رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساسان قبل از این که بیرون بره به طرف فرنام برگشت


-راستی چیزی به امیرو خانوم لطیفی نگی...


-در چه مورد؟


-در مورد غول شاخدار و اینا


-اهان ..باشه ..نمی گم...


ساعت 5 بود که ساسان وارد اتاق فرنام شد


-اینا ها..اینم رزومه ای که پر کرده


-بذار ببیینم....ادرسشون این جاس......اها شهرک....نه بابا ..شمال شهر هم میشینن....


فرنام در حالیکه پالتویش را میپوشید گفت


-رزومه رو با خودت بیار....شاید لازممون شد


باشه ..بریم


چند دقیقه بعد هر دو در ماشین بودند


***************


-چیزی شده سحر خانوم...


-نه حاج اقا هیچی نییست


-تو فکری دخترم...بگو...مشکلی داری....


-نه راجع به من نیست ...در مورد ترانه اس


-ترانه...چیزی شده..؟


-حالش خوب نبود حاجی..میترسم


-نتزس بابا....بهش میگفتی بره پیش دکتر صداقت....


-گفتم حاجی


-میخوای من ببرمش..؟


-نه خودم میبرمش....


-الان کجاست.؟


-فرستادمش خونه..


سحر با حسرت و غم اهی کشید و مشغول زدن دکمه ها شد



-ایناهاش این جاس ...رسیدیم


ساسان نگاهی به ساختمان های سفید انداخت


-بیا پیاده شیم...این طوری شاید بهتر پیداش کنیم...


-کوچه که همینه..فقط خونشون..نمی دونم کدوم میشه


هر دو پیاده شدند .نگاهی به کوچه انداختند. همان طور که ساسان گفته بود منطقه ی خوش اب وهوایی بود
-می گم فرنام...ببین خونه ی منشی شرکت ما بالاتر از خونه ی رییسه.حالا چی کار کنیم
-بیا بپرسیم...ببینیم درسته یا نه....
در همین هنگام دختری با پالتوی سفید و دامنی اجری که عینک افتابی به رنگ سفیدو چکمه اجری رنگی به تن داشت سوار ماشین مدل بالای خود شد و از پارکینگ خارج شد وبرای بستن درب به طرف خانه شان حرکت کرد
-فرنام ..چطوره از این بپرسیم...فکر کنم همسایشون باشه...
-اره بپرس...ببین پلاک خودشون نباشه..
-نه نیست
ساسان به سمت دختر دوید
-ببخشید خانوم ....
فرنام هم به او ملحق شد
-دختر عینک افتابی خود رابرداشت و با تعجب به ان دو نگاه کرد
-عذر میخوام خانوم....میخواستم ببینم....منزل اقای سمیعی این جاس؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دختر گفت
-نه..بغل دستی نه بعدی...
بعد دختر پرسید
-ببخشید...شما از بستگانشون هستید...اخه من از دوستان دخترشون هستم....شما رو تا به حال ندیدم!
ساسان خود را نباخت .نگاهی به فرنام کرد
-راستش میخواستیم واسه داداشمون از این خانواده تحقیق کنیم...قراره بیایم خواستگاری دخترشون..چند ساله این جا میشینن؟؟
-خانواده ی سمیعی خیلی وقته این جا ساکن هستن...قبل از این که ما بیایم این جا ...من همون موقع با دخترشون دوست شدم....خونشون همون در سفیده اس
-نازی به من نگفته بود ...خواستگار داره...اخه ما با هم خیلی دوستیم
فرنام و ساسان نگاهی به همدیگر انداختند ...فرنام که تا ان لحظه ساکت بود گفت
-نازی....اما تا اونجا که ما میدونیم اسم دخترشون ترانه اس نه نازی
دختر خندید
-والا تا اون جا که من میدونم اسمش نازیلا س..البته نازی صداش میکنن..ترانه نشنیده بودم صداش کنن..شاید اسمش رو عوض کرده یه روزه..مطمئنین اشتباه نیومدین
ساسان ادرس را برای دختر خواند
-ادرس درسته اقا...ولی ترانه نامی توی اون خونه زندگی نمی کنه..شاید کسی خواسته باهاتون شوخی کنه...ببخشید من دیرم شده باید برم
-خیلی ممنون خانوم که کمک کردین..بله شاید...روز خوش
بعد از رفتن دختر فرنام رو به ساسان کرد و گفت
-حالا چی کار کنیم؟؟
-نمی دونم رفیق...ادرس که همیینه...
فرنام به سمت خانه ای که در کنار درب سفید رنگ قرار داشت رفت ساسان به سمت فرنام دوید
-میخوای چی کار کنی فرنام..؟
بذار از این یکی هم بپرسیم فکر کنم بیشتر بشناسن
-خوب چرا از دختره نپرسیدی؟
-مگه ندیدی چی گفت گفت با دخترشون دوسته ...یه وقت سوتی میداد
فرنام دستش را بر روی زنگ قرار داد..چند دقیقه بعد پیرمردی از در خارج شد
-بله
-سلام پدر جان...خوبین
-ممنون پسرم...امری داشتید؟
-میخواستم بدونم...این جا منزل اقای سمیعیه..؟
-نه پسرم منزلشون این درب سفیده اس بغل دستیه...اما فکر نمی کنم که خونه باشن..اگه امری دارین به من بگین من بعد از اومدنشون بهشون میگم
ساسان نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت
-ببخشید پدر جان ..ما راستش واسه تحقیق اومدیم ..داداش ما از دخترشون خوشش اومده میخواستیم ببینیم چه جور خانواده ای هستن...؟شما خیلی وقته میشناسینشون؟
-راستش من سرایدار این خونه ام..البته...این دو تا خونه رو با هم ساختن..از اون موقع میشناسمشون...گفتین...واسه برادرتون اومدین تحقیق؟؟
فرنام رو به پیرمرد کرد و گفت
-بله پدر جان..
پیرمرد صدایش را ارام تر کرد و در همان حال گفت
-راستش پسرم..از شما و دوستتون مشخصه که از خانواده ی متشخصی هستید..والا من نمی دونم اما اگه من جای شما بودم نازی خانوم رو واسه پسرم حتی اگه پسرم کور و کچل هم بود نمی گرفتم
فرنام چشم هایش گرد شده بود.ساسان هم دست کمی از او نداشت.فرنام حرف پیرمرد را قطع کرد
-ببخشید پدر جان...اما
ساسان اجازه ی صحبت به فرنام را نداد. دستش را جلوی فرنام گرفت و گفت
-ببخشید چرا پدر جان؟
-والا از خدا که پنهون نیست از شما هم چه پنهون...این دختره هر روز بایه نفر میاد و میره ..خدا عالمه..یه بار هم سر پسر همین صاحب خونه رو بی کلاه گذاشت....البته اقا فرشید ازدواج کردن وبا خانومش ایران زندگی نمی کنن..الان هم پدر و مادرشون رفتن پیششون...اما خوب از وقتی من یادمه یعنی میشناسم هر روز با یکی بود چند تاشون هم توی محلهای دیگه بودن اخه این منطقه قدیمی بود...همه خونه هاشون رو زدن زمیین اقای سمیعی و صاحب همین خونه یعنی اقای فرقانی ..هم اولین کسایی بودن که شروع به ساخت و ساز کردن...قبلش این خونه متعلق به کس دیگه ای بود...
فرنام این بار قبل از این که ساسان سوالی بپرسه گفت
-ببخشیدپدر جان ما واسه نازی خانوم نیومدیم تحقیق..واسه ی ترانه خانوم اومدیم....
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرمرد به فکر فرو رفت...


-خانواده ی اقای سمیعی تا اون جا که من میدونم یه دختر به اسم نازی دارن که الان بیست و چهار پنج سالشه...یه پسر هم دارن سپهر شانزده سالش باید باشه ..


فرنام گفت


-خوب فکر کنین حاج اقا ببینین..چیز دیگه ای یادتون نمیاد...


-والا...چی بگم...شاید اره اره....راست میگین اسمش ترانه اس..اما ببینیم پسرم میتونم ادرستون رو ببینم


-ساسان ادرس به پیرمرد نشان داد


-اره همینه ....ادرس درسته..نگفتن اسم پدر و مادرش چیه؟


-ساسان یه نگاهی بنداز..


ساسان به صفحه ی اول برگشت


-اسم پدرش کمال سمیعی..اسم مادرش هم ازیتا...


پیرمرد گفت


-اره درسته ..اسمشون همینه اسم اقای مهندس کمال ..اسم خانومش هم ازیتا...ترانه هم اسم فکر میکنم دختر برادر اقای سمیعی باشه...اره ...مادر اقای مهندس سمیعی با همین ترانه که مگی این جا بودن اما خیلیی سال پیش رفتن الان یه ده سالی میشه...اون موقع یادمه که دختر بچه ی قشنگی هم بود اما خوب زیاد بیرون نمی اومد ..یکی دو بار دیده بودمش با مادر اقای مهندس...اماپسرم من هر چی میدونستم بهت گفتم...شما هم خود دانی ..اگه هم باز میخوای بیشتر بدونی اون خونه جفتیه نه بعدی اون جا یه دختر خانومی زندگی میکنه...با نازی خانوم دوسته...میتونی از اون بپرسی


-ممنون پدر جان..شما خیلی کمک کردید...خیلی ممنونم ...خدانگهدار


فرنام و ساسان به سمت اتوموبیل حرکت کردند


وقتی داخل شدند فرنام در افکارش غوطه ور بود


-به چی فکر میکنی؟


-عجیبه ساسان...یعنی چی؟


-خوب دیدی که گفت دختر برادرشه ...با مادربزرگش از این جا رفتن....


-اره ..اما چرا باید ادرس این جا رو بده؟؟


-نمی دونم..من گیج شدم...


ساسان به سمت فرنام برگشت


-فرنام یادته شب عروسیه امیر با دوستش رسوندییشون....ادرس رو یادت میاد؟


-اره ..تقریبا مرکز شهر بود..پیش یه تولیدی پوشاک پیادشون کردم...خوب؟


-خوب به جمالت عزیزم...برییم اونجا..شاید اون طرفا زندگی میکنن


-الان دیر وقته...فردا بریم....


-یادمه دوستش میگفت اونجا کار میکنه!


-باشه ...ساسان تو از روی چی اسم پدر و مادرش رو خوندی...


ساسان رزومه رو بیرون اورد و گفت


-ایناهاش خودش نوشته....


-ببین فتوکپی شناسنامه ای چیزی داره


-اره ...ایناهاش ...


