یه کتاب به نفر بعدی هدیه کن

alone.eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام بچه ها اینجا هر کسی که یه کتاب خونده و خوشش اومده اسمش رو میذاره برا نفر بعد و همه که بتونیم استفاده کنیم دیگه فرق نداره هر نوع کتابی از رمان و داستان گرفته تا کتابای درسی
 

alone.eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
اولی رو خودم میگم من رمان مهرو مهتاب رو خیلی دوست دارم پیشنهاد میکنم حتما بخونید
 

#parisa#

عضو جدید
کاربر ممتاز
قشنگترین کتابی که توی زندگیم خوندم شازده کوچولو بوده
اگه بخوام هدیه بدم همونو میدم
 

mohammad.ie69

عضو جدید
کاربر ممتاز
کتابی از دکتر شریعتی
اگه میگی کدوم هیچ فرقی نداره همش زیباست
 

r.asadi79

عضو جدید
کاربر ممتاز
روی موج FM با موتسارت (زندگی نامه موتسارت بزرگترین آهنگساز دنیا)
 

tifoid

عضو جدید
;)کوه شیشه ای یه رمان عشقولانس. این کتاب و یالمه کتاب دیگه رو میتونین از سایت www.98ia.ir رایگان و به راحتی دانلود کنید.
 

sanam_el

عضو جدید
نفر اول:یک جلد شازده کوچولو
نفر دوم:طوفان دیگری در راه است از سید مهدی شجاعی
نفر سوم:بیوتن
 

someone-x

عضو جدید
کاربر ممتاز
در چشمهات شنا میکنم در دستهات میمیرم
مصطفی مستور
 

امین قیاسی 1986

عضو جدید
سلام
من نهج البلاغه رو به همه ي دوستان توصيه ميكنم

 

تاریک وتنها

عضو جدید
کاربر ممتاز
:w40::w40::w40::w40:سلام به همه دوستای گلم مخصوصا نفر قبلی

من کتابای مارکز رو تقدیم همتون می کنم

مخصوصا صد سال تنهایی و عشق سال های وبا
 

عیدی امین

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اینم یه هدیه به
ای بابا چرا اتچ نشد؟؟؟؟؟؟!!!!!!
 

پیوست ها

  • khaiyam.pdf
    342.7 کیلوبایت · بازدیدها: 0

عیدی امین

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به جان خودم رباعیات خیام رو گذاشتم ...بعد معطلی سرکارمون گذاشته انگار اتچ نمیشه ...
 

عیدی امین

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
.
متن کامل اتاق آبی سهراب سپهری قسمت اول

ته باغ ما ، یك سر طویله بود . روی سر طویله یك اطاق بود ، آبی بود.
اسمش اطاق آبی بود (می گفتیم اطاق آبی) ، سر طویله از كف زمین پایین تر بود. آنقدر كه از دریچه بالای آخورها سر و گردن مالها پیدا بود. راهرویی كه به اطاق آبی می رفت چند پله
می خورد . اطاق آبی از صمیمیت حقیقت خاك دور نبود ، ما در این اطاق زندگی می كردیم. یك روز مادرم وارد اطاق آبی می شود. مار چنبر زده ای در طاقچه می بیند ، می ترسد ، آن هم چقدر . همان روز از اطاق آبی كوچ می كنیم ، به اطاقی می رویم در شمال خانه، اطاق پنجدری سفید ، تا پایان در این اتاق می مانیم، و اطاق آبی تا پایان خالی می افتد.
در رساله Sang Hyang Kamahayanikanكه شرح ماهایانیسم جاوا است . به جای mordaها در جهات اصلی نگاه كن . "فقدان ترس" در شمال است. مادر حق داشت كه به شمال خانه كوچ كند . و باز می بینی "ترحم" در جنوب است. هیچ كس اطاق آبی را نكشت .
در بودیسم جای Lokapalaها را در جهات اصلی دیدم. رنگ آبی در جنوب بود. اطاق آبی هم در جنوب خانه ما بود . یك جا در هندوبیسم و یك جا در بودیسم. رنگ سپید را در شمال دیدم، اطاق پنجدری شمال خانه هم سپید بود . چه شباهتهای دلپذیری ، خانه ما نمونه كوچك كیهان بود ، نقشه ای cosmogoniqueداشت. در سیستم كیهانی dogonهای آفریقا ، جای حیوانات اهلی روی پلكان جنوبی است ، طویله ما هم در جنوب بود.
مار در خانه ما زیاد بود ، گنجی در كار نبود ، من همیشه برخورد با مار را از پیش حس كرده ام. از پیش بیدار شده ام. وجودم از ترس روشن شده است. می دانم كه هیچ وقت از نیش مار نخواهم مرد.
در میگون ، یادم هست ، روی كوه بودیم ، در كمر كش كوه
می رفتیم. یك وقت به وجودم هشداری داده شد ، رفتم به بر و بچه ها بگویم در سر پیچ به ماری می رسیم ، آن كه جلو می رفت فریاد زد : مار. و یك بار دیگر ، در آفتاب صبح ، كنار دریاچه تار روی سنگی نشسته بودم . نگاهم بالای زرینه كوه بود ، از زمین غافل بودم ، به تماشا مكثی داده شد . پیش پایم را نگاه كردم : ماری می خزید و می رفت. كاری نكردم ، مرد Tamoul نبودم كه دستها را به هم بپیوندیم. یك mantra از آتار و اودا بخوانم. و یا بگویم : Nalla Pambou .


قسمت دوم

در همان خانه كاشان ، كه بچگی ام آنجا تمام شد ، خیلی مار دیده ام. یك روز نزدیك اطاق آبی بودم، گنجشكی غوغا كرده بود ، سرچینه بلند خانه كه از گلوله های هواخواهان نایب حسین روزن روزن بود ، ماری می خزید، به لانه گنجشك سر زده بود ، بچه گنجشك را بلعیده بود ، خواستم تلافی كنم ، تیر كمان دستم بود ، نشانه گیری ام حرف نداشت . اما هر چه زدم نخورد. و مار در شكاف دیوار تمام شد ، در یك اسطوره ، مال Earaja ها ، ماری به شكارچی تیرهایی هدیه می كند كه هرگز به خطا نمی رود ، دقت در نشانه گیری مدیون مار است . bina كه شكارچیان كارائیب و آرداك و وارو با خود دارند ریشه در خاكستر مار دارد. نباید به روی مار نشانه رفت .
آن همه مار دیدم ، هرگز نكشتم ، نتوانستم ، زبگفرید اژدها كشته بود ، نزدیك ننده ، زیر درختهای توت ، یك مار جعفری دیدم ، ایستادم ، نگاه كردم تا لای علف ها فراموش شد ، اما چیزی كه ندیده بودم ، یك روز نزدیك سر طویله ، دیدم : دو مار به هم پیچیده ، نقش سنگهای Nagakkal ، استعاره ای از معنویت آمیزش بارور ، Mercure خواست دو مار رزمنده را سوا كند ، چوبدست طلایی خود را میانشان انداخت ، بی درنگ هر دو آرام و هماهنگ دور چوبدست پیچیدند ، انگار هر مس ، در سرزمین قصه ساز آركادی ، با چوبدست خود دو مار را از هم سوا كرد ، جرات كشتن در ترس من گم بود ، من بچه بودم ، هركول ده ماهه بود كه با هر دست یك مار خفه كرد ، من هركول نبودم ، خواستم با تركه ای كه دستم بود جفت را بكوبم ، ترسیدم : اگر ضربه من نگیرد ، آن وقت چه می شود ، انگار صدای آكریپا بلند بود ، Cornelius Agrippa گفته بود : " مار با یك ضربه نی می میرد ، اگر ضربه دوم را بزنی جان می گیرد . دلیلش چیزی نیست مگر تناسبی كه اعداد میان خود دارند " شاید با یك ضربه نمرد ، فضیلت تعداد تا كجا بود ، من امروزی از دانش سری اعداد چه دور افتاده ام ، مصریها و مردم كلده آن را بسط دادند ، چینیها شناخت عمیقی از آن داشتند .
دویدم تا اطاق سر حوضخانه در آن طرف باغ ، عموی كوچك را صدا كردم ، تفنگ دولول سر پر خود را برداشت و با من تا سر طویله دوید ، مارها را دیدیم ، عمویم نشانه رفت ، عمویم معنی دو مار به هم پیچیده را بلد نبود ، نه از اساطیر خبر داشت ، و نه تاریخ ادیان خوانده بود ، در چاردیواری خانه ما لفظ Ahimsa یا معادل آن بر زبان نرفته بود ، قوس قزح كودكی من در بیرحمی فضای خانه ما آب
می شد ، عمویم نمی دانست كه برخورد با دو كبرای به هم آمیخته برای هندوی جنوب چه معنی بلندی دارد ، تا ببیند خود را كنار می كشد ، دستها را به هم می پیوندد، زانو می زند ، و دعایی می خواند . هندی آمیزش دو حیوان را گرامی می دارد. به همان شكل كه همزیستی انگل وار پاره ای از گیاهان را ازدواج
می شمارد ،در آتارداودا . اشوتا انگلی سامی می شود تا تولد یك فرزند نرینه هست شود ، در مهابهاراتا ، pandu دچار لعنت شد و در هماغوشی از پا درآمد . چون غزال به جفت پیوسته ای را كشته بود ، عمویم اینها را نمی دانست .
نمی دانست كه اگر در اسطوره میسوری علیا مار ریشه دو درخت را نمی جوید . دو درخت ، پدر و مادر مردمان ، نزدیكی نمی كردند و آدم درست نمی شد. از رابطه مار و آب و باروری خبر نداشت ، نه به چشم اهل هند نه به دیده بومیان آمریكا و ... نخوانده بود كه در كیمیاگری دو مار به هم پیوسته گوگرد و جیوه اند. در راه خلق كیمیا،
كه یونانیها به مار نیروی شفابخش نسبت می دهند ، لیگورها با مقایسه مار و جویبار به rite باروری فكر می كنند ،ourouboros ، مار سر به دم رسانده ، زندگی بی فساد معنی می دهد ، نو آغازی همیشگی همه چیز ، در قصه غریق افسانه فرعونی مار است كه دریانورد مغروق را نجات می دهد ، مار بزرگ درخت Hesperides را پاس می دهد. كبرا دریای Acvzttha است.
عمو گوته را نمی شناخت ، مار سبز را نخوانده بود ، خزنده ای كه سنگ های طلایی می بلعد ، و تابان می شود . و چهارمین راز را برای پیران فانوس افشا می كند .وقتی كه زندگی اش را نثار
می كند ، تنش بدل می شود به جواهر تابناك ك خود پل
می شود . و نه این افسانه sologne را كه در آن همه ماران سرزمین هر سال گرد می آیند تا الماس بزرگی بسازند كه رنگ های قوس قزح را باز می تابد. از "مار آتشین" هم حرفی نشنیده بود . و نه از كوندالی نی كه آتش مایع است ، و مار است. نیروی كیهانی نهفته است كه یوگا بیدارش می كند . و جایش دایره كل است . انگار نیمی از هجای Om. عمو با نام قبالا بیگانه بود هم با معنی مار در احادیث قبالا.

