راهي متفاوت براي ابراز عشق

spow

اخراجی موقت
خدا گفت: زمین سردش است. چه كسی میتواند زمین را گرم كند؟ لیلی گفت: من.

خدا شعله‌ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه‌اش گذاشت. سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم. خدا گفت‌: شعله را خرج كن. زمینم را به آتش بكش. لیلی خودش را به آتش كشید. خدا سوختنش را تماشا می‌كرد. لیلی گـُر می‌گرفت. خدا حظ می‌كرد. لیلی می‌ترسید. می‌ترسید آتشش تمام شود. لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت كرد. مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد. آتش زبانه كشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد. خدا گفت: اگر لیلی نبود٬ زمین من همیشه سردش بود.



لیلی گفت: امانتیت زیادی داغ است. زیادی تند است. خاكستر لیلی هم دارد می‌سوزد. امانتیت را پس می‌گیری؟ خدا گفت: خاكسترت را دوست دارم. خاكسترت را پس می‌گیرم... خدا گفت: پایان قصه‌ ات اشك است؛ اشك دریاست؛ دریا تشنگی‌است و من تشنگی‌ام٬ تشنگی و آب. پایانی از این قشنگتر بلدی؟ لیلی گریه كرد. لیلی تشنه‌تر شد. خدا خندید.



خدا مشتی خاك را برگرفت٬ می‌خواست لیلی را بسازد٬ از خود در او دمید. و لیلی پیش از آنكه باخبر شود٬ عاشق شد. سالیانی‌است كه لیلی عشق می‌ورزد. لیلی باید عاشق باشد. زیرا خدا در او دمیده است و هركه خدا در او بدمد٬ عاشق می‌شود. لیلی نام تمام دختران زمین است؛ نام دیگر انسان.



خدا گفت: به دنیایتان می‌آورم تا عاشق شوید. آزمونتان تنها همین است: عشق. و هركه عاشقتر آمد٬ نزدیكتر است. پس نزدیكتر آیید٬ نزدیكتر. عشق٬ كمند من است. كمندی كه شما را پیش من می‌آورد. كمندم را بگیرید و لیلی كمند خدا را گرفت. خدا گفت :عشق فرصت گفتگو است. گفتگو با من. با من گفتگو كنید و لیلی تمام كلمه هایش را به خدا داد. لیلی همصحبت خدا شد. خدا گفت: عشق همان نام من است كه مشتی خاك را بدل به نور می‌كند. لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند.




خدا گفت: لیلی یك ماجراست٬ ماجرایی آكنده از من. ماجرایی كه باید بسازیش. شیطان گفت: تنها یك اتفاق است. بنشین تا بیفتد. آنان كه حرف شیطان را باور كردند نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد ...



... شیطان آدم را در زنجیر می‌خواست. لیلی مجنون را بی‌زنجیر می‌خواست. لیلی می‌دانست خدا چه می‌خواهد. لیلی كمك كرد تا مجنون زنجیرش را پاره كند. لیلی زنجیر نبود. لیلی نمی‌خواست زنجیر باشد. لیلی ماند. زیرا لیلی نام دیگر آزادی است.



... خدا گفت: شمعی باید دور٬ شمعی كه نسوزد٬ شمعی كه بماند. پروانه‌ای كه به شمع ِ نزدیك می‌سوزد٬ عاشق نیست.شب بود٬ خدا شمع روشن كرد. شمع خدا ماه بود. شمع خدا دور بود. شمع خدا پروانه می‌خواست. لیلی٬ پروانه‌اش شد. بال پروانه‌های كوچك زود می‌سوزد٬ زیرا شمع‌ها٬ زیادی نزدیكند. بال لیلی هرگز نمی‌سوزد. لیلی پروانه‌ی شمع خداست. شمع خدا ماه است. ماه روشن است اما نمی‌سوزاند. لیلی تا ابد زیر خنكای شمع خدا می‌رقصد.



... لیلی گفت: قلبم اسب سركش عربی‌ست. بی‌سوار و بی افسار. عنانش را خدا بریده٬ این اسب را با خودت می‌بری؟ مجنون هیچ نگفت. لیلی نگاه كه كرد٬ مجنون دیگر نبود؛ تنها شیهه اسبی بود و رد پایی برشن. لیلی دست بر سینه‌اش گذاشت٬ صدای تاختن می‌آمد. اسب سركش اما در سینه‌ی لیلی نبود.



لیلی می‌دانست كه مجنون نیامدنی‌ست. اما ماند. چشم به راه و منتظر. هزار سال. لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی كرد. مجنون نیامد. مجنون نیامدنی‌ست. خدا از پس هزار سال لیلی را می‌نگریست. چراغانی دلش را. چشم به راهی‌ش را. خدا به مجنون می‌گفت نرود. مجنون حرف خدا را گوش می‌گرفت. خدا ثانیه‌ها را می‌شمرد. صبوری لیلی را.

عشق درخت بود. ریشه می‌خواست. صبوری لیلی ریشه‌اش شد. خدا درخت ریشه‌دار را آب داد ...



لیلی گفت: بس است. دیگر٬ بس است و از قصه بیرون آمد. مجنون دور خودش می‌چرخید. مجنون لیلی را نمی‌دید رفتنش را هم. لیلی گفت: كاش مجنون اینهمه خودخواه نبود. كاش لیلی را می‌دید. خدا گفت: لیلی بمان٬ قصه‌ی بی لیلی را كسی نخواهدخواند. لیلی گفت: این قصه نیست. پایان ندارد. حكایت است. حكایت چرخیدن. خدا گفت: مثل حكایت زمین٬ مثل حكایت ماه. لیلی٬ بچرخ. لیلی گفت: كاش مجنون چرخیدنم را می‌دید. مثل زمین كه چرخیدن ماه را می‌بیند. خدا گفت: چرخیدنت را من تماشا می‌كنم. لیلی بچرخ. لیلی چرخید٬ چرخید و چرخید...



قصه نبود٬ راه بود٬ خار بود و خون... لیلی زخم برمی‌داشت٬ اما شمشیر را نمی‌دید. شمشیرزن را نیز. حریفی نبود. لیلی تنها می‌باخت. زیرا كه قصه٬ قصه‌ی باختن بود. مجنون كلمه بود. ناپیدا و گم. قصه‌ی عشق اما همه از مجنون بود. مجنون نبود. لیلی قصه‌اش را تنها می‌نوشت...



... لیلی گریست و گفت: كاش اینگونه نبود. خدا گفت: هیچ كس جز تو قصه‌ات را تغییر نخواهد داد. لیلی! قصه‌ات را عوض كن. لیلی اما می‌ترسید. لیلی به مردن عادت داشت. تاریخ به مردن لیلی خو كرده بود. خدا گفت: لیلی عشق می‌ورزد تا نمیرد. دنیا لیلی زنده می‌خواهد... لیلی زندگی‌ست. لیلی! زندگی كن. لیلی قصه‌ات را دوباره بنویس.
 

sara-afshar777

عضو جدید
خدا گفت: زمین سردش است. چه كسی میتواند زمین را گرم كند؟ لیلی گفت: من.

خدا شعله‌ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه‌اش گذاشت. سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم. خدا گفت‌: شعله را خرج كن. زمینم را به آتش بكش. لیلی خودش را به آتش كشید. خدا سوختنش را تماشا می‌كرد. لیلی گـُر می‌گرفت. خدا حظ می‌كرد. لیلی می‌ترسید. می‌ترسید آتشش تمام شود. لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت كرد. مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد. آتش زبانه كشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد. خدا گفت: اگر لیلی نبود٬ زمین من همیشه سردش بود.



لیلی گفت: امانتیت زیادی داغ است. زیادی تند است. خاكستر لیلی هم دارد می‌سوزد. امانتیت را پس می‌گیری؟ خدا گفت: خاكسترت را دوست دارم. خاكسترت را پس می‌گیرم... خدا گفت: پایان قصه‌ ات اشك است؛ اشك دریاست؛ دریا تشنگی‌است و من تشنگی‌ام٬ تشنگی و آب. پایانی از این قشنگتر بلدی؟ لیلی گریه كرد. لیلی تشنه‌تر شد. خدا خندید.



خدا مشتی خاك را برگرفت٬ می‌خواست لیلی را بسازد٬ از خود در او دمید. و لیلی پیش از آنكه باخبر شود٬ عاشق شد. سالیانی‌است كه لیلی عشق می‌ورزد. لیلی باید عاشق باشد. زیرا خدا در او دمیده است و هركه خدا در او بدمد٬ عاشق می‌شود. لیلی نام تمام دختران زمین است؛ نام دیگر انسان.



