مشاعره با اشعار فروغ فرخ زاد

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو را مي خواهم و دانم كه هرگز به كام دل در آغوشت نگيرم تويي آن آسمالن صاف و روشن من اين كنج قفس مرغي اسيرم :w05:
مو سپید اخر شدی ای برف تا سرانجامم چنین دیدی در دلم باریدی...ای افسوس بر سر گورم نباریدی
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
یار من کیست ، ای بهار سپید؟
گر نبوسد در این بهار مرا
یار من نیست، ای بهار سپید

دشت بی تاب شبنم آلوده
چه کسی را بخویش می خواند؟
سبزه ها، لحظه ای خموش، خموش
آنکه یار منست می داند!

آسمان می دود ز خویش برون
دیگر او در جهان نمی گنجد
آه، گوئی که اینهمه «آبی»
در دل آسمان نمی گنجد

در بهار او ز یاد خواهد برد
سردی و ظلمت زمستان را
می نهد روی گیسوانم باز
تاج گلپونه های سوزان را

ای بهار، ای بهار افسونگر
من سراپا خیال او شده ام
در جنون تو رفته ام از خویش
شعر و فریاد و آرزو شده ام

می خزم همچو مار تبداری
بر علفهای خیس تازهء سرد
آه با این خروش و این طغیان
دل گمراه من چه خواهد کرد؟
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در اتاقي که به اندازه ي يک تنهاييست
دل من
که به اندازه ي يک عشقست
به بهانه هاي ساده ي خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گل ها در گلدان
به نهالي که تو در باغچه ي خانه مان کاشته اي
و به آواز قناري ها که به اندازه ي يک پنجره ميخوانند
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
در ببنديد و بگوييد كه من
جز از او همه كس بگسستم
كس اگر گفت چرا ؟ باكم نيست
فاش گوييد كه عاشق هستم
قاصدي آمد اگر از ره دور
زود پرسيد كه پيغام از كيست
گر از او نيست بگوييد آن زن
دير گاهيست در اين منزل نيست
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ترا مي خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگيرم
توئي آن آسمان صاف و روشن
من اين كنج قفس، مرغي اسيرم
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آنچه در من نهفته دريائيست
كي توان نهفتنم باشد
با تو زين سهمگين توفاني
كاش ياراي گفتنم باشد
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که می رسد از راه؟
ِیا نیازی که رنگ می گیرد
در تن شاخه های خشک و سیاه

دل گمراه من چه خواهد کرد؟
با نسیمی که می تراود از آن
بوی عشق کبوتر وحشی
نفس عطرهای سرگردان
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب مي شود
صراحي ديدگان من
به لاي لاي گرم تو
لبالب از شراب خواب مي شود
نگاه کن
تو ميدمي و آفتاب مي شود
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان نگه گفته بودند
از من و هرچه در من نهان بود
مي رميدي
مي رهيدي
يادم آمد كه روزي در اين راه
ناشكيبا مرا در پي خويش
ميكشيدي
ميكشيدي
آخرين بار
آخرين بار
آخرين لحظه تلخ ديدار
سر به سر پوچ ديدم جهان را
باد ناليد و من گوش كردم
خش خش برگهاي خزان را
باز خواندي
باز راندي
باز بر تخت عاجم نشاندي
باز در كام موجم كشاندي
گر چه در پرنيان غمي شوم
سالها در دلم زيستي تو
آه هرگز ندانستم از عشق
چيستي تو
كيستي تو
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همه ی هستي من آيه ی تاريکيست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاهان شکفتن ها و رستن هاي ابدي آه کشيدم ، آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
مست مستم کن چنان کز شور می
باز گویم قصه افسون او
رنگ چشمش را چه میپرسی ز من
رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد
آتشی کز دیدگانش سر کشید ...
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگي از سر بگيرم
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سر هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ميتوان يک عمر زانو زد
با سري افکنده ، در پاي ضريحي سرد
ميتوان در گور مجهولي خدا را ديد
ميتوان با سکه اي ناچيز ايمان يافت
ميتوان در حجره هاي مسجدي پوسيد
چون زيارتنامه خواني پير
ميتوان چون صفر در تفريق و جمع و ضرب
حاصلي پيوسته يکسان داشت
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا کی ز درد عشق سخن گویی
گر بوسه خواهی از لب من بستان

وولا :دی
 

I2ose

عضو جدید
نگاه كن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمين عطرها و نورها
نشانده ايی مرا كنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر اميد دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
 

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای هزاران روح سرگردان
گرد من لغزیده در امواج تاریکی
سایه ی من کو؟
 

I2ose

عضو جدید
وقتی که اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود...
وقتی که زندگی من ديگر
چيزی نبود
هيچ چيز بجز تيک تاک ساعت ديواری

دريافتم، بايد، بايد، بايد
دیوانه وار دوست بدارم


 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من نمی خواهم

سايه ام را لحظه ای از خود جدا سازم

من نمی خواهم

او بلغزد دور از من روی معبرها

يا بيفتد خسته و سنگين

زير پای رهگذرها

او چرا بايد به راه جستجوی خويش

روبرو گردد

با لبان بستۀ درها؟

او چرا بايد بسايد تن

بر در و ديوار هر خانه؟

او چرا بايد ز نوميدی

پا نهد در سرزمينی سرد و بيگانه؟!

آه ... ای خورشيد

سايه ام را از چه از من دور می سازی؟
 

ati3254

کاربر حرفه ای
یادم اید چون طفلی شیطان
مادر خسته ی خود را ازرد
دیو شب از دل تاریکی ها
بی خبر امد و طفلک را برد..............
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم گرفته است
دلم گرفته است


به ايوان ميروم و انگشتانم را
بر پوست کشيده ي شب مي کشم
چراغ هاي رابطه تاريکند
چراغ هاي رابطه تاريکند


کسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد کرد
کسي مرا به ميهماني گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردني ست
 

I2ose

عضو جدید
تو گونه هايت را ميچسباندی
به اضطراب پستان هايم
وقتی که من ديگر چيزی نداشتم که بگويم
تو گونه هايت را ميچسباندی
به اضطراب پستان هايم
و گوش ميدادی
به خون من که ناله کنان ميرفت
و عشق من که گريه کنان ميمرد

تو گوش ميدادی
اما مرا نميديدی
 

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
یاد داری که ز من خنده کنان پرسیدی
چه ره اورد سفر دارم از این راه دراز؟
 

ati3254

کاربر حرفه ای
زانکه نازایبد زبون را این خدائیها
من کجا و از تن خاکی جدائیها
من کجا و از جهان ،این قتلگاه شوم
ناگهان پرواز کردن ها،رهائیها
.........
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
من او شدم ... او خروش دریاها
من بوته وحشی نیازی گرم
او زمزمه نسیم صحراها
من تشنه میان بازوان او
همچون علفی ز شوق روییدم
 

Similar threads

بالا