شعر نو

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
چيزي در درونم شكسته است و من با تمام بي‌تمامم خسته‌ام
آنقدر خسته كه دوست دارم تا ابد بخوابم
و خواب هيچ كس را نبينم
وقتي كه خواب مي‌بينم
انگار كه خسته‌تر مي‌شوم
دلم براي هيچ تنگ است و تنم براي هيچ پوچ است
صداي ثانيه‌ها را مي‌شنوم
اما هفته‌ها و ماه‌ها را نمي‌بينم
انگار كه سوار مركبي از هيچ شده‌ام و مقصدم ناكجاآبادي است كه هرگز نمي‌رسم
خوابم مي‌آيد
بي‌هيچ پاياني ...
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همه میپرسند
چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
قــَـلــبم را عــَــــصَب کـــِــــــشــــــــی کرده ام !!

دیگـَر نه از ســَـــــــردی نگـــــــــاهی می لَرزَد ..

و نـَه از گرمــــــــی آغوشــــــــی مــــــــی تپد ..
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا می کنند
هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت ها،
لب حوض
درون آیینه پاک آب می نگرند
تو نیستی که ببینی، چگونه پیچیده است
طنین ِ شعر ِ نگاه ِ تو درترانه ی من
تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه من
چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است، ساخته ام !
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت، ترا شناخته ام !
به خواب می ماند
تنها به خواب می ماند
چراغ، آینه ، دیوار، بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست، از تو می گویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
جواب می شنوم
تو نیستی که ببینی ، چگونه، دور از تو
به روی هرچه در این خانه ست
غبار سربی اندوه بال گسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیده من
بجز تو، یاد همه چیز را رها کرده است
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمار است
دو چشم خسته ی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی !

 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آرزوی بهار

آرزوی بهار

در گذرگاهی چنين باريک
در شبی اين گونه دل افسرده و تاريک
کز هزاران غنچه لب بسته اميد
جز گل يخ ، هيچ گل در برف و در سرما نمی رويد
من چه گويم تا پذيرای کسان گردد
من چه آرم تا پسند بلبلان گردد

من در اين سرمای يخبندان چه گويم با دل سردت
من چه گويم ای زمستان با نگاه قهر پروردت
با قيام سبزه ها از خاک
با طلوع چشمه ها از سنگ
با سلام دلپذير صبح
با گريز ابر خشم آهنگ
سينه ام را باز خواهم کرد
همره بال پرستوها
عطر پنهان مانده انديشه هايم را
باز در پرواز خواهم کرد

گر بهار آيد
گر بهار آرزو روزی به بار آيد
اين زمينهای سراسر لوت
باغ خواهد شد
سينه اين تپه های سنگ
از لهيب لاله ها پرداغ خواهد شد.

آه.... اکنون دست من خالی ست
بر فراز سينه ام جز بوته هايی از گل يخ نيست
گر نشانی از گل افشان بهاران باز می خواهيد
دور از لبخند گرم چشمه خورشيد
من به اين نازک نهال زرد گونه بسته ام اميد.

هست گل هايی در اين گلشن که از سرما نمی ميرد
وندرين تاريک شب تا صبح
عطر صحرا گسترش را از مشام ما نمی گيرد

سیاوش کسرایی
 
آخرین ویرایش:

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه کسی کشت مرا ؟

چه کسی کشت مرا ؟



همه با آينه گفتم ، آری

همه با آينه گفتم ، که خموشانه مرا می پاييد ،
گفتم ای آينه با من تو بگو
چه کسی بال خيالم را چيد ؟
چه کسی صندوق جادويی انديشه من غارت کرد؟

چه کسی خرمن رويايی گل های مرا داد به باد؟





سر انگشت بر آيينه نهادم پرسان :

چه کس آخر چه کسی کشت مرا
که نه دستی به مدد از سوی ياری برخاست

نه کسی را خبری شد نه هياهويی در شهر افتاد ؟!





آينه

اشک بر ديده به تاريکی آغاز غروب

بی صدا بر دلم انگشت نهاد.





سیاوش کسرایی
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوستی

دوستی

دل من دير زمانی است که می پندارد:
"دوستی" نيز گلی است،
مثل نيلوفر و ناز،
ساقه ترد و ظريفی دارد.
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان اين ساقه نازک را
- دانسته -
بيازارد!


