๑۩๑۞๑۩๑گزيدۀ نثر پارسي๑۩๑۞๑۩๑

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
پيش‌تر در دفتر تالار ناخرسندي‌ام را نسبت به تک‌محوري بودن تالار هنر و ادبيات عرض کرده‌بودم: محور شدن شعر و ادبيات و فرونهاده‌شدن باقي رشته‌هاي هنري، و از جغرافياي پهناور ادبي، محصور ماندن در شعر؛ در حالي که آن‌چه مورد نياز هميشگي و همگاني است، نثر است، نه شعر!
ناله از دردکردن و سخن‌گفتن از درد را بي‌درمان، نمي‌پسندم؛ بنابراين بناکردن اين کشتزار، درماني بر همان درد است؛ به شرطي که باغبانان و پاسبانان بيايند، همت گمارند و با بذرهايي از نثر پارسي اين کشت‌زار را آبادان کنند.
"گزيده نثر پارسي"، فرزندِ "آيين نگارش و ويرايش" است و براي برادرش "کارگاه ادبيات" حکم خواهر را دارد! "آيين نگارش و ويرايش" عهده‌دار طرح مباحث نظري است و "کارگاه ادبيات" و "گزيده‌ي نثر پارسي" عهده‌دار تمرين دادن آن مباحثند.

در نخستين فرصت در "آيين نگارش و ويرايش" خواهم گفت، يکي از مهم‌ترين عوامل تقويت نويسندگي مأنوس بودن با متون و آثار ادبي است؛ پس حضور در اين بوستان را جدي بگيريم و پيمان ببينديم براي ديگران در يافتن "گزيده‌ها" ميزبان و براي يافته‌هاي ديگران ميهمان باشيم.
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
قوانين تاپيک

قوانين تاپيک

1. از تاپيک به نثر بزرگان ادب و هنر اختصاص دارد. آثار شخصي به فراخور موضوع مي‌تواند در "دست‌نوشته‌ها" (نوشته‌هاي روزانه) يا در "دل‌نوشته‌ها" (نوشته‌هاي اديبانه) درج شود.

2. ترجمه‌ها، اگر با نثري شاعرانه و اديبانه "تأليف" شده باشند، مي‌توانند جزو گزيده‌ها قرار بگيرند.

3. از گفت‌وگوهاي غيرضروري بپرهيزيد! براي سپاس‌گزاري از ميزبانان مي‌توانيد به صحفه‌شخصي ايشان مراجعه کنيد.
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
نخستين گزيده‌ام را از "پرويز خرسند" آغاز مي‌کنم. واسطه‌ي آشنايي من با پرويز خرسند، دکتر شريعتي بود، کسي که در کودکي عامل نخستين مواجهه‌ام با نثر و سخن آهنگين بود. دکتر در آغاز سخنراني "آري اين‌چنين است اي برادر!" از پرويز خرسند سخن مي‌گويد و خودش و قلمش را ستايش مي‌کند.

متن پيش رو، گزيده‌اي است از "هابيل و قابيل، شهيد همه اعصار". اين متن آميخته‌اي از اضداد است، لطافت شاعرانه و خشونت تازيانه را هردو با هم دارد!
"بر صفير اولين تازيانه‌اي که فرارفت و فرودآمد و بر پوست لختمان خطي از خون کشيد، کدامين گوش گواهي داد؟
بر آذرخش اولين شمشيري که فرا رفت و فرود آمد و فرياد سرخ رگانمان را به آسمان افشاند، کدامين چشم گواهي داد؟
بر رويش اولين ديوارهاي زندان و پيوستن اولين دانه‌هاي زنجير، و ثقل سهمگين اولين غل و يوغ و بر ظلمت غليظ سياه‌چال –خانه قرن‌هامان- کدامين دل گواهي داد؟
بر اولين شب گرسنگي‌مان که گرسنگي تا تاقمان مي‌برد، کدامين انسان گواهي داد؟
و کدامين تشنگي شناخته گواه اولين قطره مرگي بود که در دهان آب‌خوانمان چکاندند؟
... و پس از آن، کدامين گوش هجوم تازيانه‌ها را شنيد؟ و کدامين چشم برق شمشيرها را ديد؟ و کدامين دل در ظلمت زندان‌هامان گرفت؟ و چه کسي بر گرسنگي و تشنگي هميشه‌مان گواهي داد؟

هيچ‌کس و هيچ‌کس!

نه هيچ گوشي و چشمي و نه هيچ قلبي، که ما همه يک تن بوديم که تازيانه مي‌خورديم، در برق شمشيرها مي‌شکافتيم و در ظلمت خيس زندان‌ها مي‌پوسيديم.
و جز ما که بود که طعم تازيانه را چشيده باشد و درد شمشير را کشيده باشد و ظلمت زندانمان را لمس کرده باشد و در گرسنگي و تشنگي‌مان مچاله شده باشد؟

... و در کدام دادگاه متهمي مي‌تواند به نفع خود شهادت دهد؟
اين بود که بي‌هيچ دليل و مدرکي و بي‌هيچ شاهدي و حتا بي‌هيچ دادگاهي محکوم بوديم. و بي‌يافتن مدافعي تازيانه مي‌خورديم. شکنجه مي‌شديم. و در فواره خونمان وضو مي‌گرفتيم. و بر سجاده‌ي مظلوميت سرخمان سرمي‌نهاديم و شهيدي را آه مي‌کشيديم.
آه!
...
(پيام زخم، پرويز خرسند، انتشارات نقطه، ص 27 و 28)
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
سرشناس‌ترين نويسندۀ نثر جديد را مي‌توان صادق هدايت دانست. طنز يکي از ويژگي‌هاي بارز هنر هدايت است. نه‌تنها در کارهاي کاملاً نيش‌دار گزندۀ او، بلکه در اکثر نوشته‌هاي ديگرش هم تمسخري اندوهگين ديده مي‌شود. در اين‌جا گزيده‌اي از طنز‌هاي نيش‌دار هدايت را تقديمتان مي‌کنم. اين متن (قضيه خر دجال) با مقدمه‌‌ي نيش‌داري از هدايت آغاز مي‌شود!
...