-بخونش


-نام ترانه ..نام خانوادگی سمیعی..نام پدر..کمال نام مادر ازیتا......
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل پانزدهم
-سلام مامان
-سلام پسر گلم..بیا مامان..بیا بشین الان میز رو میچینم
فرنام خسته و کوفته..از اتاقش بیرون امد...
مهتاب با بلوز و شلوار صورتی رنگ وارد سلن پذیرایی شد
-سلام ..چطوری فرنام...خوبی...؟
-مرسی ...تو چطوری به قول بابا شبیه انیشتین شدی
-دیگه امروز تموم شد...راحت شدم ارائه دادم....تو چی کار مییکنی کارا خوب پیش میره
-اره خوبه....
مهناز خانوم در نگاهی به بچه ها کرد.
-فرنام ..مهتاب...
شهرام معینی وارد سالن شد و بلند بلند شروع به صحبت کرد
-به به..به به ..چه بویی راه انداخته این فخری خانوم..به به...کجایی فخری خانوم
مهناز روی صندلی نشست
-چی میگی شهرام خان شام امشب کار خودمه
-نه بابا دست مریزاد....افرین..
مهناز رو به بچه ها کرد و گفت
-مهتاب فرنام....چرا نمیایید بشینین
-اره بابا بیاین بشینین..غذا از دهن افتاد
-مهتاب به طرف میز رفت و فرنام هم کنار مادرش نشست
-خوب چه خبر دختر لوس بابا...دوران انیشتین شدنت تموم شد...
-اره بابا.. حالا یکیم میخوام به خودم برسم....راستی فرنام...الهه زنگ زد گفت با دوستاش میخوان فردا برن کوه ..گفت به تو هم بگم با ما بیای
فرنام بی تفاوت بود و همان طور که سرش پایین بود قاشق راپر و خالی میکرد
مهناز خانوم نگاهی به فرنام انداخت.شهرام معینی اهسته به مهتاب گفت
-ببینم اصلا شنید
-نمی دونم بابا
-بذار امتحان کنم...
بعد با صدای بلند پشت سر هم با لحن های متفاوت گفت
-الهه...الهه...الی...الهه
مهتاب خنده اش گرفته بود.اما فرنام واکنشی نشان نمی داد...مهناز خانوم با نگاهی غمگیین به فرنام خیره شدو سپس گفت
-فرنام جان...فرنام
فرنام به خود امد...
-بله ..بله....
-چیزی شده مامان...
-نه هیچی نیست...خوب تو چی گفتی مهتاب...
-هیچی عزیزم ..غذاتو بخور...
-نه بگو...
-اگه اشتهات کور شد به من نیست ها..هیچی الهه گفت فردا با هم بریم کوه...
-کوه ..با الهه...
مهناز خانوم گفت
-فرنام جان بهتره بری این مدت هم درگیر کار و گرفتاری بودی...به ساسان هم بگو باهاتون بیاد..
-اخه...
مهتاب گفت
-اره فرنام...ما با هم میریم به اونا چی کار داریم..منم خسته شدم...مغزم پوکید از بس درس خوندم...باشه؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-باشه...اتفاقا با هاش کار داشتم
-با کی با الهه؟
-نه ...هیچی هیچی..بی خیال
شهرام معینی صصحبت بچه ها رو قطع کرد
-چی شد امشب خودت دست به کار شدی مهناز خانوم
-هیچی بابا طفلی فخری خانوم زانوهاش درد میکنه...گفتم بره استراحت کنه
فرنام شب بخیر گفت و به اتاق خود رفت.روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد ...مرتب اتفاقات امروز رامرور میکرد..فردا...نه فردا ..وای فردا قرار بود با ساسان به رف مرکز شهر بروند تا در مورد ترانه بیشتر بدانند..باخودش گفت..خدا بگم چی کارت کنه الهه
صبح زود هر سه پایین کوه منتظر بچه ها بودند
-میگم فرنام بیا خودمون بریم
-نه صبر کن الهه بیاد کارش دارم
-واسه چی فرنام اینقدر الهه خانوم عزیز شدن؟؟
-به موقش میفهمی ..اوناهاش اومدن
-ساسان نگاهی به الهه و دوستاش انداخت
-اوه ..اونا رو....فکر میکنی بتونن برن بالا
-چی میگی ..اینا هیچ وقت نمی تونن
مهتاب این بار به جای فرنام گفت
-اقا ساسان..اینا فقط واسه کلاسش میان...هیچ وقت بیشتر از یک ساعت طاقت نیا وردن ..چه برسه تا اون بالا بیان
-من فکر کردم ..پس بگو
الهه به همراه دوستاش نزدیک شدن
-سلام ...سلام ..سلام..چه عجب اقا فرنام هم تشریف اوردن....دست از کار کشیدن
فرنام جدی و بی تفاوت گفت
-بریم دیگه حرف اضافی رو توی راه بزنین.همه به سمت کوه حرکت کردندالهه و دوستانش جلو رفتند و فرنام و مهتاب به همراه ساسان پشت سر ان ها راهی شدند
چند دقیقه بعد فرنام از مهتاب و ساسان فاصله گرفت و به الهه رسید
-مهتاب خانوم چه خبراز درس ها ..تموم شد به سلامتی
-بله دیگه...راحت شدم...
-خدارو شکر...حالا میخواین چی کار کنین
-هیچی ..دوست دارم واسه فوق بخونم..شما چطور؟ نمی خواین ادامه تحصیل بدین؟
-والله...خیلی دوست دارم اما فرصتشو ندارم...ببینم چی پیش میاد شاید اگه یه همراه خوب واسه درس خوندن پیدا کنم...البته حاج خانوم میگه زن بگیر
بعد دستی به سرش کشید و زیرکانه نگاهی به مهتاب کرد.مهتاب خیلی عادی گفت
-به سلامتی...ایشالا خوشبخت باشین
ساسان که متوجه شد مهتاب عکس العملی نشان نداده.سعی کرد نظر او را به خود جلب کند
-نمی دونم....حاج خانوم گیر داده میگه ...میخواد قبل از این که دوباره مشرف بشه...من ازدواج کرده باشم...منم گفتم همین طوری زن نمیگیرم...باید دلم یه جایی بند بشه...مثل اون دوتا نیستم که براشون زن گرفتین
-مگه ..برادراتون ناراضی هستن؟
-نه...اما خوب اونا خیلی خجالتی بودن...تا اسم زن رو میاوردن صورتشون مثل لبو میشد...این بود که حاج خانوم با حاج اقا خودشون اقدام کردن...خدا رو شکر زن داداش هام از هر نظر عالین...برادرهام هم دوستشون دارن...اما من خودم گفتم...باید اول عاشق بشم...بعد استیین بالا بزنین
مهتاب با دقت به حرف های ساسان گوش میداد
-مهتاب خانوم ..من اگه ازدواج کنم نمی ذارم زنم دست به سیاه و سفید بزنه....ولی میتونه دست به وسایل رنگی بزنه..اشکالی نداره
مهتاب از خنده ریسه رفته بود.
***************************
فرنام در کنار الهه قدم زنان میرفتند و از بچه های دیگه فاصله داشتند الهه باب صحبت رو باز کرد
-سمیرا رو که میشناسی...
-اره این یکی رو خوب یادمه...یعنی یه کاری کردی که یادم مونده
-اره...فکر نکنی منتظر تو موند هان...الان باباش براش یه بوتیک لباس زده...
-خوبه...
-راستی فرنام..تو نمی خوای از تنهایی در بیای
فرنام قاطعانه پاسخ داد
-نه...
-دوستت چی...همون پسر خوشتیپه
-واسش نقشه نکش...اون اهل این جور برنامه ها نیست
-وا...به جهنم..من.و بگومیخواستم بهتون لطف کنم
-لازم نیست لطفت رو واسه ی خودت نگه دار
-لیاقتت همون دخترایی هستن که توی محل کارتن...مخصوصا اون دختر افتاب مهتاب ندیده ای که شده منشی شرکتت
فرنام با شنیدن این حرف ایستاد الهه به حالت قهر روی تخته سنگی شنست.فرنام خوب میدانست که الان وقتش رسیده.پس سعی کرد لحنش مهربان باشه
-خوب بر فرض که این طور باشه..به قول تو افتاب مهتاب ندیده..حالا تو چرا ناراحتی عزیز م..همه که مثل شما با کلاس و با پرستیز نیستن..هستن؟
الهه از لحن خوش فرنام سو استفاده کرد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
هچی بابا..ناراحت که نیستم..فقط فکر کردم..بهت چشم داره...من چند بار هم به مامانت گفتم ..ماشالا فرنام خیلی خوشگله..حتی از دختر های فامیل هم قشنگ تره....
فرنام به ظاهر خندید
-خیلی ممنون که منو با دختر های فامیلمون مقایسه کردی
الهه خندید
-نه بابا ..شوخی کردم...منم به سمیرا گفتم...گفتم فرنام اول و اخرش پیش خودمه...گفتم این قدر حرص نخور..
بعد الهه با بی خیالی گفت
.اصلا خوب کاری کردیم حرصشو در اوردیم
-حرص کی؟
-همون دختر ..منشیی شرکتتون...با سمیرا ..اون روزی بود که تولدت بود..کلی سر به سرش گذاشتیم...کلی خندیدیم
الهه خندید.فرنام حالا دیگر مطمئن بود که ان روز ترانه از رفتارالهه ناراحت شده.الهه تمام چیز هایی را که به ترانه گفته بود تعریف کرد
موقع بازگشت فرنام مهتاب وساسان را منتظر دید.مهتاب نگاهی انداخت و پرسید
-اااااا...پس الهه کو؟
-با دوستاشه...
-یعنی ما بریم...
-اره دیگه کاری این جا نمونده.....
مهتاب به سمت ماشین حرکت کرد ساسان کنار فرنام قرار گرفت
-ساسان من فردا دیر میام...میخوام برم مرکز شهر...ببینم کسی میشناستشون یانه؟
-فردا مرخصیش تموم میشه...باید دیگه بیاد سرکار...فقط وقتی اومدی خواهشا تابلو بازی در نیار عادی رفتار کن
-باشه..تو هم چیزی بهش نگو..به کسی هم نگو که من رفتم مر کز شهر...بگو یه ماموریت داشته دیر میاد به خودشم بگو هر کی تلفن زد و با من کار داشت بگه دیر تر بیاد نزدیک ساعت یازده خوبه...
-باشه..
صبح زود فرنام به همان ادرسی که قبلا ترانه و دوستش را رسانده بود رفت.داخل تولیدی شد تا بلکه نشانی از ترانه پیدا کند
همه شمغول کار بودند و صدای چرخ خیاطی به گوش میرسید.پسری جوان از درخارج شد
-بله...میتونم کمکتون کنم
-ببخشید قربان..من با رییس این مجموعه کار داشتم
-اهان..اقای خسروی رو میگین..ما بهشون میگیم حاج اقا....شما برید داخل منتظر باشید ایشون خودشون تشریف میارن
-چند دقیقه بعد همان پسر با سینی چای و قند وارد شد قبل از این که فرنام صحبت کند گفت
-الان مییان..بهشونگ فتم شما باهاشون کار دارین
چند دقیقه بعد مردی با چهره ی مهربان وبا کت و شلواری خاکستری رنگ وارد اتاق شد و فرنام به احترامش از جای برخاست
-بفرمایید..بفرمایید خواهش میکنم
-سلام
-علیک سلام...امری داشتی پسرم
-عذر میخوام شما ریسس این مجموعه هستید
-بله...
-من می خواستم ببینم شما اطراف این محل خانواده ای به اسم سمیعی میشناسین؟
فرنام احساس کرد که رنگ چهره ی اقای خسرویی به زردی گرایید
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-چطور؟...اتفاقی افتاده؟
-من ..راستش....اجازه بدید از اول براتون بگم
فرنام صادقانه تمام اتفاقاتی رو که از ورود ترانه به دفتر افتاده بود برای اقای خسروی تعرییف کرد.اقای خسروی متفکرانه گفت
-ببین پسرم...گفتی اسمت چی بود؟
-فرنام ..جناب اقای خسرویی
-بله..فرنام جان ...ممنون که به من اعتماد کردی....خوب ...اما من نمی تونم الان به شما چیزی بگم ...باید ....مطمئن بشم....یعنی باید از شما وخانوادتون یه تحقیق کوچولو کنم...به من حق بده پسرم...واسه ی من مسولیت داره..امیدوارم بتونی درک کنی..هر چند از صداقت و وجنات شما پیداس که امر خیره اما بازم من باید..
فرنام حرف حاج خسروی را قطع کرد
-بله..حاج اقا ..من متوجه هستم...این شماره ی تماس منه...من منتظر تماس شما می مونم فقط ...فقط خواهش میکنم...زودتر اگه براتون امکان داره...
فرنام ادرس منزل خودش و محل کار خودش و پدرش و هر چه که به او مربوط میشد راروی کاغذ نوشت و به دست حاج خسروی داد
-چشم پسرم ..چشم ..من باهاتون تماس میگیرم
وقتی فرنام به شرکت بازگشت.ترانه را در محل همیشگی اش دید.سعی میکرد لبخند خود را پنهان کند اما نشد
ترانه از جایش بلند شد و به ارامی سلام کرد
-سلام
-سلام خانوم سمیعی...چه خبر؟...کسی با من کار نداشت
ترانه لیست مراجعه کنندگان را خواند. در همین حین ساسان با لبخند وارد شد و به هردو نگاه کردبعد دستش را روی شانه ی فرنام گذاشت
-ا....تویی...چه خبر؟
-سلامتی..چی کار کردی...باهاشون به توافق رسیدی ؟
فرنام نگاهی به ترانه کرد .و در همان حال که دفتر رو به رویش نگاهی می انداخت گفت
-اره...گفتن که تماس میگیرن..باید منتظر تماسشون باشیم
بعد به همراه ساسان وارد اتاق مدیر شدند
-دیوونه..فکر نمی کنی.. شک میکنه...
-برو بابا...خیلی اماتوری
-نه بابا ..مثل این که تجربش رو هم داری
ساسان با ترس گفت
-نه نه..نه به جون فرنام...منم مثل توام باور کن...اولین بارمه
فرنام یکه خورد اما به روی خودش نیاورد
-حالا چی گفت؟
-هیچی حدست درست بود...همون جایی که پیادشون کردم ..همون جا توی تولیدی از مسولش پرسیدم..به نظرم ادم درستی می اومد...
-از کجا فهمیدی ادم درستیه؟
-وقتی بیرون اومدم..از چندنفر از همسایه هایی مغازش سوال کردم ..رو سرش قسم می خوردن....حتی ادرس روحانی محلشون و مسجدی که توش کار میکنه رو هم بهم گفتن...ادم متشخصی بود...خیلی هم منطقی بر خورد کرد..گفت باید اول از من مطمئن بشه..خودش تماس میگیره
در همین هنگام صدای در ان دو را متوجه خود کرد.خانوم محبی در استا نه ی در ظاهر شد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-ببخشید اقای معینی...مسول فروش شرکتی که پریروز تماس گرفت الان توی اتاق ماست
-راهنماییشون کنین داخل خودتون هم تشریف بیارین...
بعد از ظهر همان روز تلفن همراه فرنام به صدا در امد
-بله
-سلام علیکم....اقای معینی ...بنده خسروی هستم ...به جا اوردین که..؟؟
-اقای خسروی ..بله ..حال شما؟امری هست در خدمتم؟
-ببخشید ..مزاحمتون شدم...در مورد موضوعی که باهاتون صصحبت کردم...مانعی نداره..میتونین تشریف بییارین تا با هم صحبت کنیم
-من امروز نمیرسم ..اما چشم فردا صبح..اگه شما هم مشکلی نداشته باشین...میام اونجا
-خواهش میکنم ..منتظرم...خدانگهدار
-خدانگهدار
فر نام بعد از قطع تماس به فکر فرو رفت.حس این که به ترانه بیشتر نزدیک یمشه وجودش را غرق شادی غربیبی کرد که تا ان لحظه چنین احساسی را تجربه نکرده بودم لبخند ملایمی بی ان که خودش بخواهد صورتش را پوشاند
فصل شانزدهم
-بفرمایید اقای معینی خوش امدید
-ممنون حاج اقا
حاج خسروی با صدای بلند گفت
-محسن..محسن جان بابا..دو تا چایی بیار
-خوب..شما خوبید که؟
-بله..ممنون...
-اقای معینی؟اشکال نداره اسم کوچیکتون رو صدا بزنم؟
-نه خیر قربان..بفرمایید
-اول از همه من یه عذر خواهی به شما بدهکارم...واقعا باید ببخشید که من همچین جسارتی کردم..و خواستم در موردتون بشتر بدونم..و البته باید به بنده هم حق بدین...واسم مسولیت داشت..خوب بیشتر از این منتظرتون نمی ذارم
در همین موقع محسن وارد اتاق شد و بعد از سلام و احوال پرسی استکان های چای و قندان را روی میز قرار داد و رفت
-خوب داشتم میگفتم...به هر حال شرمنده ام...چی مییخوای در مورد خانواده ی سمیعی بدونی پسرم؟
-شما میشناسیدشون؟
-اگه بگم دخترشون ..یعنی همون کسی که شما اومدین ازش تحقیق کنین...این جا برای من کار میکنه/ چطور؟
فرنام با چشمان که از فرط تعجب گشاد شده بود گفت
-امکان نداره حاج اقا..یعنی بعد از ساعت شش و یا هشت...این جا دوباره مشغول میشه؟؟
-نه پسرم...همه ی کسانی که برای من کار میکنن توی تولیدی مشغول نیستن ..بعضی هاشون سفارشات ور توی خونه انجام میدن...ترانه هم یکی از اوناهاس..ترانه خیلی وقته که این جا کار میکنه..حتی قبل ا زیان که برای شما کار کنه..راستش من خودم بهش پیشنهاد دادم که بره شرکت شما؟
-شما؟...ببخشید منظورتون رو متوجه نمی شم..میشه...بیشتر..
