کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

raziarchitect

عضو جدید
حالا من یه گوشه تنهام با یه عکس یادگاری
رفتی بی وفا و گفتی که منو دوسم نداری
حالا باز دوباره بارون می خوره رو تن شیشه
اخه چی کم شده از تو که می ری واسه همیشه
عزیزم دنیا کوچیکه تو بگو اخه کجایی
یاد تو می افتم هر وقت
هی می گم جای تو خالی
هی میگم جای تو خالی
تو شبای پر ستاره
دل من هواتو داره
یاد من می مونه نیستی
بودنت خواب و خیاله
روی بام خاطراتت من کبوتر شدم اما
با یه سنگ نفرت تو پریدم از بوم دنیا
حالا بعد رفتن تو من یه گوشه ای نشستم
هی می گم کجایی اخر اخه من دل به کی بستم
دیگه خسته ام از این عشق خیالی
هی میگم جای تو خالی


 

raziarchitect

عضو جدید
............

............

یا تا لیلی و مجنون شویم افسانه اش با من
بیا با من به شهر عشق رو کن خانهاش با من
نگو دیوانه کو زنجیر گیسو را زهم وا کن
دل دیوانه ی دیوانه ی دیوانه اش با من
بیا تا سر به روی شانه ی هم راز دل گوییم
اگر مویت به رویت شد پریشان شانه اش با من
نگو دیگر به من اندر دل اتش نمیسوزد
تو گرمم کن به افسونت گرمی افسانه اش با من
چه بشکن بشکنی دارد فلک بر حال سرمستان
چو پیمان بشکنی بشکستن پیمانه اش با من
در این دنیای وا نفسای بی فردا
خدایا عاشقان را غم مده شکرانهاش با من



لعنت به من...
خدایا دیگه بستمه ه ه ه ه . . . .آخه چرا ؟ ؟
آه.ه.ه......
 

raziarchitect

عضو جدید
خاطره ها ....

....

تو هستي تو رويام تو هستي تو قلبم ولی رفتی و نديدی حال خرابم

توی اين دنيا ... توی اين عالم .... زندگي بي تو برام معنا نداره
همه اون عشق و محبت حس اين دل پاك من
چرا زير سايه يك شب عشقمون از يادت رفت

گله دارم از تو خدايا چرا شد عشق از ما جدا
شب و روز از دوريش بسوزم..........
همه اون عشق و محبت حس اين دل پاك من
چرا زير سايه يك شب عشقمون از يادت رفت

گله دارم از تو خدايا چرا شد عشق از ما جدا
.
.
تن من ديگه نایی نداره با زندگی كاری نداره

من با اشك،شب و روز واسه برگشتنت دست به دامن خدام

ميبينم من که انگار توی قلبت نيست احساس نميخوای كه برگردی پيشم.....


......
 

maryam.a.a

عضو جدید
تنهاییامو بعد از این با قلب کی قسمت کنم...
واسه فراموش کردنت باید به چی عادت کنم...
تو باید از من بگذری من باید از تو رد بشم....
کاری نمیتونم کنم باید بیفتی از سرم...
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقتی که نیستی
تمام ترانه ها
روی رخوت تنم
استفراغ میکنند
و من هوس میکنم
زیر دوش آب گرم بتمرگم
ناخنهایم
عجیب وسوسه شده اند
برای کندن تک تک کاشیها
بوی خون بازی می آید
تمام دردهایم
از نبودن تو ست...
قرص های من کجاست؟

 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیشب از دلتنگیت بغضی گلویم را شکست
گریه ای شد بر فراز آرزوهایم نشست
من نگاهت را کشیدم روی تاریخ غزل
تا بماند یادی از روزی که بر قلبم نشست . . .
 

vinca

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ز این تنهایی بگویم ، چه بگویم ؟

ز این تنهایی بگویم ، چه بگویم ؟

:gol: :gol: :gol:

ز این لذت شهوت سازِ تنهاییِ چشمانم ، بگویم ، چه بگویم ؟
ز این موج بلند دلتنگی کوبنده بر تنهایی دستانم !