تبصره- قبل از شروع، از خوانندگان عزيز و محترم معذرت مي‌خواهم که اين عنوان به‌هيچ وجه با موضوع اين قضيه ربطي ندارد. گر چه مي‌توانستيم عناوين ديگر از قبيل: قضيه گورکن، يا خر در چمن، يا گوهر شب‌چراغ، يا صبح يا دم حجره، يا چپ اندر قيچي و يا هزار جور عنوان بي‌تناسب ديگر انتخاب بکنيم اما از لحاظ ابتکار ادبي مخصوصا اين عنوان را مستبداً به‌طور قلم‌انداز اختيار کرديم، تا باعث حيرت عالميان بشود و ضمناً بدانند که ما مستبد هم هستيم؛ و حالا به‌هيچ قيمتي حاضر نيستيم آن را تغيير بدهيم. اميد است که خوانندگان باذوق و خوش‌قريحه، عنوان مناسب‌تري براي اين قضيه توي دلشان خيال بکنند و به مصداق کلمه‌ي قصار پيران ما که از قديم فرموده‌اند:‌«انسان محل نسيان است»، اين‌گونه سهل‌انگاري‌هاي مبتکرانه و بي‌سابقه را به نظر عفو و اغماض بنگرند. حالا از شما گوش گرفتن و از ما نقالي کردن . يا حق:

يکي بود يکي نبود، غير از خدا هيشکي نبود! يک گله گوسبند بود که از وقتي که تنبان پايش کرده بود، و خودش را شناخته بود – البته همه مي‌دانند که گوسبند تنبان ندارد، اما اين گوسبندها چون تحصيل‌کرده و تربيت‌شده بودند و تعاريج عندماغيه‌ي آن‌ها ترقي کرده بود، نه تنها تبان مي‌پوشيدند بلکه نفري يک لولهنگ هم که از اختراعات باستاني اين سرزمين بود، به رسم يادگار به‌دست مي‌گرفتند و گاهي هم از کوري چشم حسود استمناي فکري مي‌کردند . به‌علاوه عنعنات آن‌ها خيلي تعريفي بود، به‌طوري که کسي جرأت نمي‌کرد به آن‌ها بگويد که: «بالاي چشمتان ابروست.»
باري چه درد‌سرتان بدهم، اين گله گوسبند در دامنه‌ي کوهي که معلوم نيست به چه مناسبت کشور آن را «خر در چمن» مي‌ناميدند، زندگي کج‌دار و مريز مي‌کردند و مي‌چريدند و شکر خدا را مي‌کردند که آخر عمري از چريدن علف نيفتاده‌اند.
گوسبندهاي ممالک همجوار که گاهي با معشوقه‌هاي خودشان براي ماه‌عسل به‌اين سرزمين مي‌آمدند، لوچه پيچک مي‌کردند و به‌اين گوسبندها سرکوفت مي‌زدند که «آخر اي بنده‌هاي خدا! چشم و گوشتان را باز کنيد. از شما حريکت، از خدا بريکت! اگر به‌همين بخور و نمير بسازيد کلاهتان پس‌معرکه مي‌ماند و عاقبت شکار گرگ مي‌شويد.»
اما گوسبندهاي خر در چمن پوزخندي مي‌زدند و فيلسوف‌مآبانه در جواب مي‌گفتند: «زمين گرد است مانند گلوله، ما خر در چمني هستيم و پدران ما خر در چمني بوده‌اند، سام پسر نريمان، فرمانرواي سيستان و بعضي ولايات ديگر بوده است! بالاخره هر چه باشد ما يک بابايي هستيم که آمده‌ايم چهار‌صبا تو اين ملک زندگي بکنيم. سري که درد نمي‌کند بي‌خود دستمال نمي‌بندند. هر که خر است ما پالانيم و هر که در است ما دالانيم. شماها از راه غرض و مرض آمده‌ايد ما را انگولک کنيد و از چريدن علف بيندازيد اما حسود به مقصود نمي‌رسد. البته ما اذعان داريم که در کشور پهناور ما بايد اصلاحاتي بشود، اما اين اصلاحات بايد به دست بز اخفش انجام بگيرد و کوزه‌ي ما را لب سقاخانه بگذارد، عجالتاً خدا کند که ما از چريدن نيفتيم!» گوسبندهاي کشورهاي آن‌ور درياها و صحراها از اين همه اشعار و معلومات فلسفه‌آلود تو لب مي‌رفتند و به‌عقل و فراست آن‌ها غبطه مي‌خوردند. گوسبندهاي خر در چمن چريدن علف را جزو برنامه مقدس آفرينش گمان مي‌کردند و پاهايشان را توي يک سم کرده بودند و بي‌خود و بي‌جهت به‌دلشان برات شده بود که بز اخفش نجات دهنده آن‌ها است....
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
از مهم‌ترين اشکال نثر به خصوص نثر امروز، شکل داستاني است. داستان يکي از شاخه‌هاي مهم ادبيات است. ادبيات داستاني، شامل آثاري است که ماهيت تخيلي دارند و در عين حال داراي ارتباطي معنادار با جهان واقعيت‌اند.

گزيده‌اي از داستان "سگ ولگرد" را براي‌تان نقل مي‌کنم. بنگريد صادق هدايت چه‌گونه جزئيات يک ميدان را وصف مي‌کند. يکي از ويژگي‌هاي هنرمند، تيزبيني است: نگاه کردن نه صرفاً ديد‌ن! با اين حساب آيا درست است بگويم: هنرمند چيزهايي را مي‌بيند که ديگران نمي‌بينند؟
پس از چشم‌باز کردن و به خوبي جزئيات را مشاهده کردن، نوبت به گزارش مي‌رسد. بيان جزئيات در داستان يا هر متن توصيفي، آن‌چنان بي‌حد و ‌مرز هم نيست... به يقين ظرافت‌ها و قوانيني دارد که مجال بحثش اين‌جا نيست.
...

"چند دکان کوچک نانوايي، قصابي، عطاري، دو قهوه‌خانه و يک سلماني که همه‌ي آن‌ها براي سد جوع و رفع احتياجات خيلي ابتدايي زندگي بود، تشکيل ميدان ورامين را مي‌داد. ميدان و آدم‌هاي‌اش زير خورشيد قهار، نيم‌سوخته، نيم بريان شده، آرزوي اولين نسيم غروب و سايه‌ي شب را مي‌کردند، آدم‌ها، دکان‌ها، درخت‌ها و جانوران، از کار و جنبش افتاده بودند. هواي گرم روي سر آن‌ها سنگيني مي‌کرد و گرد و غبار نرمي جلو آسمان لاجوردي موج مي‌زد که به‌واسطه‌ي آمد و شد اتومبيل‌ها پيوسته‌ به غلظت آن مي‌افزود.
يک طرف ميدان درخت چنار کهني بود که ميان تنه‌اش پوک و ريخته بود، ولي با سماجت هرچه تمام‌تر شاخه‌هاي کجا و کوله‌ي نقرسي خود را گسترده بود و زير سايه‌ي برگ‌هاي خاک‌آلودش يک سکوي پهن بزرگ ‌زده بودند، که دو پسربچه در آن‌جا به آواز رسا، شيربرنج و تخمه کدو مي‌فروختند. آب گل‌آلود غليظي از ميان جوي قهوه‌خانه، به زحمت خودش را مي‌کشاند و رد مي‌شد.
تنها بنايي که جلب نظر مي‌کرد برج معروف ورامين بود که نصف تنه‌ي استوانه‌اي ترک تکر آن با سر مخروطي پيدا بود. گنجشک‌هايي که لاي درز آجرهاي ريخته‌ي آن لانه کرده بودند. نيز از شدت گرما خاموش بودند و چرت مي‌زدند- فقط صداي ناله‌ي سگي فاصله به فاصله سکوت را مي‌شکست... ."
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
غم، به جراحت مي‌ماند، يک‌باره مي‌آيد اما رفتنش، التيام يافتنش و خوب شدنش با خداست. و در اين ميانه، نمک روي زخم و استخوان لاي زخم و زخم بر زخم، حکايتي ديگر است. حکايتي که نه مي‌شود گفت و نه مي‌توان نهفت!
حکايت آتشي که مي‌سوزاند، خاکستر مي‌کند، اما دود ندارد، يا نبايد داشته باشد.