در زمينی که ضمير من و توست،
از نخستين ديدار ،
هر سخن ، هر رفتار ،
دانه هايی است که می افشانيم.
برگ و باری است که می رويانيم
آب و خورشيد و نسيمش " مهر" است .



گر بدانگونه که بايست به بار آيد ،
زندگی را به دل انگيزترين چهره بيارايد .
آنچنان با تو درآميزد اين روح لطيف ،
که تمنای وجودت همه او باشد و بس.
بی نيازت سازد ، از همه چيز و همه کس .



زندگی ، گرمی دلهای به هم پيوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است .




در ضميرت اگر اين گل ندميده است هنوز،
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزيده است هنوز
دانه ها را بايد از نو کاشت!
آب و خورشيد و نسيمش را از مايه جان
خرج می بايد کرد .
رنج می بايد برد ،
دوست می بايد داشت !



با نلاهی که در آن شوق برآرد فرياد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست يکديگر را
بفشاريم به مهر
جام دلهامان را
مالامال از ياری ، غمخواری
بسپاريم به هم
بسراييم به آواز بلند :
- شادی روی تو !
ای ديده به ديدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ،
عطرافشان
گلباران باد .

فریدون مشیری
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تکـــرار

تکـــرار

جنگل اینه ها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر این پهنه نومید فرود آمدند
که کتاب رسالت شان
جز سیاهه آن نام ها نبود
که شهادت را
در سرگذشت خویش
مکرر کرده بودند
***
با دستان سوخته
غبار از چهره خورشید سترده بودند
تا رخساره جلادان خود را در اینه های خاطره باز شناسند
تا در یابند که جلادان ایشان، همه آن پای در زنجیرانند
که قیام در خون تپیده اینان
چنان چون سرودی در چشم انداز آزادی آنان رسته بود، -
هم آن پای در زنجیرانند که، اینک!
بنگرید
تا چه گونه
بی ایمان و بی سرود
زندان خود و اینان را دوستاقبانی می کنند،

بنگرید!
بنگرید!
***
جنگل اینه ها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر گستره تاریک فرود آمدند
که فریاد درد ایشان
به هنگامی که شکنجه بر قالبشان پوست می درید
چنین بود:
« - کتاب رسالت ما محبت است و زیبائی ست
تا بلبل های بوسه بر شاخ ارغوان بسرایند

شور بختان را نیکفرجام
بردگان را آزاد و
نومیدان را امیدوار خواسته ایم
تا تبار یزدانی انسان
سلطنت جاویدانش را
در قلمرو خاک
باز یابد

کتاب رسالت ما محبت است و زیبائی ست
تا زهدان خاک
از تخمه کین
بار نبندد »
***
جنگل آئینه فرو ریخت
و رسولان خسته به تبار شهیدان پیوستند،
و شاعران به تبار شهیدان پیوستند
چونان کبوتران آزاد پروازی که به دست غلامان ذبح می شوند
تا سفره اربابان را رنگین کنند
و بدین گونه بود
که سرود و زیبائی
زمینی را که دیگر از آن انسان نیست
بدرود کرد

گوری ماند و نوحه ئی
و انسان
جاودانه پا دربند
به زندان بندگی اندر
بماند


احمــد شامـلو:gol:
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پس از غــــروب

پس از غــــروب

یک روز
چیزی پس از غروب تواند بود
وقتی نسیم زرد
خورشید سرد را
چون برگ خشکی از لب دیوار رانده است
وقتی
چشمان بی نگاه من از رنگ ابرها
فرمان کوچ را
تا انزوای مرگ
نادیده خوانده است
وقتی که قلب من
خرد و خراب و خسته
از کار مانده است
چیزی پس از غروب تواند بود
چیزی پس از غروب کجا می رودم ؟
مپرس
هرگز نخواستم که بدانم
هرگز نخواستم که بدانم چه می شوم
یک ذره
یک غبار
خاکستری رها شده در پهنه جهان
در سینه زمین یا اوج کهکشان
یا هیچ ! هیچ مطلق ! هر گز نخواستم که بدانم چه می شوم
اما چه می شوند
این صدهزار شعر تر دلنشین که من
در پرده های حافظه ام گرد کرده ام
این صدهزارنغمه شیرین که سالها
پرورده ام به جان و به خاطر سپرده ام
این صدهزار خاطره
این صد هزار یاد
این نکته های رنگین
این قطه های نغز
این بذله ها و نادره ها و لطیفه ها
این ها چه می شوند ؟
چیزی پس از غروب
چیزی پس از غروب من ایا
بر باد می روند ؟
یا هر کجا که ذره ای از جان من به جاست
در سنگ در غبار
در هیچ هیچ مطلق
همراه با من اند ؟


فریدون مشیــری:gol:
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ساعت عاشق شدن

ساعت عاشق شدن



دوباره ماهی سرخ
دوباره آبی آب
دوباره عيدی من
غزل های ترد ناب
دوباره دست های تو
سفره هفت سين من
وقت تحويل بهار
ساعت عاشق شدن



ما بايد دوباره بچگی کنيم
سبزی بهار و زندگی کنيم



دوباره مادربزرگ
رخت نو ، سوزن زده
تخم رنگی هم
از قفس در اومده
ساز پر ناز تو کو؟
نت به نت از ما بگو
از ترانه چکه کن
در بهار شست و شو
قصه دوباره ها
سکه ای به نام ما
دوباره شهزاده ای
عاشق مرد گدا
دوباره لمس علف
عطر زاييدن گل
دوباره رنگين کمون
روی تنهايی پل
دوباره قايم موشک
سر چهارراه شلوغ
دوباره عيد ديدنی
از غزل های "فروغ"



ما بايد دوباره بچگی کنيم
سبزی بهار و زندگی کنيم



شهریار قنبری
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یــــک گل بهــار نیست . . .

یــــک گل بهــار نیست . . .

یک گل بهار نیست
صد گل بهار نیست
حتی هزار باغ پر از گل بهار نیست
وقتی
پرنده ها همه خونین بال
وقتی ترانه ها همه اشک آلود
وقتی ستاره ها همه خاموشند
وقتی که دستها با قلب خون چکان
در چارسوی گیتی
هر جا به استغاثه بلند است
ایا کسی طلوع شقایق را
در دشت شب گرفته تواند دید ؟
وقتی بنفشه های بهاری
در چارسوی گیتی
بوی غبار وحشت و باروت می دهند
ایا کسی صفای بهاران را
هرگز گلی به کام تواند چید ؟
وقتی که لوله های بلند توپ
در چارسوی گیتی
در استتار شاخه و برگ درخت هاست
این قمری غریب
روی کدام شاخه بخواند ؟
وقتی که دشت ها
دریای پرتلاطم خون است
دیگر نسیم زورق زرین صبح را
روی کدام برکه براند ؟
کنون که آدمی
از بام هفت گنبد گردون گذشته است
گردونه زمین را
از اوج بنگریم
از اوج بنگریم
ذرات دل به دشمنی و ک ینه داده را
وزجان و دل به جان و دل هم فتاده را
از اوج بنگریم و ببینیم
در این فضای لایتناهی
از ذره کمترانیم
غرق هزار گونه تباهی
از اوج بنگریم و ببینیم
آخر چرا به سینه انسان دیگری
شمشیر می زنیم ؟
ما ذره های پوچ
در گیر و دار هیچ
در روی کوره راه سیاهی که انتهاش
گودال نیستی است
آخر چگونه تشنه به خون برادرانیم ؟
از اوج بنگریم
انبوه کشتگان را
خیل گرسنگان را
انباشته به کشتی بی لنگر زمین
سوی کدام ساحل تا کهکشان دور
سوغات می بریم ؟
ایا رهایی بشریت را
در چارسوی گیتی
در کائنات یک دل امیدوار نیست ؟
ایا درخت خشک محبت را
یک برگ در سبز در همه شاخسار نیست ؟
دستی برآوریم
باشد کزین گذرگه اندوه بگذریم
روزی که آدمی
خورشید دوستی را
در قلب خویش یافت
راه رهایی از دل این شام تار هست
و آنجا که مهربانی لبخند میزند
در یک جوانه نیز شکوفه بهار هست

فریدون مشیـــری
:gol:

 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز كن پنجره ها را كه نسيم
روز ميلاد اقاقيها را
جشن مي گيرد
وبهار
روي هر شاخه، كنار هر برگ
شمع روشن كرده است.

همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فرياد زدند
كوچه يك پارچه آواز شده است
و درخت گيلاس
هديه جشن اقاقيها را
گل به دامن كرده است.

باز كن پنجره ها را اي دوست!
هيچ يادت هست
كه زمين را عطشي وحشي سوخت؟
برگها پژمرده اند؟
تشنگي با جگر خاك چه كرد؟

هيچ يادت هست
توي تاريكي شبهاي بلند
سيلي سرما با خاك چه كرد؟
با سر و سينه يگلهاي سپيد
نيمه شب، باد غضبناك چه كرد؟
هيچ يادت هست؟

حاليا معجزه ي باران را باور كن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببين
و محبت را در روح نسيم
كه در اين كوچه تنگ
با همين دست تهي
روز ميلاد اقاقيها را
جشن مي گيرد.

خاك جان يافته است.
تو چرا سنگ شدي؟
تو چرا اين همه دل تنگ شدي؟
باز كن پنجره ها را...
و بهار را باور كن!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوباره ماهی سرخ
دوباره آبی آب
دوباره عيدی من
غزل های ترد ناب
دوباره دست های تو
سفره هفت سين من
وقت تحويل بهار
ساعت عاشق شدن
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آن پر شور لحظه
دل من با چه اصراري ترا خواست،
و من ميدانم چرا خواست،
و مي دانم كه پوچ هستي و اين لحظه هاي پژمرنده
كه نامش عمر و دنياست ،
اگر باشي تو با من، خوب و جاويدان و زيباست .
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
من فكر مي كنم
هرگز نبوده قلب من
اين گونه
گرم و سرخ:

احساس مي كنم
در بدترين دقايق اين شام مرگزاي
چندين هزار چشمه خورشيد
در دلم
مي جوشد از يقين؛
احساس مي كنم
در هر كنار و گوشه اين شوره زار ياس
چندين هزار جنگل شاداب
ناگهان
مي رويد از زمين.
***
آه اي يقين گمشده، اي ماهي گريز
در بركه هاي آينه لغزيده تو به تو!
من آبگير صافيم، اينك! به سحر عشق؛
از بركه هاي آينه راهي به من بجو!
***
من فكر مي كنم
هرگز نبوده
دست من
اين سان بزرگ و شاد:
احساس مي كنم
در چشم من
به آبشر اشك سرخگون
خورشيد بي غروب سرودي كشد نفس؛

احساس مي كنم
در هر رگم
به تپش قلب من
كنون
بيدار باش قافله ئي مي زند جرس.
***
آمد شبي برهنه ام از در
چو روح آب
در سينه اش دو ماهي و در دستش آينه
گيسوي خيس او خزه بو، چون خزه به هم.

من بانگ بر گشيدم از آستان ياس:
(( - آه اي يقين يافته، بازت نمي نهم! ))
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
چگونه ماهي خود را به آب مي سپرد !
به دست موج خيالت سپرده ام جان را .
فضاي ياد تو، در ذهن من، چو دريائي است؛
بر آن شكفته هزاران هزار نيلوفر .
درين بهشت برين، چون نسيم مي گذرم،
چه ارمغان برم آن خنده گل افشان را ؟
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بــــوسه . . .

بــــوسه . . .

گفتمش
شیرین ترین آواز چیست ؟
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
ناله زنجیرها بر دست من
گفتمش
آنگه که از هم بگسلند
خنده تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلکش است اما دریغ
بخت شورم ره برین امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست
من به خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست
گفتمش
بنگر در این دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
سر به سوی آسمان برداشت گفت
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
لیکن این شب نیز دریا یی ست ژرف
ای دریغا شبروان !‌ کز نیمه راه
می کشد افسون شب در خواب شان
گفتمش
فانوس ماه
می دهد از چشم بیداری نشان
گفت
اما در شبی این گونه گنگ
هیچ آوایی نمی اید به گوش
گفتمش
اما دل من می تپد
گوش کن اینک صدای پای دوست
گفت
ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست
گریه ای افتاد در من بی امان
در میان اشک ها پرسیدمش
خوش ترین لبخند چیست ؟
شعله ای در چشم تاریکش شکفت
جوش خون در گونه اش آتش فشاند
گفت
لبخندی که عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند
من ز جا برخاستم
بوسیدمش

هوشنـــگ ابتهاج
:gol:
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مهربانی را بياموزيم
فرصت آيينه ها در پشت در مانده است
روشنی را می شود در خانه مهمان کرد
می شود در عصر آهن
- آشناتر شد
سايبان از بيد مجنون ،
- روشنی از عشق
می شود جشنی فراهم کرد
می شود در معنی يک گل شناور شد

مهربانی را بياموزيم
موسم نيلوفران در پشت در مانده است
موسم نيلوفران يعنی که باران هست
يعنی يک نفر آبی است
موسم نيلوفران يعنی
يک نفر می آيد از آن سوی دلتنگی

