تأملات فلسفی در ماهیت «دوست داشتن»

S i s i l

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=1]

[/h]


در مکالمات ما واژه ای وجود دارد که از والاترین معانی تا دم دستی ترین کاربردها در باب آن صدق می کند: «عشق» . این واژه را مکررا و در زمینه های معنایی مختلف می شنویم و می گوییم، اما اگر از ما خواسته شود که آن را تعریف کنیم، متعجب و متحیر می مانیم.

اگر هم تعریفی از آن ارائه کنیم درخواهیم یافت که با بسیاری از کاربردهای این واژه، همخوان نیست. آنچه هم اکنون می خوانید بخشی از گزارش نویسنده از یک نشست، درباره «عشق» است؛ نشستی که چند نفر از اهل فلسفه به تامل در باب این اصطلاح پرداختند. شاید چنین تاملی برای جامعه ما، بسیار ضروری به نظر برسد، چرا که به نظر می رسد بعضا ماهیت «عشق» را درنیافتیم و ملزوماتش را فراموش کردیم و از ضرورتش غافل شدیم. این گزارش ناتمام است، ولی مبحث مطرح شده فارغ از پاسخ افراد درباره ماهیت عشق، گویای پیچیدگی این مفهوم است.

داشتم از کتابفروشی فویلز در خیابان چرینگ کروس لندن خارج می شدم که ناگهان با ویراستار مجله «فیلسوف ها» برخورد کردم. فکر کردم شاید او هم مثل من قصد دارد به نمایشگاه کتاب مراجعه کرده و نگاهی به کتاب دنیاهای گمشده نوشته «مایکل بیواتر» بیندازد. البته تمام این اطلاعات بعدا دستگیرم شد و اقرار می کنم که در آن موقع اطلاع چندانی از کتاب یا محل برگزاری نمایشگاه نداشتم.


ویراستار به من گفت: «این کتاب اساسا پیرامون هر چیز ریز و درشتی که دیگر وجود خارجی ندارد، بحث می کند: چیزهایی مثل پرنده عظیم الجثه دودو، صندلی مورد علاقه پدر یا لباس های شنای پشمی!» مطمئن نیستم که آیا واقعا این چیزها را ذکر کرد یا خیر، اما فکر می کردم سمپوزیوم یا همان جلسات ضیافت نیز متعلق به دنیاهای گمشده باشند. البته تجار یا دانشگاهیان هریک تعاریف خاصی از سمپوزیوم دارند، اما به هر تقدیر، تعریف آنها هرچه باشد، به هیچ عنوان به پای جلسات ضیافت یونان باستان با آن غذاها، نوشیدنی ها، فلوت نوازان و... نمی رسد.

پرسیدم: «آیا این جلسات واقعا برچیده شده اند؟ خود شما از این جلسات برپا نمی کنید؟ جوزف چندلر زمانی برایم از نوعی جلسه ضیافت سخن گفته بود که شما و میشل در آن شرکت کرده بودید. ظاهرا در آن جلسه تلاش داشتید ببینید که آیا به یک جوان توصیه می کنید که عاشق شود یا او را به کل از این قضیه منع می کنید او ضمنا اضافه کرد که حتی منازعه بدی هم میان ۲ نفر از فلاسفه درخصوص تفاسیر داروینی در آن جلسه رخ داد.»


ویراستار خندید و گفت: «البته میان آنچه شما تعریف می کنید، با آنچه من در خاطرم است تفاوت وجود دارد؛ اگرچه زمانه به من آموخته است که حتی به خاطرات خودم هم به طور کامل اعتماد نکنم. البته بخشی از گفته های جوزف حقیقت دارد، اما در جلسه ما مثلا خبری از فلوت نوازها نبود! در عوض مباحثه درخصوص ماهیت عشق به وفور وجود داشت.»

از او خواستم آنچه یادش می آید را برایم تعریف کند. از آنجا که محل قرارمان در آن طرف شهر بود و تقریبا یک ساعت تا شروع آن زمان داشتیم، او قبول کرد در حین این که قدم می زنیم، آنچه از آن ضیافت در خاطرش مانده را برایم تعریف کند. با این که باز هم بر ضعف حافظه اش تاکید دارم، اما مطمئنم که او شاهد قابل اعتمادی است.


البته آنچه از نظر خواهید گذراند از بدحافظگی خود من هم مصون نمانده است. علی ای حال، از آنچه او گفت، موارد زیر در ذهن من مانده است.

● پیتر و عقایدش پیرامون عشق
در رستورانی در منطقه سوهو دور هم گرد آمده بودیم. شهرت این منطقه به خاطر پرداختن مردمش به اروس (خدای عشق) زبانزد خاص و عام است. مهمان ها اکثرا یکدیگر را نمی شناختند. دلیل این که آنها را جمع کرده بودم این بود که فکر می کردم شاید نظرات گوناگونی پیرامون مبحث عشق داشته باشند. یادم است که اندکی طول کشید تا مهمان ها با یکدیگر خودمانی شدند و نظراتشان را بی پرده بیان کردند. خوشبختانه فیلسوف «پیتر کیو» هم در میان مدعوین حضور داشت؛ کسی که هرگز از بیان دیدگاه هایش خودداری نمی کند. او با نظراتش پیرامون عشق، تنور بحث ما را روشن کرد. از حرف هایش این جملات یادم مانده است:


«در نمایشنامه پایان بازی ساموئل بکت نوعی مبادله و تقابل وجود دارد. در این نمایشنامه کلاو از هام می پرسد: «آیا به زندگی ای که قرار است بعد از این برایت واقع شود (آخرت) اعتقاد داری؟» هام پاسخ می دهد: «تا حالا که هرچه اتفاق برایم افتاده است، زندگی بعد از این بوده است!»