(مهدي شجاعي، کشتي پهلوگرفته، ص 76)
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
پايه‌گذاران نثر جديد و ناگزيده‌اي از نثر

پايه‌گذاران نثر جديد و ناگزيده‌اي از نثر

شايسته است "گزيده‌هاي نثر" با مباحثي از "نثرشناسي" همراه باشد. من اما با گسستگي اين دو، در تاپيک‌هايي مجزا مخالفم و پيوستگي‌شان را در کنار هم سودمندتر مي‌دانم. چراکه طرح مباحث خشک و خسته‌‌کننده‌ي نظري به تنهايي، جز دلزدگي هنرجو، ثمري ندارد.

بر آنم از عوامل شکوفايي نثر جديد گزارش کوتاهي بدهم و از پيشگامانش نيز ارمغان‌هايي تقديم کنم. حسن کامشاد در کتاب پايه‌گذاران نثر جديد فارسي، دوازده علت را براي اصلاح سبک ادبي در دوره‌ي قاجار بر‌مي‌شمرد. از جمله تأسيس مدرسه دولتي دارالفنون و تدريس علوم جديد و اعزام دانشجو به فرنگ، کشيده شدن خط تلگراف و افزايش ارتباط ميان ايران و دنياي خارج، ورود صنعت چاپ، انتشار روزنامه وقايع اتفاقيه و... به گمان من همه‌ي اين علت‌ها را مي‌توان در "تماس ايران با غرب" خلاصه کرد و از قايم مقام فراهاني به عنوان نخستين پيشگام نثر جديد نام برد.
پيش از اين دوران، دشوارنويسي، فضل مي‌نمود. گمان مي‌شد ژرفاي پندار به سنگيني گفتار است! نياز به ترجمه‌ي سخن، بر بزرگي صاحب سخن مي‌افزود و "فاضل"اش مي‌نمود. اين شيوه هنوز در برخي از عالمان و حوزوياني که با نثر امروز در تماس نيستند، ديده مي‌شود. براي نمونه متني را از مقدمه‌ي تلخيص فرائد الاصول نقل مي‌کنم تا درک بهتري از اين نوع نثر مکلف داشته باشيم:

حمد خداي عزّ و جل را که شارع شرايع سماويّه و مشرّع حجج، ادلّه و اصول آن، تأسيساً و امضائاً است. مجعولات واقعي و ظاهري‌اش را در قالب ظواهر و نصوص کتاب با تفسير سنت حاکيه و محکيه متواتره و واحده‌ي رسول گرامي‌اش... و ائمه معصومين عليهم السلام و تأييد حکم رسول باطني بالملازمه به مسلمين موهبت فرمود. و قطع را به عنوان موهبتي عظيم به نفوس انساني عطا نمود. امارات معتبره را راهنماي از راه‌مانده‌هاي تحصيل علم و مايع‌گواراي تشنگان احکامش قرار داد. و از گرايش به سراب‌هاي قياس و استحسان و سدّ ذرايح و مصالح مرسله تحذير فرمود.

مشکل از آن‌گاه آغاز شد که قطع از مرتبه‌اش به جبر پايين کشيده شد و شک به جاي آن استقرار يافت و تشديش آن هنگام بود که آن غير معتبر در صباح خونين قدر، با شمشير جهل مرکبش فرق آن قطع موضوعي و صفي را شکافت و توفيق تمکن از تحصيل علم را از بشريت سلب و همه و همه را در ظلمتکده ظنون و شکوک زمينگير ساخت.
به دنبال آن بود که آن برادر ما از هول دهشت ظلمات دست و پايش به پنج غل مقدمات دليل انسداد گره خورد ودر سياهچال ظن مطلق مسجون گشت. و آن عزيزان از دست رفته که از هول تکوير صوري شمس قطع به سکر قشرگرايي محض و دلخوشي ظواهر اخبار گرفتار آمدند، آن وحيد عصر را در غرقاب اقيانوسي از مشاکل مبارزه‌ي با آنان مشغول ساختند. اين همه نيست مگر از عدم تمکن از تحصيل قطع!!! و آن سيد ما که ادعاي تمکّن تحصيل علم کرد به غايت به خطا رفت.

کتاب فرائد الاصول که خارج اصول شيخ اعظم انصاري است، اعظم کتب فنّ اصول است که حاوي مکتب نو بنياد ايشان در اصول عمليه است که حالت سابقه ندارد. در مکتوب مصاحبه فرزانه‌اي خواندم که بي ترديد شيح، صاحب مکتب است. و در فقه و اصول از او افضل نيست. فروعات و تفاصيل بيع او در مکاسب ومسأله قطع با طرح ابتکاريش با مسأله علم اجمالي و حتي بحث انسداد مايه‌ي بهت کافّه فرزانگان است. در تعادل و تراجيح آن‌ گونه سخن راند که لم يسبق اليه احدٌ الي الآن. او واقعا شيح علي الاطلاق است. در اصول مبرّزترين مؤسس و در فقه مدقّق‌ترين محقّق است. ابتکارات اصوليش در فهرست نگنجد. هيچ کلام صاحب‌سخني از حوزه‌ي تحقيقش بيرون نماند.

در جمع شتات، وحيد عصور و در تشقيق شقوق و تفصيل مجملات خلف صالح يگانه دهور بود.
رسائل او اقيانوس کبيري است که استخراج مستوفاي دُررش مقدور کمتر فحلي از فحول است با اين همه آب دريا را اگر نتوان کشيد، هم به قدر تشنگي بايد چشيد. ما به قدر قدرتمان تلاش داشتيم تا تعدادي از آن دُرر را استخراج و در نمايشگاه تلخيص فرائد الاصول به تماشاي مشتاقان بگذاريم. فوايد عديده‌ي آن حتي از اين نيم حجت بر اهل بصيرت مخفي نيست. با دقايقي صرف وقت علاوه بر اطلاع از کليات مباحث شيخ اعظم و آگاهي از سير مباحث، بر بسياري از تفاصيل بحث و نمودار آن بصيرت خواهيد يافت...