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-بله...اون روز یکه من اگهی شما رو دیدم...پسرم محسن ...همین که دییدینش و چند بار هم خودم از شما و محل کارتون تحقیق کردم...میخواستم بدونم قراره چه کاری انجام بده...و مطمئن باشم..متوجه هستید که/؟
-بله...اما...چرا شما؟
- الان خدمتتون عرض میکنم...بفرمایید چاییتون سرد شد
-ترانه رو از کجا می شناسید حاج اقا؟
-جریانش مفصصله..ترانه از زمانیکه پانزده و شانزده سالش بود برای من کار میکرد...تا وقتی دانشگاه رفت....بعد از اتمام تحصیلش...چون بازم قصد ادامه تحصیل را داشت من شرکت شما رو بهش معرفی کردم...گفتم که قبلش از شما و شرکتتون تحقیق کرده بودم...دیروز هم که تشریف اوردید ..من تعمدا از شما ادرس و محل کارتون رو پرسیدم....میخواستم ببینم واقعا قصدتون خیره یا خدا ناکرده..بگذریم...
قبل از این که ترانه این جا کار کنه مادربزرگش برای ما کار میکرد...بعد ترانه جایگزینش شد.. ترانه رو یکی از دوستای نزدیک من بهم معرفی کرد که البته دخترش هم همین جا مشغول به کاره....اگه دوست دارین در مورد ترانه بیشتر بدونین...می تونین از ایشون بپرسین..اجازه بدید...محسن ..محسن
چند دقیقه بعد محسن وارد اتاق شد
-بله حاجی؟
-به خانوم طالبیان بگو بیاد بالا چند دقیقه کارش دارم
-چشم حاجی
حاج خسروی رو به فرنام گفت
-میبینید که ..به جز من و پسرم..محسن که بهش اعتماد دارم کسی نمی تونه بره پایین و مزاحم خانوم ها بشه...به هر حال یه محیطه..
-بله ..متوجه هستم
چند دقیقه بعد هر دو با صدای در به خود امدند.در چهار چوب در چهره ی اشنایی نگاه فرنام رابه خودش جلب کرد
-شما......
-سلام اقای معینی ..حال شما؟ شمااین جا چی کار میکنین؟
حاج خسروی به دختر اشاره کرد و گفت
-سحر خانوم ..بابا ..با این جا بشین
سحر هنوز متعجب بود و در همان حال روی صندلی نشست حاج اقا خسروی رشته ی کلام را به دست گرفت
-حدس میزدم ...که اقای معینی رو بشناسی...سحر خانوم...ایشون چند تا سوال از شما در مورد ترانه خانوم دارن...من دیروز به شما گفتم در مورد ایشون..البته اسمی ازشون نبردم..گفتم یکی از دوستای نزدیک و مورد اعتماد..اگه میشه بی پرده هر چی در مورد ترانه میدونی به ایشون بگو...مطمئن باشم دخترم؟
-بله حاج اقا مطمئن باشین...
-من بیرون منتظر می مونم
بعد از رفتن حاج خسروی سحر گفت
-حاج اقا گفتن..دوست مورد اعتماد...من فکر نمی کردم..یعنی اصلا تصورش رو نمی کردم که شما باشین....در مورد ترانه چی میخواین بدونین؟
-هر چی که میدونین..خواهش می کنم ..
-اگه اقای خسروی ضمانت شما رو نکرده بودن..من هیچ چیزی رو به شما نمی گفتم...ترانه مثل خواهرمه...دلم نمی خواد رازهای زندگیش رو کسی بدونه..دلم نمی خواد زندگیش بهم بریزه..اقای معینی اون تازه یه خورده بهتر شده
-اما من باید همه چیز رو بدونم...حتی اگه به عنوان یه شریک زندگی نه..به عنوان کسی که واقعا دوسش داره ...این لطف رودر حق من انجام بدین..خواهش میکنم
-از کجا مطمئن باشم..چه تضمینی وجود داره..هان شما به من بگین...
-نمی دونم چطوری قانعتون کنم....اگه من واقعا دوسش نداشتم فکر میکردین..این همه راه رو واسه ی دونستن ماجرا می اومدم.؟؟.من واقعا دوسش دارم....باور کن
فرنام کلمه ی اخری رو با حس خاصی گفت.سحر احساس رو به راحتی توی چشم های فرنام خواند
-فقط یه چیزی به من قول میدیین..که همه چی همین جا بمونه....قول میدین که به ترانه چیزی نگین
-بله.شما مطمئن باشید
سحر نفس عمیقی کشید
-سال ها پیش وقتی که پدر ترانه اقای کمال سمیعی و مادرش ازیتا با هم ازدواج کردند...در یه خونه ی قدیمی که الان تبدیل به یک کوچه و محله ی شمال شهر شده زندگیشون رو شروع کردند..خونشون موروثی بود..یعیینی از پدر به بچه ها ارث رسیده بود..این طور که من می دونم و از زبان ترانه شنیدم...مادربزرگ ترانه باازدواج پدر و مادرش با هم مخالف بود...درسته که از یک طبقه بودن..اما خوب...خانواده ی مادر ترانه فقط به پول فکر میکردند و بس پدر ترانه هم بعد از اشنایی با مادرش..قید همه چیز رو زدو مثل خانوادهی مادر ترانه شد..همش دنبال پز دادن به همدیگه بودن..اینطور که ترانه میگه توی خانواده ی مادریش این امر عادیه....خلاصه... کمال سمیعی مادرش رو که همون مادربزرگ ترانه میشده....و همه البته بی بی گل صداش میزدن رو مجبور میکنه که خونه رو بکوبه و به جاش یه خونه ی خیلی زیبا و بزرگ بسازن..اوایل بی بی گل مخالفت میکرده اما پدر ترانه گفتم که قید همه چیز رو زده بوده....حتما باید اون جا برین خونه ی خیلی قشنگیه توی شهرک......
-من اونجا رفتم سحر خانوم....ترانه توی روزمه ادرس اون جا رو داده بود...شما میدونین چرا؟
سحر اهی کشید
-بله ..الان براتون توضیح میدم...فقط خواهش میکنم...به ترانه چیزی نگین..
-باشه.....مطمئن باشین
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از کوبین خونه و ساختن خونهی جدید...پدر ترانه که حالا یکی ازمعروفترین کار خانه داران تبدیل شده بود البته همه ی اینها رو از ثروتی که پدرش به جا گذاشته بوده داشته و با سرمایه گذاری بیشترش کرده...طبقه ی اول رو به اسم بی بی گل میزنه و طبقه ی دوم رو هم به نام همسرش ازیتا
-بعد از گذشت چند ماه ازیتا باردار میشه ...و اولین دخترش رو به دنیا میاره که اسمش رو نازییلا میذارن...رفتار ازیتا با بی بی گل توی خونه خوب نبوده ..با این که جدا زندگی میکردن..یعنی مستقل از هم بودن ..اما نیش و کنایه هاش رو به بی بی گل میزده.. چند ماه بعد از به دنیا اومدن نازیلا ..ازیتا نا خواسته باردار میشه ....چند بار هم تصمییم به سقط جنین میگره اما باز هم بی فایده بوده و بی بی گل با اصرار هاش جلوی این کار رو می گرفته..خلاصه به تصور این که بچه پسره و میتونه به این وسیله شر بی بی گل رو از خونه کم کنه نگه میداره.. اون زمان هم سونوگرافی یا چیزی نبوده که جنسیت بچه رو مشخص کنه...بعد از چند ماه ازیتا یه دختر دیگه به دنیا میاره که اون رو نمی خواسته...همه چی سر بی بی گل میشکنه.بچه و بی بی گل رو از خودش میرونه حالا یه بهانه ی جدید هم داشته تا بتونه نصف دیگه ی خونه رو به نام خودش کنه..حتی برای اون بچه اسم انتخاب نکرده بودن همه انتظار داشتن که با یه پسر رو برو بشن...بی بی گل اسم بچه رو به یاد دختر مرحومش که روز عروسیش فوت کرده بود ترانه میذاره...عموهای ترانه سالها پیش به خارج از کشور مراجعه کرده بودن و اونا حتی از کمال هم بی عاطفه تر بودن..بی بی گل فقط یه دختر جوون داشته که اونم وقتی بیست سالش بوده قبل از شب عروسیش توی تصادف کشته می شه و از دنیا میره....بی بی گل میگفت وقتی جایی میرفتند به صاحب خونه میگفتن ما این دختره رو نمی خوایم شما بچه نمی خواین؟ میگفت اصلا ترانه رو نمی دیدن...حتی مادرش هم یه بار بغلش نکرده باورتون می شه...یه بار در اغوشش نگرفته بوده...بی بی گل ترانه رو پایین میبره و خودش مسولیت اون رو به عهده می گیره..ترانه هر روز در خانه ی پدریش در کنار پدرو مادر و خواهر ش بزرگ میشده اما با حسرت وجود اونها...و وجود این که میدونسته اونا پدر ومادرش هستن... یه شب وقتی ترانه توی باغ بود.یکی از مهمونهای مست پدرش بیرون میاد و ترانه میترسه واز صدای ترانه بی بی گل یبرون میاد..دیگه محل امنی رور نمی بینه....چندماه بعدهم ازیتا باردار میشه و این بار پسری به اسمم سپهر میاره...بی بی گل رو تهدید میکنه که ترانه رو از او مییگیره.... بی بی گل خونه رو به اسم ازیتا میکنه و ترانه رو با خودش میاره...تا این جا رو بی بی گل برام تعریف کرده برای مادرم البته من هم از اون شنیدم...
-باورم نمیشه....
-هنوز خیلی چییزها مونده که راجع به ترانه بدونی..خیلی چیزها...ترانه با مادر بزرگش میان همین خیابونی که ما ساکن هستیم خونه ی بغلی ما رو اجاره کردن وتوش ساکن شدن..من همون موقع بود که ترانه رو شناختم...دختر گوشه گیری بود...از همه چیز ترس داشت...تقریبا 12 سالش بود که اومدن خونه ی جدید...بی بی گل همه چیزش رو باخته بود ...الان دیگه همه ی زندگیش ترانه بود...با ترانه میرفتیم مدرسه البته اون توی مدرسه ی ما نبود اما مدرسه هامون نزدیک هم بودن..با هم میرفتیم...شنیده بودم بچه ها باهاش رفتار درستی ندارن...ترانه دختر باهوشی بود خیلی باهوش...نمره هاش همه خوب بود...پدرم واسه ی بی بی گل کار پیدا کرد..در واقع همین حاج اقا خسروی خانوم هایی رو که نیاز مالی داشتند این جا می اوردند و کار میکردند. بی بی گل کم کم تونست خودش رو جا بندازه...با پولاش یه ماشین بافتنی خرید و توخونه کار میکرد ....دیگه با دستاش نمی تونست کار کنه....اخه بافتنیش خیلی خوب بود...خلاصه همین طور میگذشت...من تنها دوستش بودم ..به غیر از من دوستی نداره...خیلی سعیی کردم خودم رو بهش نزدیک کنم...وقتی ما رفتیم دبیرستان...یه روز که از مدرسه بر میگشتیم خ دم در خونه ی بی بی گل شلوغ بود ..پر از کفش هنوزم یادم مونده از داخل خونه صدای جیغ و داد و گریه میاومد...با ترانه رفتیم داخل ..ترانه غش کرد...بی بی گل سکته کرده بود و...
سحر به این جا که رسید اشک هاشو با دستمال پاک کرد
فرنام دو دستش را زیر چانه قرار داده و به دیوار رو به رو خیره شده بود
-ترانه خیلی سختی کشید...خیلی...یه دختر پانزده ساله تک و تنها توی این شهر... دو ماه بعد صاحب خونه ترانه رو جواب کرد...حاجی هر کاری کرد نتونست جلوی صاحب خونه رو بگیره..ترانه هر شب یه جایی بود طفلک اثاث منزل بی بی گل رو توی انباری ما گذاشت...خودش پیش همسایه ها می موند..خیلی سختش بود...تا این که طبقه ی بالای خونه مون خالی شد داداشم خونه گرفت و رفت ..بابام هم ترانه رو مثل دخترش دوست داشت...مامانم هم همین طور یه خورده بالا رومرتب کردیم...مامان نذاشت وسایل بی بی گل رو بذاره بالا...می گفت یادش میافته...تا این که...ترانه رفت هنرستان درسش خیلی خوب بود...رشته ی کامپیوتر رو خیلی دوست داشت....منم به خیاطی علاقه داشتم..بعد از ظهر ها میرفتم پیش حاجی با مادرم....همون موقع بود که ترانه حالش بد و بدتر شد....شب تا صبح گریه میکرد..بعدش دیگه گریه نکرد...ناراحتی شدید روحی گرفته بود...بردیمش دکتر گفتن باید بستری بشه...یه چند روزی بستری بود...تا این که برگشت خونه ..به بابام گفتم به حاج خسروی بگه بذاره ترانه به جای بی بی گل بیاد سرکار .خیاطی رو یه مقدار بلد بود ..اما استاد بافتنی بود مثل مادربزرگش...ترانه مجبور شده بود ماشیین بافتنی رو بفروشه به خاطر مخارجش...خلاصه ترانه اومد سر کار توی اون سال چند بار دیگه هم ترانه بستری شد...دکترش خیلی کمک کرد تا بهتر بشه...تا این که کنکور داد و قبول شد...همین جا...نمی خواست بره اما دکتر صداقت دکتر ترانه گفت واسه این که بهتر تو اجتماع باشه بره ..بهش میگفت باید یاد بگیره با زندگی بجنگه.... رفت دانشگاه اما بچه ها رفتار خوبی باهاش نداشتن..ترم اول که بود میخواست انصراف بده...دوباره دکتر مجبورش کرد بره سر کلاس..خلاصه با مشورت دکتر صداقت همه چیزبهتر شده بود اما ترانه هنوزم خیلی تا خوب شدن فاصله داشت...حاج خسروی کامپیوتر خرید و گذاشت توی تولیدی...ترانه کمکش میکرد حساب کتاب ها رو وارد کنه ..ترانه هم از اون کامپیوتر برای درسش استفاده می کرد...وقتی درسش تموم شد ..هنوزم تو خیاط خونه پیش ما کار میکرد ...دختر با استعدادی بود...گاهی اوقات خودش یه چیزهایی میکشید..بعد روی پارچه ها در می اورد ...بد نبود...می خواست ادامه تحصیل بده...اما پول کافی نداشت...حاج خسروی اگهی شما رو دید بعد از شرکت شما تحقیق کرد به وسیله ی یکی از دوستاش ..
با دکترش هم مشورت کرد گفت بهتره بره شاید بتونه. بهتر با محیط بیرون ارتباط برقرار کنه...بقیشو هم که خودتون میدونین...البته بعد از برگشتن زا سر کار هم توی خونه با چرخی که حاجی داده بود سفارشات رو درست میکرد.اگه بخواین من شماره و ادرس دکتر صداقت رو براتون مینویسم میتوینن برین پیشش
فرنام خودنوسش را در اورد سحر ادرس را نوشت بینی اش رابا دستمال پاک کرد قبل از این که از در خارج شود
-فقط ...قول دادین ..بین خودمون بمونه
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
حتما..مطمئن باشید خانوم
-اقای معینی...
-بله
-اگه واقعا دوسش دارین ...بهش فکر کنین..اگه علاقتون واقعی نباشه...ترانه نابود میشه..دکتر گفت اگه شوک عصبی بهش وارد بشه...دوباره بیاد بستریش کنه..ما خیلی زحمت کشیدیم تا سر پا نگهش داشتیم ..خواهش میکنم اذیتش نکنین..خداحافظ
فرنام در حین رانندگی به حرف های سحر فکر میکرد ..طاقت نیاورد و در گوشه ای از خیابان پارک کرد کنار جوی اب نشست و دستش را روی سرش گذاشت
فصل هفدهم
-احوال ترانه جون چطوره؟
-خوبم...
-بییا عزیزم..بیا خانومی..چایی بخور خستگیت دراد
-ممنون
-چه خبر؟
-هیچی
میترا در همان حالی که چای مینوشید به ترانه نگاهی کرد
-از دست ازاده..نمی دونم اینا رفتن ماه عسل یا سال عسلا..الان دو ماه خانوم ول کرده رفته نیماد تکلیف خودش رو هم مشخص کنه...
ترانه برای این که مسیر نگاه میترا رو که به او خیره شده بود عوض کنه پرسید
-خانوم بذر افشان امروز هم نیومدن
-اره طفلی...بچه اش زود به زود سرما میخوره ...واکسن هم بهش زدن اما باز م مریض میشه
-مگه بچه داره؟
-اره ..یه پسر کوچولو...
-شما چی؟
میترا خنده ی بلندی کرد
-من...نه بابا ما هنوز کامل از هفت خان رستم عبور نکردیم..من و همسرم نامزد کردیم کو حالا مونده تا عقد کنیم...دو سال دیگه ...باید درس همسریم هم تموم بشه از ینگه دنیا تشریف بیارن ..اونوقت ...کی لی لی ییلی..تو چی کسی توی زندگیت نیست؟
قبل ازاین که ترانه جواب بدهد فرنام در کنار میز او قرار گرفت.میترا با خسته نباشید کوچکی سریع ان جا را ترک کرد.فرنام بلوز مردانه ی سفید رنگی پوشیده بود که به او خیلی می امد
-خانوم سمیعی...میشه شماره این شرکت ها رو برای پیدا کنین و قرار امروزشون رو لغو کنین
-بله
فرنام همان طور که سر جای میترا نشسته بود منتظر شد و به ترانه نگاه میکرد.ترانه در حین انجام کار گرمی نگاه فرنام را حس میکرد اما قبل از این که برگردد فرنام مسیر نگاهش را تغییر میداد