ز این عشق سوزنده یِ خورشیدِ وجودم بگویم ، چه بگویم ؟
ز این جشن بلند فانوس ها بر گوشه یِ تنهایم!

ز این دلِ بی روزنه یِ پنجره ، بر شیشه یِ تنهاییم بگویم ، چه بگویم ؟
در اوج بلند دلتنگیِ هوس ، شراب تنهایی در دستانم!

ز این پُتک ظریف کوبنده اشک هایم بگویم ، چه بگویم ؟
ز این راز غم انگیز عشق ، امیدی به حافظ ندارم !

ز این زخم گذشته یِ عشق بر دست دلم بگویم ، چه بگویم؟
دیگر این کس مرا صدایِ عاشقانه نمی زند !

ز این تنهایی شهوت انگیز دوست داشتنها بگویم ، چه بگویم؟
بیا باور کن ای دریا مه باران بوده ام روزی !

ز این غبار خسته ی باد در جاده ی غم آلودهِ بگویم ، چه بگویم؟
ندارم جز گناهی که بر گردن تنهایی بگذارم!












 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]بدان كه در اين تنهايي بغض آلود خود فقط به تو مي انديشم[/FONT]
[FONT=&quot]به تو كه تمامي اوقات زندگيم را بياد خاطراتت ، و به ذكر نامت سپري مي كنم[/FONT]
[FONT=&quot]من امشب همچون پرنده شكسته بالي ميخواهم بسوي تو پرواز كنم[/FONT]
[FONT=&quot]توئي كه پرنده شكسته بال و پر را قدرت پرواز مي دهي و به سوي حقيقت سوق مي دهي[/FONT]
[FONT=&quot]توئي كه نيروي تقدس را به من مي بخشي[/FONT]
[FONT=&quot]بيا ، بيا كه من مرواريد عشق را در صدف قلب تو يافتم[/FONT]
[FONT=&quot]و شراره آتش عشق را در چشمانت و ذكر عشق را روي لبانت[/FONT]
[FONT=&quot]اي دوست :[/FONT]
[FONT=&quot]اسم تو به زندگي معنا مي بخشد و ياد تو به زندگي روح مي دهد و وجودت به به زندگي هستي مي بخشد[/FONT]
[FONT=&quot]پس بيا تا معنا و روح زندگي را در صفحه قلب تو بخوانم[/FONT]
[FONT=&quot]بيا تا در ويرانكده دلم بخاطر تو كاخي بسازم تا به درهاي خوشبختي راه يابد[/FONT]
[FONT=&quot]بيا تا جان خويش را فدايت كنم و از برايت مثل شمع بسوزم.[/FONT]
 
  • Like
واکنش ها: ALUK

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک کلبه ی خراب و کمی پنجره
یک ذره آفتاب و کمی پنجره
ای کاش جای این همه دیوار و سنگ
آیینه بود و آب و کمی پنجره
در این سیاه چال سراسر سوال
چشم و دلی مجاب و کمی پنجره
بویی ز نان و گل به همه می رسید
با برگی از کتاب و کمی پنجره
موسیقی سکوت شب و بوی سیب
یک قطعه شعر ناب و کمی پنجره
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیشب دوباره آمده بودی به خواب من

دیدار خوب تو

تا کوچه های کودکی ام

برد پا به پا

شاد و شکفته،ما

فارغ زهست و نیست

در کوچه باغ ها

سرخوش زعطر و بوی نسیمی که می وزید

یک لحظه دست تو

از دست من رها شدو.....

خواب از سرم پرید
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کمر هفته شکست
می توانم بروم پس فردا
نفسی تازه کنم
می توانم راحت
با تکان دادن دستم همه جا پر بزنم
می توانم بروم
و به فرمان دلم
سر دیوار تو دستی بزنم برگردم
ای دل ِ خسته ، به پیش !
برویم
تا دیاری که در آن " ایست ، خبر دار " ی نیست
برویم
تا که چشمانم را
در خیابان بچرانم یک شب
مادرم
چای را دم کرده ست
و سماور سخن از آمدنم می گوید