از خداوند سبحان توفيق اخلاص در نيت که اعظم ره‌توشه راهيان اين راه است و از قاريان کرام تقاضاي تذکار خطاياي اين اثر را مسألت دارم.
(تلخيص فرائد الاصول شيخ انصاري، مسلم قلي‌پور گيلاني، ج 1، 1376)

خواندن نوشته‌ي پيشين را توصيه مي‌کنم تا تميزي بر سره از ناسره شود و تلذيذي بر نثرهاي نغز پسين... البته در ميان حوزويان کساني به استثنا حضور دارند که فارغ از تأثير نثرهاي دشوار و ناشکيباي حاکم، به سادگي و شيوايي قلم زده‌اند و آثاري عالمانه و اديبانه داشته‌اند. از زمان نجفي قوچاني در قاجار، هرچه به امروز مي‌رسيم بر تعدادشان افزوده مي‌شود.
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
با قايم مقام فراهاني

با قايم مقام فراهاني

چنان‌چه گفته شد، پيش از دوران قايم مقام، نثرهاي دشواري ارائه مي‌شد که پيش از نشان‌دادن معنا و سخن، در پي نشاندن فاخرانه‌ي صاحب‌سخن بود. از انگيزه‌ها که بگذريم، ظاهر اين نوشته‌ها با کلمات نامأنوس غيرپارسي همراه بود و عبارات با جمله‌هاي معترضه و "پيرو"هاي عطف شده به هم... اين نشانه‌ها را در متون درسي حوزوي که به عربي نگاشته شده‌اند به وضوح ديده مي‌شود. متن‌هايي عربي که خود عرب‌ها هم قبولش ندارند!
...

قايم مقام فراهاني (1193-1251ه‍. ق) صدراعظم نامي محمدشاه قاجار، جزو پيشگامان نثر جديد پارسي بود که انشاي متکلف مکاتبات رسمي را از زوايد پيراست. از آن‌جا که مقام والايي در محافل سياسي و ادبي داشت، سبک او به زودي سرمشق بيشتر معاصرانش شد. نوشته‌هاي او، به هر صورت، در مقايسه با معيارهاي امروزي عاري از زوايد تزييني نيست. از يک پيشگام ادبي هم بيش‌ از توقعي نيست. خانلري درباره‌اش مي‌گويد:
"امروز که منشآت قايم مقام را مي‌خوانيم باز الفاظ آن زايد بر معاني به نظر مي‌رسد، زيرا که رهايي از قيود آداب معمول به آن سرعت امکان نداشته است." (پايه‌گذاران نثر جديد فارسي، حسن کامشاد، ص 33)


نامه‌ي 4
کاغذي است که قايم مقام به وقايع‌نگار از تبريز نوشته است، در زمان حيات نواب نايب السلطنه

جاء الکتاب فجأني روحٌ و ريحان و راحةٌ
ممّا حوي نکت البراعة و البلاغة و الفصاحة
رقيمه‌جات شريفه بعداز انتظار رسيد و خجالتي کامل دست داد که در عريضه‌ي سرکار رکن الدوله در باب ترک رقيمه‌نگاري و التزام فراموش‌کاري شما بي‌ادبي‌ها کرده‌بودم، معذور داريد که پُر مشتاق بودم و زياده محروم ماندم؛ به اين سبب بي‌اختيار از روي دلتنگي جسارت نمودم... . 2
_____________________________
1. نامه‌ي تو آمد و به سبب آن‌چه از نکات استادي و بلاغت و شيوايي در برداشت، براي من نشاط و بوي خوش و آسايش آورد.
2. منشآت قايم مقام فراهاني، ص 17.
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
با قايم مقام فراهاني

با قايم مقام فراهاني

متن پيش رو،‌ نامه‌اي خودماني است که از الفاظ رکيک خالي نيست. دوست‌ ‌داشتم تا حد ممکن بدون هيچ‌گونه حذفي نقلش کنم، اما از خوانندگان کم‌ظرفيت ترسيدم! به هرحال يکي دو لفظ در متن همچنان باقي است که با حذفشان، از نمک کلام کاسته مي‌شد، پيشاپيش از دوستان پوزش مي‌طلبم!

نامه‌ي 51
به دوستي ميرزا اسماعيل‌نام نوشته است

برادر مهربان من:
اين پرده بگوي تا به يک‌بار
زحمت ببرد ز پيش مستان
اين زنِ... ظالم مگر پرده‌ي ظلام است که با شفق مي‌آيد و با فلق نمي‌رود؟ مهمان‌ها را تمام جواب گفتم و خلق روي زمين همه در خواب برفتند، و شب از نيمه گذشت و اين نوکرکِ... خودم، مثل علَم يزيد برپا ايستاده، گويي ابري است که از پيش قمر نمي‌رود. نه پاي‌اش خسته مي‌شود و نه زبانش بسته. قرمساق، سلس القول دارد، کاش سلس البول مي‌داشت. در قوه‌ي لافظه و قدرت حافظه بي‌مثل و مانند است.
فضّ الله فاه و قرب فناه و کثر غمّه و عناه. 1
ميرزا اسماعيل جان من! جاي شما نه چندان در پيش ما خالي است که به وصف آيد و به شرح گنجد.
هر شب و روزي که بي‌ تو مي‌رود از عمر
هر نفسي مي‌رود هزار ندامت
صبح شد و اين ظالم کافر خسته نشد! چرا پيش زن لوندش نمي‌خوابد و پيش منِ دردمند مي‌ايستد؟! من از حضورش حالت احتضار دارم و آن قحبه با حسرت و انتظار؛ به ده انگشت... همي خارد!
والسلام!
____________________________
1. خدا دهانش را خرد، نابودي‌اش را نزديک و رنجش را فراوان کناد!
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
با قايم مقام فراهاني

با قايم مقام فراهاني

اين هم نامه‌اي گلايه‌آميز به هنرمندي خوشنويس. راستي چه رازي است بين هنرمندان و نظم در بي‌نظمي کارشان؟! به گمانم هر هنرمندي در خلق اثرش، نياز به فراغتي دارد تا حس بگيرد و با الهام دست به آفرينش بزند. اين گلايه‌ها اگرچه عادي است اما بي‌معني است!

نامه 9
نبشه‌اي است به ميرزا بزرگ

مخدوم معظم مکرم! چيزي نخواستم که در آب و گل تو نيست.
کسي که يک سطر خوش شيوه و تمام بنويسد در قلمرو آذربايجان نبود. چند قطعه و سرمشق شکسته و نستعليق خواستم، دو سال است به مضايقه گذشت با مماطله! اگر امدادي فرضاً در کرور خوي مي‌خواستم چه مي‌کرديد؟!
بر پاره کاغذي دو سه خط مي‌توان کشيد، بنده که به شما کمتر عريضه بنويسم عيبي ندارد، چرا که حاجتي به خط و کاغذ من نيست؛ اما از شما که حاجت است چرا نمي‌نويسيد؟ يا چنان به عجله و شتاب مي‌نويسيد که مبتدي نفعي از آن نبرد!
باري، اين بار مثل هر بار مکنيد! مَلِک کتّاب محصلي است مثل مَلَک عذاب! جزودان سرکار را به عزم تماشا بخواهد و به رسم يغما ببرد. مثل دزد بي‌توفيق ابريق رفيق برداشت که به طهارت مي‌روم و به غارت مي‌رفت... .
همه گويند و سخن گفتن سعدي دگر است!
شما عريضه‌ي من‌ايد بر وجه احسن، خوش‌خط‌تر، مربوط‌تر، مضبوط‌تر، بدان جهت است که گاهي جسارت نمي‌کنم.
والسلام
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
با قايم مقام فراهاني

با قايم مقام فراهاني

به اين نامه بنگريد، با چه سجع و آهنگي نگاشته شده است.