قسمت سوم

عموی من به مسیر Nadi ها. به yi-king به Tai-ki نگاه نكرده بود تا بداند برای نمایش حركات موجدار، خزش مار چه سرمشقی است . به روی حیوانی نشانه رفته بود كه مسیح مروجین خود را وا
می دارد از او سرمشق بگیرند ، آن كه اهل باطن است باید پوست بیندازد تا فرزند خرد شود ، كاش خبر داشت كه دانشمندان مصری در برادری مار همسازند ، و این كه مار در دانش occulte قرون وسطی چه مقامی دارد.
عمویم به این حرفها كاری نداشت ، با تفنگ ساچمه ای خود نشانه رفت ، سر یكی از مارها از تن جدا شد ،مار دیگری سوا شد و پا به فرار گذاشت. و از در سر طویله به صحرا گریخت. Tiresias با عصای خود دو مار به هم خفته را كوفت و خود به زن بدل شد ، عمویم نشد.
لاشه را بردیم پای درخت توت شمیرانی چال كردیم. سال بعد ، درخت غرق میوه بود ، در باغ ما ، هر وقت ماری كشته می شد ، سهمی به درختی می رسید ، نیروی مار در تن گیاه می دوید ، این اعتقاد از راه دور می آمد ، میان مار و باروری پیوند است . به چشم دراویدی ، زن اگر ناز است ، در زندگی پیشین كبرا كشته است. Nagakkal را در پای Ficus religiosa می گذراندند. مكان را بارآور می كند. و زنان نازایی را كه به آنجا روند ، نقش سنگی دو كبرا mana ی بارور كننده شیر درخت را نیرو می دهد . mana زن را بارور می كند . در Telougou جفت جنین گاو را پای درختان میوه چال می كنند ، در اویدی ها جفت جنین گوساله را به شاخه درخت بانیان می آویزند تا گاو مادر شیر داشته باشد و باز هم زاد و ولد كند . غایت این كار ، كه یك rite جادویی است . به چنگ آوردن rasa است. انرژی كیهانی ذیره در آب ، و منشا باروری ، آنچه در لوتوس است كه خاستگاه جهان زندگان است.
مادر در اطاق آبی مار دید ، در اساطیر Huarochiri زن مرد توانگری به نامAnchicocha تن به زنا در داد. پاداش گناه این شد : ماری در خانه زیباشان مقام كرد. نه ، مادر من پاك بود. و همیشه پاك ماند. مادر می توانست مثل Renuka با دستهایش آب برای شوهر ببرد. به شوهر وفادار بود :آب در دستهایش جامد می شد . مادر دشمن مار بود : مار را باید كشت . حرفش كفر آمیز هم می شد : خدا بیكار بود این جانور را خلق كرد ؟ مادر ،كه نواده لسان الملك است . زبان آداب مذهبی و اساطیر را بلد نبود. از pradakshina حرفی نشنیده بود ، برایش نگفته بودند كه زن هندی شیر و تخم مرغ و موز برای كبرا می برد تا كبرا باران و رونق كارها و شفای بیماری پوست ، و كبرا ایزدباران و بركه ها و رودخانه هاست و مادر Auquste در معبد آپولون از مار آبستن شد . و زنان یونانی پیش مار اسكولاپ در لنگرگاه Epidaureمی رفتند تا آبستنشان كند. مادر من نیازی نداشت ، پنج شكم زاییده بود ، زاید هم بود . دیگر وسوسه Murugan خدای پوستین پوش شكار كه حلقه مروارید روی سینه اش را شاعر به پرواز لك لك ها تشبیه می كند ، در او بی اثر بود ، مار به اطاق آبی آمد ، و ما رفتیم ، دیگر در اطاق آبی فرش نبود ، صندوق مخمل نبود ، لاله و آینه نبود ،هیچ چیز به خالی اطاق چنگ نمی زد، اطاق آبی خالی بود مثل روان تائوبیست ، می شد در آن به "آرامش در نهی" رسید. به السكینه رسید ، هیچ كس به اطاق آبی نمی رفت ، من می رفتم اطاق آبی یك اطاق معمولی نبود ، مغر معمار این اطاق در "ناخودآگاهی گروهی" نقشه ریخته بود. خواسته بود از تضادهای دورنی بگذرد و به تمامی خود برسد : individuation ، به ندرت می شود به روانشاسان گوش كرد. آن هم روانشناسی quantitative امروز ، ادراك مكانیك دارند.