می شود برخاست در باران
دست در دست نجيب مهربانی
می شود در کوچه های شهر جاری شد
می شود با فرصت آيينه ها آميخت
با نگاهی
با نفس های نگاهی
می شود سرشار -
- از رازی بهاری شد

دست های خسته ای پيچيده با حسرت
چشم هايی مانده با ديوار روياروی
چشمها را می شود پرسيد
آسمان را می شود پاشيد
می شود از چشمهايش ...
چشمها را می شود آموخت
می شود برخاست
می شود از چارچوب کوچک يک ميز بيرون شد
می شود دل را فراهم کرد
می شود روشنتر از اينجا و اکنون شد

جای من خالی است
جای من در عشق
جای من در لحظه های بی دريغ اولين ديدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دريا سخن می گفت
جای من در گرمی دستی که با خورشيد نسبت داشت
جای من خالی است
من کجا گم کرده ام آهنگ باران را ؟!
من کجا از مهربانی چشم پوشيدم؟!


می شود برگشت
می شود برگشت و در خود جستجويی داشت
در کجا يک کودک دهساله در دلواپسی گم شد ؟!
در کجا دست من و سيمان گره خوردند؟!
می شود برگشت
تا دبستان راه کوتاهی است
می شود از رد باران رفت
می شود با سادگی آميخت
می شود کوچکتر از اينجا و اکنون شد
می شود کيفی فراهم کرد
دفتری را می شود پر کرد از آيينه و خورشيد
در کتابی می شود روييدن خود را تماشا کرد
من بهار ديگری را دوست می دارم

جای من خالی است
جای من در ميز سوم ، در کنار پنجره خالی است
جای من در درس نقاشی
جای من در جمع کوکبها
جای من در چشمهای دختر خورشيد
جای من در لحظه های ناب
جای من در نمره های بيست
جای من در زندگی خالی است

می شود برگشت
اشتياق چشم هايم را تماشا کن
می شود در سردی سرشاخه های باغ
جشن رويش را بيفروزيم
دوستی را می شود پرسيد
چشمها را می شود آموخت
مهربانی کودکی تنهاست
مهربانی را بياموزيم...



محمدرضا عبدالملکی
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می‌کنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


قاصدک هان چه خبر آوردی ؟
از کجا و از که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی





انتظار خبری نيست مرا
نه زياری ، نه ز ديار و دياری ، باری
برو آنجا که ترا منتظرند
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
قاصدک در دل من ، همه کورند و کرند





دست بردار از اين در وطن خويش غريب
قاصدک تجربه های همه تلخ ،
با دلم می گويند ،
که دروغی تو دروغ
که فريبی تو فريب


قاصدک هان ، ولی آخر ايوای
راستی آيا رفتی با باد ؟
با توام ، آيا کجا رفتی آی ،
راستی آيا جايی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی جايی ، در اجاقی ؟
طمع شعله نمی بندم
خردک شوری هست هنوز ؟





قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گريند .




مهدی اخوان ثالث
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غروری ست در من

که هر صبح

عقابان پروازشان سینه آسمانها

درودی شگفتانه گویند بر من

غروری ست در من

که آن کوه ستوار سر سوده بر آسمان را

که سیل سیه مست ویران کن خانمان را

کند غرق حیرانی و بهت بسیار

غروری ست در من

پدیدار

که از شوکتش چشم شاهین به وحشت درافتد

که هر شیر شرزه

به هر بیشه از شوکت خشم من مضطر افتد

غروری ست در من

نه

دیوی ست اینجا درون دل من

نه

گویی که آمیخته ست آخشیج خبائث به آب و گل من

غروری ست در من

مرا عاقبت این غرورم به خاک سیه می نشاند

مرا چون پلنگان مغرور

شبی از فراز یکی قله کوه

به رفاترین ژرفی دره ای می کشاند

غروری ست در من

که یک شب به من شربت مرگ را می چشاند

غروری ست در من
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پرنده گفت : " چه بویی ، چه آفتابی ، آه
بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت . "



پرنده از ایوان
پرید ، مثل پیامی پرید و رفت
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمیکرد
پرنده روزنامه نمیخواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمیشناخت
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغ های خطر
در ارتفاع بی خبری میپرید
و لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه میکرد



پرنده ، آه ، فقط یک پرنده بود

فروغ فرخزاد
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عروسک کوکی

عروسک کوکی

بیش از اینها ، آه ، آری
بیش از اینها میتوان خاموش ماند



میتوان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ ، بر قالی
در خطی موهوم ، بر دیوار
میتوان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند میبارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پرهیاهو ترک میگوید



میتوان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کر



میتوان فریاد زد
با صدائی سخت کاذب ، سخت بیگانه
" دوست میدارم "
میتوان در بازوان چیرهء یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود



با تنی چون سفرهء چرمین
با دو پستان درشت سخت
میتوان در بستر یک مست ، یک دیوانه ، یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
میتوان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
میتوان تنها به حل جدولی پرداخت
میتوان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده ، آری پنج یا شش حرف



میتوان یک عمر زانو زد
با سری افکنده ، در پای ضریحی سرد
میتوان در گور مجهولی خدا را دید
میتوان با سکه ای ناچیز ایمان یافت
میتوان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
میتوان چشم ترا در پیلهء قهرش
دکمهء بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
میتوان چون آب در گودال خود خشکید



میتوان زیبائی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
میتوان در قاب خالی ماندهء یک روز
نقش یک محکوم ، یا مغلوب ، یا مصلوب را آویخت
میتوان باصورتک ها رخنهء دیوار را پوشاند
میتوان با نقشهای پوچ تر آمیخت



میتوان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
میتوان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
میتوان با هر فشار هرزهء دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
" آه ، من بسیار خوشبختم "

فروغ

بی نهایت این شعرش رو دوس دارم
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
در انتظار مرگ
شبیه گربه یی که بروی
تختی می پرد

برای همسرم بسیار متاسفم.

او این تن خشک و سفید مرا
خواهد دید.
یک بار تکانش می دهد،
بعد شاید
باری دیگر.
" هنک "
هنک جواب نخواهد داد.

مرگم نیست که نگرانم می کند،
همسرم است
تنها کنار توده یی از هیچ.

می خواهم بداند
تمام شب هایی که کنار او
آرمیده ام
حتی تمام بگو مگو های بیهوده
بسیار با شکوه بود
و واژگان دشواری که همواره
از گفتنشان وحشت داشته ام
اکنون می تواند گفته شود؛

دوستت می دارم.


« بوکوفسکی »
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر درخت اقاقیا تکیه می دهی
و برگها می ریزند
برگهای کوچک و زرد پناهت می دهند
ابرها می آیند و تو باران را خواهی دید
و پنجره هایی که هر روز با حجم تنهایی آدم
شکلی دوباره می گیرند
با شانه های خمیده تکیه می دهی و نگاه می کنی
صدای تابی که آرام ، می آید و می رود
می آید و می رود....
کودکی تاب خورده است و رفته است
با گیسوانی لرزان در باد.....و تو
تو هنوز نگاه می کنی به رد گامهایی که بر شن ها دویده اند
بر شن ها می دوی اما، آما کودکی باز نمی گردد!
بر در خت اقاقیا برگی نمانده است!
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
و آنچه بود آش دهان سوزی نبود،
این شب است، آری شبی بس هولناک
لیک پشت تپه هم روزی نبود.

« اخوان ثالث »
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


پشت کاجستان، برف
برف، یک دسته کلاغ
جاده یعنی غربت
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب
شاخ پیچک، و رسیدن، و حیاط

من، و دلتنگ، و این شیشه‌ی خیس
می‌نویسم، و فضا
می‌نویسم، و دو دیوار، و چندین گنجشک

یک نفر دلتنگ است
یک نفر می‌بافد
یک نفر می‌شمرد
یک نفر می‌خواند

زندگی یعنی: یک سار پرید
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی‌ها کم نیست: مثلا این خورشید،
کودک پس‌فردا،
کفتر آن هفته

یک نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است
و هنوز، آب می‌ریزد پایین، اسب‌ها می‌نوشند

قطره‌ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در تاریکی بی آغاز و پایان
دردی در روشنی انتظارم رویید
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم :
اتاقی بی وزن تهی نگاهم را پر کرد
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد
پس من کجا بودم ؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت
و من انعکاسی بودم
که بیخودانه همه خلوت ها را به هم می زد
و در پایان همه رویاها در سایه بهتی فرو می رفت

من در پس در تنها مانده بودم
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود ،
در گنگی آن ریشه داشت
آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود ؟


سهراب
 

Similar threads

بالا