خدا گفت: به دنیایتان می‌آورم تا عاشق شوید. آزمونتان تنها همین است: عشق. و هركه عاشقتر آمد٬ نزدیكتر است. پس نزدیكتر آیید٬ نزدیكتر. عشق٬ كمند من است. كمندی كه شما را پیش من می‌آورد. كمندم را بگیرید و لیلی كمند خدا را گرفت. خدا گفت :عشق فرصت گفتگو است. گفتگو با من. با من گفتگو كنید و لیلی تمام كلمه هایش را به خدا داد. لیلی همصحبت خدا شد. خدا گفت: عشق همان نام من است كه مشتی خاك را بدل به نور می‌كند. لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند.




خدا گفت: لیلی یك ماجراست٬ ماجرایی آكنده از من. ماجرایی كه باید بسازیش. شیطان گفت: تنها یك اتفاق است. بنشین تا بیفتد. آنان كه حرف شیطان را باور كردند نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد ...



... شیطان آدم را در زنجیر می‌خواست. لیلی مجنون را بی‌زنجیر می‌خواست. لیلی می‌دانست خدا چه می‌خواهد. لیلی كمك كرد تا مجنون زنجیرش را پاره كند. لیلی زنجیر نبود. لیلی نمی‌خواست زنجیر باشد. لیلی ماند. زیرا لیلی نام دیگر آزادی است.



... خدا گفت: شمعی باید دور٬ شمعی كه نسوزد٬ شمعی كه بماند. پروانه‌ای كه به شمع ِ نزدیك می‌سوزد٬ عاشق نیست.شب بود٬ خدا شمع روشن كرد. شمع خدا ماه بود. شمع خدا دور بود. شمع خدا پروانه می‌خواست. لیلی٬ پروانه‌اش شد. بال پروانه‌های كوچك زود می‌سوزد٬ زیرا شمع‌ها٬ زیادی نزدیكند. بال لیلی هرگز نمی‌سوزد. لیلی پروانه‌ی شمع خداست. شمع خدا ماه است. ماه روشن است اما نمی‌سوزاند. لیلی تا ابد زیر خنكای شمع خدا می‌رقصد.



... لیلی گفت: قلبم اسب سركش عربی‌ست. بی‌سوار و بی افسار. عنانش را خدا بریده٬ این اسب را با خودت می‌بری؟ مجنون هیچ نگفت. لیلی نگاه كه كرد٬ مجنون دیگر نبود؛ تنها شیهه اسبی بود و رد پایی برشن. لیلی دست بر سینه‌اش گذاشت٬ صدای تاختن می‌آمد. اسب سركش اما در سینه‌ی لیلی نبود.



لیلی می‌دانست كه مجنون نیامدنی‌ست. اما ماند. چشم به راه و منتظر. هزار سال. لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی كرد. مجنون نیامد. مجنون نیامدنی‌ست. خدا از پس هزار سال لیلی را می‌نگریست. چراغانی دلش را. چشم به راهی‌ش را. خدا به مجنون می‌گفت نرود. مجنون حرف خدا را گوش می‌گرفت. خدا ثانیه‌ها را می‌شمرد. صبوری لیلی را.

عشق درخت بود. ریشه می‌خواست. صبوری لیلی ریشه‌اش شد. خدا درخت ریشه‌دار را آب داد ...



لیلی گفت: بس است. دیگر٬ بس است و از قصه بیرون آمد. مجنون دور خودش می‌چرخید. مجنون لیلی را نمی‌دید رفتنش را هم. لیلی گفت: كاش مجنون اینهمه خودخواه نبود. كاش لیلی را می‌دید. خدا گفت: لیلی بمان٬ قصه‌ی بی لیلی را كسی نخواهدخواند. لیلی گفت: این قصه نیست. پایان ندارد. حكایت است. حكایت چرخیدن. خدا گفت: مثل حكایت زمین٬ مثل حكایت ماه. لیلی٬ بچرخ. لیلی گفت: كاش مجنون چرخیدنم را می‌دید. مثل زمین كه چرخیدن ماه را می‌بیند. خدا گفت: چرخیدنت را من تماشا می‌كنم. لیلی بچرخ. لیلی چرخید٬ چرخید و چرخید...



قصه نبود٬ راه بود٬ خار بود و خون... لیلی زخم برمی‌داشت٬ اما شمشیر را نمی‌دید. شمشیرزن را نیز. حریفی نبود. لیلی تنها می‌باخت. زیرا كه قصه٬ قصه‌ی باختن بود. مجنون كلمه بود. ناپیدا و گم. قصه‌ی عشق اما همه از مجنون بود. مجنون نبود. لیلی قصه‌اش را تنها می‌نوشت...



... لیلی گریست و گفت: كاش اینگونه نبود. خدا گفت: هیچ كس جز تو قصه‌ات را تغییر نخواهد داد. لیلی! قصه‌ات را عوض كن. لیلی اما می‌ترسید. لیلی به مردن عادت داشت. تاریخ به مردن لیلی خو كرده بود. خدا گفت: لیلی عشق می‌ورزد تا نمیرد. دنیا لیلی زنده می‌خواهد... لیلی زندگی‌ست. لیلی! زندگی كن. لیلی قصه‌ات را دوباره بنویس.
این نوشته مال خودتونه ؟ خیلی قشنگ بود :gol:
 

spow

اخراجی موقت
ققنوس پرنده عجيبيست.ققنوس هرگز جفتي ندارد و در تنهايي سكنا ميگزيند.منقارش مثل يك ني بلند است و نزديك به صد سوراخ روي منقارش قرار دارد.هر سوراخ صداي خاصي از خود ايجاد ميكند و رازي را آشكار ميكند. چون ترتيبي براي صداها قرار نداده ؛ هميشه غير قابل پيش بيني هست كه كدام صدا زودتر ايجاد ميشود.
وقتي ققنوس آواز سر ميدهد ؛ همه پرندگان آسمان و همه ماهي هاي دريا تحت تاثير قرار ميگيرند.همه بادهاي وحشي با شنيدن اين موسيقي مدهوش كننده؛ و براي درك بهتر آن سكوت ميكنند.
ققنوس هزار سال زندگي ميكند.او زمان مرگ خود را ميداند و وقتي زمان مرگش فرا رسيد صدها درخت را جمع ميكند و آنها را در يك نقطه آتش ميزند و خودش را به درون اين آتش مياندازد.با هر يك از سوراخهاي منقارش فرياد غم انگيزي از روح خود بر مياورد و به همه اعلام ميكند كه مرده است.سپس همه پرندگان و حيوانات جمع ميشوند تا در زمان مرگ ققنوس حاضر باشند.ققنوس آخرين نفس خود را جمع ميكند و بالهاي خود را به هم ميزند تا شعله افروخته تر شود.به زودي شعله و پرنده به تلي از ذغال تبديل ميشوند و از دل اين ذغال گداخته فقط يك جرقه باقي ميماند كه تبديل به يك نوزاد ققنوس ميشود و از آتش بيرون مي آيد.
ققنوس نمونه بارز انسان جستجو گر و آگاه هست.با اينكه هميشه تنهاست ولي با يك آواز و صدا همه كائنات را دور خود جمع ميكند. وقتي به بلوغ كامل رسيد با مرگش زندگي جديدي آغاز ميكند.چنان به عشق اعتقاد دارد كه با اينكه به خيال همه دارد در آتش ميسوزد و از بين ميرود ولي او عشق را آتش و سوزنده نميپندارد و نميگذارد عشقش از بين برود و از همان عشق هم تولدي دوباره ميابد...
 

spow

اخراجی موقت
:gol:اخرین پیام مادر :gol:

وقتی گروه نجات، زن جوان را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه، چیز عجیبی دیدند....

گروه حوادث: همه خاطره های مردم چین از روز دوازدهم مه 2008 (23 اردیبهشت 87) تیره است اما آنان دیگر نمی خواهند وحشت خود در آن زمان را مرور کنند.

زلزله زدگان فقط می خواهند لحظه های جاودان را به یاد بیاورند. نام های قهرمانان بی نشان، معمولی هستند اما یادشان تا ابد در تاریخ چین باقی خواهند ماند.

زندگی آنها در گذشته عادی بود اما پس از فاجعه «سی چوان» خیلی ها تبدیل به قهرمان شدند. شاید این دیگر برای خودشان روشن نباشد که چه کاری انجام دادند، اما حماسه هایی که آفریدند همگی مردم چین را تحت تاثیر خود قرار داده است.

وقتی گروه نجات، زن جوان را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه، چیز عجیبی دیدند. زن با حالتی عجیب به زمین افتاده، زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود.

ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد، سرپرست گروه، دیوانه وار فریاد زد: بیایید، زود بیایید! یک بچه اینجا است. بچه زنده است.

وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه - چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد. نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. او در خواب شیرینش نمی دانست چه فاجعه ای وطنش را ویران کرده و مادرش هنگام حفاظت از جگرگوشه خود قربانی شده است.

مردم وقتی بچه را بغل کردند، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده می شد: عزیزم، اگر زنده ماندی، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت.:gol:
 
  • Like
واکنش ها: bmd

spow

اخراجی موقت
زخم هاي عشق...

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد.
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند.

مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ....

تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت .

تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت .

پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود .

خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد .

پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم ،اینها خراش های عشق مادرم هستند ....
 
  • Like
واکنش ها: bmd

spow

اخراجی موقت
عاشقي از زبان مشاغل مختلف

راننده :

ديگه دارم كم كم ريپ ميزنم مثل ماشينهاي تصادفي شدم اگه همينطوري پيش بره بايد برم زير دست اراقچي قلبمم به روغن سوزي افتاده پدرعشق بسوزه

معلم رياضي :

نميدنم چرا جواب تمام مسائلم بي نهايت ميشه يا بي جواب ميمونه هرچي تفريق ميكنم جمع ميشه هرچي جمع ميكنم كم ميشه از ضرب كه مپرس آه

مهندس كامپيوتر :

اي آنكه مرا دي سي كرده اي و در وجودم ويروس بلاستر 2003 فرستاده اي كي دوباره من را ري پير خواهي كرد ؟ به فرياد گرافيكم برس

دكتر :

چند سالي است كه به زخم مريضانم مرحم ميگذارم و از چنگال مرگ رهايشان ميكنم ! كو طبيبي كه به زخمم مرحم گذارد و دلم را آزاد گرداند

ساغي :
مي ميدهم و غم كسان ميگيرم از لطف تو مي كجا غمين ميبينم حالا كه شدم عاشق ودل در بند است مي را ز شفا بيچاره ترين ميبينم

عينك فروش :

اگر روزي بگويم عاشقم بر من نخنديد كه شغلم عاشقي دارد فراوانبسازم بهر هر چشمي من عينك گرفتارم كند چشمي چه آسان
 
  • Like
واکنش ها: bmd

FROM_HELL

کاربر بیش فعال
هزینه عشق واقعی

پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد .
مادر که در حال آشپزی بود ،دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند.
او نوشته بود :

صورتحساب !!! :child::twisted:
کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان
مراقبت از برادر کوچکم 2.000 تومان
نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3.000 تومان
بیرون بردن زباله 1000 تومان
جمع بدهی شما به من :12.000 تومان !


مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد،چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت:

بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت هیچ
و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که : هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است

وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد. گفت:

مامان .... دوستت دارم :love::w12:

آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:

قبلاً بطور کامل پرداخت شده !!! :w20::thumbsdown:


قابل توجه اونهائی که فکر میکنند مرور زمان انها را بزرگ کرده و حالا که هیکل درشت کردند خدا را هم بنده نیستند.
بعضی وقتها نیازه به این موارد فکر کنیم ...
کسانی که از خانواده دور هستند شاید بهتر درک کنند.


نتیجه گیری منطقی: جایی که احساسات پا میذاره منطق کور میشه!!!
مادر متوجه نشد که پسرش داره سرش کلاه میذاره : جمع بدهی میشه 11.000 تومان نه 12.000 تومان !!!:gol::gol::gol:
__________________
 
  • Like
واکنش ها: spow

spow

اخراجی موقت
ارتباط ایمیلی لیلی ومجنون


لیلی و مجنون

گـلـه مـیـکـرد ز ِ مـجـنـون لـیـلـی


کـه شـده رابـطـه مـان ایـمـیـلـی


حــیــف ازان رابـطـة انـسـانـی


کـه چـنین شـد کـه خـودت میدانی


عـشــق وقـتـی بـشـود داتکـامی


حـاصلـش نـیـسـت بـجـز نـاکـامـی


نـازنـیـن خـورده مگـر گـرگ تو را؟


برده یا "داتکام" و"دات اُرگ" تو را؟


بــهــرت ایـمـیـل زدم پـیشـترک


جـای "سابجکت" نـوشـتم بـه درک


بـه درک گـر دل مـن غمگین است


بـه درک گـر غم مـن سنگین است


بـه درک رابـطـه گر خورده تَـرَک


قـطـع آنـهم بـه جـهـنـم، بـه درک!


آنـقـدر دلـخـور ازیـن ایـمـیـلـم


کـه بـه ایـن رابـطـه هـم بـی مـیـلم


مـرگ لـیـلی، نِت و مِت را ول کن


هـمـه را جای "اوکِی"، "کنسِل" کن


اگـرت حـرفـی و پـیـغـامـی هسـت


روی کـاغـذ بـنـویـس بــا دسـت


نــامـه یـک حـالـت دیـگـر دارد


خـــط ِ تـو لـطـف ِ مـکـرر دارد


کرد "ریـپـلای" بـه لـیـلـی مـجـنـون


که دلم هست ازین "سابجکت"خون


بـاشـه فـردا تـلـفـن خـواهـم کـرد


هرچه گفتی کـه بکن خـواهم کـرد


زودتـر پـیـش تـو خـواهـم آمـد


هی مـرتـب بـه تـو سر خـواهـم زد


راسـت گـفتـی تـو عـزیـزم لـیـلـی


دیــگر از مــن نــرسـد ایـمـیـلی


نـامـه ای پـسـت نـمـودم بـهـرت


بـه امـیـدی کـه سـرآیـد قـهـرت
 

spow

اخراجی موقت
ماجرای جالب یک نامه ناگشوده

ماجرای جالب یک نامه ناگشوده

پسر جوان پس از مدت‌ها از منزل خارج شد. بيماري روحيه او را مكدر كرده بود و حالا با اصرار مادرش به خيابان آمده بود، از كنار چند فروشگاه گذشت. ويترين يك فروشگاه بزرگ او را جلب كرد و وارد شد. در بخشي از فروشگاه كه مخصوص موسيقي بود، چشمش به دختر جواني افتاد كه فروشنده آن قسمت بود. دختري بود همسن خودش و لبخند مهرباني بر لب داشت. لبخند آن دختر به نظرش زيباترين چيزي بود كه به عمر ديده بود.
دختر نگاهي به او كرد و پرسيد مي‌تونم كمكتون كنم. در يك نگاه در وجودش علاقه‌اي را نسبت به او احساس كرد ولي هيچ عكس‌العملي از خود نشان نداد فقط گفت من يك لوح موسيقي مي‌خوام. يكي را انتخاب كرد و به دست دختر داد. دختر لوح را گرفت و با همان لبخند گفت: ميل داريد اين را برايتان كادو كنم و بدون اين كه منتظر جواب شود به پشت ويترين رفت و چند لحظه بعد بسته كادوپيچ شده را به پسر داد.
پسر جوان با كادويي كه در دست داشت به خانه رفت و از آن روز به بعد هر روز به فروشگاه مي‌رفت و يك لوح مي‌خريد و دختر نيز لوح را كادو مي‌كرد و به او مي‌داد. پسر بارها خواست علاقه خود را به فروشنده جوان ابراز كند ولي نتوانست. مادرش كه متوجه تغيير رفتار پسر شده بود، علت اين پريشاني را از او جويا شد و وقتي متوجه علاقه او شد پيشنهاد كرد كه اين موضوع را به خود دختر بگويد و نظر او را هم بپرسد ولي پسر هر بار كه مي‌خواست با او صحبت كند نمي‌توانست و فقط با خريد يك لوح خارج مي‌شد.
بيماري جوان كم‌كم شديدتر مي‌شد و او نمي‌توانست علاقه‌اش را به دختر ابراز كند.
يك روز كه به فروشگاه رفت فقط شماره تلفنش را روي كاغذي نوشت و روي ويترين گذاشت و خارج شد و روز بعد ديگر به فروشگاه نرفت. چند روز گذشت و دختر از نيامدن جوان تعجب كرد و به ياد شماره تلفن افتاد و با منزل او تماس گرفت. مادر پسر جوان گوشي را برداشت و وقتي متوجه شد كه او همان دختر فروشنده است با گريه گفت تو دير تماس گرفتي، پسر من دو روز پيش از دنيا رفت. دختر بسيار متأثر شد و از مادر نشاني‌اش را پرسيد تا او را ببيند وقتي به منزل پسر رسيد، از مادرش خواهش كرد كه اتاق پسر را ببيند. در اتاق پسر انبوهي از لوح‌هاي موسيقي روي هم چيده شده بود كه كادوي آنها باز نشده بود.
مادر يكي از كادوها را باز كرد و با تعجب داخل آن يك يادداشت ديد كه روي آن نوشته بود: تو پسر مؤدب و باشخصيتي هستي اگر مايل باشي مي‌توانيم با هم يك فنجان قهوه بخوريم. يادداشت از طرف دختر جوان بود. مادر بسته بعدي را باز كرد و باز هم همان يادداشت.
مادر گفت: پسرم به تو گفته بودم كه اگر واقعاً‌ او را دوست داري احساست را ابراز كن و بگذار او هم بداند كه احساسي نسبت به او داري ممكن است او هم به تو علاقمند و منتظر تو باشد قبل از اين كه فرصت را از دست بدهي احساست را بيان كن.:gol::gol::gol:
 
  • Like
واکنش ها: bmd

mahan 2

عضو جدید
جدا از بحث دختره چقدر خوب بوده ... اي خدا يكي مثل اين براي ما ها هم پيدا بشه دوست دارم با يك دختر مهربون و با سواد اشنا بشم .... بنظرتون مي شه ؟؟؟؟؟
 

spow

اخراجی موقت
جدا از بحث دختره چقدر خوب بوده ... اي خدا يكي مثل اين براي ما ها هم پيدا بشه دوست دارم با يك دختر مهربون و با سواد اشنا بشم .... بنظرتون مي شه ؟؟؟؟؟

:surprised:تلاش کن رفیق
تو میتونی ولی زیاد به دنیای مجازی دل نبند اینجا روحش هم مجازیه
فقط ...:D
 

spow

اخراجی موقت
يک مسافر تنها درحوالي جاده

مثل پنجره،دلباز،مثل سايه ها:ساده

بي خيال از دنيا،با تبسمي شيرين

امده پر از احساس،دل به زندگي داده

واي از اين باران! قصه گوي سال هاي بي حضور

که با وسواسي شگرف حلقه هاي دلبستگي را خيس مي کنند

انقدر خيس تا لبريز شوند ناگهاني تر از امدنت،مي روي

بي بهانه من مي مانم و باران هاي بي اجازه

قلب عاشقي که سپاس گذارت مي ماند تا ابد، متشکرم که به من فهماندي که:

چقدر مي توانم دوست بدارم و عاشق باشم بي توقع باور کن ،بي توقع!

دارم به تو فکر مي کنم فقط فکر مي کنم اما تمام لحظه ها پر مي شود،از سطرهاي عاشقي

همراه خوب و ساکت من،سلام

موسيقي زنده،ساده و بي کلام من

دوست دارم

-بدون توقع-

به نام عشق

باران گرفته مثل هميشه و ....​
 

spow

اخراجی موقت
آن خدائی که بیاراست بهشت

و در آن سوسن و سنبل را کشت

آنکه دل ساخته از خاک و ز خشت

آن خدائی که گِل را بسرشت

- و به آدم جان داد- - و نفس را فرمان -

مور را قدرت داد، مار را داد امان

به سلیمان شوکت، به حاتم کرم و جود و عطا

به عیسی دم جانبخش و به موسی عصا

آب را کرد روان - که به جنگل برسد -

نور را کرد عیان -که ببینیم و لذت ببریم-

نغمه را گفت به منقار قناری آویز

مزه را گفت که بر سفره بریز

روزی بخشید به زیبا و به زشت

چرخ را گردش ایام نوشت

آن خدائی که اذانش جویند

به نمازش آیند

و نیازش دارند

مهربانش خوانند(چو نیازش دارند)

آن خدایی که به می گفت بجوش

به خرابات مغان بانگ بر آورد که
نوش

او خود نسترن است

نسترن، خالق این جان و تن است

نسترن، مالک دنیای من است

نسترن بود که یک شب فرمود

- ماه را - زیبا شو

نسترن بود که مجنون را گفت:

عاشق لیلا شو


و خدا مي داند که خدا نسترن است:gol::gol::gol:
 
  • Like
واکنش ها: bmd

spow

اخراجی موقت
ای روح ِ مسکین ِ من
که در کمند ِ این جسم ِ گناه آلود اسیر آمده ای
و سپاهیان ِ طغیان گر ِ نفس، تو را در بند کشیده اند!

چرا خویش را از درون می کاهی و در تنگدستی و حرمان به سر می بری
و دیوارهای برون را به رنگ های نشاط انگیز و گرانبها آراسته ای؟

حیف است چنان خراجی هنگفت
بر چنین اجاره ای کوتاه، که از خانه ی تن کرده ای

آیا این تن را طعمه ی مار و مور نمی بینی
که هر چه بر آن بیفزایی، بر میراث ِ موران خواهد افزود؟

اگر پایان ِ قصه ی تن چنین است،
ای روح ِ من،
تو بر زیان ِ تن زیست کن؛
بگذار تا او بکاهد و از این کاستن بر گنج ِ درون ِ تو بیفزاید.

این ساعات ِ گذران را
که بر دریای سرمد کفی بیش نیست، بفروش
و بدین بهای اندک، اقلیم ِ ابد را به مـُلک ِ خویش در آور،

از درون سیر و برخوردار شو،
و بیش از این دیوار ِ بیرون را به زیب و فر میارای

و بدین سان مرگ ِ آدمی خوار را خوراک ِ خود ساز؛
که چون مرگ را در کام فرو بری،
دیگر هراس نیست و بیم ِ فنا نخواهد بود.
 

spow

اخراجی موقت
# اگر مي خواهي ارزشت را نزد خدا بداني، ببين ارزش خدا نزد تو در وقت گناه چقدر است.
# دنيا از آن كساني است كه براي تصاحب آن با خوش خلقي و ثبات قدم گام برميدارند .
# از خدا خواستن شجاعت است بدهد نعمت است ندهد حكمت. از بنده خواستن حماقت است بدهد منت است ندهد ذلت.
#اگر چه تنهايم اما تنهايي را دوست دارم چون لحظه لحظه اش خاطرات تو را تازه مي كند.
# توان زندگي، به چگونگي نگريستن ما به زندگي بسته است.
#سعي نكنيم بهتر يا بدتر از ديگران باشيم ، بكوشيم نسبت به خودمان بهترين باشيم.
# با آنچه كه دوست داريم شكل و فرم ميگيريم ببين چه روي ميدهد اگر عاشق خدا شويم.
# نبردهاي زندگي هميشه به نفع قويترين ها پايان نمي پذيرد بلكه دير يا زود برد با آن كسي است كه بردن را باور دارد.
#زندگي هنر نقاشي كردن است بدون پاك كردن. پس هميشه چنان زندگي كن كه چون به عقب باز گشتي نياز به پاك كردن نباشد.
# احساس شرم كمتر ، نشانه گناهي بزرگتر است.
# خوشبختي هر لحظه با ماست فقط كافيست عينك خود را تعويض نمائيم تا آن را حس كنيم. خويشتن خود را درياب تا خوشبختي را دريابي.
# منطق بالاترين درجه ي احساس است.
# كسي كه محبت خود را محدود مي كند هرگز معني محبت را نفهميده است.
#خداوند براي دشواريهاي زندگي سه راه قرار داده است: خنده، خواب و اميد.
#تمام گناهان آدمي از دو گناه بزرگ منشعب ميشه بي صبري و اهمال.
#موفقيت افراد بيش از آنكه به ميزان هوش آنها بستگي داشت باشد به ميزان تفكر آنها وابسته است.
# بزرگ انديشي به راستي جادو ميكند. بزرگ بينديشيد تا بزرگ زندگي كنيد
 

nana_IT

عضو جدید
داستان اول شنیده بودم و لی همشون زیبا بودن . هی...ادم چی میتونه بگه در مقابل این همه لطف خدا!
مرسی
 
آخرین ویرایش:

Similar threads

بالا