این مبادله مرا به یاد عشق، یا حداقل عشق زمینی، یا دست کم آنچه که عشاق به دنبالش هستند، می اندازد. عشق شامل تقاضایی برای یک هدف ثابت است، اما در عین حال مشتمل بر یک زوال ناپذیری اجتناب ناپذیر برای آن تقاضا یا تسلیم در قبال آن تقاضا است.


یکی از داستان های کافکا که در آن مردک بیچاره ای به دنبال دست یافتن به قانون بود نیز مرا به یاد بحث عشق می اندازد. آنچه برای او امیدبخش می نمود، وجود شاهراهی به سمت قانون بود که البته دربانی ناملایم، راه رسیدن به قانون را سد کرده بود. مرد به دربان رشوه داد، اما در نهایت دربان جلوی دیدگان مرد، در را بست.

بسیاری از ما مثل این مرد که به دنبال [قانون و] عدالت بود، به دنبال عشق می گردیم؛ عشقی که به مثابه زندگی پس از مرگ است. ما در واقع به کسانی که زندگی شان فاقد عشق است یا کسانی که حتی تمنایی برای نیل به سمت عشق ندارند، به دیده ترحم می نگریم. ما گاهی عشق را پیدا می کنیم، آن را تنفس می کنیم، رنگ و بوی آن را در دنیایمان احساس می کنیم، با این که می دانیم صرفا بازیگران یک داستان هوسبازانه هستیم: بیولوژیک ما از راه رسیده و در را می بندد و بدین سان قدرت انجام هرگونه فعالیتی را از ما سلب می کند.


عشق یعنی عدم تطابق میان ۲ دیدگاه: دیدگاه پارمنیدسی (که می گوید همه یک چیز هستند و هیچ حرکتی متصور نیست) و دیدگاه هراکلیتی (که می گوید همه چیز در حرکت است). از یک سو عشق درصدد دستیابی به امنیت، ثبات، وحدت و ابدیت است: این که ما در اصل برای یکدیگر ساخته شده ایم، این که در هر شرایطی «دوستت خواهم داشت». اما عشق از دیگرسو به تغییرات، ابهامات، حسدورزی ها و جمع اضداد (نوعا بین زن و مرد) دامن می زند. ما به دنبال قله های بلند، آسمان آبی و ابدیت با هم بودن می گردیم که بتواند از فراسوی احتمالات، به ما پر پرواز ببخشد؛ اما چون وجود ما متشکل از ذرات بیولوژیکی الاکلنگی است، در حصول این تعالی ناکام می مانیم.

عشق هوسناک هم که در سطح پایین تری قرار دارد، ما را به جستجوی تماس های فیزیکی وامی دارد. در ترکیب ماده مخدر عشق، ضرر و وحشت هم دخیلند. کندوکاو برای سعادت به هم رسیدن، ما را نسبت به هم آسیب پذیر می کند.


افلاطون بر این باور است که یک تراژدی نویس بایستی کمدی پرداز نیز باشد. درک طلب عشق مستلزم آن است که ما چنگال های تراژدی و لبخندهای کمدی در یک اثر را تشخیص دهیم.

ببینید که ما با جسم یکدیگر با چه جدیتی برخورد می کنیم؛ در عین حال به خنده دار بودن این کار نیز دقت کنید. شوپنهاور می گوید: «عشق می داند چگونه نامه های عاشقانه اش را به چمدان های سلطنتی و دست نوشته های فلاسفه بچسباند. عشق به عنوان عامل پیچیده ترین و بدترین منازعات و مناقشه ها، همه روزه جلوه نمایی می کند. میل جنسی ماهیتا دارای اضطرار است که در پس آن مرگ کوچک حاصل می شود.»



● نوبت به اِلی جوان رسید

سخنان پیتر سوالات زیادی را در ذهن حضار برانگیخت، اما همگی متفق القول پذیرفتند که پیش از شروع بحث باید نظرات دیگران را نیز جویا شد. سپس «الی لونسون»، روزنامه نگار جوانی که در ستون خود اغلب به موضوع عشق می پرداخت، شروع به صحبت کرد.

«حرف هایم را با یک اعتراف آغاز می کنم. نمی دانم آیا تا به حال هرگز عاشق کسی شده ام یا خیر. البته این مساله مرا از سخن گفتن پیرامون عشق وانمی دارد. به نظر من عشق نوعی مرض روانی غیرقابل کنترل و هولناک است که البته از چند عنصر خوب نیز بی بهره نیست. تنها عشق است که می تواند مُهر سکوت بر لبان منطق و عقلانیت بزند.»


بدون خواندن یک قطعه شعر، قطعا هر نوع اظهارنظری پیرامون عشق ناقص خواهد بود. اما شعری که در این شرایط به ذهن خطور می کند، شعر «همسر جوان» اثر دی.اِچ.لارنس است با این مطلع: «درد عشق فراتر از حد تحمل من است....»

با این که می دانم خود لارنس با من همعقیده نخواهد بود، اما از نظر من «درد دوست داشتن تو» به فاصله اندک میان عشق و نفرت یا درد و لذت دلالت ندارد، بلکه به احساس و غم یک موجود ذاتا عقلانی اشاره می کند که در یک حالت روانی گرفتار آمده که در آن عقلانیت جایی ندارد.


یادم می آید در نوجوانی ام نسبت به یکی از دوستانم بسیار علاقه مند شده بودم. دوستی فوق العاده صمیمانه ما سبب شده بود سخن گفتن در مورد مباحث مسخره برخی کتاب ها، برایمان لذت بخش گردد. رفته رفته علاقه من نسبت به این فرد افزایش یافت و احساس کردم که واقعا عاشق او شده ام. حالا که به این ماجرا فکر می کنم، خنده ام می گیرد؛ اما آن زمان اگر سارق مسلحی وارد می شد و می گفت یکی از ما ۲ نفر را باید بکشد، من خودم را انتخاب می کردم؛ چرا که حس می کردم زندگی او از زندگی من ارزشمندتر است.

اسم این قضیه را به خیالم گذاشته بودم عشق؛ و حالا می فهمم که فقط نوعی افسردگی دوران نوجوانی بوده است. البته شاید هم عشق بوده است، چراکه هرکس تعریف منحصربه فردی از عشق دارد. از آنجا که عشق نه یک شیء، بلکه احساس است، بنابراین غیرممکن است بتوان فهمید عشق ۲ فرد با هم سنخیت دارد یا خیر. از این رو آنچه از نظر یک نفر عشق است، شاید از نظر من شهوت باشد و شاید فردی دیگر آن را شیفتگی نام نهد. بدین سان برداشت من این است که تعریف از عشق یک تعریف صرفا شخصی است. نمی توان گفت که ۲ نفر آیا عاشق یکدیگرند یا خیر؛ نمی توان وقتی کسی ادعا می کند که ما یا دیگری را دوست دارد، با او موافقت یا مخالفت کرد. پس چنانچه کسی فکر کند عاشق دیگری است، آن گاه عاشق او شده است.


تویه در ترانه «ویولون نواز بر روی بام» از همسرش گالد می پرسد: «آیا مرا دوست داری؟» او که این سوال گیجش کرده است پاسخ می دهد:«من زن تو هستم!»

تویه پافشاری کرده و می گوید: «بله! می دانم... اما آیا مرا دوست داری؟» گالد سپس چنین می خواند:


«آیا دوستش داری؟ ۲۵ سال است که با او زندگی کرده ام، با او جنگیده ام، با او گرسنگی کشیده ام، ۲۵ سال است. اگر عشق این نیست، پس چیست؟»

دیروز داشتم با یکی از دوستانم در مورد تاب آوری در زیر یک سقف حرف می زدم. به دوستم گفتم تنها چیزهایی که من می خواهم داشته باشم کتاب هایم هستند. دوستم پرسید: «پس تو با شریک زندگی ات چطور کنار می آیی؟!» ما نهایتا به این نتیجه رسیدیم که شاید این تعریف از عشق برای شبه عقلا (مثل خود من!) مناسب باشد: «عشق یعنی دوست داشتن کسی که شما براحتی می توانید کتاب هایتان را با او به اشتراک بگذارید. اگر عشق این نیست، پس چیست؟!»



این ادعا که تنها عشاق می توانند بگویند که آیا واقعا عاشق یکدیگر هستند یا خیر، صدای برخی از فلاسفه که معتقد بودند ممکن است مردم تصور کنند عاشق یکدیگر هستند، اما در واقع در اشتباه باشند را درآورد. خود اِلی هم در پایان سخنانش به یک مثال نقض اشاره کرد. او گفت زن و شوهری را می شناسد که ۱۰ سال طول کشیده است بفهمند احتیاجی نیست از کتابی که هر دویشان قصد خواندنش را دارند، حتما ۲ نسخه تهیه کنند! همه حضار بر قطع نکردن حرف های فرد سخنگو تاکید داشتند. اما نوبت به فیلسوف دیگری به نام هلن کرونین رسید. او که نوبتش با آوردن شام همزمان شده بود، باید علاوه بر عقاید دیگران، با قارچ های با مغز پنیر و سوپ سبزیجات هم دست و پنجه نرم می کرد!



منبع:
B aggini and stangroom ,what more philosophers think
مترجم: محمدهادی کرامتی




گردآوری:پرتال فرهنگی اجتماعی پرشین پرشیا
-
:نویسنده​
روزنامه جام جم ( www.jamejamonline.ir ):منبع

 

Similar threads

بالا