ناگهان به خود امد و به طرف دفترش رفت و با تلفن همراهش به مطب دکتر صداقت تماس گرفت
-عذر میخوام دکتر صداقت؟
-بله...امرتون؟
-بنده معینی هستم قربان ..فرنام معینی ...
-بفرمایید ...می خواستم یه قرار ملاقات بذاریم...
-عذر میخوام بابت....؟
-من میخوام با یکی از بیمارهای شما ازدواج کنم ..میخواستم در موردشون بدونم...
-اما ..نمیشه جناب معینی...ما نمی تونیم اسرار بیمارمون رو برای کسی فاش کنیم متوجه هستین که چی میگم...
-بله...اما من شمارتون رو از یکی از دوستان شون گرفتم..اقای حاج خسروی می شناسینشون
-بله..البته کی هست که ایشون رو نشناسه...اما خوب من نمی تونم این طوری...اخه..ببینید جناب..فرمودید فامیل شریفتون؟
-معینی هستم
-بله..شما با ایشون تشریف بیارین ببینم چی کار میتونم براتون انجام بدم
-ممنون خدانگهدار
*******************
-چیه ...لبخند میزنی؟
-هیچی سحر
ترانه دستش رو زیر چانه اش قرار داد و در حالی که با انگشت بر روی میز میکشید دوباره لبخندی زد
-سحر در مقابلش قرار گرفت
-بگو ..دیگه اه ..میبینی که دارم از فوضولی می میرم
-هیچی ..امروز احساس کردم .اقای معینی همش حواسش به منه
سحر به روی خود نیاورد
-از کجا احساس کردی..؟یعنی چطوری؟
-وقتی سرم پایین بود ..حس میکردم یکی نگام میکنه..اما وقتی سرم رو بالا کردم...دیدم..نگاشو برگردوند
-اا...پس خانوم واسه همین میخندند...اهان...
- واسه همین خندم گرفت
-ترانه...
-اوهوم
-تا حالا کار دیگه ای هم کرده..منظورم حرکت دیگه ای..؟
-نه ..نمی دونم تو که مییدونی ..من به این چیزها دقت نمی کنم
سحر اهی کشید و به کارش مشغول شد
**************
-فخری جون میشه...تلفن رو برداری...؟
-خانوم جون..من دستم بنده بی زحمت..
-مهناز خانوم با لحن شوخی مشابه مهتاب به فخری گفت
-باشه ..به هم میرسیم
-سلام..الو.الو..
-سلام ..
-سلام جلال خوبی؟...مریم چطوره...؟چی کار میکنی؟
-خوبن..همه خوبن..شما چطورین...سیر ترشی چطوره؟
-سیر میخوای..الو صدات نمیادجلال
مهناز خانوم در حالی که صدایش را بلند میکرد گفت
-الو...جلال...
-خوب شد
-اره اره
-هیچی میگم حال سیرترشی ما چطوره؟
-برات نگرفتم..چشم امسال میگیرم...بیا اینجا بخور..
-بابا ...منظورم فرنامه...عروس دار شدی؟
-نه بابا جلال دلت خوشه...هر چی بهش میگییم زن بگیر ..اصلا تو کتش نمیره...
-خوب اون یکی رو بده بره؟
-کی مهتاب ..نه اونم بهانه ی درسش رو داره
-خلاصه بهت بگم مهناز ما عید اومدیم...باید عروسی بییفتیما...حتی اگه شده عروسی شهرام
-چی میگی...تو داداش منی باید طرف منو بگیری..جدا عید میای ؟
-اره راهم نمی دی نه...
-چرا به شرطی که همتون بیاین
-نه فقط من و مریم میایم...بچه ها رو که رد کردیم رفت خودمون خلاص شدیم..حالا میخوام بریم ایرنگردی.....
-قدمتون رو چشم تشریف بیارین
-حتما با کله میایم اونجا این قدر میمونیم تا ساکامون روبذارین دم در....
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-قدمتون رو چشم تشریف بیارین
-حتما با کله میایم اونجا این قدر میمونیمتا ساکامون روبذارین دم در....
-اوا.این چه حرفیه شما بیاین اصلا نرین ..خونه خودتونه
-مرسی...بای
-خداحافظ داداش
صبح زود فرنام از جا بلند شد...اما سریعا گوشی تلفن همراهش رو برداشت و شروع به شماره گری کرد مامان فخری با لحن اعتراض امیزی گفت
-الان...صبحونه نخورده
-الان میام مامان فخری..الو ساسان امروز من چند ساعت دیر میام...بی زحمت..
-باشه ..باشه..فهمیدم...اقای مجنون...حواسم هست ..
-مرسی
-بیا بشین مادر...
فرنام صندلی را کشید و نشست
-سلام مامان
مهتاب خمیاز ه ای کشید و در کنار فرنام قرار گرفت
-مامان من امروز میخوام برم کتاب خونه...بعدش هم باید با سهیلا بریم دنبال چندجا...میخواد واسه نامزدیش لباس ببینه..
-باشه فرنام جان بعد از ظهر برو دنبال خواهرت ..اون موقع دیگه کاری هم نداری
فخری خانوم با ذوق گفت
-ایشالا عروسی خودت مهتاب جان..
-مرسی مامان فخری
***********
فرنام از سرما دست هایش را در کتش فرو کرد
-زود باشید سحر خانوم
-ببخشید اقای معینی ..شما با اقای خسروی صحبت کردین؟
-بله...من با ایشون صحبت کردم..گفتن به دکتر صداقت توضیح دادن
چند دقیقه بعد هر دو در مطب دکتر صداقت بودند
-بفرمایید اقا نوبت شما
-ممنون
-فرنام در زد و به اتفاق سحر داخل شدند برخلاف تصورش مردی میانسال .بسیار خوشبرخورد را در فضایی که به زیبایی طراحی شده بود دید
-سلام..خیلی خوشوقتم
-ممنون...اقای دکتر دفتر زیبایی دارین ..واسه همینه هر کی میاد این جا زود جذب شما میشه..
-خواهش میکنم ..جناب خسروی به بنده لطف دارن..ایشون از دوستان قدیمی پدر هستن..
سحر شروع به صحبت کرد
-اقای دکتر ایشون اقای معینی هستن...قصد ازدواج با ترانه رو دارن میخوان در مورد وضعیتش براشون صحبت کنین..
-بله..خانوم الب زاده..شما از هر نظر مطمئنید ایشون..؟
-بله...هم من هم اقای خسروی..
دکتر به صندلی تکیه داد
-باشه..وقتی حاج اقابگن ..چشم
سحر از جایش بلند شد
-من بیرون منتظر می مونم با اجازه
-خوب ..قبل از هر چیزی میخوام یه چیزی رو صادقانه بهم بگی؟باشه؟
-بفرمایید
-شما واقعا دوستش دارین..یا ...بیبنید..بذارین این طوری بگم ..اگه قراره با احساساتش بازی کنین..اگه خانوادتون مخالفن...و اگه الان که اومدین ایین جا فکر همه چیز روکردین...هیچی ..اما اگه نه خواهش میکنم برگردین
فرنام به جلو خم شد
-مطمئن باشید دکتر ..من توی زندگیم فقط یه بار دل به کسی دادم ..اونم ترانه اس..متاسفانه..نمی دونم چطوری ثابتش کنم
فرنام بلند شد و خواست اتاق رو ترک کند
-بفرمایید بشیینید اقای معینی..من چند تا بخشید به شما بدهکارم..البته باید به من حق بدین...می دونید اول این که ترانه تو وضعیت حساسیه..احتیاج به مراقت زیادی داره..من دارم همه تلاشم رو میکنم..متوجه هستید که
فرنام به نشانه ی تایید سرش را تکان داد و روی صندلی جا به جا شد
-دوم این که هر روز دختر های زیادی میان این جا که با احساساتشون بازی شده...و من وقتی میبینمشون....بگذریم
-من..میدونم شما واقع دوسش دارین...و واقعا هم میخواین باهاش ازدواج کنین..چون هر کس دیگه ای بود تا این جا نمی اومد...ببینید اقای معینی..زمانی که این دختر خانوم رو این جا اوردن دقیقا یه مرده ی متحرک بود روی دو تا پا..در مورد وضعیت خانوادش که میدونید
-بله
-خوب مرگ مادربزرگش اثر خیلی بدی روش داشت ما خیلی سعی کردیم اون رو به زندگی برگردونیم...کار مشکلی بود چون با هر ضربه ای که به این دختر وارد بشه...نه تنها معالجش سخت تر میشه بلکه صدمات بیشتری میخوره...اون همیشه بدنش سرده ..دختری که توی چله ی تابستون با چهار پنج تا پتو هم خوابش نمی بره..همیشه در حال لرزشه...و اگه شوک قوی بهش وارد بشه غش میکنه..ایمنی بدنش خیلی کمه..خیلی کم...نسبت به دختر های هم سن و سالش اصلا شاداب نیست..افسرده اس..با محبت های کوچیک خو می گیره...وقتی اوردنش این جوری بود ...من .من واقعا نمی دونستم چی کار کنم...اگه کمک های اقای خسروی نبود ما نمی تونستیم..سر پا نگهش داریم...این چند وقته من میدونستم که جایی کار میکنه...در مورد شما هم اقای خسروی گفت...هنوز عکس العملش رو نمی دونم باید ببینمش تازگی ها نیومده این جا ..بایید ببینم در چه وضعیتی قرار داره تا بعد به شما خبر بدم
فرنام از جا بلند شدو با دکتر صداقت دست داد
-خیلی ممنون من منتظر تماستون هستم
-خواهش میکنم ..من با خانوم طالب زاده مشورت میکنم تا در اسرع وقت به اتفاق ترانه بیان ایین جا بعد با شما هماهنگ می کنم
*****************
ساسان در زد و وارد شد
-سلام..چی شد؟
-هیچی ..بایدفعلا صبر کنم..اه ساعت چنده ساسان
چهار بعد از ظهر...
-ای وای ...من بایدمی رفتم مهتاب رو میاوردم...میشه یه زحمتی بکشی و مهتاب رو از خونه ی دوستش ببری کتابخونه
ساسان که تا ان لحظه در فکر بود گفت
چرا ..چرا نمیشه الان میرم ..ادرس بده
*********
ساسان دوباره دستش را روی بوق اتومبیل گذاشت
-مهتاب خانم..لطفا عجله کنین
مهتاب سریعا وارد اتومبیل شد
-سلام..سلام ..خوبیین...شما چرا اقا ساسان ..نمی دونستم فرنام نمی تونه بیاد ..وگرنه خودم میرفتم..
-خواهش میکنم...چه حرفیه...خوب کجا میخواین برین من برم همون مسیر
مهتاب ادرس کتابخانه را به ساسان داد
-خوب چه خبر مهتاب خانوم...درساتون خوب پیش میره
-بله..دیگه تمام شد...
-خوب ..پس دیگه بهانه ای ندارین
-بهانه؟
ساسان که تازه متوجه حرفش شده بود سعی کرد گندی را که بالا اورده درست کند
-بهانه ی ..بهانه ی چیز دیگه..حاج خانوم میگن که کم پیدا هستین البته هر وقت میبینمشون به من میگن
مهتاب با لبخند به او نگاهی کرد
-سلام منو خدمتشون برسونید چشم مزاحم میشیم..
-اختیار داریید شما همیشه مراحم هستید
مهتاب دوباره با لبخند و زیرکی نگاهی به ساسان انداخت ساسان روی کلمه ی همیشه تاکید کرده بود
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-خوب رسیدیم..ممنون اقا ساسان شما میتونید برید دیگه مرسی
-نه...نه می مونم...
-اخه من چند جای دیگه هم میخوام برم...
-خودم میرسونمتون
-اخه زحمتتون میشه...
-نه خواهش میکنم ...فرنام از صبح بیرون بود حالا نوبت اونه یکم سر پا بایسته
-باشه..یه چند لحظه اجازه بدین الان بر میگیردم
-خواهش میکنم
ساسان متفکرانه دستش را روی ته ریش قشنگی که گذاشته بود کشید
خیلی زود مهتاب در کنار او جای گرفت.زودتر از انچه فکرش را کرده بود
-خوب بریم اقا ساسان
ساعتی بعد هر دو در مقابل پاساز بزرگی ایستاده بودند
-ببخشید اقا ساسان ..من واقعا امروز مزاحمتون شدم
-خواهش میکنم...شما همش امروز عذر خواهی مییکنید..ماشین که متعلق به داداشتونه...بنده هم
میخواست بگوید بنده هم غلام داداشتون...اما نگفت
-من میرم بالا لباسم رو بگیرم ..شما همین جا صبر کنید تا من برگردم
ساسان با خود گفت
-حالا چی بگم ..اه خاک تو سرت ساسان ..با این حرف زدنت...چطور جلوی همه شیری..
ساسان چرخی زد و نگاهش به کافی شاپی که در پایین قرارداشت افتاد.به طرف کافی شاپ رفت و سرش را داخل کرد
-ببخشید اقا میز خالی هم دارید؟
مرد بدون ان که نگاهی کند جواب داد
-بله ...خوش امدید
-بی زحمت اون میز وسطیه رو برای من رزرو کنید ..الان میام
مهتاب در حالی که کاور لباسش را در دست داشت کنار ساسان قرار گرفت
-خوب دیگه... بریم
-نه مهتاب خانوم شما که دیگه کاری ندارین؟
-نه...دیگه لباسم رو گرفتم دیگه کاری نیست
-با اجازتون من..سفارش بستنی دادم...اگه میشه بریم داخل کافی شاپ
مهتاب لبخندی زد
-دست شما درد نکنه...
-بفرمایید ..بفرمایید ...یه چیزی هم میزنیم به بدن..یکم سرحال بشیم..این همه توی ترافیک بودیم
ساسان در را برای مهتاب باز کرد مهتاب با تشکری زیر لب داخل شد
-شما اونجا بشینید تا من بیام بعد خودش به سمت پیشخوان رفت
-عذر میخوام اقا...دو تا بستنی توپ..؟
مرد نگاهی به او انداخت و گفت
-بله..؟بستنی ؟
-بله قربان...ببینید بستنی چی دارید...میوه ای ..شکلاتی...؟
-عذر میخوام جناب توی این فصل سرما با برفی که اومده ما بستنی سرو نمی کنیم
ساسان تازه به اشتباهش پی برد
-اما خیلی از کافی شا پ ها سرو میکنن
-بله اما در حال حاضر ما نداریم..میتونین چیز دییگه ای انتخاب کنین
ساسان نادم و سرگشته دستانش را روی سرش کشیدمرد گفت
-بفرمایید منو رو براتون میارن
ساسان همانطور که گیج و متفکر بود به سمت مهتاب حرکت کرد مهتاب از حالت نگاهش تعجب کرد
-ببخشید
-چیزی شده؟
-راستش گفتن که بستنی سرو نمی کنن ..اما خوب اشکالی نداره میتونیم بریم یه جای دیگه
-نه نه اقا ساسان خودتون رو به زحمت ندازین..یه چیز دیگه انتخاب می کنیم
ساسان نفس راحتی کشید
-خوب پس بفرمایید .گارسون منو را برداشت هر دو سفارش قهوه و کیک دادند
ساسان نمی دانست چگونه باب صحبت را باز کند لبخندی زد و دوباره سرش را پایین گرفت
با خودش گفت:بپرس دیگه الان بهترین فرصته
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-راستی مهتاب خانوم..این لباس رو برای خودتون دوختین
با خودش گفت: خنگ این چه سوالیه ..اصلا به تو چه ..
و با لبخند به مهتاب خیره شد .اما مهتاب خیلی راحت جوابش را داد
-اره..واسه عروسیه یکی از دوستای نزدیکم..امروز وقت شد بیام برم ..این چند وقته درسو دانشگاه بهم اجازه نمیداد
-بله....اوهوم..
گارسون قهوه ها راروی میز گذاشت و دو بشقاب کیک را هم به انها اضافه کرد
-خودتون چی..خودتون قصد ازدواج ندارین؟
مهتاب بر خلاف تصور ساسان گفت
-راستش ....نمی دونم..خیلی ها بودن بهم پیشنهاد ازدواج دادن ...اما خوب ردشون کردم...
ساسان دیگر طاقت نیاورد
-بذارید راستش رو بگم ...مهتاب خانوم ...من خیلی وقته می خوام باشما صحبت کنم..اما نمی دونستم چطوری ..شما که از شرایط خانوادگی من با خبرید...و میدونید که مادرو پدرم ...عقاید خودشون رو دارن در مودر این مسائل یه بارم بهتون گفتم ..من میخواستم باهاتون صحبت کنم..اما ترسیدم که شما .یا فرنام یا خانوادتون خدایی ناکرده برداشت کنین که من از اعتمادتون میخوام سو استفاده کنم..مخصوصا فرنام که نمی دونستم تو این مدت چه وری بهش بگم این شد ..که حالا خدا قسمت کرد و این شانس رو به من داد...تابتونم با شما صحبت کنم
-بفرمایید
فضای کافی شاپ با موزیک لایتی که به گوش میرسید شاعرانه تر شده بودیا شاید هم ساسان این ور تصور میکرد
-من ..خیلی وقته به شما فکر میکنم...بذارین این طور بگم ..من خیلی وقته که فهمیدم دوستتون دارم...
مهتاب همانطور به ساسان نگاه میکرد ساسان اما سرش پایین بود تا بتواند کلمات بهتری را پیدا کند
-هیچ وقت فکر نمی کردم گفتنش این قدر سخت باشه...
- می خوام با شما ازدواج کنم..دلم میخواد قبل از این که به خانوادتون بگین..خودتون خوب فکر کنین...و مططمئن باشین شما تنها کسی هستین که من به خواستگاریتون میام ..چون به جز شما قصد ازدواج با هیچ کس رو ندارم...
مهتاب لبخندی زد ...و سرش را پایین نگه داشت با انگشتش به فنجان ضربه میزد حالا نوبت ساسان بود که گوش دهد
-راستش ...شما منو غافلگیر کردید..اما..... من فکرامومی کنم بهتون اطلاع میدم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل هجدهم



