غزل و قصیده

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
الا ای شمع دل را روشنایی
که جانم با تو دارد آشنایی
چو دل پیوست با تو گو همی‌باش
میان جان و تن رسم جدایی
گرفتار تو زآن گشتم که روزی
به تو از خویشتن یابم رهایی
دلم در زلف تو بهر رخ تست
که مطلوب است در شب روشنایی
منم درویش همچون تو توانگر
که سلطان می‌کند از تو گدایی
مرا دی نرگس مست تو می‌گفت
منم بیمار تو نالان چرایی؟
بدو گفتم از آن نالم که هر سال
چو گل روزی دو سه مهمان مایی
نه من یک شاعرم در وصف رویت
که تنها می‌کنم مدحت سرایی،
طبیعت «عنصری» عقلم «لبیبی»
دلم هست «انوری» دیده «سنایی»
اگر خاری نیفتد در ره نطق
بیاموزم به بلبل گل ستایی
من و تو سخت نیک آموخته‌ستیم
ز بلبل مهر و از گل بی‌وفایی
تو را این لطف و حسن ای دلستان هست
چو شعر سیف فرغانی عطایی
گشایش از تو خواهد یافت کارم
که هم دلبندی و هم دلگشایی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آتشین خوی مرا پاس دل من نیست نیست
برق عالم سوز را پروای خرمن نیست نیست
مشت خاشکی کجا بندد ره سیلاب را ؟
پایداری پیش اشکم کار دامن نیست نیست
آنقدر بنشین که برخیزد غبار از خاطرم
پای تا سر ناز من هنگام رفتن نیست نیست
قصه امواج دریا را ز دریا دیده پرس
هر دلی آگه ز طوفان دل من نیست نیست
همچو نرگس تا گشودم چشم پیوستم به خک
گل دوروزی بیشتر مهمان گلشن نیست نیست
ناگزیر از ناله ام در ماتم دل چون کنم ؟
مرهم داغ عزیزان غیر شیون نیست نیست
در پناه می ز عقل مصلحت بین فارغیم
در کنار دوست بیم از طعن دشمن نیست نیست
بر دل پکان نیفتد سایه آلودگی
داغ ظلمت بر جبینم صبح روشن نیست نیست
نیست در خاطر مرا اندیشه از گردون رهی
رهرو آزاده را پروای رهزن نیست نیست
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
باده ی مست
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوسکنان
نیم شب دوش ببالین من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد بآواز حزین
گفت: ای عاشق دیرینه ی من خوابت هست؟
عاشقی را که چنین باده ی شبگیر دهند
کافر عشق بود، گر نشود باده پرست
برو ای زاهد و بر درد کشان خرده مگیر
که ندادند جزاین تحفه بما روز الست
آنچه او ریخت به پیمانه ی ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است و گر باده ی مست
خنده ی جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه ی حافظ بشکست
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يك نظرمستانه كردي عاقبت
عقل راديوانه كردي عاقبت
باغم خودآشناكردي مرا
ازخودم بيگانه كردي عاقبت
دردل من گنج خودكردي نهان
جاي درويرانه كردي عاقبت
سوختي درشمع رويت جان من
چاره پروانه كردي عاقبت
قطره اشك مراكردي قبول
قطره رادردانه كردي عاقبت
كردي اندركل موجودات سير
جان من كاشانه كردي عاقبت
زلف راكردي پريشان خلق را
خانمان ويرانه كردي عاقبت
موبه موراجاي دلهاساختي
موبه دلهاشانه كردي عاقبت
دردهان خلق افكندي مرا
فيض راافسانه كردي عاقبت
(فيض كاشاني)
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
می‌دمد صبح و کله بست سحاب
الصبوح الصبوح یا اصحاب
می‌چکد ژاله بر رخ لاله
المدام المدام یا احباب
می‌وزد از چمن نسیم بهشت
هان بنوشید دم به دم می ناب
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشین دریاب
در میخانه بسته‌اند دگر
افتتح یا مفتح الابواب
لب و دندانت را حقوق نمک
هست بر جان و سینه‌های کباب
این چنین موسمی عجب باشد
که ببندند میکده به شتاب
بر رخ ساقی پری پیکر
همچو حافظ بنوش باده ناب
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بیایید بیایید به گلزار بگردیم
بر این نقطه اقبال چو پرگار بگردیم
بیایید که امروز به اقبال و به پیروز
چو عشاق نوآموز بر آن یار بگردیم
بسی تخم بکشتیم بر این شوره بگشتیم
بر آن حب که نگنجید در انبار بگردیم
هر آن روی که پشت است به آخر همه زشت است
بر آن یار نکوروی وفادار بگردیم
چو از خویش برنجیم زبون شش و پنجیم
یکی جانب خمخانه خمار بگردیم
در این غم چو نزاریم در آن دام شکاریم
دگر کار نداریم در این کار بگردیم
چو ما بی‌سر و پاییم چو ذرات هواییم
بر آن نادره خورشید قمروار بگردیم
چو دولاب چه گردیم پر از ناله و افغان
چو اندیشه بی‌شکوت و گفتار بگردیم
:gol:مولوی:gol:
 

Siren

عضو جدید
گر بدین گونه سر زلف تو افشان ماند
هر چه مجموعه دل هاست پریشان ماند
چو درآیم خم زلف تو به چوگان بازی
ای بسا گوی که در حسرت چوگان ماند
واقف از معنی خورشید ازل دانی کیست
آن که در صورت زیبای تو حیران ماند
حال در مانده‌ی عشق تو نمی‌داند چیست
دردمندی که در اندیشه‌ی درمان ماند
هر نظرباز که بیند لب خندان تو را
تا قیامت سرانگشت به دندان ماند
یک سحر کاش که در دامن گل‌زار آیی
تا گل از شرم رخت سر به گریبان ماند
بی تو از هیچ دلی صبر نمی‌باید ساخت
کاین محال است که در عالم امکان ماند
گفتم آباد توان ساخت دلم را گفتا
حسن این خانه همین است که ویران ماند
جز ندامت ثمری عشق ندارد آری
هر که شد در پی این کار پشیمان ماند
کف بزن کام بجو باده بخور ساده بخواه
کادمیزاده دریغ است که حیوان ماند
گر به تحقیق تویی قاتل صاحب نظران
نیک بخت آن که سرش بر سر میدان ماند
راستی جز خم ابروی تو شمشیری نیست
که به شمشیر شهنشاه سخن دان ماند
ظل حق ناصردین ماه فلک، شاه زمین
آن که در بزم به خورشید درخشان ماند
مدحت خسرو اسلام فروغی بسرای
تا همی نام تو بر صفحه دوران ماند

فروغی بسطامی
 

Siren

عضو جدید
ز اختران جگرم چند پر شرر ماند
خدا کند که نه خاور نه باختر ماند
ز شام گاه قیامت کسی نیندیشد
که در فراق تو یک شام تا سحر ماند
ز سر پرده غیب آن کسی خبردار است
که با حضور تو از خویش بی خبر ماند
دلی که زد به دو زلف تو لاف یک رنگی
چو نافه غرق به خونابه‌ی جگر ماند
هزار فتنه ز هر حلقه‌ای برانگیزد
شبی که عقرب زلف تو بر قمر ماند
دلت به سینه‌ی سیمین ز سنگ ساخته‌اند
که تیر ناله‌ی عشاق بی اثر ماند
چو شام زلف تو سر منزل غریبان است
دل غریب من آن به که در سفر ماند
گر اعتقاد به دامان محشر است تو را
مهل که دامنم از خون دیده که ماند
من از وجود تو غافل نی‌ام در آن غوغا
که بی خبر پدر از حالت پسر ماند
ز نارسایی طومار عمر می‌ترسم
که وصف جعد رسای تو مختصر ماند
فتد به روی تو ای کاش دیده یوسف را
که محو حسن تو در اولین نظر ماند
چه دانه‌ها که نکشتیم در زمین امید
دریغ و درد گر این کشته بی‌ثمر ماند
خواص باده ز آب حیات بیشتر است
علی‌الخصوص که در شیشه بیشتر ماند
از آن شراب مرا کاسه‌ای بده ساقی
که سر نماند و کیفیتش به سر ماند
پرستش صنمی کن که روی روشن او
برای انور گنجور نامور ماند
ستوده خان معیر که در ممالک شاه
به مهر او همه جا گنج معتبر ماند
یگانه گوهر درج شرف حسین علی
که بحر با کف او خالی از گهر ماند
خدا یمین ورا آفریده بهر همین
که زر فشاند و از زر عزیزتر ماند
قدم به خاک فروغی نهد پی درمان
به درد عشق جگر خسته‌ای که در ماند

فروغی بسطامی
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بکشت غمزه‌ی آن شوخ بی‌گناه مرا
فکند سیب زنخدان او به چاه مرا
غلام هندوی خالش شدم ندانستم
کاسیر خویش کند زنگی سیاه مرا
دلم بجا و دماغم سلیم بود ولی
ز راه رفتن او دل بشد ز راه مرا
هزار بار فتادم به دام دیده و دل
هنوز هیچ نمیباشد انتباه مرا
ز مهر او نتوانم که روی برتابم
ز خاک گور اگر بردمد گیاه مرا
به جور او چو بمیرم ز نو شوم زنده
اگر به چشم عنایت کند نگاه مرا
عبید از کرم یار بر مدار امید
که لطف شامل او بس امیدگاه مرا
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ز حد گذشت جدائی ز حد گذشت جفا
بیا که موسم عیشست و آشتی و صفا
لبت به خون دل عاشقان خطی دارد
غبار چیست دگر باره در میانه‌ی ما
مرا دو چشم تو انداخت در بلای سیاه
و گرنه من که و مستی و عاشقی ز کجا
کجا کسیکه از آن چشم ترک وا پرسد
که عقل و هوش جهانی چرا کنی یغما
ز زلف و خال تو دل را خلاص ممکن نیست
که زنگیان سیاهش نمی‌کنند رها
دلم ز جعد تو سودائی و پریشانست
بلی همیشه پریشانی آورد سودا
عبید وصف دهان و لب تو میگوید
ببین که فکر چه باریک و نازکست او را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من مست می عشقم هشیار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
امروز چنان مستم از باده‌ی دوشینه
تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد
تا هست ز نیک و بد در کیسه‌ی من نقدی
در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد
آن رفت که می‌رفتم در صومعه هر باری
جز بر در میخانه این بار نخواهم شد
از توبه و قرایی بیزار شدم، لیکن
از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد
از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت
وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شد
چون یار من او باشد، بی‌یار نخواهم ماند
چون غم خورم او باشد غم‌خوار نخواهم شد
تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم
تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد
چون ساخته‌ی دردم در حلقه نیارامم
چون سوخته‌ی عشقم در نار نخواهم شد
تا هست عراقی را در درگه او باری
بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد

 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ای جان ای جان فی ستر الله
اشتر می‌ران فی ستر الله
:gol::gol:
جام آتش درکش درکش
پیش سلطان فی ستر الله
:gol::gol:
ساغر تا لب می‌خور تا شب
اندر میدان فی ستر الله
:gol::gol:
چشمش را بین خشمش را بین
پنهان پنهان فی ستر الله
:gol::gol:
یاری شنگی پروین رنگی
آمد مهمان فی ستر الله
:gol::gol:
دیدم مستش خستم دستش
آسان آسان فی ستر الله
:gol::gol:
ساقی برجه باده درده
پنگان پنگان فی ستر الله

:gol::gol:
:gol:مولوی:gol:
:gol::gol:
 

m2002k

عضو جدید
کاربر ممتاز
:heart:
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را
روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن
مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را
ای موافق صورت و معنی که تا چشم منست
از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را
گر به سر می‌گردم از بیچارگی عیبم مکن
چون تو چوگان می‌زنی جرمی نباشد گوی را
هر که را وقتی دمی بودست و دردی سوختست
دوست دارد ناله مستان و هایاهوی را
ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق
کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را
بوستان را هیچ دیگر در نمی‌باید به حسن
بلکه سروی چون تو می‌باید کنار جوی را
ای گل خوش بوی اگر صد قرن بازآید بهار
مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را
سعدیا گر بوسه بر دستش نمی‌یاری نهاد
چاره آن دانم که در پایش بمالی روی را

"سعدي"
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مهر از تو ندیدم و وفا هم
جور از تو کشیدم و جفا هم
چیزی به دلت اثر ندارد
آسوده ز وردم از دعا هم
یک دل ز تو شادمان ندیدم
غیر از تو ملول و آشنا هم
چشمت ز نگاه مردم‌افکن
قلاش فکند و پارسا هم
زلفت ز کمند پیچ در پیچ
درویش گرفت و پادشا هم
از دیر و حرم مسافران را
مقصود تویی و مدعا هم
من اول و آخری ندارم
مبدا تویی و منتها هم
هر منظرت از مه دو هفته
شهری متحیرند ما هم
بالای تو هر کجا نشیند
بس فتنه که خیزد و بلا هم
چندان نگه تو بی‌خودم کرد
کز خویش گذشتم از خدا هم
تا زان سر کوی پا کشیدم
دستم از کار رفت و پا هم
در دور دهان و چشم ساقی
از زهد برستم از ریا هم
بس خرقه به کوی می فروشان
رهن می ناب شد روا هم
از جلوه‌ی مهوشی فروغی
مغلوب هوس شدی هوا هم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[FONT=Arial,Bold][FONT=Arial,Bold][FONT=Arial,Bold]
آينه در جواب من باز سكوت مي کند
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT][FONT=Arial,Bold][FONT=Arial,Bold]اين شفق است يا فلق ؟ مغرب و مشرقم بگو[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]من به کجا رسيده ام ؟ جان دقايقم بگو[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]آيينه در جواب من باز سكوت مي آند[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]باز مرا چه مي شود ؟ اي تو حقايقم بگو[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]جان همه شوق گشته ام طعنه ي ناشنيده را[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]در همه حال خوب من با تو موافقم بگو[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]پاك آن از حافظه ات شور غزلهاي مرا[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]شاعر مرده ام بخوان گور علايقم بگو[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]با من کور وکر ولي واژه به تصوير مكش[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]منظره هاي عقل را با من سابقم بگو[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]من که هر آنچه داشتم اول ره گذاشتم[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]حال براي چون تويي اگر که لايقم بگو[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]يا به زوال مي روم يا به کمال مي رسم[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]يكسره کن کار مرا بگو که عاشقم بگو
[/FONT][/FONT]​
[FONT=Arial,Bold]
[FONT=Arial,Bold][FONT=Arial,Bold][FONT=Arial,Bold]
محمد علي بهمني
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ترک چشمش که مست و مخمور است
خون ما گر بریخت معذور است
کوی معشوق عرصه‌ی محشر
بانگ عشاق نغمه‌ی صور است
خسرو عشق چون به قهر آید
صبر مغلوب و عقل مقهور است
همه از زورمند در حذرند
من ز سرپنجه‌ای که بی‌زور است
با وجود بلای عشق خوشم
که ز بالای او بلا دور است
برنیاید به صد هزاران جان
از دهان تو آن چه منظور است
گر به شیرین لب تو جان ندهم
چه کنم با سری که پر شور است
من و بختی که مایه‌ی ظلمت
تو و رویی که چشمه‌ی نور است
می فروش از لب تو وام گرفت
نشنه‌ای که آن در آب انگور است
داستان فروغی و رخ دوست
نقل موسی و آتش طور است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عزم آن دارم كه امشب نيم مست
پاي كوبان كوزه‌ي دردي به دست

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]سر به بازار قلندرها نهم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]پس به يك ساعت ببازم هر چه هست [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]تا كي از تزوير باشم رهنماي؟ [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]تا كي از پندار باشم خود پرست؟ [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]پرده ي‌ پندار مي‌بايد دريد[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]توبه‌ي تزوير مي‌بايد شكست [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]ساقيا در ده شرابي دلگشاي [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]هین كه دل برخاست غم در سر نشست [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]تو بگردان دور تا ما مردوار[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]دور گردون زير پاي آريم پست [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]مشتري را خرقه از سر بركشيم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]زهره را تا حشرگردانيم مست[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]پس چو عطار از جهت بيرون شويم [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]بي جهت در رقص آييم از الست[/FONT] :gol:



 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دلا در عشق تو صد دفترستم
که صد دفتر ز کونین ازبرستم

منم آن بلبل گل ناشکفته
که آذر در ته خاکسترستم

دلم سوجه ز غصه وربریجه
جفای دوست را خواهان ترستم

مو آن عودم میان آتشستان
که این نه آسمانها مجمرستم

شد از نیل غم و ماتم دلم خون
بچهره خوشتر از نیلوفرستم

درین آلاله در کویش چو گلخن
بداغ دل چو سوزان اخگرستم

نه زورستم که با دشمن ستیزم
نه بهر دوستان سیم و زرستم

ز دوران گرچه پر بی جام عیشم
ولی بی دوست خونین ساغرستم

چرم دایم درین مرز و درین کشت
که مرغ خوگر باغ و برستم

منم طاهر که از عشق نکویان
دلی لبریز خون اندر برستم

:gol:باباطاهر:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست

یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست


در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن

یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست


من رفته از میانه و او در کنار من

با آن نگار عیش بدینسانم آرزوست


جانا، ز آرزوی تو جانم به لب رسید

بنمای رخ، که قوت دل و جانم آرزوست


گر بوسه‌ای از آن لب شیرین طلب کنم

طیره مشو، که چشمه‌ی حیوانم آرزوست


یک بار بوسه‌ای ز لب تو ربوده‌ام

یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست


ور لحظه‌ای به کوی تو ناگاه بگذرم

عیبم مکن، که روضه‌ی رضوانم آرزوست


وز روی آن که رونق خوبان ز روی توست

دایم نظاره‌ی رخ خوبانم آرزوست


بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل

پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست


سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است

خوشتر ازین و آن چه بود؟ آنم آرزوست


ایمان و کفر من همه رخسار و زلف توست

در بند کفر مانده و ایمانم آرزوست


درد دل عراقی و درمان من تویی

از درد بس ملولم و درمانم آرزوست:gol:
 

m2002k

عضو جدید
کاربر ممتاز
در دلم بنشسته‌ای بیرون میا
نی برون آی از دلم در خون میا
چون ز دل بیرون نمی‌آیی دمی
هر زمان در دیده دیگرگون میا
چون کست یک ذره هرگز پی نبرد
تو به یک یک ذره بوقلمون میا
غصه‌ای باشد که چون تو گوهری
آید از دریا برون بیرون میا
سرنگون غواص خود پیش آیدت
تو ز فقر بحر در هامون میا
گر پدید آیی دو عالم گم شود
بیش از این ای لولو مکنون میا
نی برون آی و دو عالم محو کن
گو برون از تو کسی اکنون، میا
چون تو پیدا می‌شوی گم می‌شوم
لطف کن وز وسع من افزون میا
چون به یک مویت ندارم دست رس
دست بر نه برتر از گردون میا
چون ز هشیاری به جان آمد دلم
بی‌شرابی پیش این مجنون میا
بدره‌ی موزون شعرت ای فرید
بسته‌ی این بدره‌ی موزون میا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بهار عشق

روان پرور بود خرم بهاری
که گیری پای سروی دست یاری
و گر یاری ندارد لاله رخسار
بود یکسان به چشمت لاله و خار
چمن بی همنشین زندان جانست
صفای بوستان از دوستان است
غمی در سایه جانان نداری
و گر جانان نداری جان نداری
بهار عاشقان رخسار یار است
که هر جا نوگلی باشد بهار است

:gol:رهی معیری:gol:
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مدام ذکر ملک این کلام شیرین باد
که خسرو ملکان شاه ناصرالدین باد
کبوتری که نیاید به زیر پنجه‌ی شاه
سرش ز دست قضا پایمال شاهین باد
سمند چرخ که بی‌تازیانه می‌رقصد
پی سواری او زیر زین زرین باد
کفش همیشه به شمشیر جوهرافشان است
سرش هماره به دیهیم گوهر آگین باد
نشیب حضرت او سجده‌گاه خورشید است
فراز رایت او بوسه‌گاه پروین باد
بساط بارگهش چهره‌ی امیران است
چراغ انجمنش دیده‌ی سلاطین باد
غبار رزمگهش بر سر سماوات است
شهاب تیزپرش در دل شیاطین باد
زمانه در صف میدان او به توصیف است
ستاره بر در ایوان او به تحسین باد
جمال او همه روز آفتاب اجلال است
جلال او همه شب آسمان تمکین باد
رخ محب وی از جام باده گلگون است
کنار خصم وی از خون دیده رنگین باد
همه دعای فروغی به دولت شاه است
همیشه ورد زبان فرشته آمین باد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار

صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد


غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل

شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد


هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد


جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد


در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد


آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر

کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد:gol:
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
میکند سلسله‌ی زلف تو دیوانه مرا
میکشد نرگس مست تو به میخانه مرا
متحیر شده‌ام تا غم عشقت ناگاه
از کجا یافت در این گوشه‌ی ویرانه مرا
هوس در بناگوش تو دارد دل من
قطره‌ی اشگ از آنست چو دردانه مرا
دولتی یابم اگر در نظر شمع رخت
کشته و سوخته یابند چو پروانه مرا
درد سر میدهد این واعظ و میپندارد
کالتفاتست بدان بیهده افسانه مرا
چاره آنست که دیوانگیی پیش آرم
تا فراموش کند واعظ فرزانه مرا
از می مهر تو تا مست شدم همچو عبید
نیست دیگر هوس ساغر و پیمانه مرا
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای فرستاده سلامم به سلامت باشی
غمم آن نیست که قادر به غرامت باشی
گل که دل زنده کند بوی وفایی دارد
تو مگر صاحب اعجاز و کرامت باشی
خانه ی دل نه چنان ریخته از هم که در او
سر فرود آری و مایل به اقامت باشی
دگرم وعده ی دیدار وفایی نکند
مگر ای وعده ، به دیدار قیامت باشی
شبنم آویخت به گلبرگ که ای دامن چک
سزدت گر همه با اشک ندامت باشی
می کنم بخت بد خویش شریک گنهت
تا نه تنها تو سزاوار ملامت باشی
ای که هرگز نکند سایه فراموش تو را
یاد کردی به سلامم به سلامت باشی

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چگونه؟ (غزلي از محمد علي بهمني):gol:

چگونه هم نباشم با شما خوبان و هم باشم
که می­میرم اگر یکدم دم بی­بازدم باشم
نبودن یا نه؟ بودن مسأله این نیست می­خواهندـ
که من هم گاهگاهی در حواشی بیش و کم باشم
و می­خواهند نه ، حتی زبانم برنمی­تابد
مبادا بیش از این شرمنده خون قلم باشم
منی که شاعر دلخندها بودم زبانم لال
اگر دلمویه پرداز و اگر تسلیم غم باشم:gol:
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
کرد فارغ گل رویت ز گلستان ما را
کفر زلف تو برآورد ز ایمان ما را
تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت
خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را
ما که در عشق تو آشفته و شوریده شدیم
می‌کند حلقه‌ی زلف تو پریشان ما را
تا به دامان وصالت نرسد دست امید
دست کوته نکند اشگ ز دامان ما را
در ره کعبه‌ی وصل تو ز پا ننشینیم
گرچه در پا شکند خار مغیلان ما را
ای عبید از پی دل چند توان رفت آخر
کرد سودای تو بس بی سر و سامان ما را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دريا:gol:
دريا شدهست خواهر و من هم برادرش
شاعرتر از هميشه نشستم برابرش

خواهر سلام! با غزلی نيمه آمدم
تا با شما قشنگ شود نيم ديگرش

میخواهم اعتراف کنم هر غزل که ما
با هم سروده ايم جهان کرده از برش

خواهر! زمان، زمان برادرکشیست باز
شايد به گوشها نرسد بيت آخرش

با خود ببر مرا که نپوسد در اين سکون
شعری که دوست داشتی از خود رهاترش

دريا سکوت کرده و من حرف میزنم
حس میکنم که راه نبردم به باورش

دريا! منم! هم او که به تعداد موجهات
با هر غروب خورده بر اين صخرهها سرش

هم او که دل زدست به اعماق و کوسه ها
خون میخورند از رگ در خون شناورش

خواهر! برادر تو کم از ماهيان که نيست
خرچنگها مخواه بريسند پيکرش

دريا سکوت کرده و من بغض کرده ام
بغض برادرانه ای از قهر خواهرش:gol:

*محمد علی بهمنی*


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گله از یار :gol:

برو ای ترک که ترک تو ستمگر کردم
حیف از ان عمر که در پای تو من سر کردم

عهد و پیمان تو با ما و وفا بادگران
ساده دل من که قسم های تو باورکردم

به خدا کافر اگر بود به رحم امده بود
زان همه ناله که من پیش تو کافر کردم

تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار
گشتم اواره وترک سرو همسر کردم

زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی
که من از خارو خس بادیه بستر کردم

در و دیوار به حال دل من زار گریست
هر کجا ناله ناکامی خود سر کردم

وز غمت داغ پدر دیدم و چون در یتیم
اشکریزان هوس دامن مادر کردم

اشک از اویزه ی گوش تو حکایت میکرد
پند از این گوش پذیرفتم از ان رد کردم

پس از این گوش فلک نشنود افغان کسی
که من این گوش ز فریاد وفغان کر کردم

ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در
دیده را حلقه صفت دوخته بر در کردم

شهریارا به جفا کرد چو خاکم پا مال
انکه من خاک رهش را به سر افسر کردم
:gol:
 
  • Like
واکنش ها: floe

amator-2

عضو جدید
...من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم
طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
كه دراين دامگه حادثه چون افتادم
...
خيلي دوسش دارم.مخصوصا اين دو بيتو
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا