داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

mohandesshimi88

عضو جدید
چنگيزخان و شاهينش

چنگيزخان و شاهينش

يک روز صبح، چنگيزخان مغول و درباريانش براي شکار بيرون رفتند. همراهانش تيرو کمانشان را برداشتند و چنگيزخان شاهين محبوبش را روي ساعدش نشاند. شاهين از هر پيکاني دقيق تر و بهتر بود، چرا که مي توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببيند که انسان نمي ديد.
اما با وجود تمام شور و هيجان گروه، شکاري نکردند. چنگيزخان مايوس به اردو برگشت، اما براي آنکه ناکامي اش باعث تضعيف روحيه ي همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصميم گرفت تنها قدم بزند.
بيشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزديک بود خان از خستگي و تشنگي از پا در آيد. گرماي تابستان تمام جويبارها را خشکانده بود و آبي پيدا نمي کرد، تا اينکه – معجزه! – رگه ي آبي ديد که از روي سنگي جلويش جاري بود.
خان شاهين را از روي بازويش بر زمين گذاشت و جام نقره ي کوچکش را که هميشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زيادي طول کشيد، اما وقتي مي خواست آن را به لبش نزديک کند، شاهين بال زد و جام را از دست او بيرون انداخت.
چنگيز خان خشمگين شد، اما شاهين حيوان محبوبش بود، شايد او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نيمه پر نشده بود که شاهين دوباره آن را پرت کرد و آبش را بيرون ريخت.
چنگيزخان حيوانش را دوست داشت، اما مي دانست نبايد بگذارد کسي به هيچ شکلي به اوبي احترامي کند، چراکه اگر کسي از دوراين صحنه رامي ديد، بعد به سربازانش مي گفت که فاتح کبير نمي تواند يک پرنده ي ساده را مهار کند.
اين بار شمشير از غلاف بيرون کشيد، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. يک چشمش را به آب دوخته بود و ديگري را به شاهين. همين که جام پر شد و مي خواست آن را بنوشد، شاهين دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگيزخان با يک ضربه ي دقيق سينه ي شاهين را شکافت.
جريان آب خشک شده بود. چنگيزخان که مصمم بود به هر شکلي آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پيدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه آب کوچکي است ووسط آن، يکي از سمي ترين مارهاي منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، ديگر در ميان زندگان نبود.
خان شاهين مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ي زريني از اين پرنده بسازند و روي يکي از بال هايش حک کنند: « يک دوست، حتا وقتي کاري مي کند که دوست نداريد، هنوز دوست شماست.»

و بر بال ديگرش نوشتند: «هر عمل از روي خشم، محکوم به شکست است.»
پائولو کوئيلو: چنگيزخان و شاهينش
 

Aria_sh

عضو جدید
درس زندگی

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.

اول؛ مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: ای شیخ خدا می‌داند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم؛ مستی دیدم که افتان و خیزان راه می‌رفت. به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده‌ای؟

سوم؛ کودکی دیدم که چراغی در دست داشت. گفتم: این روشنایی را از کجا آورده‌ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم؛ زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت می‌کرد. گفتم: اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن. گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده‌ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
 

mohandesshimi88

عضو جدید
استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند :
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد ؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:بله او خلق کرد
استاد پرسید: آیا خدا همه چیز را خلق کرد ؟
شاگرد پاسخ داد: بله، آقا
استاد گفت: اگر خدا همه چیز را خلق کرد، پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست ، خدا نیز شیطان است!
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟
استاد پاسخ داد: البته
شاگرد ایستاد و پرسید: استاد، سرما وجود دارد؟
استاد پاسخ داد: این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟
شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: در واقع آقا، سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد. شاگرد ادامه داد: استاد تاریکی وجود دارد؟
استاد پاسخ داد: البته که وجود دارد
شاگرد گفت: دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد.
در آخر مرد جوان از استاد پرسید : آقا ، شیطان وجود دارد؟
زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست.
و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.


نام مرد جوان یا آن شاگرد تیز هوش چیزی نبود جز ، آلبرت انیشتن !
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر اتفاقی که می افتد به نفع ماست