-بفرمایید


صدای ترانه از پشت خط فرنام را متوجه خود کرد


-اقای معینی..خانوم لطیفی و همسرشون تشریف اوردن


-الان...اشکالی نداره بگین بیان تو


-امیر و ازاده با همون روحیه پر جنب و جوشی که داشتن وارد اتاق فرنام شدند. هر دو با لباس هایی که با هم ست کرده بودند داخل شدند


-سلام شادوماد...


-سلام خوبی..



-حال شما چطوره خانوم لطیفی ..خوب به سلامتی مثل این که دیگه برگشتین سر کار نه؟


فرنام امیدوارانه نشست...ازاده ناگاهی خنده داربه امیر کرد


-نه اقای معینی ما اومدیم خداحافظی کنیم...


-خدا حافظی...؟


-اره ما کارامون درست شده میخوایم برای همیشه بریم دوبی میدونید که خانوادهی امیر اون جا ساکن هستن


-یعنی دیگه نمی خواین این جا کار کنین؟


-نه..میخوایم تو دوبی پیش پدر امیر جان مشغول به کار بشیم ..


-پس ..واسه تسویه حساب اگه اومدین خیلی دیر تشریف اوردین چون اقای محمدی رفتن


امیر این بار به جای ازاده گفت


-نه رفیق..این چه حرفیه ..اومدیم خودت رو ببینیم..بعد هم جمعه شب ما پرواز داریم یه مهمونی کوچیک گرفتیم توی رستوران عموی ازاده ..میخوام تو و بچه ها تشریف بیاریین..خوشحال میشیم..


ساسان مثل همیشه بی ان که در بزند وارد شد و با دیدن امیر و ازاده از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد


-سلام..شما این جا چی کار میکنین؟


امیر بلند شد و دست داد


-هیچی اومدیم واسه ی خداحافظی...داریم واسه همیشه بر میگردیم دوبی


-چی؟...صبر کن ببینم ...شما که دو ماه دوماه نمیاین وقتی هم میاین ..این طوری..من قبول ندارم


-خب عوضش واسه جشن خداحافظی دعوتت کردم رستوران


-ااااااا...خوب باشه قبول دارم


بعد از رفتن ازاده و امیر فرنام نگاهی به ساسان کرد و گفت


-چیه؟..کبکت خروس میخونه؟...


ساسان خودش را روی مبل مقابل فرنام پرتاب کرد


-هیچی..ای خدا شکرت...


-چی شده؟


ساسان چشمکی زد و گفت


-حالا........چه خبر اقای مجنون؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیچی ..میبینی که...
خوب.... پسر خوب چرا دست روی دست گذاشتی..
-نمی دونم چی کار کنم؟
-دیوونه ..حداقل یه جورایی حالیش کن دوستش داری؟طفلک فقط هر وقت تو میری و مییای جلوت بلند میشه یا واسه کار سراغش رو می گیری ..از کجا باید بفهمه دوستش داری؟
-نمی دونم ساسان...براش گل بخرم؟
-نه بابا تابلو..جلو بچه ها؟
-کارت و شعرواین جور چیز ها چی؟
-اه اه..حالم بهم خورد چقدر پوسیده فکر میکنی ..دخترها دیگه این طوری که نیستن باید یه کار دیگه کنی
-اه ولم کن ساسان خودتم راه حلی نداری...پس برو بمیر
ترانه مشغول کار بود نگاهی به ساعت انداخت.وسایلش را در کیفش قرارداد ساعت از هشت شب گذشته بود...فرنام بیرون امد...ترانه وسایلش را جمع میکرد که فرنام را دید..
-با من کاری ندارید اقای معینی..؟
-نه فقط مواظب خودتون باشید
ترانه متعجبانه نگاهش کردتا به حال پیش نیامده بود فرنام با او این گونه صحبت کند.بیشتر اوقات ترانه قبل از رفتن فرنام او ا زدر خارج میشد.یا مفرنام به خداحافظی کوتاهی اکتتفا میکرد
-ترانه زاکتش را برداشت.و خداحافظی کرد و رفت فرنام نگاهی به صندلی خالی ترانه انداخت با خودش گفت نکنه با این لباس نازک سردش بشه...
************************************************** *************************************
سحر لباس هایش راروی فرش مقابل ترانه قرار داد
--ببین کدومشون خوبه؟
ترانه نگاهی کرد
-سحر ..اینا که هیچ کدوم اندازه ی من نمیشن..دوتا از من توش جا میشه
سحر با دلخوری ساختگی جواب داد:
دستت درد نکنه یعنی میگی من چاقم اره
ترانه خندید.سحر متعجبانه نگاهش کردترانه هیمشه کوتاه می خندید.ناگهان صدای فرنام در گوش سحر پیچید من واقعا دوستش دارم
-ببین ترانه این یکی برای من کوچیک شده چند بار هم بیشتر نپوشیدمش ببین اندازته؟
ترانه نگاهی به تونیک بافتنی سحر انداخت
-اصلا واسه خودت.... پاشو بپوش
ترانه بعد پوشیدن تونیک به سحر نگاهی کرد
-وای چقدر هم بهت میاد دختر..خوبه اندازت ..واسه خودت دیگه اندازی من نیست ..ترانه من فردا از حاجی وقت میگیرم میرم چند تا چیز میز واست میخرم ناراحت که نمیشی ؟
-نه ..خودمم میخواستم برم ..اما وقت نمی کنم بعد از سر کار باید برم اونجا
-راستی بعدش چطوری بر میگردی؟اونوقت شب؟ میخوای به محسن بگم باید دنبالت ..اگه شد خودم هم باهاش میام...
-میتونی ؟
اره به مامان میگم با ........ حاج خسروی و محسن هماهنگ کنه...نگران نباش
************************************************** ***********************************
-مامان؟
-بله ..
-شما چند سالتون بود با بابا اشنا شدین؟
-بیست سال .چطور؟
-هیچی همین طوری؟از چیه بابا خوشتون اومد؟
مهناز که دوباره خاطرات ان سالهابرایش تداعی شده بود گفت
-بابات منو توی عروسی یکی از دوستای مشترکمون دید...درست یادمه...من داشتم روی سر عروس و داماد قند میساییدم...یه دفعه..بابات منو از گوشه ی شیشه ی سالن پذیرایی دیده بود اونم تصادفی ...
-مطمئنین تصادفی بوده؟
مهناز پارچه ای را که در دست داشت به طرف مهتاب پرتاب کرد
-یعنی چی..منظورت اینه که...
مهتاب خندید و خودش را به مادرش اویزان کرد و شروع به قلقک دادن مهناز کرد مهناز که از خنده ریسه رفته بود گفت
-باشه ..باشه ..بخشیدمت...
-خلاصه بابات منو میبینه ..اما هیچی نمی گه..خودش میگفت از اون به بعدهمش توی فکر من بوده...میگذره تا این که چند ماه بعد از عروسی بابات میاد خونه ی دوستش و اونا عکس عروسی رو میارن...ولی عکس من توی اون عکسا نبوده..بابات هم کلافه میشه..چند روز بعد به قول خودش دیگه نمی دونسته باید چی کار کنه..میاد پیش دوستش اما این بار عمو سعیدت رو میفرسته؟
-عمو سعید؟
-اره دیگه با هم دوست صمیمی بودن..اونم میره به دوستش میگه شهرام یه دختری رو دیده و..اینا..خانوم دوستش..تازه متوجه میشه ..من بودم چون همه ی عکس هاسالم بوده و عکس من از بخت بد یا خوبم سوخته بوده..
-واقعا..؟
-اره عزیزم..بعدش هم همون خانوم دوست..در مورد شهرام با من صحبت کرد...پدرم ادم فرهیخته ای بود ..خدارحمتش کنه ولی میگفت باید بفهمم طرف کیه ..من دخترم رو که از زیر بته به عمل نیاوردم...پدرت اومد خواستگاریم...راستش رو بخوای منم خیلی ازش خوشم اومد ..یعنی انگار خدا ما رو برای هم گذاشته بود...همه اون چیزهایی که من میخواسم رو داشت ..پدرم ادم متمولی بود...چون پدرت اون زمان کارمند بود ..مخالفت کرد ..گفت درسته پسر خوبیه ..اما...نمی ذارم باهاش عروسی کنی ..خاله ات دو سال از من کوچیک تر بود من از طریق خاله ات و عمو سعید با شهرام درارتبا ط بودم..چه روزهای سختی داشتیم...تا این که من جلوی پدرم ایستادم و گفتم به جز شهرام با کسی زندگی نمی کنم ..پدرم هم اخرش راضی شد البته بعدش من واسطه شدم واسه عمو سعید ....خاله ات میخواستش اما همش بهانه ی پول رو داشت مثل الان...هممون موقع به بابات گفتم..اگه دخترمون یا پسرمون کسی روخواستن نه نگییم...اخه ما خیلی سختی کشیدیم که به هم رسیدیم..
-مامان از چیه بابا خوشت اومد؟
مهناز لباس هایش را در کمد اویزان میکرد ابه سمت مهتاب برگشت و گفت
-از سماجت بابات..از ان که واقعا هیچی نداشت ولی یه قلب مهربون داشت..میدونی توی این همه سال فقط من و بابات چهار بار با هم دعوا کردیم...یعنی به طور جدی...هیچ وقت هم از هم جدا نشدیم..امیدوارم تو فرنام هم مثل بابات باشین ..عاقبت بخیر شین
************************************************** **************************
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترانه تونیک بافتنی سحر را پوشید شلوار شکلاتی و مقنعه ی مشکی ترانه زیبایی خاصی به تونیک بخشید سحر سایه ی نقره ای رنگی را که برایش خریده بود راروی پلک ترانه قرار داد .
-چقدر بهت میاد..
-بعد ارایش ملایمی روی صورت ترانه انجام داد
-سحر بسه نمی خوام تابلو بشم..
-عزیز دلم..تابلو چیه بیا خودت رو ببین چه خوشگل شدی..
-وای حالا چطوری باید برم تا اونجا ...کسی تو محل منو این طوری نبینه
-نه نترس فکر اونجاش رو کردم محسن میاد سر کوچه تا اون جا هم باهات میام...بدو محسن منتظره
محسن دستی به ریش سیبیلش کشید
-خانوم سمیعی ..من ساعت چند بیام دنبالتون؟
-ترانه نگاهی به درب شرکت انداخت میترا منتظرش بود
-نمی دونم اقا محسن...
-این شماره ی منه...از اونجا تماس بگیرین میام دنبالتون
-چشم ممنون
ترانه به سرعت خود را به میترا رساند میترا نگاهی به او کرد..
-داداشت بود؟
-چی ..
-هیچی...چه خوشگل شدی..
ترانه لبخندی زد
-بیا بریم سردمه
-باشه ...تو که سردته یه لباس گرم تر میپوشیدی.... الان اول اسفنده خدا کنه تا قبل از عید هوا گرم تر بشه...اخه تورج میاد
ترانه در راباز کرد و بامیترا وارد رستوران شدند
-بیا اون جا بشینیم..
ازاده به طرف ان ها امد
-سلام ازاده جون
-سلام میتراجان..خیلی خوش امدی...
ترانه به ارامی سلام کرد
ازاده او را در اغوش گرفت
-چه قدر دستات سرده دختر..بیا..بیاین تو ..خوش امدین بیا تو میترا جون
میترا شال گردنش را در اورد
-ناگهان نگاه ترانه به سمت در افتاد ساسان به همراه فرنام در چهار چوب در حاضر شدند.اما حس کرد فرنام در بین بچه هاجستجو می کند
-برو دیگه...زشته برو اقای مجنون...دم در واینسا
-چی میگی..ساسان نکنه نیومده باشه؟
-برو بشین تا بهت بگم
-ناگهان امیر جلوی دربرای خوش امد گویی به ان ها امد
-سلام ..چطوری امیر جان
-لطف کردی اومدی؟ممنون
-تو چطوری فرنام
-خوبم
-بفرمایید ساسان جان فرنام اون طرف جای خالی هست
ساسان نشت و فرنام در مقابلش قرار گرفت
-میگم فرنام ...چه جای دنجیه
-اره..جای خوبیه...ببین میتونی پیداش کنی...
-اره زن داداش پشت سرمون نشسته
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرنام خواست برگردد که ساسان لباسش را کشید
-هیس جلو بچه ها تابلو بازی در نیار
-باشه...
ازاده در کنار میترا و ترانه نشست
-خوب چه خبر..؟چه خبر از اقای شوهر؟
-هیچی اونم خوبه...عید میاد ایران
-وای جدی ..چقدر خوب...دختر تو چطوری طاقت اوردی این همه سال اش دور باشی..من که نمی تونم یه ثانیه از امیرم دور باشم...
میترا لبخندی زد
-عشق فاصله ها رو کم میکنه
-خوب ...از خودتون پذیرایی کنین بی تعارف هر چی دوست داشتین سفارش بدین
بعد ا زخوردن شام میترا بلند شد..و شالگردنش را پوشید
-تو مگه نمیای؟
-نه من منتظر می مونم میان دنبالم فقط باید یه تلفن بزنم
-صبر کن...اه همراهم خاموش شده شرمنده فکر کنم شارزش تموم شده...ازاده ..
-بله.؟
-ترانه میخواد تلفن بزنه...
-توی پیشخوان اون طرف تلفن هست .
-مرسی
ترانه به سمت تلفن رفت ..اما هر چه شماره گیری میکرد کسی گوشی رابرنمی داشت
-اه...بردار....اقا محسن..بردار..
با خودش گفت
-نکنه یادش رفته.وقتی برگشت دید به جز دو سه نفرکه در حال خداحافظی هستند کسی نیست
فرنام و ساسان خداحافظی کردند و خارج شدند.ترانه هم نزد ازده رفت
-ازاده خانم..ایشالا هر جا هستید سلامت باشین و در کنار هم خوشبخت
ازاده نگاهی محبت امیز به او کرد
-ممنون عزیزم..منم امیدوارم خوشبخت بشی
ترانه متفکرانه از در خارج شد.اما سرمای بیرون به او یاد اوری کرد که باید صبر کند
-ساسان ..اون ترانه نیست
-چرا خودشه...
-پس چرا اون جا ایستاده ؟
-نمی دونم شاید منتظر تاکسیه؟
-این وقت شب..من میرم ...الان بر میگردم ساسان
ترانه دست هایش را به هم مالش داد تاشاید از سوز سرمایی که بود گرم تر شود ناگهان فرنام را در مقابل خود دید
-سلام
-سلام...
فرنام احساس کرد بدون این که بداند به اوخیره شده...
-اوهوم..اگه میخواین میتونین با ما بیاین..ماشین هست
-ممنون..اخه گفتن بیان دنبالم..اگه نیومد با تاکسی میرم
-تاکسی این وقت شب گیر نمیاد
-مگه ساعت چنده؟
-ساعت دقیقا یازده و بیست دقیقه
ترانه ناخود اگاه گفت
-وای
ترانه به بخاری که از شدت سرما ا زدهانش خارج میشد نگاهی کرد
-بیاین با گوشی من تماس بگیرین
-اگه میشه خودتون تماس بگیرین...
-چشم
ترانه نگاهی مهربانانه به فرنام کرد.
-بفرمایید
گوشی رابه ترانه داد .اما محسن گوشی را برنمی داشت
-برنمی داره...
-موندن شما این جا صلاح نیست..اگه بخواین با تاکسی برین هم معلوم نیست چه ماشینی گیرتون بیاد ..بفرمایید ما میرسونیمتون
ترانه ناچارا به همراه فرنام به سمت اتومبیل حرکت کرد
-ساسان..ساسان مگه تو نمیای؟
-نه تو برو من با اقای محمدی میام ..خدا حافظ
فرنام در را باز کرد و خوش سوار شد
-بعد از سوار شدن ترانه.شیشه را بالا کشید.و بخاری راروشن کرد د رهنگام بستن شیشه نگاهش به ترانه افتادلبخندی زد و حرکت کرد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-هوا خیلی سرد شده...
ترانه نگاهی به فرنام کرد
-بله خیلی ..
-میخواستم ازتون تشکرکنم
-از من چرا؟
-بابت اون پلیور و شالگردن خوشگلی که برام اوردین
صورت ترانه را لبخندی پوشاند
-خواهش میکنم
-خیلی عالی بود..میخواستم ببینم از کجا خریدین ..اخه از طرحش خوشم اومد
-از جایی نخریدم..من خودم بافتمش..
-جدا ...افرین بهتون نمیاد
بعد با خودش گفت احمق این چه حرفیه که میزنی خاک تو اون سرت
-خیلی قشنگه..هم ططرحش هم رنگش هم تنوع بافتش هم..
دوباره با خوشد گفت..دیوونه ..اه..دنده را عوض کرد
نگاهی به ترانه کرد
-اخ که چقدرگرسنمه..چند لحظه میشینید تو ماشین تا من بیام
در مقابل فروشگاهی که نزدیک داروخانه بود پارک کرد.ترانه به بیرون نگاه کرد فرنام با عجله وارد دارو خانه شد و بعد از ان دوباره به فروشگاه برگشت.فرنام با انگشت به شیشه زد.ترانه شیشه را پایین کشید و دو لیوان شیر کاکائو که بخار از روی ان بلند میشدرا در دستان فرنام دید
-بفرمایید
-مرسی
فرنام هر دو لیوان را در دستان ترانه گذاشت و خودش سوار شد بعد یکی از ان ها را از دست ترانه گرفت و کیسه ی مشکی را که در دست داشت عقب گذاشت.
-بفرمایید ..سرد میشه
ترانه با هر دو دست لیوان را گرفت و به دهانش نزدیک کرد طعم گرم شیر کاکائو وجودش را ارام کرد ناگهان فرنام به خودش امد –اهان ..داشت یادم میرفت..بفرمایید از این بیسکویت ها هم بخورید
فرنام به سمت مرکز شهر حرکت کرد و کنار میدان ایستاد
-خوب ..حالا کجا باید برم
-اگه ممکنه میتونم با گوشیتون...
-بله ..حتما
-ترانه شماره گیری کرد و این بار برخلاف تصورش محسن گوشی را برداشت
-سلام..الان میام ..شما کجایید ؟
- پیش تولیدی؟
-باشه اومدم
محسن نیم ساعت بعد ماشینش را در کنار ماشین فرنام گذاشت از ماشین خارج شد و به فرنام دست داد
رو به ترانه گفت
-ببخشید..داشتم فوتبال میدیدم..فراموش کرده بودم..عذر میخوام واقعا
ترانه خداحافظی کرد و میخواست به سمت ماشین محسن برود که این بار با شنیدن صدای خودش برگشت فرنام را دید که کییسه ای مشکی را به سمت او می گیرد
-بفرمایید ..این روجا گذاشتید
-ممنون..خداحافظ
-خدا..حافظ
ترانه لباسش را روی جا رختی اویزان کرد و کیسه ی مشکی رنگ راباز کرد. کرم مرطوب کنده و دست کش سفیدی را در اورد.ناخود اگاه لبخندی بر لب هایش نشست.احساس این که کسی به فکرش هست و او را دوست دارد تمامی وجودش را پر از حسی زبیایی کرد.که تا به حال تجربه اش را نداشت
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل نوزدهم
-خوب حالا چی کار کنیم؟نظر شما چیه خانوم بذر افشان ؟
-به نظر من بهتره که کسی رو استخدام کنیم..یعنی یه فرد قابل برای این کار ..کسی رو که هم تجربش رو داشته باشه..هم این که بتونه کارمونو راه بندازه
-تو چی ساسان؟
-اره منم موافقم ..بقیه چی؟خانوم محبی شما چطور؟
- منم موافقم..
-اقای محمدی..؟
-یکی از دوستان من به تازگی از شرکتی که توش کار میکرده اومده بیرون..میتوینن روش حساب کنین
-اقای محمدی شما میتونین به این دوستتون بگین فردا تشریف بیارن شرکت تا باهاشون ملاقاتی داشته باشیم...ممنون جلسه تمومه...
-فرنام با من کاری نداری..
-نه ساسان جان...
-من میرم باید حاج خانوم رو ببرم دکتر چکاب بشه...خداحافظ
بعد از این که ساسان رفت کسی درون دفتر باقی نمانده بودبه جز ترانه و فرنام .تا این که ترانه صدای در را شنید
-بفرمایید
سرش را که بلند کرد قامت الهه را در پالتو پوستی گران قیمت دید.الهه ابروهایش را بالا برد و گفت
-فرنام هست؟
-بله ...اجا...
قبل از این که ترانه به فرنام خبری دهد الهه داخل شد فرنام متعجب سرش را بالا گرفت الهه در رابه ارامی بست و گفت
-سلام عزیزم
فرنام عصبی نفسش را بیرون داد
-مثل این که خیلی خسته ای که دیگه جواب منو هم به زور میدی؟
بعد پالتویش رادر اورد و روی مبل گذاشت .فرنام عصبی نگاهی به او کرد و دوباره مشغول کارش شد
-دیگه حالی از من نمی گیری..سیگار...
-نه...الهه خانوم..
الهه خسته و عصبی به سمت پنجره رفت
-چرا این طوری میکنی..مگه من چیززیادی ازت خواستم..فقط یه ذره توجه..همین.....خوشم نمیاد وقتی دوستام در موردت حرف میزنن...
فرنام پوزخندی زد
-حرفات تموم شد ..بفرمایید بیرون
الهه جا خورد ...سیگارش را توی جا سیگاری روی میز جلسات خاموش کرد
-چرا این طوری میکنی.؟..چرا رفتارت عوض شده..؟
بعد با ناز و افاده گفت
-نکنه دیگه..از من خوشت نمیاد
فرنام عصبی بلند شد دستی به روی سرش کشید پالتوی الهه رو به طرفش پرتاب کرد و قاطعانه گفت
-برو بیرون...الهه برو بیرون به زبون خوش دارم بهت میگم
-هه...مثلا اگه نرم چی کار میکنی...فکر کردچی..مثل تو واسه من زیاده ..فراوون...
بعد با قیافه ای که به نظرم وقیح به نظرم فرنام میامد رو به روی او قرار گرفت و در چشمانش نگاه کرد
-من دلم میخواد مال خودم باشی.مال خودم..فهمیدی...؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرنام کشیده ای محکم به او زد از صدای جیغ الهه خودکار از دست ترانه رها شد و بر روی زمین افتاد.الهه روی صندلی نشست و گونه اش را گرفت.فرنام بالای سرش ایستاد
-چی مصرف کردی؟هان؟ چی؟؟
-الهه عصبی خندید و گریه کرد...من دوستت دارم احمق بفهم..
-اره مثل همه ی اونایی که ...
فرنام حرفش را خورد
-هر کی ندونه من که میدونم چه غلط هایی کردی...مییدونم سر چند تا مثل من رو کردی زیر اب..بدبخت اگه من نیاوردمت بیرون که هنوزم ....وقتی تو پارتی گرفتنت یادت میاد..فرنام تو رو خدا به بابام نگی ها..بی چاره اون سهراب بیچاره رو که باهاش دوست بودی بردی ینگه دنیا ولش کردی اومدی...خبرش بهم رسیده الان داره توالت ها رو میشوره...بعدش برگشتی ..اما چه برگشتنی....چند بار دایی مجید اون ور ترکت داد...چقدر مامانت گفت نذارین بابا ش بفهمه...هان...یکم به خودت بیا ..یکم خجالت بکش...
الهه بلند شد
-من دوستت دارم فرنام..خواهش میکنم
-من وسیله ی تو نیستم...
برگشت و پشتش را به الهه کرد .ددست هایش را در جیش قرارداد همان طور گفت
من نفر چندمم الهه ها؟ چندم؟
-میخوای ببریم توی مهمونی هات به دوستات نشونم بدی...بگی چی..الهه هان بگی چی...بسه دیگه...یکم به خودت بیا..اه
-من میدونم تو هم منو دوست داری همش تقصیر اون دختره ی اب زیرکاهه..احمق..عوضی...
الهه بیرون رفت و بعد درحالی که دست های ترانه رو به سمت خودش میکشید اونو داخل اورد
-ایناش همش ...
فرنام جلوی ترانه ایستاد سعی کرد قبل از این کار بدتر بشه الهه رو بیرون کنه
الهه بلند گفت
-من که میددونم همش تقصیر اون دختره ی پشمال...
قبل از این که ادامه بده فرنام سیلی دیگه ای را بر صورتش زد.محکم و درعین حال قاطعانه گفت
-دیگه هیچ وقت..هیچ وقت ...بهش توهین نکن...هیچ وقت نشنوم ناراحتش کردی...
الهه مثل ببری وحشی به سمت ترانه خیز برداشت ترانه ترسید وبه گلدانی را که ان روز یکی از مراجعین برای فرنام اورده بود برخورد کرد گلدان به زمین افتاد و صدای شکستنش در همه جا پیچید الهه عصبی بیرون رفت فرنام نگاهی به ترانه کرد که محکم به میز چسبیده بود
کیف الهه را برداشت ودر راباز کرد و کیفش را بیرون انداخت الهه با حرص برداشت و از در خارج شدفرنام نفس عمیقی کشیدبرگشت وترانه را دید که از ترس رنگش به سفیدی گچ شده بود با چشمانی نگران در مقابلش ایستاد چانه ی ترانه شروع به لرزیدن کرد و روی مبل افتاد ..فرنام ترسید ترانه به شدت شروع به لرزش کردفرنام با عجله پالتویش را به روی ترانه انداخت ترانه به مبل چسبیده بود لرزشش کمتر شد.چانه اش ارام گرفت.فرنام با عجله به ابدارخانه رفت و با لیوان ابی پر از قند و که یک قاشق درون ان بود برگشت.به ترانه خیره شد.ناگهان همه ی وجودش از تنفر الهه و عشق ترانه پر شد
ترانه همان طور که به او نگاه می کرد چشم هایش دریای اشک شد و مثل باران بی صدا شروع به باریدن کرد بدنش فلج شده بود اشک هایش بند نمی امد فرنام صورتش رابه او نزدیک کرد
-هیچی نیست..تموم شد...نترس..تموم شد....من این جام از هیچی نترس ..
قاشقی از اب قند را درون لبهای قفل شده ی ترانه ریخت.
-نترس عزیزم...نترس... هیشکی نمی تونه بهت توهین کنه..نمی ذارم هیشکی اذیتت کنه
اشک های ترانه بی وقفه می بارید فرنام دستمالی برداشت و اشک های او را پاک کرد
کم کم ترانه قوایش رو به بهبود میرفت خودش لیوان را گرفت و نوشید.نگاهی به گلدان کرد وبعد نگاهی به فرنام.فرنام لبخندی عمیق زد
-مهم نیست ..شکستنیه ..دیگه باید بشکنه..میتونی راه بری
ترانه سرش رابه نشانه ی تایید تکان داد
-بریم...من میرسونمت..میخوای با همون شماره تماس بگیرم
ترانه دست هایش را د ر هوا تکان داد
میتونی راه بری؟؟
-اره
فرنام به سمت مرکز شهر حرکت کرد
-متاسفم..من نمی دونم چی بگم
ترانه با صدایی خسته و اهسته گفت
-مهم نیست پیش میاد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بیستم
فرنام لیوانش را از اب پر کرد.بر روی صندلی اشپزخانه نشست نفس عمیقی کشید
-سلام ..مادر چیزی شده...
-نه مامان نگران نباش
-فرنام عزیزم..مشکلی پیش اومده..چرا این قدر بهم ریخته ای هان
از صدای مهناز فخری خانوم وارد اشپزخانه شد
-فرنام جان سلام..چی شده..چرا این شکلی شدی...با کسی دعوات شده
-بیا پسرم بیا..بیا بذار برات اب قند درست کنم
-نه..مرسی مامان فخری..خوبم ..فقط سرم داره میترکه ..میرم یکم بخوابم...
مهناز نگران به رفتن فرنام خیره شد مهتاب وارد اشپزخانه شد
-سلام
اما فرنام حتی متوجه صدای خواهرش هم نشد
-مامان این چش بود؟
-نمی دونم. مادر
*********************************
-سلام خانوم خانوما ..خوبی عزیز دلم؟
-ممنون ..میترا
-جان میترا ترانه جونم..چه عجب شما منو به اسم صدا کردی گلم
-هنوز احمد اقا نیومده؟
-نه عزیزم..فکر کنم امروزم نیاد...خانومش مریض احواله..همیشه همین طور بوده اقای معینی هم میدونه..واسه همین بهش سخت نمی گیره..والا مثل این که قبل از اقای معینی واسه پدرشون کار میکرده...اقای معینی بزرگ
-ببخشید ..ببخشید خانوم
ترانه و میترا به طرف صدای بم و مردانه برگشتند
-بفرمایید
مردی سی ساله با کت و شلوار وسورمه یا رنگ و کیف دستی و عینکم ته استکانی در مقابلشان قرار داشت
مرد نگاهی به ترانه کرد و گفت:
-من با اقای معینی قرار داشتم
-بله اجازه بدید...شما؟
-یاسمی هستم مهرزاد یاسمی
-بله ..اقای معینی اقای یاسمی باشما کار دارن
-راهنماییشون کنید بیان داخل
-این کی بود؟
-نمی دونم...بهتره من برم یه وقت معینی میاد گیر میده خداحافظ
ترانه رابطه اش با میترا بهتراز بقیه بود فکر میکرد میترا میتواند دوست خوبی باشد.ساعتی بعد فرنام به همراه اقای یاسمی وارد شد.ساسان برو به بچه ها بگو بیان این جا
همه ی کارکنان در کنار هم قرار گرفتند
-معرفی میکنم اقای یاسمی کارمند جدید.ایشون به جای خانوم لطیفی مشغول به کار شدن..لطفا باهاشون همکاری کنین..بعد رو به اقای محمدی کرد و گفت
-اقای محمدی...زحمتش با شما..همگی مرخصید ممنون
-چه خبر ساسان...؟
-هیچی...
-تو فکری پسر...
چیزی نیست...
-حال حاج خانوم چطوره..؟
-حاج خانوم ..خوبه خوبه....
تلفن صحبت ان ها را قطع کرد
*******************
-مهتاب ...میخوام راجع به یه چیزی باهات صحبت کنم وقت داری؟
-اره عزیزم بگو
-فرنام روی تخت کنار مهتاب نشست.
-میدونم یه چیزیه که فکرت رو مشغول کرده....نمی خوای بهم بگی
-چرا ..چرا...نمی دونم از کجا شروع کنم..دلم می خواست با یه نفر حرف بزنم...مثل همیشه که همه ی چیزهامو بهت میگفتم
-بگو عزیزم...من می شنوم
-دلم می خواد فعلابین خودمون بمونه...قول می دی؟
-اره مطمئن باش..
فرنام تمام اتفاقات رو برای مهتاب تعریف کرد.همیشه به مهتاب اعتماد داشت.میدانست رازدار خوبی برای اوست.مهتاب علاوه بر این حسنش خواهر بی نظیر برای فرنام بود از بچگی همیشه با او مشورت داشت حتی زمانی که برای ادامه ی تحصیل از ایران رفت.مهتاب متاثر وخشنود به فرنام نگاه کرد دستش را روی دست برادرش گذاشت
-حدس میزدم..دلت یه جایی گیر کرده..
-قول دادی مهتاب..
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-مطمئن باش...حالا می خوای چی کار کنی؟
-نمی دونم..باید منتظر تماس دکترش باشم...
-منظورم با الهه اس ...به خاله نگه
-نمی گه..مقصر خودش بود
-حالا که تو حرفت رو زدی منم میخوام یه سری چیزهایی رو بگم..البته ازت نظر هم میخوام..خیلی وقته درگیرشم..قول بده عصبانی نشی..باشه
-بگو...قول میدم
مهتاب نگاهی به برادرش کرد ..
-موضع راجع به ساسانه
-ساسان؟
-اره ..اون روزی بود که من رو از کتابخونه اورد...من رفتم لباسم رو از خیاط بگیرم ..وقتی برگشتم من رو دعوت کرد برای نشستن توی کافی شاپ
فرنام با دقت گوش میداد
-هیچی...وقتی نشست بهم گفت..خیلی وقته میخواسته..باهام صحبت کنه..گفت خیلی وقته بهم فکر میکرده...اما نمی دونسته چه طوری این موضوع رو عنوان کنه..از تو و من و مامان وباباخجالت میکشیده
-ساسان..ساسان و خجالت؟ برام عجیبه
مهتاب با طمانینه گفت
-هیچ چیزی عجیب نیست...من هم الان که فهمیدم عاشق شدی تعجب کردم با خودم گفتم فرنام و عشق...
-اره راست میگی ...خوب
-هیچی گفت تصمیم به ازدواج داره..بهم گفت خوب فکر کنم و از این حرفا
-من تصمیم رو گرفتم ...اما میخوام نظر تو رو راجع بهش بدونم...بعد به خودش بگم و همین طور به مامان و بابا..
فرنام دو دستش را تکیه گاه بدنش کرد و رو به مهتاب گفت
- ساسان رو از بچگی میشناسم..تو این همه سال که با هم بودیم..هیچ وقت پشتم رو خالی نکرده....هیمشه باهام بود حتی وقتی من درس میخوندم...وقتی برگشتم..فقط به اون برای شراکت اعتماد داشتم..پسرخوبیه..بهت دروغ نگفته..تا حالا به هیشکی فکر نکرده...نمی دونم از کی عاشقت شده...اما اگه میخوای نظر من رو بدونی ...بی نظیره
مهتاب لبخندی زد
-نمونه اش همین امروز ..با این که میدونه من به ترانه دل بستم ..اما به خاطر قولی که داد به تو چیزی نگفت...همیشه از بچگیش همین طوری بود روی قولش می ایستاد میگفت حرف مرد یکیه...حالا میخوای چی کار کنی؟
-خودت نظرت چیه؟
مهتاب خندید
-همیشه تا میگن ساسان یه پسر مهربون و خنده رو توی ذهنم میاد که یمخواد همه رو بخندونه
باید بهش خبر بدم...جوابم مثبته
-خوش به حالش ..فقط یه جوری بهش بگو که سکته نکنه
-باشه...راستی فرنام...
-بله..
-به ساسان چیزی نگو ..باشه
-مطمئن باش
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بیست و یکم
فرنام ماشینش را در گوشه ایی پارک کرد نزدیک عید بود و همه در تکا پوی خرید..در کنار مغازه ها حرکت کرد و هنوز در فکر بودبچه ها یی که کنار اسباب فروشی ایستاده بودند به یاد دوران کودکی اش افتاد همین روزها بود که با مهتاب لحظه شماری میکردند مدرسه ها زودتر تمام شود
نگاهش از روی اسباب بازی ها به قلب های کوچکی افتاد که اطراف عروسک ها را پر کرده بود.وارد مغازه شد
-ببخشید اقا این قلب ها چنده...؟
-کدوم پسرم..اونا؟بزرگاش فروشی نیس..اما این کوچو لو ها دونه ای هفتاد تومن
-خانومی که پشت سر فرنام یاستاده بود گفت
-واسه چی استفاده میشه
-میبرن واسه سفره ی هفت سین
-بی زحمت توی این پاکت صد تا دونش رو بریزین
فرنام پاکت را در دست گرفت وراهی خانه شد
مهتاب پشت کامپیوتر نشسته بود عینکش را روی چشمشم جا به جا کرد
-سلام..خسته نباشی
-تو هم خسته نباشی مهتاب خانوم...دستش را در پاکت کرد و تعدادی از قلب ها راروی میز مهتاب گذشات
-وای مرسی....مرسی
-چه خبر از ...
صدایش را ارام کرد
-شادوماد اینده؟بهش تلفن زدی؟
-نه ..میخواستم الان بهش زنگ بزنم
-پاشو ..تا پسر مردم رو نکشتی
فرنام داخل سالن پذیرایی رفت سلامی کرد پدر از پشت عینک در حال مططالعه ی روز نامه گفت
-چیه بابا..تخمه خریدی؟
فرنام خندید..نه بابا وسایل برای سفره ی هفت سین
-باریکلا...پس چه نورزی بشه امسال..
فخری خانوم با سینی چای به سالن برگشت
-ان شا...سلامتی باشه..دل خوش باشه...
فرنام دستی در پاکت کرد
-مامان فخری دستت رو بیار بالا
-چی مادرر جان..چیه..نکنه میخوای سوسک بندازی تو دستم...
-نترس مامان فخری میخوام بهت جایزه بدم..چون دختر خوبی بودی
مامان فخری با دیدن قلب ها با اشتیاق گفت
-وای چه خوشگلن فرنام جان...الان میرم میندازمشون تو گلدون
مهتاب تلفن همراهش را برداشت و شماره گیری کرد صدای مهربان و اشنای ساسان را از پشت خط شنید
-الو سلام اقا ساسان
-سلام مهتاب خانوم...خوبید..خانواده خوبن..
-ممنون ..من نمی خوام زیاد مزاحمتون بشم...فقط میخواستم در مورد اون موضوعی که .باهم صحبت کردیم ..
مهتاب در همان حال درب تراس را باز کردو داخل شد
-میخواستم بگم...از نظر من همه چیز اوکیه...شما میتویند با خانوادتون صحبت کنین..من هم امروز مادرم و پدرم رو در جریان میذارم
صدای ساسان مملو از شادی شد
-چشم چشم..حتما...سلام برسونین خیلی خیلی به همگی سلام برسونین..بابت همه چی ممنون
مهتاب نفس عمیقی کشید.با خود گفت داره بهار میاد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از میان در نگاهی به مادر کرد داشت موهایش را سشوار میکشید
-سلام مامان مهناز خوبی
-سلام پسرم..خوبی ..شبگرد شدی
-دیگه...
مشتی از قلب ها را روی پاتختی مادرش گذاشت
-وای اینا چقدر خوشگلن..فرنام..از کجا خریدی واسه سفره بخریم
مهتاب هم در میان چار چوب در قرار گرفت
-اره فرنام جان ..بگو تا واسه هفت سین بخریم
-از همین پایین خریدم..مغازه ی سر چهار راه اسباب بازی فروشیه
-مهتاب خندان نگاهی به فرنام کرد
-خوب حالا برو من یمخوام به مامان یه چیزی بگم
فرنام با لبخند اتاق را ترک کرد وارد اتاقش شد و مشتی از قلب ها را روی میز شیشه اش رها کرد پاکت را ردون پالتویش قرار داد.و روی تخت دراز کشید و به فکر فرو رفت تا خوابش برد
صبح زود مادر در اشپزخانه مشغول بود سلامی داد
-سلام عزیزم...دیشب خوب خوابیدی ..اره شب خوبی بود
مهتاب وارد سالن شد فخری خانوم او را رد اغوش گرفت و سرش راب وسید
-سلام عروس خانوم..سلام عزیز دلم و بریاش بلند بلند صلوات فرستاد
مهتاب در اغوش فخری خانوم می خندید
-مادر خندید و کره را روی نان گذاشت فرنام نگاهش کرد
-مثل یان که یدشب خیلی خبر ها بوده
فخری خانوم مهلت نداد
-فرنام جان ..باید استین ها رو بالا بزنی خواهرت دراه عروس میشه فرنام خندید پالتویش را پوشید و از خانه خراج شد
دفتر ساکت بود مثل این که هنوز کسی نیامده بود.ترانه با دیدنش از جا برخاست سرش را پایین گرفت فرنام در کنارش قرار گرفت
بفرمایید
همان جا ایستاد دستش را رد جیب پالتویش کرد و مشتی از قلب ها را برداشت در هنگام رفتن دستش را روی میز ترانه گذاشت و در همان حال لبخندی تمام صورتش را پررکرده بود ترانه نگاهی به دست مشت شد یه فرنام که روی میز بود کرد مشت فرنام باز شدو قلب های شیشه ای قرمز روی میز شیشه ای پشخش شدند فرنام در همان حال به سمت در اتاقش رفت و ان راگشود ترانه نگاهش به قلب ها ماند همیه انها را جمع کرد و یکی یکی درون لیوان کوچکش روی میز قرار داد و به انها خیره شد
فرنام وارد اتاقش شد و به خودش خندید مثل بچه ها شده بود
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بیست و یکم
ساسان داخل اتاق شد اما این بار بلافاصله بعد از در زدن.فرنام با لبخند نگاهی کرد و وانمود کرد چیزی نمیداند چهر هی ساسان از شادی در حال انفجار بود
-چیزی شده؟
-نه نه هیچی ..اومدم پرونده ی اقای عزیزی رو بردارم ..راحت باش راحت باش
تلفن همراه فرنام به صدا در امد
