سرزمين روياها

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آفتاب از ستیغ کوه بالا می‌آمد و گرد طلایی‌اش را به همه جا می‌پاشید. ابرها خود را در حضور خورشید کم دیدند و به کناری رفتند. باران همه چیز را شسته بود. آواز چلچله‌های خواب آلود فضا را پر کرده بود. نسیمی آرام، خنکی باران و بوی خاک را در همه جا پخش می‌کرد......
آسمان صاف و پاک بود. قطره‌های باران روی برگ‌ها می‌درخشیدند.........
دنیای پس از باران هم می‌گریست، هم می‌خندید


 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
انجا که شکستن ساقه ترد و ظریف یک گل گناهی نابخشودنی است .
انجا که نشاندن لبخند برلبی افتخاری است بس بزرگ ..
انجا که در نگاه ادمهایش احساس پاکی را حس می توان کرد ..
وانجا که ترازو یی نیست تا خروار خروار عشق ومحبت را وزن کند ...
وانحا که...
 

aramesh_sahar

کاربر فعال


سبک
و پیاور آور
ای قاصدک من!!!
زمانیکه اوج گرفتی
به آن بالا بالاهای دست نیافتنی...
زمانیکه نزدیک دوست رسیدی
برسان سلامم را به آنکه همین نزدیکی هاست
اما برای دیدنش باید اوج گرفت
به آن بالاها
تا آسمان
تا خدا:gol:
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شعری که شاعر خود فقط باید بخواند
برای واپسین نفسهایت مینویسم ای روزای تنهایی'
آذرخشی به تک درخت سر کوه زدی, میدانم
تو خواهش و تمنای مرا هم به جبر زمانه ات نبخشیدی
تورا زخود و شاید خود زتو دور
چه بگویم,میمانم

کنون در مغرب زمین قلبم ستاره یی دمیده که نورش را
تو از حسد ننگری و ولی من عشق مینامم
[باور آنچه که هستم
به قدر سبزی شاخه هایم,
وخواستنم ,
چو کودکی که غنوده به آغوش مادر, میمانم]

آه ای تنهایی ای سرد و زمهریر
رسوای جهانم کردی, ای از جنس بلور و ای حریر.
دیگر به چه میمانی جز زجه ای که خواهد مرد
دیگر های و هویت از چه است که
بزیر افکندتت او تورا زین سریر
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نگاهت می‌کنم، بی‌پروا
شاید که نگاهم را به نگاهی پاسخ دهی
به هر غمزه‌ای دل تنگ مرا به طپش می‌آری

به چشمانت که می‌رسم خیره می‌مانم
نیازمند نگاه توام
تا در من زنده کنی هر آنچه بی حضورت مرده
روی مگردان
بگذار ذوب شوم در نگاهت
بگذار رهسپار سرزمین سکوت شویم
آنجا که لب خاموش است و چشم سخن می‌گوید

چشمانت را می‌بندی
.........................شب فرامی‌رسد


 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
باران ..گل...اب ...جنگل ..بهار وبوی علف های دشت.....لحظه های پر التهاب ...
ونگاه تو...به تنهای مرا به سرزمین رویا پیش میبرد...
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

سرزمین رویاها کشته ای کم دارد
امروز با چه زبانی نویسم؟
کین کلبه هم بوی غم دارد.
تقدیر بس ناجوانمردانه از ما دلی پر کرده
مسند عشق اش ز خون خالیست
هوای من دارد.

آه بیا این جانم بگیر و بر رواق آن هزاره ها
پای-بستی ببند به پای همه سواره ها
گویی رسیدن معنی ای در این قاموس نیافت
عبرت دیگران شویم باید ,در نظاره ها
خالی ز خویش و همه فریاد او شدم
جاری بودم وکنون
مرداب سکون از ردپای او شدم

خندید به من از روز ازل, مرد ساربان
کین راه که میروی همه سراب زندگیست
در کلبه بمان که رفتنت فنا و بندگیست
آغشته به بوی او روان شدم ولی
سرگشته گشتم و دیدم که آخرش بازندگیست
 

FriendlyGhost

عضو جدید
کاربر ممتاز



چمدانت را بسته ای
می خواهی از سرزمین رویاهای من بروی
می دانم
فقط قول بده آهسته از من دور شوی
من هم قول میدهم فقط از قاصدک های مهاجر سراغت را بگیرم
بگذار بار دیگر ته مانده ی رویاهایمان را مرور کنم
هیچ می دانی
من و خیالت تا صبح
کنار پنجره
از دامن حریر آسمان ستاره چیدیم ؟!

:redface:
 
آخرین ویرایش:

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
صدای خروس!!!
بیدار شدم
به سمت حیاط دویدم
حیاط!
تمیز بود
صدا زدم
مامان
شما حیاط رو شستی
مامان از توی آشپزخونه گفت
نه
دیشب بارون اومد
تو خواب بودی
اما
مادر نفهمید
که آسمان با دل من گریه میکرد
یاد دیشب
اون طوفان عجیب
شکستن شیشه ای زیر زمین
عجب شبی بود
شیشه ای دل من هم شکست!!

نسیم با شاخه های بید مجنون آهنگ مینواخت
شبنم روی شمعدانی خانه کرده بود
انگار نه انگار که دیشب طوفان بود
رفتم کنار حوض
ماهی ها دنبال هم میدویدند
سوالی در ذهنم لانه کرد
ماهی های حوض دیشب از ترس طوفان چی کار کردند؟
راستی
چرا من آرامم ؟!
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
تو را دستور میدهیم تا غذای امشب را آماده کنید
و برایمان گوسفند درسته کباب کنید
و بعد از آن می بنوشیم
و آن دلقک را بگوید
که بیاید
تا ما را بخنداند
و شبی را به دور از هیاهوی دنیامان و این تخت پادشاهی باشیم
دستور میدهیم
امشب در کل قلمرومان جشنی برپا گردد
و مردم به شادی بپردازند
و تو ای وزیر ، کاتب را خبر کن تا دست نوشته ای از ما به روی پوست آهو بیاورد و آن را با صندوق های پر از طلا و نقره برای پادشاهان ممالک دیگر بفرستید تا نشانی شود از دوستی ما
تنهایی تنهایی ...
پاشو بابا
کجایی
فردا امتحان داریم
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شب از نیستانهای تیز و برنده پر گشته
و چون میخواهم از آن عبور کنم زخم هزار سوز نی در تنم فرو میرود.
. شب به تنهاییش تاریک است
از فرو افتادن بنیاد خورشیدش به آسمان..
اینجا باز شبست
تنی خوابیده در تبست..
ناله ای که سکوت آن تنهایی را میشکند هردم..
و فریادی که میمیرد در این جان و دل سردم..
از دور , دل به چراغ کم سوی قریه ای دادم..
دریچه ای که کُندم ازین تاریکی, آزادم..
هر لحظه که میرسم او زمن دورست
چه عبث میروم این راه و میدانم,
چشم شب به روی رسیدن کور است..
رهسپارنیستانم باز
خسته از امید های واهی
مرده چون پرنده ای در تب پاییز
مسافری گمگشته در این بیراهی
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
بازم نميدونم خواب بودم يا بيدار...
نميدونم شايد من يه بعد سوم هم دارم خودم خبرندارم
فكركنم بعضي از شبها توي اون بعدم قرار ميگيريم
مثل ديشب
دوباره به وضوح ديدمش ...بازم زير آلاچيق
مثل هميشه داشت ..ني .. ميزد...چه آوايي چقدر دلنشين.
دفعه پيش يه لباس راه راه خاكستري و آبي تنش بود
اينبار يه بلوز سرمه ايي...
نور روشنايي هاي باغچه اطرافش رو روشن كرده بود
مثل يه هاله نوراني اطرافش رو گرفته بود
نميدونم چرا ميترسيدم برم طرفش
انگار اين ترس من رو حس كرد و سرش رو آروم بلند كرد
با اشاره سر بهم گفت كه نترس بيا اينجا
بيا كنارم
بازم دلهره داشتم ..علتش رو نميدونم اما ميترسيدم
اما اينقدر صداي ...ني اش...روح انگيز بود كه پاهام از من نافرماني كردن و
آروم و آهسته رفتم به طرفش ...
مثل هميشه بازم گرم و دوستداشتني ...
ميدونستم ميتونم بهش اعتماد كنم..اما يه صدايي درون نهيب ميزد
هشدار ميداد...
دور نگهم ميداشت...
يادمه دفعه پيش از دستم ناراحت بود...
اما اينبار نه...اصلا ناراحت نبود..فقط غمگين بود.
انگار دلش شكسته بود...اما چيزي نميگفت..فقط نگاهم ميكرد.
دلم ميخواست برم كنارش
اما با اون هشدار دروني ترجيح دادم
بشينم ميون گلها
همونجا بين گلهاي شب بو زير درخت اقاقي نشستم..
گلبرگهاي اقاقي مثل برف روي سرم ميريخت
از دور نگاهم ميكرد و حس كردم اشك توي چشماش جمع شده
نه من حرفي ميزدم نه اون
فقط نگاهش سوزان و ملتمس بود
و من سراپا اندوهي وصف ناشدني.........
........
.......

دوستان اجازه بدين بقيه اش رو بعد براتون بنويسم.


يه بغض كهنه بيخ گلوم نشسته بود
دلم ميخواست باهاش حرف بزنم
دلم ميخواست صداش كنم
دلم ميخواست صدام كنه...صدايي كه شنيدنش حالا ديگه برام محاله
باورم نميشد ...گرمي اشكهاش رو روي گونه هاي خودم حس ميكردم
شايد منم داشتم پا به پاش گريه ميكردم.
اگه گريه ميكردم...پس چرا اين بغض لعنتي هنوز گريبانم رو گرفته بود
داشتم خفه ميشدم
دلم ميخواست برم طرفش
ميدونستم غمش سنگين تر از اونيه كه من بتونم تحملش كنم.
هيچوقت كسي نميدونست چه غمي به دلشه
شايد فقط من ميدونستم
شايد
واااااااي اين بغض لعنتي داره خفه ام ميكنه
بلند شدم كه برم پيشش....
اولين قدم رو كه برداشتم ديدم انگار دامنم به جايي گير كرده
آره به خار شب بوها گير كرده بود
اي وااااااااااي چرا اين باز نميششششه
اااااااه گير كرده
چه احساس خفقان آوري داشتم
موهام ريخته بود توي صورتم و نميذاشت خار گل رو ببينم
خواستم موهامو بزنم كنار كه آستينم به جايي گير كرد
اينبار به درخت اقاقي
اي خددددددددددا چرا اينجوري اسير شده بودم
داشتم خفه ميشدم
كمك خواستممممممممممم...كمكككك...
سرم رو كه بلند كردم ديگه اونجا نبود...
چراغهاي روشنايي باغچه هم خاموش شده بود
دلم لرزيد......................................رفت.
http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/cry.gif

اشك به پهناي صورتم روان بود و داشتم از اون عذاب جون ميدادم
به شدت تقلا ميكردم كه خودم رو خلاص كنم..
اما نميشد....
كمكككككككككك
كمكككككككككك.....
http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/cry.gif

كه يه صداي آروم و مهربوني رو شنيدم....
مادرم بود....

ساييييه
سايييه
بلندشو...بلندشو عزيزم
داري خواب ميبيني
سايييه
قرصهاتو خوردي؟
..........
............

آآآآآآآآآآه



اما هنوزم اون بغضو به يادگار دارم.
http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/cry.gif
 
آخرین ویرایش:

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به خود می‌لرزم
من را در بر گیر، در بر گیر
بی‌خودم از خود
با نفسی آرامم کن، آرامم کن
عکس مهتاب در آب شکست
شب را از سر گیر،‌ از سر گیر
ابری آمد
در آغوشت خوابم کن، خوابم کن




 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستانی از سر هوس نمیگویم..
از دوستی که بر افسون دختری دل سپرده بود
از او میگویم که امید در من, از حرفهایش دمیده بود
او به زمانه و مردمش نه, گفته بود
به ایمان زندگی, در بر آن دلنواز.
از خوشی آکنده بود از دلخوشی این دیدارها و آن دختر رویایش
ساز میزد و از خنده, لبهایش تابلویی از حیات بود..
روزی اورا دیگر در همان کوچه و همان لحظه قرارمان ندیدم..
از آن باغ پر گل جز چشمی به تاراج جنون و اشک ,چیزی نفهمیدم..
او شعری بود که در ترس , آرام گرفت
غزلی شد که در تخلص جدایی, پایان گرفت
او مانده بود و صورتی به سپیدی کم خونی
او مانده بود و تنهایی و سازی شکسته..
خالی از حیات
مردی به آسودگیه یک ممات
و بر آخرین سیم تارش باز میزد
به رویای شبش که روزی در کنارش خفته بود
 

aramesh_sahar

کاربر فعال
توی یه روز آفتابی نگاهی به آسمان کردم آبی بود
و شب نگاه کردم این بار آسمان آبی نبود ...
انگاردرون رویاهایم هستم
انگار هنوز هم باید فکر کنم
معنی شب و روز را
معنی آبی آسمان را
ولی انگار آسمان واقعی همیشه تیره هست
آبیش را از خورشید گرفته ...
زردی خورشید کجا وآبی آسمان کجا
چه معنایی دارن این دو
فقط یک معنی
یک نشانه
یک خدا
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این منم اکنون
باید رها شد از آنچه ساخته ایم تا کنون
گریزی مقدس است ..
زدن در این ره تا سرحد جنون
بوستان
پر ز گل , به چه کارآیدت امروز؟
جایی که گلِ خار, خوار میشود ,
چشمش به خون...

زنجیری از یاس و یاسمن به دورم تنیده بود
مردان نامرد و زنانی ز قوم هون
کنون این منم
ایستاده بروی صخره ای سترگ
آزاد زانچه در خیالم نیکی بود
روبرویم دشتیست بزرگ

میل فریادیست در من
گفتن از خانه ای که ویران شد
نعره ای به وسعت این دشت
بر کسی که دل شکست و نامش انسان شد


وای که دیگر طاقتم نیست برویانم گلی در این برهوت
آی چاره ای نمانده جز نشستن بر این غم و
بر این همه سکوت.




 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در آغوشت که هستم
آرامم
ذهنم خالی‌ست از همه چیز
از تمام افسوس‌ها و دریغ‌ها
....
می‌خواهم امشب اشک بریزم
اشک‌های عقب‌افتاده‌ی عشقی که نخواستم ببینم
بگذار لبانت طعم اشک‌هایم را بچشند
بگذار تا ابد در آغوشت بمانم


 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در آغوشت که هستم
آرامم
ذهنم خالی‌ست از همه چیز
از تمام افسوس‌ها و دریغ‌ها
....
می‌خواهم امشب اشک بریزم
اشک‌های عقب‌افتاده‌ی عشقی که نخواستم ببینم
بگذار لبانت طعم اشک‌هایم را بچشند
بگذار تا ابد در آغوشت بمانم

مرسی بسیار زیبا بود ببخشید تشکرام تموم شده
 
آخرین ویرایش:

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در میانه راه بیش از آنکه به انتهایش برسم به روزی می اندیشم که دیگر لذت بیدار شدن در سرزمینی متفاوت را از دست خواهم داد و باز اولین بارقه های نور از همان پنجره ای بر من می تابد که رو به حیاط تنهاییست.
در میان راه که میرسی نجواها برایت حدیثی آشناتر پیدا میکنند از دوری ای زود رس.. رسیدن به پایان امیدواری ای دیگر.. همه انچه تا کنون به دست آورده ای گرچه حقیقتی غیرقابل انکار است ولی حال که میدانی بزودی نخواهند بود.. با رویا چه تفاوتی برای تو خواهند داشت..
بر پیشانی بلند تقدیرمان چنین نوشته اند.. روزی که به وصال خواسته درونت رسیدی تنهاترینی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لحظه لحظه‌ی زندگیم طعم تو را می‌دهد
نگاهم همرنگ نگاه تو شده
تنم بوی تو گرفته
ای خوب، ای دور

وقتی که به شادی در آغوشم می‌گیری
بوی بهاران می‌شنوم
از خنده‌هایت
صدای موج می‌خیزد
نوازشت رنگ خورشید است
ای خوب، ای دور

ساده‌ای
آنقدر که دلگیری را از نگاهت می‌خوانم
نگرانی را در لرزش لب‌هایت می‌بینم
همیشه به نجوا به خود می‌گویم
کاش بیایی دوباره
کاش گذشته را باز بسازیم

چه می‌شد بودی
هر چند متلاطم چون دریای طوفانی
کاش بودی در کنارم
که باز
طعم تصنیف باران را مزمزه کنم
آرامش را بازجویم
تکه‌های قلبم را به هم بپیوندم

کاش می‌آمدی
تا یخ این روزگار می‌شکست
تا زندگیم را نور پر‌فروغت می‌گرفت
کاش می‌آمدی
تا این همه دلتنگ نبودم
ای خوب، ای دور..


 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
در حركتم
اما نشسته
به سويت مي آورم دستانم را
اما چه سرد است
بر مي گردم
تو آنجا نيستي
كجاي قصه پياده شدي كه هر چه مي دوم به تو نمي رسم
حس دلتنگي ات
تمام وجودم را پر مي كند
مي خواهمت مي خواهمت
و مي مانم تا برگردي
كه گرماي دستت وجودم را
گرم كند....
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
ميگن اگه حلقه ازدواج از طلاست ولي حلقه دوستي از وفاست

اما سئوال اينه كه وفاداري كجاست در اين روزگار ؟؟ !!
 
بالا