هر اتفاقی که می افتد به نفع ماست

توی كشوری یه پادشاهی زندگی می كرد كه خیلی مغرور ولی عاقل بود یه روز برای پادشاه یه انگشتر به عنوان هدیه آوردند
ولی رو نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود شاه پرسید این چرا این قدر ساده است؟ و چرا چیزی روی آن نوشته نشده است؟
فردی كه آن انگشتر را آورده بود گفت: من این را آورده ام تا شما هر آنچه كه می خواهید روی آن بنویسید شاه به فكر فرو رفت كه چه چیزی بنویسد كه لایق شاه باشد و چه جمله ای به او پند می دهد؟ همه وزیران را صدا زد و گفت
وزیران من هر جمله و هر حرف با ارزشی كه بلد هستید بگویید وزیران هم هر آنچه بلد بودند گفتند ولی شاه از هیچكدام خوشش نیامد دستور داد كه بروند عالمان و حكیمان را از كل كشور جمع كنند و بیاورند وزیران هم رفتند و آوردند شاه جلسه ای گذاشت و به همه گفت كه هر كسی بتواند بهترین جمله را بگوید جایزه خوبی خواهد گرفت هر كسی یه چیزی گفت باز هم شاه خوشش نیامد
تا اینكه یه پیرمردی به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم گفتند تو با شاه چه كاری داری؟ پیر مرد گفت برایش یه جمله ای آورده ام
همه خندیدند و گفتند تو و جمله ای !!! پیر مرد تو داری می میری تو را چه به جمله ! خلاصه پیرمرد با كلی التماس توانست آنها را راضی كند كه وارد دربار شود شاه گفت تو چه جمله ای آورده ای؟ پیرمرد گفت جمله من اینست
"هر اتفاقی كه برای ما می افتد به نفع ماست"
شاه به فكر رفت و خیلی از این جمله استقبال كرد و جایزه را به پیرمرد داد
پیر مرد در حال رفتن گفت دیدی كه هر اتفاقی كه می افتد به نفع ماست شاه خشمگین شد و گفت چه گفتی؟ تو سر من كلاه گذاشتی پیر مرد گفت نه پسرم به نفع تو هم شد چون تو بهترین جمله جهان را یافتی ! پس از این حرف پیر مرد رفت شاه خیلی خوشحال بود كه بهترین جمله جهان را دارد و دستور داد آن را روی انگشترش حك كنند از آن به بعد شاه هر اتفاقی كه برایش پیش می آمد می گفت: هر اتفاقی كه برای ما می افتد به نفع ماست ! تا جایی كه همه در دربار این جمله را یاد گرفته و آن را می گفتند كه هر اتفاقی كه برای ما می افتد به نفع ماست
تا اینكه یه روز پادشاه در حال پوست كندن سیبی بود كه ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را برید و قطع كرد شاه ناراحت شد و دردمند وزیرش به او گفت : هر اتفاقی كه می افتد به نفع ماست !شاه عصبانی شد و گفت انگشت من قطع شده تو می گویی كه به نفع ما شده !! به زندانبان دستور داد تا وزیر را به زندان بیندازد وتا او دستور نداده او را در نیاورند
چند روزی گذشت
یك روز پادشاه به شكار رفت و در جنگل گم شد ... تنهای تنها بود ناگهان قبیله ای به او حمله كردند و او را گرفتند و می خواستند او را بخورند شاه را بستند و او را لخت كردند این قبیله یك سنتی داشتند كه باید فردی كه خورده می شود تمام بدنش سالم باشد ولی پادشاه دو تا انگشت نداشت !! پس او را ول كردند تا برود شاه به دربار بازگشت و دستور داد كه وزیر را از زندان درآورند وزیر آمد نزد شاه و گفت
با من چه كار داری؟ شاه به وزیر خندید و گفت : این جمله ای كه گفتی هر اتفای می افتد به نفع ماست درست بود من نجات پیدا كردم ولی این به نفع من شد ولی تو در زندان شدی این چه نفعی است !!شاه این را گفت و او را مسخره كرد
وزیر گفت : اتفاقاً به نفع من هم شد
شاه گفت چطور؟
وزیر گفت شما هر كجا كه می رفتید من را هم با خود می بردید ولی آنجا من نبودم اگر می بودم آنها مرا می خوردند پس به نفع من !! هم بوده است وزیر این را گفت و رفت
 

2aawsome

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جغد مسافر (از افسانه‌هاي چيني)

احمد شاملو

جغدي كه به راهِ شرق مي‌رفت، خسته و مانده از راه، در جنگلي فرود آمد. فاخته‌
[*]يي كه نيز از خسته‌گيِ راه مانده بود، پرسيد:
- به كجا مي‌روي؟ گويي به راه، شتاب بسيار داري.
جغد گفت:
- آشيان و سرزمينم را وانهاده، به جانب شرق مي‌روم تا آشياني ديگر بنا نهم به دياري ديگر.
- چه پيش آمده است كه ترك يار و ديار بگويي؟
- مردم سرزمين غرب كه مرا خوش نمي‌دارند و آواز مرا ناخوش مي‌شمارند.
فاخته گفت:
- آه، اگر چنين است، ديگر كردنِ آشيان، كاري بي‌نتيجه است.
- چه بايد كرد؟
- آشيان را بگذار و آوازت را ديگر كن!

-----------------------------------------
* مرغي‌ست خاكستري رنگ، مطوق به طوق سياه. آن را قليل‌الالفت دانسته‌اند و به جهت آوازش، آن را كوكو نيز گويند. (از لغت‌نامه‌ي زده‌ياد دهخدا). ره‌پو.

برگرفته از كتاب:
شاملو، احمد؛ مجموعه‌ي آثار، دفتر سوم: ترجمه‌ي قصه و داستان‌هاي كوتاه؛ چاپ سوم؛ تهران: مؤسسه انتشارات نگاه 1387.
 

island1991

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون....
 

mohandesshimi88

عضو جدید
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی
چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در

نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد. اما کودک هنوز مطمئن نبود که

می‌خواهد برود یا نه: اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز

خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.

خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز می‌خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد .
تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان

آنها را نمی دانم؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت:

فرشتة تو، زیباترین و شیرین‌‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه

خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت:وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟

اما خدا برای این سؤال هم پاسخی داشت: فرشته‌ات، دستهایت را درکنار

هم قرار خواهد داد و به تو یاد می‌دهد که چگونه دعاکنی.
کودک سرش رابرگرداند وپرسید: شنیده‌ام که در زمین انسانهای بدی هم

زندگی می‌کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد:اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم

شما راببینم، ناراحت خواهم بود.
خدواند لبخند زد و گفت: فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهدکرد

و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو

خواهم بود.
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می‌شد. کودک

می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید:

خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگویید.
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد.

به راحتی می‌توانی او را مادرصدا کنی.

 

Aria_sh

عضو جدید
این نوشته های کوتاه یک دنیا معنی دارد


پرویز شاپور
پرویز شاپور نویسنده ایرانی است. شهرت او به دلیل نگارش نوشته‌های کوتاه (اغلب تک خطی) است که ظرافت و دیدی شاعرانه و طنزآمیز دارند.
در سال های ۱۳۲۹ با فروغ فرخزاد، نوه خاله مادرش که پانزده سال از او کوچک ‌تر بود، ازدواج کرد. آنها اهواز را برای زندگی مشترک انتخاب کردند. در ۲۹ خرداد ۱۳۳۱ پسرشان به نام کامیار متولد شد که فروغ دراشعار خود به اواشاره کرده، و شاپورنیز از«کامی» ب عنوان نام مستعار وی استفاده میکرده‌ است. رابطه زناشویی این دو به خاطر دخالت‌های نزدیکان در سال ۱۳۴۳ به جدایی کشید.
پس از جدایی از فروغ ، شاپور هرگز دوباره ازدواج نکرد و تا آخرعمرهمراه با کامیار و دکتر خسرو شاپور برادرش در یک خانه قدیمی زندگی می‌کرد وی در ۶ تیر ۱۳۷۸ در بیمارستان عیوض‌زاده تهران بستری شد و درساعت ۶ صبح ۱۵ مرداد درگذشت.آرامگاه پرویز شاپوردر قطعه هنرمندان بهشت زهرای تهران است.
مادر «شاپور» می‌گفت: «شصت سال بچه بزرگ کردم، یک کلمه حرف حسابی از دهانش نشنیدم.» ولی همین حرفهای ناحساب شاپورکه با اسم «کاریکلماتور»، از مجموعه ها و جنگ های هنری و ادبی سر در می‌آورد، از بهترین و طنازانه ترین ستون های این مجلات بود. این کاریکلماتور است که اسم شاپور را به ادبیات مدرن ایران سنجاق کرده. در زیر چند نمونه از کارهای شاپور را می خوانیم:

بار زندگی را با رشته عمرم به دوش می کشم.

زندگی بدون آب از گلوی ماهی پایین نمی رود.

جارو، شکم خالی سطل زباله را پر می کند.

برای مردن عمری فرصت دارم.

اگر خودم هم مثل ساعتم جلو رفته بودم حالا به همه جا رسیده بودم.

ستارگان سکه هایی هستند که فرشتگان در قلک آسمان پس انداز کرده اند.

با اینکه گل های قالی خارندارند ، مردم با کفش روی آن پا می گذارند.

سایۀ چهار نژاد یک رنگ است.

به یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد.

قلبم پرجمعیت ترین شهر دنیاست.
نوشته شده روی سنگ مزارش

به نگاهم خوش آمدی.

قطرهٔ باران، اقیانوس کوچکی است.

هر درخت پیر، صندلی جوانی می‌تواند باشد
اگر بخواهم پرنده را محبوس کنم، قفسی به بزرگی آسمان میسازم.

روی هم رفته زن و شوهر مهربانی هستند!

  • به عقیده گیوتین، سر آدم زیادی است

  • برای اینکه پشه‌ها کاملاً ناامید نشوند، دستم را از پشه‌بند بیرون می‌گذارم.
  • گربه بیش از دیگران در فکر آزادی پرندهٔ محبوس است.

  • غم، کلکسیون خندهام را به سرقت برد

  • بلبل مرتاض، روی گل خاردار می‌نشیند!
  • باغبان وقتی دید باران قبول زحمت کرده ، به آبپاش مرخصی داد.
  • -
  • قطره باران غمگین روی گونه ام اشک میریزد
  • فواره و قوه جاذبه از سربه سر گذاشتن هم سیر نمی شوند.

    - در خشکسالی آب از آب تکان نمی خورد.

  • رد پای ماهی نقش بر آب است

  • گل آفتابگردان در روزهای ابری احساس بلاتکلیفی می کند

  • با چوب درختی که برف کمرش را شکسته بود ، پارو ساختم

  • با سرعتی که گربه از درخت بالا می رود، درخت از گربه پایین می آید

  • دلم برای ماهی ها می سوزد که در ایام کودکی نمیتوانند خاک بازی کنند

  • پرگاری که اختلال حواس پیدا می کند بیضی ترسیم می کند.
    .
  • آب به اندازه ای گل آلود بود که ماهی ، زندگی را تیره و تار میدید
پرویزشاپور
 

Aria_sh

عضو جدید


جنس کامپیوتر چیست؟؟
همه دانشجویان دختر جنس رایانه را به دلایل زیر مرد اعلام کردند:

-وقتی به آن عادت می کنیم گمان می کنیم بدون آن قادر به انجام کاری نیستم.
-با آن که داده های زیادی دارند اما نادانند.
-قرار است مشکلات را حل کنند اما در بیشتر اوقات معضل اصلی خودشانند.
-همین که پایبند یکی از آنها شدید متوجه میشوید که اگر صبر کرده بودید
مورد بهتری از آن نصیبتان می شد.





و همه دانشجویان پسر به دلایل زیر جنس رایانه را زن اعلام کردند:

-به غیر از خالق آنها کسی از منطق درونی آنها سر در نمی آورد.
-کسی از زبان ارتباطی آنها سر در نمی آورد.
-کوچکترین اشتباهات را در حافظه دراز مدت خود ذخیره می کنند تا بعد ها تلافی کنند.
-همین که پایبند یکی از آنها شدید باید تمام پول خود را صرف خرید لوازم جانبی آنها بکنید


 

Aria_sh

عضو جدید
"دیوار شیشه ای ذهن"
یه دانشمند یک آزمایش جالب انجام
داد...
اون یه
آکواریوم شیشه ای ساخت و اونو با
یه دیوار شیشه ای دو قسمت
کرد.
تو یه
قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت
و در قسمت
دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد
علاقه ی ماهی بزرگه
بود
ماهی
کوچیکه تنها غذای ماهی
بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه
ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و
بارها به طرفش حمله می کرد،
اما هر بار به یه دیوار نامرئی می
خورد. همون
دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد
علاقش جدا می کرد.
بالا خره
بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک
منصرف شد. اون باور کرده بود که
رفتن به اون طرف
آکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار
غیر ممکنیه.
دانشمند
شیشه ی وسط رو
برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز
کرد، اما ماهی بزرگه هرگز به سمت
ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز
قدم به سمت دیگر
آکواریوم نگذاشت.
می دونین
چرا؟

اون دیوار
شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی
بزرگه تو ذهنش یه
دیوار شیشه ای ساخته بود.
یه دیوار
که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی
سخت تر
بود
اون دیوار
باور خودش بود. باورش به
محدودیت
ما هم اگه
خوب تو اعتقادات خودمون جستجو
کنیم، کلی دیوار
شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی
مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی
هاشون هم اون
بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما
وجود دارند
هر فردی
خود را ارزیابی می کند و
این برآورد مشخص خواهد
ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی
توانید بیش از آن چیزی بشوید که
باور دارید هستید،
اما بیش
از آنچه باور دارید می توانید
انجام دهید
نورمن وینست

 

sahar-architect

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند!
زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.
آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد:
"آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد" !
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد .
پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بودا و زن هرزه

بودا به دهی سفر كرد . زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد . بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد .
كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید »
بودا به كدخدا گفت : « یكی از دستانت را به من بده»
كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت .
آنگاه بودا گفت : «حالا كف بزن»
كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: « هیچ كس نمی‌تواند با یك دست كف بزند»
بودا لبخندی زد و پاسخ داد : «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پول‌هایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند . برو و به جاي نگراني براي من نگران خودت و ديگر مردان دهكده ات باش»
 

arash1990

عضو جدید
من این داستانو چند وقت پیش تو همین تالار خوندمش.خیلی تحت تاثی قرار گرفتم چون
آدم از دله طرفش خبر نداره و اونم خبر نداره و وای که سخته........

http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/images/icons/icon1.png

ادم توی ذوقه کسی نمیزنه​
 

Similar threads

بالا