-بله..؟
-سلام اقای معینی من سحرم..خوبین؟
ممنون خانم حال شما خوبه؟
مرسی ببخشید ترانه که اون جا نیست؟
-نه ...بفرمایید
-.عذر میخوام امروز دکتر صداقت با من تماس گرفتن گویا دیشب هر چی با شماره شما تماس میگرفتند گوشیتون خاموش بوده..
-بله تا امروز صبح خاموش بود
-راستش گفتن تا چند ساعت دیگه بریم پیششون...قرار گذاشتن نزدیک یک مرکز درمانی که اونجا مشغول به کار هستن...
-که این طور من میام دنبال شما با هم میرییم.
-زحمتتون میشه...
-نه خواهش میکنم...
-من امروز تولیدی نیستم ..شما تشریف بیارین منزل..
-ادرس رو لطف کنین..چشم الساعه میام اونجا
فرنام سریعا اور کتش را پوشید
-خانوم سمیعی لطفا هر کسی تلفن کرد بگین با اقای مهران فر صحبت کنه
فرنام نگاهی از میان در نگاهی به ساسان انداخت
-ساسان من میرم..یه دو ساعت دیگه میام
ساسان در حال صحبت با اقای یاسمی بود در همان حال دستی تکان داد
-برو خیالت راحت
ساعتی بعد فرنام در مقابل خانه ی سحر ایستاده بود
-سلام...اقای معینی حالتون چطوره؟
سحر با بلوز و دامن مشکی و روسری زرد دم در ایستاد
-ممنون خانوم..اگه میشه زودتر بیاین تا بریم
-چشم این طوری نمیشه...شماتشریف بیارین داخل گلویی تازه کنین
صدای مادر سحر به گوش رسید
-سحر جان مادر تعارفشون کن بیان داخل
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-بفرمایید اقای معینی میبینید که مامانم نمی تونه بیاد دم در زانوهاش درد میکنه اگه امکان داره تشریف بیارین داخل..مگه نمی خواین خونه ی ترانه رو ببینین
-چشم ببخشید..یاا...
فرنام وارد حیاط شد.حیاطی تقریبا کوچک که باغچه ای با درختان پرتقال در سمت راست ان قرارداشت خودنمایی میکردو در پشت درختان انباری کوچکی قرار داشت
-بفرمایید منزل خودتونه خوش امدید
سحر پشت سر هم تعارف میکرد.دقایقی بعد مادر سحر فرنام را که روی تخت چوبی قدیمی نشسته بود غافلگیر کرد
-سلام پسرم خوش امدی...مادر سحر با چادر رنگی کنار تخت نشست
-خوش اومدی پسرم خونه ی خودته راحت باش
-ممنون خانوم طالب زاده ....مزاحم شدم
-خواهش میکنم...خونه ی خودتونه...سحر برای من از شما گفته...بعد نگاهی به دیوار های خانه انداخت
-ترانه بالا زندگی میکنه
فرنام سرش را بالا کرد
در بالای خانه ی سحر خانه ای هم اندازه قسمت پایین قرار داشت که بالکن ان پر از گلدان های سفالی بود
-البته ما دو تا از اتاق ها رو اثاثیه گذاشتیم مادر ..جهزیه دختر هاس دیگه...اما دو تا اتاقش با اشپزخونه اش در خدمت ترانه گلمه...دستشویی هم پایینه...
سحر وارد حیاط شد در همان حال که سینی چای را میاورد لب زیرنش را برای مادر گاز گرفت منظورش این بود که این چه چیزهاییه که می گی
-بفرمایید اقای معینی ..نا قابله
-خواهش میکنم خانوم
مادر سحر اهی کشید رو به فرنام کرد
-شما که با درس خوندنش مخالف نیستین؟
-نه اصلا...هر جور خودش دوست داره
-خوبه ..پسرم...اخه درسش خیلی خوبه..طفلک پول هاش رو پس انداز میکنه..تا بعدا بتونه باز دوباره بره دانشگاه...من یه چند لحظه میرم بفرمایید از خودتون پذیرایی کنین
با رفتن مادر سحر فرنام پرسید
-ببخشیید میتونم یه سوالی ازتون داشته باشم
-بفرمایید ..اقای معینی؟
-میی خواستم ببینم چرا ترانه توی دانشگاه با کسی در ارتبا ط نبود
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سحر روسری اش را مرتب کرد
-راستش چطوری بگم...می دونید اقای معینی ما تو یه شرایطی زندگی میکنیم ..منظورم محیطی که توش هستیم...همه ما رو می شناسن...شرایط خانوادگیمون اجازه نمی ده که مثل خیلی از دختر های همسن و سالمون باشیم..از لحاظ لباس پوشیدن..ارایش ..و خیلی چیزهای دیگه...خوب ترانه درسته که توی یه قشر مرفه دنیا اومد ...اما این جا بزرگ شد....ما اگه کوچکترین کاری انجام بدیم..یا مثل دخترهای دیگه حتی بخوایم یه مو از زیر ابرومون برداریم...کلی باید جواب پس بدیم..درسته که دخترهایی مثل ما یا با شرایط ما کمن اما هنوز هستن...متوجه هستین که چی میگم...ترانه وقتی رفت داشنگاه همینطط ور بود..طفلک خودش مریض بود..البته من خیلی به دکتر صداقت اصرار کردم .اما دکتر گفت باید بره تا بتونه از پس زندیگش بر بیاد...بچه ها نمی دونستن که وضعیت ترانه این وریه مرتب ازارش میدادن...
اما این درست نیست؟
هرکسی باید هر شکلی باشه توی این جامعه زندگی کنه
-بله شما درست می گین اما همه مثل هم فکر نمی کنن ..ترانه چند بار هم همکلاسی هاش گفت..اما اونا میگفتن تو بی فرهنگی..تو...نمیدونم از این حرفا...خوب شما حساب کنین..اون طفلک تو دانشگاه این طوری ...توی محل هم که نمی تونه ...مردم خب حرف میزنن.. واسه همین حرفا بود که بچه ها ازش کناره گیری میکردند....اما هر طوری بود درسش رو تموم کرد...
-عجب...
فرنام نفس عمیقی کشید
-خوب بریم دیگه...؟
-بله ..بریم شاید تا ساعت پنج اون جا باشیم...
فرنام پشت چراغ قرمز ایستاد.
-شما چی؟
-من...نه من خودم علاقه نداتشم..دوست نداشتم ادامه بدم....برادرهام مخالف نبودن...خوب رشته ی من هم دخترونه اس ...امامادرم دیگه نمی تونست کار کنه..بابام هم نگهبان یه مجتمع است... تا دیر وقت سرکاره...برادرم که ازدواج کرد منو خواهرم موندیم ..اون محصله..منم از وقتی هنرستان می رفتم کار میکردم...همه مثل شما فکر نمی کنن ...
سحر اهی کشید و غمگین بیرون را تماشا کرد
-مثل این که دل پری دارین؟
-اره ...اخرین کسی که اومد خواستگاریم...یه چند محله بالاتر ازخونه ی ما مینشستن...دو بار اومد با ..پسره پسر بدی نبود ...وقتی نشستن بار سوم با پدر و مادرش بود .همه جای خونه رو دید میزدن..انگار اومده بودن خونه بخرن..اون موقع ما تازه خونمون را بازسازی کرده بودیم...نتونستن از خونمون ایراد بگیرن..همه چی ظاهرا خوب بود..دقیقا یادمه خواهراش فرش رو زدن بالا دست کشیدن زیرش..بهم خیلی برخورد اما به روم نیاوردم....وقتی می خواستن برن ...مادرم صبح برگ های درختا رو جمع کرده بود...گذاشته بود کنار در . پاییز بود برگها میریخت روی زمین...دوباره باد اومده بود یه خورده برگ ریخته بود ..چند روز بعد وقتی زنگ زدن گفتن جوابشون منفیه میدونید چرا...از اون خانومی که معریفشون کرده بود شنییدینم مادر پسره گفته چون تو حیاطشون برگ ریخته بود جاروش نکرده بودن متوجه شدیم این دختره به درد ما نمی خوره
سحر نگاهی به بیرون کرد خودش را کنترل کرد که اشک ایش نریزد با صدایی گرفته گفت
-سمت چپ
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سحر به اتفاق فرنام داخل مرکز درمانی شدند در کنار ایستگاه پرستاری ایستادند پرستار که دختری جوان بود گفت
-دکتر صداقت رفتن پایین نمایشگاه بچه ها اونجا هستن
سحر و فرنام وارد نمایشگاه شدند.نقاشی ها با سبک های مختلف بر روی دیوار ها خودنمایی میکرد.دکتر به فرنام دست داد و انها را دعوت به نشستن کرد
-خوب ..خوش اومدید..
-قهوه...؟
-نه ممنون
-شما خانم طالب زاده؟
-نه اقای دکتر
-خوب ..بریم سر اصل مطلب نه؟
-خوشحالم ...ترانه دیروز اومد پیش من...خیلی بهتر شده ..اصلا هر کی اونو قبلا دیده باشه متوجه میشه..که چقدر تغییر کرده...ارامشش بیشتر شده..بهم گفت احساس خوبی داره...حس میکنه یه چیزی داره اونو به سمت ارامش میبره...بهش گفتم عاشق شدی؟ ..خندید ...گفتم عشق بزرگترین نعمتیه که خدا به همه کس نمی ده اگه بهت داده مواظبش باش..میدونید چی گفت ...
دکتر نگاهی به سحر و فرنام که منتظر نشسته بودند کرد
-میگفت فکر نمی کردم بتونم دوباره زندگی کنم..این یعنی خیلی حرف..یعنی ....امید داره به زندگی میخواد ادامه بده...
بعد رو به سحر کرد و گفت
-خانوم میشه شما چند دقیقه بیرون باشید میخوام با ایشون چند کلمه تنها حرف بزنم
وقتی سحر رفت و دکتر و فرنام تنها شدند.صداقت نگاهش را به به فرنام دوخت
-اون نیاز شدید داره که کسی حمایتش کنه..نیاز داره همیشه یه نفر پشتش باشه...باید وقتی ناراحته مجبورش کنی حرف بزنه..نذار توی خودش نگه داره بذار از اون چیز هایی که تو دلشه با خبر بشی باید کمکش کنی...باید همیشه کنارش باشی باید .اجازه بدی خودش پیش قدم بشه ..متوجه هستی که چی میگم...بعد از ازدواج باید بیشتر حواست بهش باشه...در مورد رابطه ات هم باید بهش فرصت بدی....هیچ وقت مجبورش نکن...خیلی داغونه...بذار بهت اعتماد کنه این طوری زندگی برای هر دوتون شیرین میشه..من مطمئنم عشق میتونه به هر دو تون کمک کنه...البته به ترانه بیشتر ..صبور باش..به من قول میدی..
فرنام به دقت گوش میداد
-بله..مطمئن باشید...
-خیلی خوبه..بذار بهت اعتماد کنه...هر وقت واقعا نسبت بهش حس داشتی بیان کن...بذار این طوری اونم در موردت حرف بزنه..دیروز وقتی ازش پرسیدم کسی وارد زندگیت شده؟ گفت اره...بهش گفتم چه حسی نسبت بهش داری ...گفت مواظبمه....اینو با لبخند گفت..من فهمیدم دوستت داره...من بیمارهای زیادی داشتم...البته مشکلشون حاد بوده..اما دوباره زندگی کردن رو شروع کردن...اینو ببیین
دکتر نقاشی را از بین دفترش بییرون کشید..
-اینو یه زن بیست و هشت ساله برام فرستاده....چند سال بود که با یه اقا پسر گلی مثل شما میخواست ازدواج کنه...فهمیدن سرطان داره...همه مخالف بودن ...پسره اون موقع نامزدش بود..الان با هم ازدواج کردن دکتر روزی که تشخیص داد سرطان داره بیست و سه سالش بود گفت چند ماه بیشتر زندگی نمی کنه...الان داره کنار همسرش زندگی میکنه...اینا همش در اثر عشق و امیده
دکتر در حالی که بلند شد با فرنام دست میداد گفت
-امییدوارم هر دوتون ..اینو از هم ردیغ نکینین
فرنام سحر را به خانه شان رساند .قبل از یان که وارد خانه شود سر و صدای مامان فخری و مادرش را شنید
-سلام
با دیدن فرنام همه ی نگاه هابه سمت او برگشت.مهناز خانوم سریع به سمت فرنام امد و گفت
-ببین مادر بیا ... بیا ...ببین من میگم این مبل ها رو برداریم بذاریم اون طرف تر ...
فرنام گیج بین مادرش و مامان فخری به دام افتاده بود مادرش گفت
-خوب حالا نظرت چیه فرنام جون
-والا...یکی میشه به من بگه این جا چه خبره
شهرام معینی که برای برداشتن لیوان ابی به داخل اشپزخانه بیرون میرفت رو به همسرش کرد
-بابا..مهناز خانوم ...یکی این بچه رو توجیه کنه
اونقدر کلمه ی توجیه رابامزه ادا کرد که همه خندیدند
مهتاب که رو ی مبل تک نفره نشسته بود گفت
-مامان ...ا...بسه دیگه...مگه میخوان با مبلا عروسی کنن...اه..
فرنام ناگهان به یاد حرف های سحر افتاد
مامان مهری خندان گفت
-فرنام جان ..قراره خواهرت عروس بشه..ایشالا دامادی تو پسرم
مهناز گفت
-حاج خانوم مادر ساسان امروز تماس گرفت
گفت میخواین پنج شنبه بیان در مورد مهتاب و ساسان حرف بزنن
-مبارکه...
***************************************
-ترانه...
-بله...
-تا حالا کسی رو دوست داشتی؟
ترانه نگاهی به سحر کرد
-نمی دونم..
-تو چی سحر؟
-هان...نه فکر نکنم
-ولی یه نفر هست که تو رو خیلی دوست داره؟
-کی؟
-من
-برو بابا...منظورم...از اون دوستداشتنا بود
-کدوم دوست داشتنا...؟هر ادمی میتونه اون یکی رو دوست داشته باشه ..مثلا تو و مامانت..تو بابات...
-اینا ..که نه...منظورم
-اره ..منم گفتم که یه نفر دوستت داره
سحر مقابل ترانه نشست دست هایش را در دست گرفت
-کیه ..اون کیه دیگه بگو...
ترانه با چشمان مشکی رنگش نگاهی به سحر انداخت
-محسن
-چی محسن..برو بابا
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-جدی میگم..تو باور نکن..
سحر که باورش نشده بود با لحنی معمولی گفت
-حالا تو از کجا فهمیدی؟
-همیشه تا به محسن میگی برو نخ بگیر میره..تا میگی چرخ خرابه میره..تا جلوی حاجی میگی ..ترانه میخواد از رستوران برگرده تنهاس محسن میگه من میارمش..
-اینکه معنیش حس مسولیت پذیریه
-نه اشتباه میکنی..تو متوجه نگاهاش نیستی وقتی داره باهات حرف میزنه یه جور خاصی نگات می کنه..امتحان کن
*************************************
فرنام کاغذها را جا به جا کرد پیراهن مردانه ی ابی رنگی پوشیده بود و موهایش را به زیبایی مرتب کرده بود.همان طور که پشت به در داشت ساسان داخل شد
-سلام ..
فرنام لبخند بر لب سلام کرد ولی برنگشت.ساسان که به نظر مظلوم تر و ارام تر از روزهای گذشته به میرسید همان جا ایستاد
-چرا ایستادی..بشین
ساسان نشست
-فرنام..من..من میخوام یه چند ساعتی مرخصی بگیرم..میخوام برم ارایشگاه..
-به سلامتی..چند ساعت میخوای بری ارایشگاه
ساسان با صدایی که تردید در ان موج میزد گفت
-نه ..نه فقط ارایشگاه باید سفارش گل بدم..کت و شلوارم رو بگیرم..چند جای دیگه هم کار دارم
فرنام برگشت.ساسان خندید و سرش را تکان داد
-مبارک باشه...
ساسان بلند شد و ایستاد هنوز مردد بود
-تبریک میگم...مواظبش باش
-همه ی سعیم رو میکنم فرنام مطمئن باش
بعد ساسان را در اغوش کشید
-می دونم اون پیش تو خوشبخته
مامان فخری در حال رفت و امد بود مهناز خانوم با دلواپسی همه چیز را چک کرد
-شهرام کاش میذاشتی مجید هم بیاد
-ان شا...واسه عروسی میاد نگران نباش
مهتاب با سارافون سفید و خاکستری اش د رحالی که شال زیبای پولک دوزی شده اش را روی سرش میانداخت وارد سالن شد
مامان فخری نگاه تحسین امیزی به مهتاب کرد
-الهیی..من فدای عروسک قشنگم بشم..ببین چه خوشگل شده
مهناز و شهرام با شوق نگاهی به مهتاب کردند.فرنام در چهار چوب اتاق خودش قرار گرفت. در همین هنگام زنگ در انها را متوجه خود ساخت.مامان فخری برای باز کردن در رفت
-سلا..بفرمایید خوش امدید...بفرمایید حاج خانوم
حاج خانوم با چادر مشکی و روسری سفید که از زیر چادر نمایان بود وارد شد بعد حاج اقا با کت و شلوار خاکستری رنگ شیرینی به دست با لبخند وارد راهرو شد .مهناز پله ها را پایین امد
-سلام ..خوش امدید حاج خانوم..مهتاب جان مادر..بیا
بعد دوباره رو به حاج خانوم کرد و گفت
-خیلی خوش امدید بفرماییید و در اخر نگاه مهتاب به ساسان افتاد که قامت ورزیده اش را کت و شلوار طوسی راه راه پنهان کرده بود و سرش پایین بود مثل بچه ای که تازه وارد کلاس اول شده و منتظر اجازه ی معلمشه در دستش دسته گلی زیبا از گل های لیلیوم بود که به طرز زیبایی اراسته شده بود مهتاب با لبخند جلو امد .دسته گل را گرفت و با ساسان احوال پرسی کرد .حاج خانوم و حاج اقا نشسته بودند که فرنام با جلیقه ی بافتنی و لباس مردانه وارد سالن پذیرایی شد و با انها احوال پرسی کرد وقتی فرنام برگشت ساسان را دید. دوستانه با او دست داد .ساعتی بعد مهتاب وساسان به اتاق مهتاب رفتند تا با هم صحبت کنند
-فکر نمی کردم بهم جواب مثبت بدی؟
-جدی..خوب اگه ناراحتی حرفم رو پس میگیرم.؟
-نه .نه...منظورم این بود که ..
-شوخی کردم
-من همیشه دوست داشتم اتاقت رو از نزدیک ببینم..یادت میاد اون روزایی که کوچیک تر بودیم ..من میومدم این جا تا با فرنام درس بخونیم ...تو همیشه اخمت تو هم بود موهاتو چتری میزدی روی صورتت..یه عروسک زشتی هم داشتی که فرنام همیشه کلشو در می اورد تو هم می اوردیش پیشم تا کلشو برات وصل کنم
مهتاب خندید .ساسان هم همین طور
-چی شد که...
-که انتخابت کردم؟؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا