هر کی سوتی داده تعریف کنه!

salehv

عضو جدید
وای کلی خندیدم .با ایده شما از سوتی کلی حال کردم

وای کلی خندیدم .با ایده شما از سوتی کلی حال کردم

:biggrin:[QUOTEوای کلی خندیدم .با ایده شما از سوتی کلی حال کردم=دختر شاه پریون;1710903]امروز میخوام چندتا سوتی باحال از مامانمو واستون بگم:
یه سری مامانم با خواهرم دعوا میکرد و حسابی عصبانی شده بود خواهرمم کلافه شده بود و منتظر فرصت بود که فرار کنه مامانمم که دید خواهرم اصلا به حرفاش گوش نمیده داد زد :اهااااای شنفتم چی گفتی یا نهههههههه؟؟؟!!
یه سری میخواستیم بریم مهمونی مامانم وسط راه به بابام گفت بره از مغازه واسش جوراب پارازین کفدار نازک بگیره بابامم گرفت و مامانم تو ماشین تو اون جای تنگ شروع کرد به پوشیدن جورابا و ....بعد 2دقیقه اومد بالا با یه لحن طلبکارانه و عصبانی گفت:اینا چیه خریدییی؟اینا که هم کلفته هم کف نداره!!!!(مامان خانوم جورابو چپه پوشیدن کف جوراب روی پا افتاده بوده!!)
یه سری داداشم میخواست بره حموم از مامانم پرسید:مامان چراغ حموم روشنه کی حمومه؟مامانم گفت:نمیدونم من که نیستم!!!
طفلی مامانم مامانی منو ببخششششش.....!:smile::D:heart::heart:
در ضمن بعد تعریف سوتی تون از سوتی های بامزه یاد کنید اینجوری همه تشویق میشن مرسسسسسسسیییییی[/QUOTE]
 

black banner

عضو جدید
کاربر ممتاز
يكبار هم زنگ ورزش بود

آخر زنگ بچه ها داشتن لباس عوض ميكردن

شلوار يكي از بچه ها رو برداشتيم ، پسره همينجور با شرت مونده بود وسط كلاس

با شرت بالا و پايين ميپريد مدير اومد تو ، مثل الاغ كتك ميخورد ، خبري از شلوار هم نبود :ديييييييييي
 

black banner

عضو جدید
کاربر ممتاز
جلو در پاركينگ خونه بودم !!!

يك از بچه ها با موتور رد شد ، بوق زد (( منم خيلي وقت بود نديده بودمش )) با هيجان واسش دست تكون دادم

تو حالا هواي بوق و دست و رفيق بوديم .... دوست آبجيم اومد در خونه با خواهرم كار داشت

منم سرم پايين بود و تو فاز بوق موتور ، بعد اين سلام دادم

منم با همون هيجان قبلي ، دست تكون دادم و گفتم سلاااااااام نگار

يهو به خودم اومدم ، اونم بيچاره فهميد سوتي بوده هيچي نگفت :ديي


ولي خيلي ضايع بود به خدا

يهو داد زدم و با هيجان دست تكون دادم : سلااااام نگار

هنوز خجالت ميكشم
 

black banner

عضو جدید
کاربر ممتاز
با رفقا خيلي چرت و پرت ميگيم

مثلا هر وقت ميخوايم بريم wc ميگم بريم پيش باجناق

كجا رفتي ؟؟؟ رفتم پيش باجناقم ((منظور دست شويي))


يكي از بچه ها سوتي داده بود ، جلو شوهر خاله ش

باباش ميره دستشوي ، ميگه بابا رفتي پيش باجناق ؟؟؟ حالا با جناق بابايي كنار دستش نشسته بوده :ديييييييييييي
 

amireza_2000

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
يه سوتي از دوستم باراتون تعريف كنم
ترم پیش بود که من یه ریش توپی آنکارد کرده گذاشته بودم و شلوار پارچه ای و کت و یه کیف سامسونت ... خلاصه یه تیپ سر و سنگین ... از پله های دانشگاه بالا میرفتم و حول حولکی دنبال کلاسمون میگشتم ، خیلی دیرم شده بود ... بالاخره پیداش کردم ... اما من خبر نداشتم که کلاس ترم 6 با ورودی های جدید عوض شده ... چشمتون روز بعد نبینه ... درو باز کردم و رفتم تو کلاس ... دیدم یا خدا ... 40 تا دانشجوی دختر نشستن منتظر استادشونن ... من هم که حسابی شکه شده بودم رفتم پشت میز استاد ، همه بلند شدند ... خندم گرفته بود ... گفتم بفرمایید بشینید ... بعد بعشون گفتم خوب چی دارید ؟ گفتند فقه 1 ... یک دفعه یکی از ته کلاس گفت ، آقای قاسمی نمیدونستم شما هم استاد دانشگاه باشید !!! یه نگاه عاقل اندر سفیه کردم دیدم به به ... خانم کیانی دختر همسایمونه ... من و شناخت ... آقا من هم سوتی ندادم و گفتم بله ، بالاخره دانشگاه با کمبود نیرو مواجه شده بود ... گفتم حالا چطوری فرار کنم ... خلاصه به بهونه اینکه کتابم رو نیاوردم رفتم و دیگه هم تو اون طبقه نرفتم ... بعد که دخترای اون کلاس فهمیدند چه کلاهی سرشون رفته هر موقع من و تو دانشگاه میدیدند چپ چپ نگاه میکردند و من هم لبخند ملیحی میزدم و انگار نه انگار که چیزی بوده ... وقتی برای دوستام تعریف کردم کلی کیف کردند ...

mواقعا باهال بود
 

parna wanna u

عضو جدید
یه بار رفتم خونه بی بی چیزی بگیرم دختر عمه ها اونجا بودن.عجله داشتم فراوان.دختر عمم هم دراین شرایطها ....ناسی میخندونه ها.دیده من عجله دارم میخواسته بره اشپزخونه به جای اینکه از در بره از رو اپن اشپزخونه میپره. پففففففففففففففففففف.پاشو میذاره رو مبل و.....دراین مواقع خودشم نمیدونه چیکار میکنه.
 

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ديسك و صفحه پرايد و مي خواستم عوض كنم رفتم تعميرگاه به يارو مي گم عوض كن ميگه ما پ‍ژو كار نمي كنيم:surprised:

اشتباهي پژو رو برده بودم بجاي پرايد:D
 

ghxzy

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
حالا يه سوتي از دوستم مال دوران دبيرستانمه:
دوستم تعريف ميكردكه داداشش گفته بود يه خمير دندون خارجي خريدم,وستم ميره مسواك بزنه ميبينه يه چيزي شبيه خمير دندون اونجاست ميذاره روي مسواكشو دندوناشو مسواك ميكنه... ولي ميبينه خيلي بي مزست و هيچ طعمي نداره...
ميره به داداشش ميگه اين چه خمير دندون مسخره ايه؟بي مزه بود ...مشخصاتشو كه ميده داداشش ميگه اي .... اون خمير ريش بوده نه خمير دندون:biggrin:
 

Mehrdad-254

عضو جدید
سلام
دیروز یه سوتی بد دادم ابروم رفت

تو اتوبوس واحد ردیف جلو نشسته بودم سرم تو گوشیم بود , دمه ایستگاه یکی سوار شد من همینطوری که رد شد دیدم موهاش سفیده , حس انسان دوستانه و جوان مردیم گل کرد همین طور که سرم پایین بود بلند شدم گفتم حاج اقا بفرمایید بشینید
دیدم چیزی نگفت
تا نیگا کردم دیدم پسره از منم کوچیکتره:eek:
فقط زال بود:razz:
 

sama jooon

عضو جدید
کاربر ممتاز
همين الان يه سوتي دادم:redface: خواستم فاطمه جون و به محفل دعوت كنم--- ادرس بروف و بهش دادم--- بعد بهم كفت اين جيه :surprised:ديدمممممممممممممممممم بلهههههه اشتباهي ادرس بروف خودش و به خودش دادم:biggrin:
 

SaDaF7

عضو جدید
کاربر ممتاز

اعتراف می کنم که... همه ما سوتی می دهیم. ردخور ندارد سوتی های بدی هم می دهیم اما صدایش را درنمی آوریم. با اینحال بعضی وقت ها توی جمع های خودمانی تعدادی از همین سوتی ها را تعریف می کنیم.


اعتراف می کنم که... همه ما سوتی می دهیم. ردخور ندارد سوتی های بدی هم می دهیم اما صدایش را درنمی آوریم. با اینحال بعضی وقت ها توی جمع های خودمانی تعدادی از همین سوتی ها را تعریف می کنیم. پس چرا وقتی کسی اسم ما را نمی داند، سوتی مان را تعریف نکنیم تا بقیه هم لبخندی بزنند؟! اینجا دقیقا برای همین کار است. البته منظور از سوتی می توانند گاف، یا هر کار، باور و فکر خنده داری باشدکه وقتی یادش می افتیم خنده مان می گیرد شما هم اعتراف های خودتان را بفرستید. ما هم البته اعتراف می کنیم که بیشتر مطالب این بخش را از شبکه های اجتماعی و وبلاگی با همین موضوع کپی زده ایم، البته آنها اسمش را گذاشته اند؛ «اعتراف های احمقانه شما» ولی به نظر ما این اعتراف ها بیشتر صمیمانه هستند تا احمقانه!



*اعتراف می کنم به این سن که رسیدم هنوز وقتی می خوام از در خونه برم بیرون اگه جورابم سوراخ باشه عوضش می کنم با این فکر که اگر تصادف کردم و آمبولانس اومد و منو گذاشتن رو برانکارد و مردم دورم جمع شدن سوراخ جورابم ضایع نباشه...

*اعتراف می کنم امشب بعد از 1 سال به این معما پی بردم که آقاجونم مسواکش رو کجا قایم می کنه که من نمی بینم. بارها دیدم که داره مسواک می زنه اما به محض اینکه بعدش می رم مسواک بزنم مسواکش غیب می شه. خب زیاد پیچیده نیست از مسواک من استفاده می کرده!

*اعتراف می کنم که هفته قبل یکی از فامیل هامون اومده بود ایران و اصلا فارسی بلد نبود. من رو برد که از سوپرمارکت سر کوچه سیگار بگیریم. منم گفتم آقا یه بسته سیگار کنت با یک دونه اسپری مو بدید. بنده خدا پرسید این چیه؟ منم خیلی خونسرد گفتم این جایزه سیگاره!

*اعتراف می کنم اولین باری که ویندوزم پرید من کل سیستم از مانیتور گرفته تا موس رو بردم شرکت تا برام ویندوز عوض کنند. بی معرفت ها بهم نگفتند که فقط باید کیس رو بیارم. این کار یه دو سه بار دیگه هم تکرار شد!

*اعتراف می کنم تو اسباب کشی همسایه مون من نشسته بودم پشت وانت یه طرفم گلدونشون بود یه طرف هم تلویزیون ماشین که رفت تو چاله من گلدونه رو محکم گرفتم و تلویزیونه پخش شد کف آسفالت!

*اعتراف می کنم تا سن 13-12 سالگی با روسری می نشستم جلو تلویزیون مخصوصا از ایرج طهماسب خیلی خجالت می کشیدم. زیاد می خندید، فکر می کردم بهم نظر داره.

*اعتراف می کنم بچه که بودم خیلی وراج بودم. برای همین تا از مدرسه می اومدم همه خودشون رو به خواب می زدن.

*اعتراف می کنم رفته بودم واسه امتحان رانندگی، خیلی هم استرس داشتم. نوبت من که شد افسر بهم گفت دنده عقب برو. من هم که کلی هول شده بودم به جایاینکه دستم رو بذارم پشت صندلی و برگردم عقب رو نگاه کنم دستم رو انداختن پشت گردن افسر و محکم داشتم می کشیدمش طرف خودم!

*اعتراف می کنم اولین باری که رفتم کارواش من هم همراه کارگرها داشتم ماشین رو می شستم که مسئول کارواش اومد خجالت زده جمعم کرد! خوب چی کار کنم فکر کردم زشته اونا ماشین من رو بشورن و من وایستم نگاه کنم.

*اعتراف می کنم بزرگترین لذت دوران بچگی من این بود که روزهای بارونی تو راه مدرسه با او چکمه طوسی پلاستیکی که تا زیر زانوم بود مثل خل ها از جاهایی رد می شدم که آب جمع شده. وقتی قابلیت چکمه هام رو می دیدم که تا عمق زیاد هم پام خیس نمی شه کلی کیف می کردم. حس ماشین شاسی بلند بهم دست می داد.

*اعتراف می کنم 2 ماه به همه گفتم خطم سوخته. خواهرم نگاه کرد دید سیم کارت رو برعکس انداختم تو گوشی.

*اعتراف می کنم مامان بزرگ خدا بیامرزم توی 95 سالگی فوت کرد. صبح روزی که مامان بزرگم فوت کرده بود همه دور جنازش نشسته بودیم و همه داشتن گریه می کردن. جمعیت هم زیاد بود. من و داداشم تو بغل هم داشتیم گریه می کردیم. اشک فراون بود و خلاصه جو گریه بود. یکهو دختر خالم که تازه رسیده بود اومد تو حیاط و با جدیت داد کشید: مامان بزرگ زود رفتی! این رو که گفت کل خونه رفت رو هوا... حالا خندمون قطع نمی شد.
 

sama jooon

عضو جدید
کاربر ممتاز
وايييييييييييييييييييييييييييييي صدف جون خيلي باحال بودم-- كلي خنديدم-:biggrin:- مرسي- كفتم تشكر كافي نباشه--- افسرو جدييي كفتيييي:biggrin:
 

amir-

عضو جدید
کاربر ممتاز


اعتراف می کنم که... همه ما سوتی می دهیم. ردخور ندارد سوتی های بدی هم می دهیم اما صدایش را درنمی آوریم. با اینحال بعضی وقت ها توی جمع های خودمانی تعدادی از همین سوتی ها را تعریف می کنیم.


اعتراف می کنم که... همه ما سوتی می دهیم. ردخور ندارد سوتی های بدی هم می دهیم اما صدایش را درنمی آوریم. با اینحال بعضی وقت ها توی جمع های خودمانی تعدادی از همین سوتی ها را تعریف می کنیم. پس چرا وقتی کسی اسم ما را نمی داند، سوتی مان را تعریف نکنیم تا بقیه هم لبخندی بزنند؟! اینجا دقیقا برای همین کار است. البته منظور از سوتی می توانند گاف، یا هر کار، باور و فکر خنده داری باشدکه وقتی یادش می افتیم خنده مان می گیرد شما هم اعتراف های خودتان را بفرستید. ما هم البته اعتراف می کنیم که بیشتر مطالب این بخش را از شبکه های اجتماعی و وبلاگی با همین موضوع کپی زده ایم، البته آنها اسمش را گذاشته اند؛ «اعتراف های احمقانه شما» ولی به نظر ما این اعتراف ها بیشتر صمیمانه هستند تا احمقانه!




*اعتراف می کنم به این سن که رسیدم هنوز وقتی می خوام از در خونه برم بیرون اگه جورابم سوراخ باشه عوضش می کنم با این فکر که اگر تصادف کردم و آمبولانس اومد و منو گذاشتن رو برانکارد و مردم دورم جمع شدن سوراخ جورابم ضایع نباشه...

*اعتراف می کنم امشب بعد از 1 سال به این معما پی بردم که آقاجونم مسواکش رو کجا قایم می کنه که من نمی بینم. بارها دیدم که داره مسواک می زنه اما به محض اینکه بعدش می رم مسواک بزنم مسواکش غیب می شه. خب زیاد پیچیده نیست از مسواک من استفاده می کرده!

*اعتراف می کنم که هفته قبل یکی از فامیل هامون اومده بود ایران و اصلا فارسی بلد نبود. من رو برد که از سوپرمارکت سر کوچه سیگار بگیریم. منم گفتم آقا یه بسته سیگار کنت با یک دونه اسپری مو بدید. بنده خدا پرسید این چیه؟ منم خیلی خونسرد گفتم این جایزه سیگاره!

*اعتراف می کنم اولین باری که ویندوزم پرید من کل سیستم از مانیتور گرفته تا موس رو بردم شرکت تا برام ویندوز عوض کنند. بی معرفت ها بهم نگفتند که فقط باید کیس رو بیارم. این کار یه دو سه بار دیگه هم تکرار شد!

*اعتراف می کنم تو اسباب کشی همسایه مون من نشسته بودم پشت وانت یه طرفم گلدونشون بود یه طرف هم تلویزیون ماشین که رفت تو چاله من گلدونه رو محکم گرفتم و تلویزیونه پخش شد کف آسفالت!

*اعتراف می کنم تا سن 13-12 سالگی با روسری می نشستم جلو تلویزیون مخصوصا از ایرج طهماسب خیلی خجالت می کشیدم. زیاد می خندید، فکر می کردم بهم نظر داره.

*اعتراف می کنم بچه که بودم خیلی وراج بودم. برای همین تا از مدرسه می اومدم همه خودشون رو به خواب می زدن.

*اعتراف می کنم رفته بودم واسه امتحان رانندگی، خیلی هم استرس داشتم. نوبت من که شد افسر بهم گفت دنده عقب برو. من هم که کلی هول شده بودم به جایاینکه دستم رو بذارم پشت صندلی و برگردم عقب رو نگاه کنم دستم رو انداختن پشت گردن افسر و محکم داشتم می کشیدمش طرف خودم!

*اعتراف می کنم اولین باری که رفتم کارواش من هم همراه کارگرها داشتم ماشین رو می شستم که مسئول کارواش اومد خجالت زده جمعم کرد! خوب چی کار کنم فکر کردم زشته اونا ماشین من رو بشورن و من وایستم نگاه کنم.

*اعتراف می کنم بزرگترین لذت دوران بچگی من این بود که روزهای بارونی تو راه مدرسه با او چکمه طوسی پلاستیکی که تا زیر زانوم بود مثل خل ها از جاهایی رد می شدم که آب جمع شده. وقتی قابلیت چکمه هام رو می دیدم که تا عمق زیاد هم پام خیس نمی شه کلی کیف می کردم. حس ماشین شاسی بلند بهم دست می داد.

*اعتراف می کنم 2 ماه به همه گفتم خطم سوخته. خواهرم نگاه کرد دید سیم کارت رو برعکس انداختم تو گوشی.

*اعتراف می کنم مامان بزرگ خدا بیامرزم توی 95 سالگی فوت کرد. صبح روزی که مامان بزرگم فوت کرده بود همه دور جنازش نشسته بودیم و همه داشتن گریه می کردن. جمعیت هم زیاد بود. من و داداشم تو بغل هم داشتیم گریه می کردیم. اشک فراون بود و خلاصه جو گریه بود. یکهو دختر خالم که تازه رسیده بود اومد تو حیاط و با جدیت داد کشید: مامان بزرگ زود رفتی! این رو که گفت کل خونه رفت رو هوا... حالا خندمون قطع نمی شد.
عالی بود
فقط یه سوال :این اعترافا واسه خودت بود یا نه؟
 

itorict

عضو جدید
بياين يه جايي پيدا كردم شما هم باهاش حال كنيد
اعترافات خنده دار
تو دوران دانشگاه با بعضی از بچه ها بد جور تیریپ مرام و معرفت داشتیم و هی تعارف به هم تیکه پاره میکردیم.مثلاً دوستم رد میشد میگفت غلامم……منم میگفتم خاک پاتم و این حرفا.این قضیه هی بالا گرفت و تیکه ها دیگه از حد خارج شده بود که من دیگه به انتها رسوندمش.از پنجره کلاس داشتم محوطه رو نگاه میکردم که رفیقم حسن بین همه دخترا و پسرا داد زد:داش ایمان…..نوکر خر پدرتم…… منم هول شدم گفتم پدرم خودش خرته…..

دوران دبیرستان بود ساعت ورزش همه با لباس گرم کن تو حیاط ورزش میکردیم چند وقتی بود مد شده بود از پشت میرفتیم شلوار بچه ها رو میکشیدیم پایین یه روز از بخت بد ما لباس علی دوستم دقیقأ شبیه معلم بود از پشت رفتم شلوارشو کشیدم پایین یک لحظه همه سکوت کردن و هیچکی نخندید معلم خیلی آهسته صورتشو برگردوند وای داشتم میمردم چه حس بدی بود از ترس سریع شلوارشو کشیدم بالا و پا به فرار گذاشتم تا خونمون دویدم! فرداش دهنمو سرویس کردن انضباطم ۱۵ شد و نمره ورزش با التماس ۱۰


چندسال پیش یه روزمنزل عموم بودم دخترعموم که ۳سال از من کوچکتره گفت من حلوا دلم میخواد بیاباهم درست کنیم.پاشدیم وروش درست کردنشوباهم مرور کردیم وشروع کردیم. شکر راپیمانه کردیم و توی کاسه ریختیم آب هم اضافه کردیم و بهم زدیم من دیدم شکرش انگار یه کم ذرات ریزوآشغال مانندی داره.به دخترعموم گفتم اینو باید از صافی پارچه ای رد کنیم اونم صافی مخصوص اینکارو آورد.تا اینجاش هیچ جای کار عیبی نداشت.بعددخترعموم صافی پارچه ای رو روی سینک ظرفشویی نگهداشت منم کاسه آب و شکر را که روی حرارت هم گذاشته بودیم آوردم و با احتیاط دو نفری بااجازه تون اونهمه شربت رو توی سینک خالی کردیم و رفت توی چاه !! وچیزی جز اشغالای ته شربت که روی صافی بود باقی نموند.تازه در پایان این کار هوشمندانه !! فهمیدیم چی شد و دوتایی عین پت و مت یه چندثانیه بهم زل زدیم و با هم داد زدیم :ای وااای!!!!


سوم راهنمایی که بودم تو مدرسه سی دی‌های غیر اخلاقی‌ میفروختم ،،، یه بار نزدیکای خرداد بود که با بغل دستیم دعوام شد. اونم نامردی کردو‌‌ رفت منو به ناظم فروخت ،،، ناظممون هم که سیدی هارو پیدا کرد گفت فردا اینارو میفرستم آموزش پرورش که اونا یه تصمیمی برات بگیرن،،،فردا که شد دیدم نیامد ،، بعد از یکی‌ دو روز فهمیدم که باباش مرده،،، اونم دیگه تا آخر سال نیومدو منم به خوبی‌ و خوشی‌ ادامه تحصیل دادم،،،


یه بار تو دبستان خواستم یکیو با حرکات کاراته بترسونم.. تا پاهامو باز کردم خشتکم از زیر زیپ تا زیر کمربند جر خورد. طرف کلن همون یه ذره ترسی هم که داشت ریخت. حالا این هیچی خودمو بچسب که . . . نمو چسبوندم به دیوارو یه ور یه ور رفتم خونه…!!!


یه بار مجبور شدم برم یه مجلس ختمی که مسجدش صندلی نداشت موقعی رسیدم که روضه خون داشت خودشو پاره پاره میکرد. همون موقع یه نفر از کنار دیوار بلند شد و من جاشو گرفتم و تکیه دادم یه لحظه دنیا دور سرم چرخید و سقف مسجد اومد جلوی نظرم و صدای خنده رفت هوا! دیوار نبود. برزنت بود تو زنونه فرود اومده بودم!


اعتراف میکنم چند شبه قاطی کردم همش فکر میکنم بابام تو کمد اطاقم قایم شده(مسخره نکنید جدی میگم)


اولین قرارم با اولین دوست پسرم تو حرم امام رضا بود!تازه یکى از خادم ها فهمید مى خواست تحویلمون بده!کلا موندم اون موقع چه فکرى با خودمون کرده بودیم!


سوم دبیرستان که بودم، پدر دوستم فوت کرده بود، سر صف ناظممون منو صدا زد که این خبرو اعلام کنم (حالا همه می دونستنا)، منم با سکوت و ناراحتی داشتم از پله ها می رفتم بالا که یهو پام گیر کردو عین کتلت پهن شدم روی زمین!!! همه ی بچه هم خندشون گرفته بود هم ناراحت بودن!! اما هیچکی نخندید!!




اول راهنمایی که بودم سر سه تا بسته جوهر لیمو شرط بستم که یه بسته شو میتونم در جا بخورم! جاتون خالی خوردم ولی آبخوری مدرسه با خون زبون من پر شده بود! هنوز هم به قدرت خودم موندم، بسته هاش بزرگ بود خالص هم بود!


ابتدایی که بودم ی بار در دستشویی مدرسه رو که یکی توش بود محض مسخره بازی با لگد شکستم و یهو دیدم مسؤل سرویسمون اون تو بودش فوری در رفتم


با رفیقامون تو یه جمعی نشسته بودیم صحبت دختر و این چیزا بود. .موبایل دوستم زنگ خورد یکم که حرف زد تموم کرد بعد به ما تعریف کرد که: آره این دختره بچه خوشگل و با کلاسیه. باهاش الکی تیریپ ازدواج ریختم که بتونم بیارمش خونه. یه ساله دارم رو مخش کار میکنم .خیلی هم زرنگه و به راحتی نمیشه مخشو زد. ولی به بهونه اینکه با خونوادم آشناش کنم گفتم بیاد و……. یهو نگاه به گوشیش کرد رنگش مثل ماست شد. نگو تماس بر قرار بوده و طرف همه چیزو شنید.


چندروز پیش پسرخالم خونمون بود. کوچیکه، ۷-۸ سالشه. یه بره عروسکی داداش کوچیکه داره گذاشته بود رو اوپن. شب بعد شام همه نشسته بودیم، این پسرخالم رفته بود رو اوپن داشت با این بره ور میرفت یه دفعه داداشم از تواتاق داد زد: علی با اون بازی نکن پشماش میریزه .مشکل اینجا بود که اگه من از خنده نمیمردم هیشکی دقت نمیکرد به حرفش و آب از آب تکون نمیخورد
 

itorict

عضو جدید
اعتراف میکنم بچه که بودم همیشه دلم میخواس یه جوری داداش کوچیکمو سر به نیس کنم! رفتم بقالی مرگ موش بگیرم آقاهه که میدونس چه فسقل مشنگیم بجاش آرد بهم داد منم ریختم تو قابلمه نهار! سر سفره وقتی همه شروع کردن به خوردن یهو گریه‌ام گرفت! با چشای خیس تا ته غذامو خوردم ک همه با هم بمیریم!!!!!!!

اعتراف میکنم به عنوان 1 مهندس میخواستم دیوار رو سوراخ کنم، شک داشتم که از زیر جایی که میخوام سوراخ کنم سیم برق رد شده باشه، واسه اینکه برق نگیرتم فیوز رو قطع کردم، تازه وقتی دیدم دریل کار نمیکنه کلی غصه خوردم که دریل سوخت !!
اعتراف میکنم تا سنه 13-12 سالگی تحت تاثیر حرفای مادربزرگم که خیلی تو قید و بند حجاب بود با روسری می‌شستم جلوي تلویزیون مخصوصا از ایرج طهماسب خیلی خجالت میکشیدم. زیاد میخندید فکر میکردم بهم نظر داره!!

اعتراف يكي از دوستان: مامان بزرگ خدا بیامرز ما تو 95 سالگی فوت کرد. صبح روزی که مامان بزرگم فوت کرده بود همه دور جنازش نشسته بودیم و همه داشتن گریه میکردن.. جمعیتم زیاد بود ... منو داداشمم تو بغل هم داشتیم گریه میکردیم .... اشک فراوون بود و خلاصه جو گریه بود ... یهو دختر خالم که تازه رسیده بود اومد تو حیاط و با جدیت داد کشید: مامان بزرگ زود رفتی ... یهو کل خونه رفت رو هوا ...حالا خندمون قطع نمیشد!!

یه شب مادرم مریض بود داشتم ازش پرستاری میکردم بعد گفت برو برام آب بیار رفتم آب آوردم دیدم خوابش برده اومدم تریپ بایزید بسطامی بردارم صبر کنم بیدار شه یه دفعه یه لحظه خوابم برد آبو ریختم رو مامانم !!!!!!!!

وقتی پدرم روزنامه میخونه روزنامه رو وسط آسمون و زمین تو هوا جلوی صورتش نگه میداره، اعتراف میکنم بچه که بودم یواشکی میرفتم پشت روزنامه طوری که پدرم منو نبینه و با مشت چنان میکوبیدم وسط روزنامه، پاره که میشد هیچ، عینکش می افتاد و بابا کل مطلب رو گم میکرد. کلاً پدرم 30ثانیه هنگ میکرد. بعد یک نگاه عاقل اندر سفیهی به من میکرد و حرص میخورد. اما هیچی بهم نمیگفت و من مانند خر کیف میکردم. تا اینکه یه روز پدرم پیش دستی کرد و قبل از من روزنامه رو کشید و با داد گفت: نکن بچـه. منم هول شدم مشت رو کوبیدم تو عینکه بابام. عینک شکست. من 5 روز تو شوک بودم!!

اعترافِ عموم: روز تولد 19سالگيم خودم يادم نبود، اومدم خونه ديدم در قفله چراغ ها هم خاموشه، يه باد گنده اي ول دادم وسط خونه كه انقد صداش بلند بود خودم جا خوردم، بعد چراغ ها رو كه روشن كردم ديدم دوستام وسط سالن با كلاه بوقي و برف شادي افتادن كف سالن هي ميخندن بعد يكسري هم سرخ شدن ميگن تولد تولدِت مبارك... كيكم از دست يكي از دوستام افتاد وسط سالن، خلاصه شب به ياد ماندني شد...

اعتراف می‌کنم بچه که بودم شبا پیش خواهرم میخوابیدم وسطای شب که مطمئن میشدم که خوابش سنگین شده دستشو می‌کردم تو دماغم!!

سوار اتوبوس شدم، رفتم تو، قسمت آقایون پیش یه آقایی نشستم و از خستگی خوابم برد، نزدیک مقصد دیدم زانوم درد میکنه فهمیدم آقایه کناری 3-2 بار با کیفش کوبیده تو پام تا بیدارم کنه چون میخواست پیاده بشه و من جلوش رو گرفته بودم، خیلی شاکی نگاش کردم، راننده هم بالا سرم بود. آقاهه گفت : ببخشید خانم 5 بار صداتون کردم نشنیدین، ترسیدیم. اعتراف میکنم برای اینکه ضایع نشم که مثل خرس خواب بودم وانمود کردم که کَر هستم و با زبون کر و لالی و طلبکارانه عصبانیتم رو نشون دادم، مرد بیچاره اینقدررررر ناراحت شده بود 10 دفعه با دست و ایما و اشاره از من معذرت خواهی میکرد!!

اعتراف ميکنم راهنمايي که بودم به شدت جو گير بودم، همسايگيمون يه خانومه بود که تازه از شوهرش طلاق گرفته بود، شوهره هم هر روز ميومد و جلو در خونش سر و صدا راه مينداخت، خيلي دلم واسه خانومه ميسوخت. يه روز که طرف اومده بود عربده کشي، تصميم گرفتم که برم و جلوش در بيام. رفتم تو کوچه و گفتم آهاي چيکارش داري؟ يارو يه نگاه بهم انداخت و يه پوزخندي زد و به کارش ادمه داد، منم سه پيچش شدم، وقتي ديد من بيخيالش نميشم گفت اصلا تو چيکارشي؟ منم جوگير، گفتم لعنتي زنمه!!

چهار سال پیش باید آندوسکوپی میکردم. از یه لوله باد میفرستن تو باسن مبارک که راحت دیده شه. دکتره نمیدونم چی بود داستان که باد خالی نکرد. یه تاکسی گرفتم برم خونه. وسطا راه دیگه داغون فشار آورده بود از دستم در رفت ....... منم دیگه دیدم آبروم رفته دلدرد شدیدم دارم از فشار باد, هر چی بود دادم. انقدم فشارش زیاد بود کل ماشین رفته بود رو ویبره. راننده لامصب جاده رو ول کرده بود نعره میزد یا امام هشتم...یا حسین. یه پیرمرده هم داد میزد حواست به جلو باشه. راننده فهمید من گوزیدم زد بقل گفت یابوو گم شو پایین فک کردم آمریکا حمله کرده

احمقانه ترین کار زندگیم این بود که سعی کردم مفهوم ای دی اس ال رو برا مادربزرگم توضیح بدم!!

تو عروسي نشسته بودم يه بچه 3 ، 4 ساله اومد يک هسته هلو داد بهم، منم نازش کردم هسته رو گرفتم انداختم زير ميز، چند ثانيه بعد ديدم دوباره آوردش، اين دفعه پرتش کردم يه جاي دور ديدم دوباره آورد!! مي خواستم اين بار خيلي دور بندازمش که بغل دستيم بهم گفت آقا اين بچس سگ نيست! طرف باباي بچه بود!!

اعتراف میکنم دوره دبستان امتحان جغرافی داشتیم یه سوالش این بود: تنها قمر کره زمین؟ من هم با اطمینان کامل نوشتم قمر بنی هاشم!!!

اعتراف ميكنم بچه كه بودم با دختر و پسر خاله هام لباس كهنه ميپوشيديم ميرفتيم گدايي با درامدش بستني ميگرفتيم كه همسايمون مارو لو داد و كتك خورديم!!

سوم دبستان که بودم یه روز معلممون مدرسه نیومد منم ظهرش رفتم در خونشون که یه کوچه بالاتر از ما بود تکلیف شبمو ازش گرفتم.



اعتراف میکنم بچه که بودم..جو گیر بودم نماز بخونم....بعد چادر گل منگولیمو میذاشتم مهرم میذاشتم رو به قبله وا میستادم شروع میکردم به نماز خوندن...اما جای سوره ها شعر کلاه قرمزیو می خوندم....>>>آقای راننده...آقای راننده...یالا بزن توو دنده....
 

الهام مجهول

عضو جدید
سرکلاس زباند واقعا سوتیم
استاد داشت میگفت فرق بین غواصی که با لوله اکسیزن نفس میکشه باکسی که کپسول پشتش داره
منم وسطش یه جای اینکه بگم پس انی که با زیر دریایی میره چی
گفتم پس انی که با صفینه میره چی :D
 

مهرناز*

عضو جدید
اون روز سوار تاکسی شدیم با دوستم .وقتی میخواستیم پیاده شیم دوستم برگشت گفت استاد نگه دار.
 

مهرناز*

عضو جدید
یه روز بابای یکی از دوستام زنگ میزنه به یکی از دوستاش (که صداش خیلی نازک بود)خانومش بر میداره میگه سسسسلامممممم تازه از خواب بیدار شدی خانومه هم میگه سعید تو حمومه من خانومشم.
 

ghxzy

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
این حاطرست سوتی نیست ولی تعریف میکنم
کلاس اول دبستان ک بودم خیلی شیطون بودم و ضمنا اب زیر کاه:دی
معلممون بهمون سرمشق میداد بنویسیم وقتی مینوشتیم میرفتیم نشونش میدادیم ببینیم درست نوشتیم یا نه...:دی
بغل دستی من هر وق مینوشت میخواست بره نشون معلم بده مدادشو میذاشت روی میز پاکنشم میذاشت جلوی مدادش ک نیفته زمین ...ولی همیشه میدید مدادش روی زمینه:دی. چون من همیشه پاکنشو از جلوی مدادش برمیداشتم تا مدادش بیفته زمین بیچاره هیچوقت نفهمید چرا همیشه مدادش روی زمینه:D
 

3ctor

عضو جدید
کاربر ممتاز
منو یاد ابتدایی انداختی یادمه یه معلم داشتیم صبح به صبح میومد مشق ها رو چک میکرد اول صبح که بود یهو من یادم افتاد ای دل غافل دیشب مشق هام رو ننوشتم اون موقع هم تو مدرسه مثل الان نبود همیشه کتک به راه بود .ببین خدا در رو تخته رو چطوری جور میکنه از قضا این بغل دستی ما (3 نفر بودیم و نیمکت هامون چوبی بود) حالش از صبح بد بود و معلمون هم فرستادش بیرون که حالش تو کلاس به هم نخوره یه دفعه فکر های شیطانی اومد به سرم و سریع کیفش رو باز کردم و دفترش رو آوردم بیرون و بدون اینکه به دفتر نگاه کنم با اعتماد به نفس کامل دفتر رو دادم دست معلممون از همه رو تا نگاه میکرد یه امضا؟ میکرد میذاشت زمین از منو که دیدی یهو دیدم انگار آتیش گرفت منو کشوند بیرون گفت برو جلو دفتر تا بیام تکلیفت رو روشن کنم من مونده بودم چی شده آخه سرتون رو در نیارم اول از اینکه تموم حال بدی بغل دستیمون فیلم بود چون دفتر مشقشو اصلا نیا.رده بود و جا گذاشته بود و اشتباهی دفتر چرت و پرت هاشو آورده بود که بعدا گفت دفترخاطراتم بوده حالا چی نوشته بود از خدا خواسته بود که هر چه زودتر معلممون بمیره که ما دیگه سر کلاس درس و مشق نریم خلاصه کتکت اول رو ما تا اومدیم بگیم دفتر مال ما نیست خوردیم و کتک دومم هم وقتی که فهمیدن دست کردم تو کیف هم کلاسیم خوردیم و البته اون هم کتک خورد حسابی ولی در کل هر وقت یاد اون زمان میفتم خندم میگره.......این ماجرا دقیقا مال 20 ساله پیشه اوایل سال 1370
 

ghxzy

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
یکی دیگه بگم از دوران دبستان اینبار از خنگول بازیام:دی
دوستام(همونی که مدادشو مینداختم زمین:دی)توی قمقمه اب میووردن مدرسه بعد من میدیدم توش یه یخ بزرگه همیشه با خودم فک میکردم که چجوری یخ به ای بزرگی از در این قمقمه رفته توش ...تا اینکه به مامانم گفتم بعد برام توضیح داد. و از اون به بعد منم توی قمقمم یه یخ بزرگ بود
ای خدا چقد من ............
 

orchidak

عضو جدید
یکی دیگه بگم از دوران دبستان اینبار از خنگول بازیام:دی
دوستام(همونی که مدادشو مینداختم زمین:دی)توی قمقمه اب میووردن مدرسه بعد من میدیدم توش یه یخ بزرگه همیشه با خودم فک میکردم که چجوری یخ به ای بزرگی از در این قمقمه رفته توش ...تا اینکه به مامانم گفتم بعد برام توضیح داد. و از اون به بعد منم توی قمقمم یه یخ بزرگ بود
ای خدا چقد من ............
بچه بودیم(البته خودمو میگمااا...بقیه که کلاً بزرگ هستن) از این سوتیاااااا زیاد میدادم....
الان یکیش یادم اومد...3-4سالم که بود فکر میکردم گوسفند بچّه اسبه:surprised::D...وقتی بزرگ میشه اسب میشه....برای همین اگه گوسفند می دیدم سریع می رفتم سوارش بشم :biggrin:!
 

ghxzy

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
امشب دارم ميرم خدمت.بزرگترين سوتي زندگي من
الهي ناسي دلم گرفت..
خوبه كه تو داداش من نيستي وگرنه امشب خونمون ماتمكده بود
خدا به داد خونوادت برسه...مخصوصا خواهرت
 

itorict

عضو جدید
الهي ناسي دلم گرفت..
خوبه كه تو داداش من نيستي وگرنه امشب خونمون ماتمكده بود
خدا به داد خونوادت برسه...مخصوصا خواهرت
آفرين به شما ميگن يه خواهر خوب. من كه يه خواهر دارم با اينكه بزرگه(از خودم يه خورده كوچولوتره) دائما از دستم فرار ميكنه. چون خيلي دوستش دارم ديگه كنترلم دست خودم نيست هي اذيتش ميكنم. دادشو ميبرم زمين آسمون.
 

F.H

عضو جدید
یه بار یه دیس حلوا که مامانم درست کرده بود بردم خونه مادرشوهرم, مامانم سپرده بود که یه وقت قپی نیای که خودت درست کردی,بگی که مامانم درست کرده منم گفتم باشه و همینو گفتم
اونروز مادر شوهرم چندتا مهمون داشت که خیلی باهاشون رودروایسی داشت,از این حلواها بهشون تعارف میکنه و کلی تعریف میکنه که این دستپخت عروسمه و خیلی باسلیقه اس و دست پختشم فلانه و از این حرفا
منم از همه جا بیخبر اومدم نشستم یکیشون گف دستتون درد نکنه چقدر خوشمزه اس خودتون درست کردین منم بلافاصله گفتم نههههههههههه من از این کارا بلد نیستم (آخه واقعا از اشپزی مرخصم:smile:)
طفلی مادرشوهرم با مظلومیت تمام گف :من گفتم دست پخت خودتونه..........
منم تو دلم گفتم خو میخواستی خالی نبندی هی هی هی هی:D
 

F.H

عضو جدید
دبستانی که بودم یه روز بعد مدرسه من و دوستم هردو هوس پفک کرده بودیم هیچکدوم هم پول همرامون نبود دوستم گف چن تا میلان بالاتر یه سوپر هس دوست بابابزرگمه,بریم اونجا من خودمو معرفی میکنم و ازش پفک میگیریمو فردا پولشو میاریم, دیگه خوشحال راه افتادیم تو راه فکر میکردیم دیگه ازش چی نسیه برداریم و چی بگیم
وقتی رسیدیم صاحب سوپریه یه پیرمرده بود که اصلا اعصاب مصاب نداش
دوستم گف من نوه فلانی ام پیرمرده گف کی ی ی ی؟دوستم دوباره تکرار کرد
پیرمرده خیلی ناجوانمردانه زد تو ذوقمون گف خب چکار کنم نوه فلانی هستی که هستی !!!
طفلی دوستم خیلی خراب شد دلم براش سوخت آخه تو راه خیلی کلاس گذاشته بود که بابابزرگم دوست سوپریه یه ,هر چی بخوایم حتما بهمون میده
 

ghxzy

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
چرا این تاپیکو منتقل کردن؟!!!!!!!
اخه مدیران عزیز ای چه کاری بود کردید؟
گفتوگوی ازادم به یه ذره تفریح نیاز داش به خدا....
 

Similar threads

بالا