 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
من نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولیکن آنقدر مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازند به دست کودکی گستاخ و بازی گوش که هر دم، دم گرم خودش را
در وجودم سخت بفشارد و خواب خفتگان خفته را آشفته سازد.
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
الیانا
نامت شبیه قاره ای گمشده
من هم برای زندگیم قاره ای کشف کرده ام
بی مرز و بی حصار ، اما نه مستقل
شبه جزیره ای
که با سراب زمان بندی شد
الیانا
از آن چه دوست داشته ای دفاع کن
وابستگی بدون تعهد
ایین سرزمینت باشد
پیوند ، در سکوت ، شکوفا شود
و ذهن منتقل کند تفاهم ناگفته را
شاید به من بیاموزی
چگونه براندازم
این فصل بدگمانی را
از سرزمین تازه بهارم
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلتنگی های آدمی را باد ترانه‌ای می‌خواند،
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می‌گیرد و
هر دانه برفی به اشکی نریخته می‌ماند،
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده،
اعتراف به عشق‌های نهان و
شگفتگی‌های بر زبان نیاورده،
در این سکوت حقیقتی نهفته است،
حقیقت تو و من.
 

mona.p

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی میکند
همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی میکند
بلبلی در سینه مینالد هنوزم کین چمن
باخزان هم آشتی و گلفشانی میکند
ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی میکند
نای ما خاموش ولی،زهره شیطان هنوز
با همون شور و نوا دارد شبانی میکند
گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی میکند
سالها شد رفته دم سازم ز دست،اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی میکند
بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم دزدکی پیر و الیلم ساختند
اون که گردون میکند با ما نهانی میکند
میرسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی میکند
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ورنه قاضی در قضا نامهربانی میکند
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوش
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
کوچه دلتنگ... دلتنگ لحظه های سبزی که هر روز٬ طلوعی سایه ی مهرش را به گرمی می بخشید.
ولی امشب داغ تنهایی را بر جگر سوخته اش مهر باطل می زند...

یاد پنجره ای که همیشه رو به بالا بود٬ اما امروز سلام نفس گیر مشرقی اش کوچه را به سمت بهت
زدگی به اعماق غروبش می کشاند.
هر روز خاطره ی سرمای صدایی سرخ که سر سبزی را به سخره به دار میکوبید را به سمت فراموش
شدنی ابدی می کشانم.
در حالیکه کتیبه وار ٬ ذره ذره ی خیالم را حک می شود و پنجه کلامش را به دیواره ی ذهنم فریاد....
دارم همه جا را دیوانه می بینم....
و زخمی که تازه تر از دیروز فردا را لب باز می کند....
مرا......... دیوانه می شود...!
 

yassi66

عضو جدید
کاربر ممتاز
عقب تر برو
بگذار بی تو نفس کشیدن را، تجربه کنم
خوب میدانم ،
مادام که نباشی
هوا بی منطق نفس گیر میشود
بـرایم
...

 

لاوي

عضو جدید
وقتی یه آدم میمیره ،صرفنظر از دین ومذهبش ،حتی اگر بدنش پوسیده باشه استخوانهای او را در خاک دفن میکنن
اما یه وقتهایی عزیزترینمون، کاری میکنه که استخوانهای آدم درون بدن نیمه جون میپوسه و تبدیل به خاکستر میشه
 

yassi66

عضو جدید
کاربر ممتاز
یــادم بــاشـــد ، امشب بعضی از آرزوهایم را دَم ِ در بگذارم تــا رفتگـــر ببــــرد ! بیچــاره او

ما بقــی را هم نقــدا" بــا خود بــه گور می بـــرم

ما بقــی همــان " آرزوی بــا تــو بودن " است

نتــرس جانکم
حتــی آرزوی ِ داشتنت را هم بــه کســی نمی دهم
 
آخرین ویرایش:

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این غروب غمزده
بر من ببار
بر برگهای بی طراوت من
اما اب عقیم بی نم باران گذشت و رفت
عابر به سوی من
بر شاخسار من
بر شاخسار بی بر و برگم نظر فکن
اینجا
هر چند چشمه سارا روان نیست
بنشین
بنشین دمی و بر من تنها نگاه کن
عابر
این هیچ التفات شتابان گذشت و رفت
ای پر کشیده جانب ناهید و ماه و مهر
جولان دهنده در دل این واژگون سپهر
هشدار بیم غرش توصان
هشدار بیم بارش و بوران است
بر شاخسار من بنشین
اما پرنده
هیچش به دل نه بیم ز توفان گذشت و رفت
هان آهوی فراری این صحرا
تا دوردست می نگرم
صیاد نیست در پی صید تو بازگرد
قدری درنگ در بر من
قدری درنگ کن
آهو
چون برق و باد هراسان گذشت و رفت
شب می رسید و روز
دلخسته از درنگ
افسرده از بسیط بیابان گذشت و رفت

 

banooyeariayi

عضو جدید
ای چتـــر فروش، چتر هایتــــــــ مال خودتـــــــــ !

امشبــــــــ میخواهمـــــــ خیس شومــــــ

امشبــــــــ میخواهمـــــــ پاکـــــــ شومــــــــ

امشبــــــــ می خواهمــــــــ محـ ــ ــو شومــــــــــ ــ ـ ...
 

banooyeariayi

عضو جدید
تنهایی مان کمی خیابان کم داشت
یک کوچه و یک بوسه ی پنهان کم داشت
من شانه به شانه ی تو راه افتادم
این منظره چند قطره باران کم داشت!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترا من چشم در راهم شباهنکام
که میگیرند در شاخ «تلاجن*» سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛
ترا من چشم در راهم.

شباهنگام، در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام،
گرم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی کاهم؛
ترا من چشم در راهم.
 

FahimeM

عضو جدید
چه می شود تو را، ای من؟
سر کدام خیابان زمانه گذر میکنی؟
در این هوای بی کسی های بی مرام.
در خانه ای را بزن که تورا بخواهدبا تمام تو.
نه بترسد، نه پایان پذیرد، نه حجمی از جسم بی پروایت را مشتری باشد.
 

banooyeariayi

عضو جدید
در چشمانم تنها یی ام را پنهان می کنم


در دلم ، دلتنگی ام را


در سکوتم ، حرفهای نگفته ام را


در لبخندم ، غصه هایم را


دل من چه خردسال است ، ساده می نگرد


ساده می خندد ، ساده می پوشد


دل من از تبار دیوارهای کاهگلی ست


ساده می افتد


ساده می شکند ، ساده می میرد
 

FahimeM

عضو جدید
من در این آبادی پی چیزی میگردم!
پی ریگی نوری لبخندی...
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی شاخه نارونی تا ابدیت جاریست...
واژهاها را باید شست
 

seabride

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
بر لبانم غنچه لبخند پژمرده است
نغمه ام دلگیر و افسرده است
نه سرودی؛ نه سروری
نه هماوازی نه شوری
زندگی گویی ز دنیا رخت بر بسته است.
یا که خاک مرده روی شهر پاشیده است.
این چه آیینی؟ چه قانونی؟ چه تدبیری است؟
من از این آرامش سنگین و صامت عاصیم دیگر
من از این آهنگ یکسان و مکرر عاصیم دیگر
من سرودی تازه می خواهم
جنبشی؛ شوری؛ نشاطی، نغمه ای، فریادهایی تازه می جویم
من به هر آیین و مسلک کو، کسی را از تلاشش باز دارد یاغیم دیگر
من تو را در سینه امید دیرینسال خواهم کشت
من امید تازه می خواهم
افتخاری آسمان گیر و بلند آوازه می خواهم
کرم خاکی نیستم اینک تا بمانم در مخاک خویشتن خاموش!
نیستم شبکور که از خورشید روشنگر بدوزم چشم
آفتابم من که یکجا، یکزمان ساکت نمی مانم.
با پر زرین خورشید افق پیمای روح خویش
من تن بکر همه گلهای وحشی را نوازش می کنم هر روز
جویبارم من که تصویر هزاران پرده در پیشانیم پیداست
موج بی تابم که بر ساحل صدفهای پری می آورم همراه
کرم خاکی نیستم. من آفتابم.
جویبارم، موج بی تابم،
تا به چند اینگونه در یک دخمه بی پرواز ماندن؟
تا به چند اینگونه با صد نغمه بی آواز ماندن؟
شهپر ما آسمانی را به زیر چنگ پرواز بلندش داشت
آفتابی را به خواری در حریم ریشخندش داشت
گوش سنگین خدا از نغمه شیرین ما پر بود
زانوی نصف النهار از پایکوب پر غرور ما
چو بید از باد می لرزید
اینک آن آواز و پرواز بلند و این خموشی و زمینگیری؟
اینک آن همبستری با دختر خورشید
و این همخوابگی با مادر ظلمت
من هر گز سر به تسلیم خدایان هم نخواهم داد،
گردن من زیر بار کهکشان هم خم نمی گردد
زندگی یعنی تکاپو
زندگی یعنی هیاهو
زندگی یعنی شب نو، روز نو، اندیشه نو
زندگی یعنی غم نو، حسرت نو، پیشه نو
زندگی بایست سرشار از تکان و تازگی باشد
زندگی بایست در پیچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذیرد
زندگی بایست یک دم "یک نفس حتی"
ز جنبش وا نماند.
گرچه این جنبش برای مقصدی بیهوده باشد.


زندگی همچنان آب است
آب اگر راکد بماند، چهره اش افسرده خواهد گشت
و بوی گند می گیرد.
در ملال آبگیرش غنچه لبخند می میرد.
آهوان عشق از آب گل آلودش نمی نوشند.
مرغکان شوق در آئینه تارش نمی جوشند.
من سر تسلیم بر درگاه هر دنیای نادیده فرو می آورم جز مرگ.
من ز مرگ از آن نمی ترسم که پایانیست بر طور یک آغاز.
بیم من از مرگ یک افسانه دلگیر بی آغاز و پایان است.
من سرودی را که عطری کهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمی خواهم.
من سرودی تازه خواهم خواند، کش گوش کسی نشنیده باشد.
من نمی خواهم به عشقی سالیان پایبند بودن
من نمی خواهم اسیر سحر یک لبخند بودن
من نه بتوانم شراب ناز از یک چشم نوشیدن
من نه بتوانم لبی را بارها با شوق بوسیدن
من تن تازه، لب تازه، شراب تازه، عشق تازه می خواهم.
قلب من با هر تپش یک آرمان تازه می خواهد.
سینه ام با هر نفس یک شوق، یا یک درد بی اندازه می خواهد
من زبانم لال- حتی یک خدا را سجده کردن، قرن ها او را پرستیدن، نمی خواهم.
من خدای تازه می خواهم
گرچه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر ملک هستی را
گرچه او رونق دهد آیین مطرود بت پرستی را
من به ناموس قرون بردگیها یاغیم
یاغیم من، یاغیم من. گو بگیرندم، بسوزندم
گو به دار آرزوهایم بیاویزند
گو بسنگ ناحق تکفیر
استخوان شعر عصیان قرونم را فرو کوبند
من از این پس یاغیم دیگر.
[/FONT]​
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کدامین لب ها را لب های من بوسیده اند، و کجا، و چرا،
از یاد برده ام، و کدامین بازوان آرمیده اند
تا به صبح به زیر سر من؛ اما باران
امشب سرشار است از اشباح، که آهسته تقه می زنند و آه می کشند
به روی پنجره و سراپا گوش اَند برای پاسخی،
و در قلبم دردی خاموش تیر می کشد
برای پسرکانی به یاد نیامدنی که دیگر بار
با خروشی در نیمه شب به من رو نمی کنند.
بدینسان در زمستان، درختی تنها می ایستد
که هیچ نمی داند کدامین پرندگان ناپدید شده اند یک به یک،
اما خوب می داند که شاخه هایش از پیش خاموش ترند:
نمی توانم بگویم کدامین عشق ها آمده اند و رفته اند،
فقط می دانم که تابستان سرودی جاری کرد در من
برای مدتی کوتاه، که دیگر سرودی در من جاری نیست.


دی جی اینرایت
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا