خود را جا داده است .
مشکلات آرسن اين نبود که در شهر راجع به او چه می گويند ، او بخاطر تهيه دارو و فشارهائی که ضعف مالی بر او وارد آورده بود آرسن را مغروض نموده و طلبکاران او را تحت فشار قرار ميدادند و طلبشان را ميخواستند .

فصلهائی که سوغاتشان برف بود و باران ، آب رودخانه های رشت را زياد کرده وبا بالا آمدن آب رودخانه و رسوخ آن به خانه های مردم آرسن را بی قرار ميکرد، داروخانه را به همکارش ميسپرد و خود شتابان به کمک همشهری هايش ميشتافت .
با وزيدن باد گرم در پائيز که به گيلکی اين باد را " کونوس پچی باد " مينامند ، هرساله با آتش سوزی همراه بود، چه در جنگلهای گيلان و چه در شهرها ، با توجه باينکه خانه های آنزمان مردم رشت بيشتر از چوب بودو اين خود عاملی در مشتعل شدن آتش و گسترش آن به خانه های دورو اطراف، همه ساله خساراتی را به مردم وارد مياورد و در اينجا هم آرسن همانند يک مرد آتش نشان جانش را به خطر می انداخت و به اطفاء حريق ميپرداخت .

آرسن به دين و اعتقادات همشهری هايش احترام خاصی ميگذاشت ، در مراسم تاسوعا ، عاشورا و چهل منبر شرکت ميکرد، به هر مسجدی که وارد ميشد مردم به احترام اواز سرجايشان بلند می شدند و برايش صلوات ميفرستادند، اينها اعتباراتی بود که آرسن براحتی بدستشان نياورده بود.

برای همه روشن شده بود که خدمت او به مردم صادقانه بوده ، بدون آنکه ثانيه ای بفکر نفع خود بوده باشد. او به فکر همه کس و همه چيز بود جز خودش.
موسيو ديگر فقط يک داروساز و يا يک داروخانه دار نبود، او امين مردم شده بود به عيادت بيماران ميرفت ، در دادگستری ضمانت ميکرد، و در اين راستا مردم نيکوکار نزد او پول ، طلا و مواد غذايی ميسپردند تا او بدست فقرا برساند.

تاسيس اولين خانه سالمندان و معلولين ايران در رشت

يکی از مشتری های داروخانه که برای مادر پيرش از آرسن دارو ميگرفت، روزی سر درد دل را با اوباز ميکند، و از سرنوشت مادرش که زمنگير بود و احتياج به مراقبت شبانه روزی داشت ميگويد و آرسن که تشنه خدمت به مردم بود با شنيدن صحبتهای آن مرد به فکر تاسيس خانه سالمندان ميشود.

آرسن رئيس هيئت ارامنه رشت ،ويکی از اعضائ انجمن شهر نيز بود و ميخواستند او را به عنوان شهردار رشت انتخاب کنند که او نپذيرفت.
با اعتباری که او بدست آورده بود و با کمک مردم خير رشت از جمله آقايان : دکتر حکيم زاده ، آيت الله ضيابري، حاج رضا عظيم زاده ، آقای چينی چيان و حاج آقا استقامت در سليمانداراب رشت و نزديک مزار سردار بزرگ جنگل، ميرزا کوچک خان زمينی در اختيار او گذاشتند و اولين کلنگ خانه سالمندان و معلولين ايران زده شد.

با تاسيس خانه سالمندان و معلولين آرسن بيشر وقتش را در آنجا صرف خدمت به مردم ميکرد ، داروخانه را واگذار کرده بود و از 5 هزارتومانی که بابت داروخانه ميگرفت 2 هزارتومان را به مارو همسرش می داد وبقيه را صرف خانه سالمندان می کرد.
آرسن آسايشگاه را سال به سال توسعه می داد و از برکت وجود او، مردم هر نذری که داشتند تقديم به خانه معلولين ميکردند. موسيو پناهگاه بی پناهان شده بود.

من چه می دانستم
که هزاران معلول
چند صد ايتام
يا زن سالمندی
به توانبخشی او
عاقبت خير به ايام شدند.


مــگـر خـورشـيـد مـيــميـرد؟

آری همانطور که گفته شد او به فکر همه بود جز خودش ، بيماريی او را رنج ميداد ولی او به کسی از درد درونش نگفت ، نارسائی اکسيژن بدنش را ضعيف کرده بود سرچشمه اش تنگی نفسی بود که دچارش شده بود. وحشت آرسن از بستری شدن، و روزی را به مردم خدمت نکردن بود . آری او چنان محو ديگران بود که خودش را از ياد برده بود.
غروب 14 فروردين سال 1356 که مانند روزهای ديگر در آسايشگاه مشغول به کار بود ، پرستاران متوجه وضعيت غير عادی آرسن ميشوند ، او به سختی نفس ميکشيد ، چهره اش کبود شده بود ، دکتری که در بخش بود را فرا خواندند.

همه بی تاب و مضطرب بودند ، آرسن تاب تحمل ديدن چهره نگران همکارانش را نداشت ، دلگرميشان ميداد و می گفت:
چيزيم نيست ، زود برطرف ميشود ، نگران نباشيد .

آرسن تند تند نفس ميکشيد ، نفسهايی که به سينه فرو ميبرد عميق نبودند و اکسيژن کافی به مغز و ديگر اعضای بدن نميرسيدند آرسن کم کم بی حال شد ، پزشکی که در اطاق بود کاری از دستش بر نيامد . عقربه ساعت 10 شب را نشان ميداد که آرسن رفت.

خبر از دست رفتن آرسن در تمام شهر پيچيد ، مردم به سر و جانشانان می زدند کس نبود که از شنيدن اين خبر متاثر و ناراحت نشود آن روز شهر چهره عاديش را از دست داده بود ، مردم دسته دسته از ميدان شهرداری به طرف خيابان سعدی می رفتند آنجا که مدرسه ارامنه بود.
عده زيادی نيز به سليمانداراب رفته بودند تا پيکر بی جان اين ارمنی مهربان را تا آرامگاه ابديش همراهی کنند ، در نيمه های راه مردم تابوت را از ماشين بيرون آوردند ، روی شانه هايشان حمل ميکردند و دائما صلوات و لا الالله ميفرستادند.
مغازه داران مسير با ديدن صحنه مراسم کرکره هايشان را پائين ميکشيدن وبه انبوه سوگواران ميپيوستند ، شهر به حالت نيمه تعطيل درآمده بود.
وضعيت طوری شده بود که رشته کار مراسم از دست همشهری های ارمنی خارج شده بود ، مردم ميخواستند آرسن را به آرامگاه مسلمانان ببرند ولی ارامنه شريف شهر به هر تلاشی که بود تابوت را به مدرسه ارامنه رسانند ، همان مدرسه ای که شاهد شکوفائی اين نيکو مرد بود ، همان مدرسه ای که آرسن گامهای اول فداکاريها و جوانمرديش را آغاز کرده بود ، در حياط همان مدرسه ای که روزی به همکلاسيهای فقيرش دفتر مشق و مدادش را می بخشيد ، و يا کار زشت و ناپسندی گر زکسی رخ ميداد و معلم در جستجويش نا اميد ميشد او خود را داوطلبانه معرفی می کرد تا تمام کلاس تنبيه نشود .

آرسن که رفت غم بدلها آمد، چه مسلمان چه مسيح اشک در چشم آمد .

آرزوی او بعد از مرگش رسيدگی به فقيران ، معلولان، مستمندان و سالمندان بود. او تمام عمرش را وقف نيازمندان کرد تا لبخندی بر لبانشان ببيند ،آرسن تا دلی را شاد نميکرد سر به بالين نميگذاشت ، او خندان از دنيا رفت، از همان دنيائی که مردمانش تا به امروز تاسيانيش را ميکشند.
يادش هميشه به ناز و نياز
آرسن
منـئـک کـزی پـنـاف چـی بيـدی مـورنـاک.
ما هيـچ وقـت فـراموشـت نـخواهـيـم کـرد.



 
آخرین ویرایش:

me.fatima

عضو جدید
کاربر ممتاز
در دريای اشکهامان غرق شدي، اما سفرت ياد ترا از خاطرمان محو نکرد.
باران اما ، غم دوری ترا از دلهامان نشست.

به شاليکاران از باران و برکت گفتي، به کودکان بی مادر از مريم و زهرا،
به آيت خدا ضيابري، از تنهايی حسين در دشت کربلا.

کورسو نگاه پيرزنان معلول در آسايشگاه، سفره انتظار تو بود.
آنان با ديدن تو که بوی عشق ميدادی سرشار از پاکی مريم می شدند.

آرسن، در آن شب يلدايی در خلوت و تنهايی به کاس برار غمگين در آسايشگاه چه گفتي؟
که شاد شد و دهان بی دندانش همچن گل وا شد.

آرسن، در آن غروب دلگير به پرسان درويش چه دادي؟ که سگان زخميش از شوق پريدند و کفش ترا بوئيدند و
درويش دل ريش انگشتان خود را صليب کرد و بر صليب انگشتان استخوانيش بوسه زد و تو پيشانی درويش رادرست در جايی که مهر نماز سايه می انداخت بوسيدی.

آرسن از يادمان نميرود که گفتی :
گرانبهاترين هديه در زندگی من جانمازيست که پيرزنی عليل در آسايشگاه بمن داد ".

حال تربت پاکت به سان آن جانماز، سجاده ايست ما را.






فقط حیف که تا به امروز هیچ کدوم از خیابانهای شهرمون ( رشت ) بنام چنین مرد بزرگی ثبت نشده ....
 

Ice Dream

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسی... من قبلا در موردشون خونده بودم:smile:
.
جهانی رو تصور کن پر از لبخند و آزادی
لبالب از گل و بوسه پر از تکرار آبادی
بدون مرز و محدوده وطن یعنی همه دنیا
تصور کن تو می تونی بشی تعبیر این رویا
 
بالا