نامه 11
نامه‌ي دوستانه

مهربان من! ديشب که به خانه آمدم خانه را صحن گلزار و کلبه را طبله‌ي عطار ديدم. ضيفي مستغني الوصف 1 که مايه‌ي ناز و محرم راز بود گفت: قاصدي وقت ظهر کاغذي سر به مهر آورده که سربسته به طاق ايوان است و گل‌دسته‌ي باغ رضوان! گفتم: إنّي لاَجد ريح يوسف لولا أتفندون 2 في‌الفور با کمال شعف و شوق:
مهر از سر نامه برگرفتم
گويي که سر گلاب‌دان است
ندانستم نامه خط شماست، يا نافه‌ي مشک ختا، نگارخانه‌ي چين است يا نگارخامه‌ي عنبرين!
دل مي‌برد آن خط نگارين
گويي خط روي دلستان است
پرسشي از حالم کرده بودي، از حال مبتلاي فراق که جسمش اين‌جا و جان در عراق است، چه مي‌پرسي؟ تا نه تصور کني که بي‌تو صبورم!
به خدا که بي آن جان عزيز، شهر تبريز، براي من تب‌خيز است! بل که از ملک آذربايجان آذرها به جان دارم و از جان و عمر بي آن جان عمر بيزارم!
گفت معشوقي به عاشق کاي فتي
تو به غربت ديده‌اي بس شهرها
پس کدامين شهر از آن‌ها خوش‌تر است؟
گفت: آن شهري که در وي دلبرست
بلي! فرقت ياران و تفريق ميان جسم و جان بازيچه نيست! ليس ما بنا لعبٌ 3 ايام هجر است و ليالي بي‌فجر، درد دوري هست، تاب صبوري نيست. رنج حرمان موجود است، راه درمان مسدود.
يا رب تو به فضل خويشتن، باري
زين ورطه‌ي هولناک برهانم!
همين بهتر که چاره‌ي اين بلا از حضرت جل و علا خواهم، تا به فضل خدايي، رسم جدايي از ميان برافتد و بخت بيدار و روز ديدار بار ديگر روزي شود!
والسلام
______________________________
1. ميهماني بي‌نياز از تعريف
2. اگر بر من خطا نگيريد، من بوي يوسف را استشمام مي‌کنم!
3. آن‌چه در ماست بازيچه نيست!
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
همیشه ذکر من در احوال پرسیای روزانه این نثر زیبای خواجه عبدالله انصاری گفتم واسه شما هم بگم که مطمئنم همتون میدونید
منت خدای را عز و عجل که طاعتش موجب قرب است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است و چون بر آید مفرح ذات
پس بر هر نفسی دو نعمتی و شکری واجب
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
همیشه ذکر من در احوال پرسیای روزانه این نثر زیبای خواجه عبدالله انصاری گفتم واسه شما هم بگم که مطمئنم همتون میدونید
منت خدای را عز و عجل که طاعتش موجب قرب است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است و چون بر آید مفرح ذات
پس بر هر نفسی دو نعمتی و شکری واجب
با ادب و احترام
اين نثر از سعدي است، با اين حال گزيده‌ي بسيار بجا و زيبايي است... سپاس‌گزارم!:w30:
در سطر پاياني گزيده‌ي شما، به اين صورت درست است:
پس در هر نفسي دو نعمت موجود است و بر هر نعمتي شکري واجب!
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
با ادب و احترام
اين نثر از سعدي است، با اين حال گزيده‌ي بسيار بجا و زيبايي است... سپاس‌گزارم!:w30:
در سطر پاياني گزيده‌ي شما، به اين صورت درست است:
پس در هر نفسي دو نعمت موجود است و بر هر نعمتي شکري واجب!

فکر نکنم از سعدی باشه
یعنی مطمئنم از خواجه عبدالله هستش
ولی بازم ممنون
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
احسان

احسان

بر اثر آواز در روان گشتم تا بدانم کیست که در این باد و باران در کلبه من همی کوبد
نیمه شب بود آتش از کام آسمان بر می خواست باد خشمناک می غرید و ابر مظلو مانه می گریست
اورا گفتم
نام خویش را بگوی کیستی که من تو را نشناسم
پاسخ داد
مسکینی هستم و مسکینان را نامی خوشتر از بینوا نیست اکنون که از سرما جانم به لب رسیده است ای صاحب خانه از تو امید احسان دارم
گفتمش
صفا آوردی ای مسکین بدرون آی باشد که از رنج سرما برهی
وچون به درون امد کاسه ای شیر بدستش دادم پس آنگاه پیرهنی بیاوردم پیش رویش نهادم و بدو گفتم
از جامه ات آب میچکد برخیز بدر کن تا به آتش بخشکانیم
پس تکمه لباس وی بگشادم و پیراهن پر از سو راخش را از تن بدر کردم هیمه ای چند بر آتش افزودم و جامه تار پود از هم گسیخته را که برنگ آبی بود بر نیمکت آویختم
از میان سوراخهای فراوان و ریز و درشت پیراهن اوشعله فروزان آتش چنان می نمود که بر آسمانی آبی رنگ اختران جلوه می کنند
نیمه شب بخواب اندر فرشته ای را دیدم که سر بگوشم نهاده بود و می گفت
تو بدین احسان که به بینوایی روا داشتی از سئوال ایزد بروز حشر برستی
صذقه بدهید و احسان کنید زیرا از ابر صدقه است که ژاله رحمت می بارد

احمد شاملو
 
آخرین ویرایش:

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با ادب و احترام
اين نثر از سعدي است، با اين حال گزيده‌ي بسيار بجا و زيبايي است... سپاس‌گزارم!:w30:
در سطر پاياني گزيده‌ي شما، به اين صورت درست است:
پس در هر نفسي دو نعمت موجود است و بر هر نعمتي شکري واجب!
از دست و زبان که برآید
کز عهده شکرش بدر آید
بله سینگل جان کافر جان درست میگه از سعدی می باشد
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
با شريعتي

با شريعتي

شريعتي يک اديب نبود، انديشمندي دردمند بود... کتاب هبوط در کويرش نشان مي‌دهد اگر به نثر پارسي مي‌پرداخت يکي از نويسندگان بزرگ ادبي ما مي‌شد. در کودکي‌ام با لحن آتشين و آهنگينش رو به رو شدم و او نخستين کسي بود که به شيوايي و زيبايي سخن، دعوتم کرد. امروز منتقد انديشه‌هاي انقلابي‌ اويم، اما هم‌چنان قلمش را مي‌ستايم!

قلم

هر کسي توتمي دارد،
و توتم من "قلم" است.
و قلم، توتم قبيله‌ي من است.
خداي همه‌ي قبايل،
خداي همه‌ي عالميان،
بدان سوگند مي‌خورد.
به هرچه از آن مي‌تراود، سوگند مي‌خورَد.
به خون سياهي که از حلقوم مي‌چکد، سوگند مي‌خورد.
و من؟
قلم خويشاوند آن منِ راستين من است.
عطيه‌ي روح القدس من است.
زبان دفترهاي خاکستري و سبز من است.
هم‌زاد آفرينش من،
زاد هجرت من،
همراه هبوط من
و رفيق تبعيد من
و مخاطب نوع چهارم من
و هم‌دم خلوت تنهايي و عزلت من
و ياد‌آور سرگذشت و يادآور سرشت و بازگوي سرنوشت من است.
روح من است و جسم يافته است.
"آدم بودن من" است که شيء شده است.
آن "امانت" است که به من عرضه شده است.
آه که چه سخت و سنگين است!
زمين در کشيدن بار سنگيني‌اش مي‌شکند،
کوه‌ها به زانو مي‌آيند و آسمان مي‌شکافد و فرو مي‌ريزد.
قلم، توتم قبيله‌ي من است.
روح "ما" در آن يکي شده است.
"ما" در آن به هم آميخته‌ايم،
با هم زندگي مي‌کنيم و به يکديگر مي‌رسيم.

قلم، توتم من است.
او نمي‌گذارد که فراموش کنم.
که فراموش شوم، که با شب خو کنم،
که از آفتاب نگويم،
که ديروز را از ياد ببرم،
که فردا را به ياد نيارم،
که از "انتظار" چشم پوشم،
که تسليم شوم،
نوميد شوم،
به خوش‌بختي رو کنم،
به تسليم خو کنم،
که...!

قلم توتم من است،
توتم ماست.
به قلمم سوگند!
به خون سياهي که از حلقومش مي‌چکد سوگند!
به رشحه‌ي خوني که از زبانش مي‌تراود سوگند!
به ضجه‌هاي دردي که از سينه‌اش برمي‌آيد سوگند!
که توتم مقدسم را نمي‌فروشم،
نمي‌کشم،
گوشت و خونش را نمي‌خورم،
به دست زورش تسليم نمي‌کنم،
به کيسه‌ي زرش نمي‌بخشم،
به سرانگشت تزويرش نمي‌سپارم،
دستم را قلم مي‌کنم و قلمم را از دست نمي‌گذارم.
چشم‌هاي‌ام را کور مي‌کنم
گوش‌هاي‌ام را کر مي‌کنم،
پاهايم را مي‌شکنم
انگشتانم را بندبند مي‌برم،
سينه‌ام را مي‌شکافم،
قلبم را مي‌کشم،
حتا زبانم را مي‌برم و لبم را مي‌دوزم...
اما قلمم را به بيگانه نمي‌دهم.
به جان او سوگند که جانم را فديه‌اش مي‌کنم.
اسماعيلم را قرباني‌اش مي‌کنم.
به خون سياه او سوگند!
که در غدير خونِ سرخم غوطه مي‌خورم.
به فرمان او،
هرجا مرا بخواند، هرجا مرا براند، هرچه از من بخواهد،
در طاعتش درنگ نمي‌کنم.

قلم توتم من است.
امانت روح القدس من است.
وديعه‌ي مرم پاک من است.
صليب مقدس من است.
در وفاي او، اسير قيصر نمي‌شوم،
زرخريد يهود نمي‌شوم،
تسليم فريسيان نمي‌شوم.
بگذار بر قامت بلند و راستين و استوار قلم به صليبم کشند،
به چهار ميخم کوبند،
تا او که استوانه‌ي حياتم بوده است، صليب مرگم شود،
شاهد رسالتم گردد، گواه شهادتم باشد،
تا خدا ببيند که به نامجويي،
بر قلمم بالا نرفته‌ام،
تا خلق بداند که به کامجويي،
بر سفره‌ي گوشت حرام توتمم ننشسته‌ام.
تا زور بداند، زر بداند و تزوير بداند
که امانت خدا را،
فرعونيان نمي‌توانند از من گرفت.
وديعه‌ي عشق را قارونين نمي‌توانند از من خريد.
و يادگار رسالت را بلعميان نمي‌توانند از من ربود...
هرکسي را، هر قبيله‌اي را توتمي است؛
توتم من، توتم قبيله‌ي من قلم است.
قلم زبان خداست.
قلم امانت آدم است.
قلم وديعه‌ي عشق است.
هرکسي را توتمي است،
و قلم، توتم من است
و قلم، توتم ماست.

"مشهد 1347"
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
با شريعتي

با شريعتي

تنهايي، آزادي

من هرگز از مرگ نمي‌هراسيده‌ام.
عشق به آزادي، سختي جان دادن را
بر من هموار مي‌سازد.
عشق به آزادي مرا همه‌ي عمر در خود گداخته است.
آزادي، معبود من است.
به خاطر آزادي هر خطري بي‌خطر است.
هر دردي بي‌درد است.
هر زنداني رهايي است.
هر جهادي آسودگي است.
هر مرگي حيات است.
آخر، ... چه بگويم؟
من تنهايي را از آزادي بيش‌تر دوست دارم.
و حال مي‌خواهم چه کنم؟
قلب که مي‌زند براي کيست؟
براي چيست؟
و صبح که سر بر مي‌کشد براي کيست؟
براي چيست؟
رفيقان من، با من مدارا کنيد!
به پرتگاه چه نيستي‌اي زندگي من خواهد لغزيد؟
فراخناي زمين، سخت تنگ است...
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
با شريعتي

با شريعتي

پرستوي مسافر

در دلم غوغاست
و در اين انديشه که آيا بروم؟
بروم و به آن‌ها بگويم که مرا هم بگذاريد تا پيشتان بنشينم
و مغرب اين بهار بي‌اميد و محزون را تماشا کنم.
اذان مغرب را بشنوم...
حرفي نمي‌زنم آخر.
من هم در اين شهر غريبم.
طوفاني نيز مرا آواره کرده است.
مرا نيز در اين بي‌آشياني خويش شريک کنيد.
من نيز چون شما آشياني ندارم.
من نيز مرغ سرزمين گمشده‌اي هستم.
پرستوي مسافري هستم.
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
با شريعتي

با شريعتي

هبوط (1)

مرا کسي نساخت، خدا ساخت؛ نه آن‌چنان که "کسي مي‌خواست"، که من کسي نداشتم، کسم خدا بود، کس بي‌کسان. او بود که مرا ساخت، آن‌چنان که خودش خواست، نه از من پرسيد و نه از آن "منِ ديگر"ام.
من يک گِلِ بي‌صاحب بودم. مرا از روح خود در آن دميد و، بر روي خاک و در زير آفتاب، تنها رهايم کرد. "مرا به خودم واگذاشت." عاق آسمان! کسي هم مرا دوست نداشت؛ به فکرم نبود. وقتي داشتند مرا مي‌آفريدند، مي‌سرشتند، کسي آن گوشه خداخدا نمي‌کرد. وقتي داشتم روح مي‌پذيرفتم، شکل مي‌گرفتم، قد مي‌کشيدم، چشم‌هام رنگ مي‌خورد، چهره‌ام طرح مي‌شد، بيني‌ام نجابت مي‌گرفت، فرشته‌ي ظريف و شوخ و مهربان و چابک پنجه‌اي، با نوک انگشتان کوچک سحرآفرينش، آن‌را صاف و صوف نمي‌کرد، بر انگاره‌ي "کاشکي" که تک‌درختي خشک بر پرده‌ي خيالش تصوير کرده است، آن را تيز و عصيان‌گر و مهاجم نمي‌پرداخت؛‌ وقتي مي‌خواستند قامتم را برکشند خويشاوند شاعر خيال‌پرداز و بلندپروازي نداشتم تا خيال و آرزوي خويش را نثار بالاي من کند؛ وقتي مي‌خواستند کار دل را در سينه‌ام آغاز کنند، آشنايي دل‌سوز و دل‌شناس نداشتم تا برود و بگردد و، از خزانه‌ي دل‌هاي خوب، بهترين را برگزيند؛ وقتي روح را خواستند در کالبدم بدمند، هيچ کس، پريشان و ملتهب دست به کار نشد تا از نزهتگه ارواح فرشتگان، قديسان، شاعران، عارفان و الهه‌هاي زيبايي‌هاي روح و خدايان هنر و احساس و ايمان، نازترين و نازنين‌ترين را انتخاب کند، وقتي... وقتي... وقتي....

(هبوط در کوير، مجموعه آثار 13، ص 15)
 
آخرین ویرایش:

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دل سر کش

دل سر کش

خدای ندانستم از چه ام ساخت و کجایم بوجود آورد
از نخستین روزهای زندگی خویش نیز چیزی بیاد ندارم تنها یاد بودی شیرین همچون چراغی که از دور سو سو میزند در اعماق قلبم بجای مانده است میدانم که آنجا بی خوش و با صفا بود
در هیچ گوشه اش کینه و حسد وجود نداشت اما میدانم کجا بود فقط بخاطر دارم که بهشتش می نامیدند
فهمیدید بهشت
اه پروردگار هنوزم مو قعیکه بیاد آن زمان می افتم ناله سر میدهم وفغان می کنم به کودکی و نادانی خود افسوس میخورم وبدان ایام اشک حسرت می بارم چه بد بختم
یاد دارم که روزی احساس کردم دیگر همه جای بهشت را تما شا نموده ام فهمیدم که کم کم دل گو چکم دارد تنگ می شود آنوقت بود که پشت در خانه خدا زانو زدم بزمین و گفتم
خداوندا دیگر حوصله ام از دست این پاره گوشت سرخ خون آلوده بر آمده بفرمای تا مرا به زمین برند
پروردگار داد گر خوشبختی را فرمود تا مرا بدین سرای نا پایدار راهنمایی کند اما او بکاری رفته بود آنگاه مرا گفت
عنان دل بدست بگیر و همین جا بنشین تا خوشبختی باز گردد وترا به آرزوی دلت برساند
ولی این دل واژگون باز جوشیدن آغاز کرد و خروشیدن که تا چند در این قفس محبوسم داری آزادم کن تا اندیشه ای بحال زار خود کنم
وچندان از این سخنان یاوه سرود که جانم بلب رسیده به زاری گفتم
خدایا مرا صبر و شکیب نمی باشد بفرمای تا دیگری مرا به زمین برد
صدای آهسته بگوشم رسید که بیا بد بختی بیا ... بیا این کودک بی صبر را به زمین بر
در ملک زندگی نیز دیری نپایید با یک دنیا بی شرمی سر به خاک گذاشتم و به درگاه با جلال یکتا به ناله گفتم
خدا یا این دل دست برنمیدارد چه خوب که امر میفرمودی مرا بجایی برند که تا حال ندیده باشم
هنوز طنین سخنم در گوشم بود که ملائکه ای بال پر زنان پیش رویم فرود آمد و گفت
بیا بیا بدانجا رویم که خواسته بودی دستم را بدست گرفت و براه افتاد
پستیها و بلندی ها توانم را از دست ربودند و نشانه چین و خمهای راه بر گونه ها و صفحه پیشانیم رفته رفته نقش بست از تعجب فریاد بر آوردم
ای فرشته زیبا مرا بکجا میبری دیگری بس است گردش خوبی کردیم باز گردیم
در جوابم گفت
چیزی دیگر نمانده است بیا تا خواسته ترا از مال دنیا بتو نمایم ببین
نگاه کردم گودال کوچکی بود گفتم اینجا چه نام دارد گفت گور
ازترس لرزیدم وبه ناله گفتم ترا به خدا بیا باز گردیم آهی کشید وجواب داد
افسوس این راهی است که چون رفتی باز نتوانی گشت
فغان بر آوردم که ای فرشته زیبا پس نام این بیا بان را که بسختی در نوردیدم باز گوی گفت
این صحرای پر از رنج دشت زندگی نام داشت زندگی
با دیده ای از سرشک بر تافته از بس گویی از اشک پرداخته نگاهی بسینه جایگاه دل سر کش خویش نمودم که از رنج و تعب خشکیده بود به نا له گفتم
آخر دیدی ای دل سر کش

احمد شاملو
 
آخرین ویرایش:

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حلقه مو

حلقه مو

دوشیزه ای نا شناس نامه ای به لا مارتین می نویسد و از وی حلقه موئی خواستار می شود لامارتین این قطعه را در پاسخش می سراید
موهای مرا می خواهی مگر نمیدانی که گردش دوران سپیدشان کرده وچون برگهای خزانی فرو میریزند
انگشتان نازنینت با تارهای فرسوده آن چه خواهد کردبرای ساختن تاج شاخهای و پر گل لازم است
ای دختر زیبا آیا گمان میکنی موهائی که سایه روشن زندگی دیده وچهل خزان بر آن گذشته باز شادابی و دلاویزی طره زرین تو است تازه دست امید با حلقه گیسوی تو بازی آغاز نموده وبیش از هفده بهار بر آن گذشته است
راستی گمان میکنی چنگی که با روح ما هم آواز آفریده شده ودلش نام نهاده اند پیوسته مترنم بوده و زیر انگشت نوازده جاودانی هر گز تاری از آن نمی گسلد زهی خبری
هیچ میدانی اگر پرستوئی که دچار جفای خزان گشته و باد به هر سویش میکشاند دانه پری بخواهی چه پاسخت میدهد
خواهد گفت پر مرا از ابر های تیره امواج کف آلود خار مغیلان و درختهای کنار راه بخواه زیرا آنچه پرم بود باد مهر گان از کف ربوده وبرای گرم کردن خود جز دست ظریف پناهی نیست
ای دخترک مهربان ناشناس دل من نیز چنین پاسخت میدهد ولی یقین دارم اگر نفست به موهایم رسد با وجود سپیدی بنا گوش فروغ بیست سالگی از جبینم تابیدن گیرد
ترجمه محمد علی معیری
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
با شريعتي

با شريعتي

هبوط (2)

اما چه رنجي است لذت‌ها را تنها بردن و چه زشت است زيبايي‌ها را تنها ديدن و چه بدبختي آزاردهنده‌اي است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت‌تر از کوير است!
در بهار، هر نسيمي که خود را بر چهره‌ات مي‌زند ياد تنهايي را در سرت بيدار مي‌کند. هر گل سرخي بر دلت داغ آتشي است. در آن روزها که آفتاب و باران به هم درمي‌آميزند، در آن شب‌هاي کوير که از آسمان ستاره مي‌بارد و دشت، دعوتي را با دل تو تکرار مي‌کند،‌ در سينه‌ي دشتي افق خونين را مي‌نگري و مسافري تنها از پنجره‌ي کوپه‌ي قطارش سال نو را در گريبان سپيده تحويل مي‌کند، بيش‌تر از همه وقت، دشوارتر از همه جا احساس مي‌کنيم که در اين "مثنوي" بزرگ طبيعت "مصراعي" ناتماميم، بودن‌مان انتظار يک "بيت" شدن!
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
با شريعتي

با شريعتي

هبوط (3)

در آن حال که لذتي را با ديگري مي‌بريم، زيبايي‌اي را با ديگري مي‌بينيم، احساس اين‌که آن‌چه را در اين لحظه‌ها در خويشتن خويش مي‌يابيم، آن‌گونه که هم‌اکنون "هستيم"، همان است که او مي‌يابد و همان گونه است که او هست، بيگانگي را تسکين مي‌دهد، "يکه بودن" را جبران مي‌کند، رنج "نيمه ماندن" را التيام مي‌بخشد، خويشاوندي، آشنايي و همانندي با شرکت دو روح در يک احساس حس مي‌کند. اگر هردو يک‌جا و يک وقت تجربه کنند، با هم و به خصوص بي‌ديگري. تفاهم، نه تفاهم در مفهوم که تفاهم در فهميدن!
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
با شريعتي

با شريعتي

هبوط (4)
اين است که تنها خوشبخت بودن، خوشبختي‌اي رنج‌زاست، نيمه‌ تمام است که تنها بودن، بودني به نيمه است و من براي نخستين بار و ... براي آخرين بار در هستي‌ام رنج "تنهايي" را احساس کردم. "بي‌کسي" بهشت را در چشمم کوير مي‌نمود. جز اين هنگام تنهايي پناه‌گاه مأنوس در گريختن از تن‌ها شد، جزيره‌ي آرام و راستين من در اين درياي سامساراي هول و نمود و ناپاي‌داري و غرق بود، خلوت خوبم در ازدحام بد جمعيت، آزادي نفسم در خفقان نفوس، رنجم از آن پس ديگر نه "تنهايي"، "جدايي" بود و بي‌تابي‌ام نه هرگز "بي‌کسي"، "بي‌اويي" شد.
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
با شريعتي

با شريعتي

هبوط (5)
در بهشت همه زيبايي‌ها، کام‌ها و رهايي‌ها، بر لب نهر‌هاي سرشار شير و عسل، تنها ديدن و تنها آشاميدن و تنها نشستن برزخي زيستن است. با دردها و زشتي‌ها و ناکامي‌ها آسوده‌تر مي‌توان "تنها" ماند، بي‌هم‌درد، بي‌غم‌گسار، بي‌دوست. اين خود، يک نوع نواختن دوست است، يک "مهربان بودن‌" با اوست. در دردها دوست را خبر نکردن، خود، يک عشق ورزيدن است. تقيه‌ي درد، زيباترين نمايش ايمان است. به محبت، خلوصي مي‌بخشد که سخت شيرين است. رنج تلخ است اما هنگامي که تنها مي‌کشيم تا دوست را به ياري نخوانيم، براي او کاري مي‌کنيم و اين خود، دل را شکيبا مي‌کند، طعم توفيق مي‌چشاند. اما در بهشت چه‌گونه مي‌توان بي او بود؟
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
با شريعتي

با شريعتي

هبوط (6)
سايه‌ي سرد و دل‌انگيز طوبي، قصر آرام و خيال‌پرور لاکروا، بانگ آب، نهر مقدس، زمزمه‌ي مهربان جويبارها، جوشش لايزال چشمه‌هاي آب حيات، پيک‌هاي سبک‌خيز نسيم، عطر دلنواز گل و نغمه‌ي بهشتي مرغان و آواز پر جبرييل و سايش بال‌هاي فرشتگان و آن همه زيبايي‌ها، آن همه نعمت‌ها، آن همه پاکي و خوبي و شيريني و شربت و شراب و مستي و آزادي و کام و خوشبختي...؟
چه‌گونه مي‌توان دوست را خبر نکرد؟! چه‌گونه مي‌توان غيبت او را و تنهايي خويش را کشيد؟ چه بي‌هودگي عام و چه برزخ بي‌پاياني است بهشتي که در آن او نيست. در بهشت همه‌ي آرزوها، در کنار همه‌ي خواستن‌ها، در آن‌جا که هرچه مي‌بايست هست، تنهايي آزاري طاقت‌فرساست. هنگامي که راه سفر در پيش پاهاي مشتاقي باز مي‌شود، بي‌هم‌سفري سخت است!
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
با شريعتي

با شريعتي

هبوط (7)
پروردگار مهربان من! از دوزخ اين بهشت رهايي‌ام بخش! در اين‌جا هر درختي مرا قامت دشنامي است و هر زمزمه‌اي بانگ عزايي و هر چشم‌اندازي سکوت گنگ و بي‌حاصلي رنج‌زاي گسترده‌اي. در هراس دم مي‌زنم، در بي‌قراري زندگي مي‌کنم و بهشت تو براي من بيهودگي زنگيني است. اين حوريان زيبا و غلمان رعنا همچون مائده‌هاي ديگر براي پاسخ نيازي در من‌اند، اما خود من بي‌پاسخ مانده‌ام، هيچ‌کس، هيچ‌چيز در اين‌جا "به خود" هيچ نيست. "بودن من" بي‌مخاطب مانده است. من در اين بهشت، هم‌چون تو در انبوه آفريده‌هاي رنگارنگت تنهايم. "تو قلب بيگانه‌ را مي‌شناسي که خود در سرزمين وجود، بيگانه‌ بوده‌اي!" "کسي را برايم بيافرين تا در او بيارامم."
دردم درد "بي‌کسي" بود.

(هبوط در کوير، مجموعه آثار 13، ص 39-41)
 
آخرین ویرایش:
بالا