 

عیدی امین

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قسمت چهارم

اطاق آبی چارگوش بود. اما طاق ضربی آن مدور بود . از تو ، گوشه های سقف زیر گچ بری محو بود . اطاق آبی یاد آور Ming t`ang بود كه خانه تقویم است . و كائنات را در خود دارد ، قاعده اش مربع است كه سمبول زمین است . و بامش به شیوه آسمان گرد است. سنتز زمان و مكان است . هرم خئویس هم هر دو استعاره زمان و مكان را در بر دارد. اما در هرم ، مثلث تجسم زمان است. به آمیزه مربع و دایره برگردیم. مغانی كه برای ستایش مسیح رفتند ، در شهر ساوه در مقابری آرمیده اند " كه بناشان در پایین مربع است و در بالا مدور" ( به گفته ماركوپولو) . شهر رمولوس را Roma quadrata گفته اند. اما شیار خیش رمولوس دایره بود و رم مربعی بود در دایره. "اورشلیم آسمانی" بر دایره استوار بود. وقتی كه در پایان دور تسلسل از آسمان به زمین" فرود آمد شكل مربع به خود گرفت . شاهان قدیم چین برای اجرای آداب مذهبی لباسی به تن می كردند كه در بالا مدور بود و در پایین مربع . پرگار كه برای ترسیم دایره به كار می رفت با آسمان رابطه داشت و گونیا كه به كار رسم مربع می خورد با زمین. در ... چین مكان مربع است .زمین كه مربع است به مربعها قسمت شده است . دیوارهای بیرونی قلمرو شاهزادگان و باروهای شهر باید به شكل مربع درآیند ، دشتها و اردوگاهها مربعند. اهل طریق با حضور خود مربعی می ساخته اند. قربانگاه خاك پشته خاك مربعی بود ، مقدس بود. و تجسم تمامیت امپراطوری بود . هنگام كسوف و خسوف ، مردم به اضطراب می افتادند ، گفتی بیم خرابی می رفت ، رعایا به مركز میهن
می شتافتند و برای رهایی اش مربع وار به هم می آمدند . مكان مراسم دینی های شما آمریكا مربع است. و این مكان سمبول زمین است و در سیستم جهان های آفریقا پشت بام مربع است . و یاد آور آسمان است . زمین كشت مربع است ، و شبیه پوشش مردگان چارخانه است. بامهای آفتابزده خانه ها مربع های سفیدند ،و حیاطهای سایه پوش مربع های سیاه. حصیر زیر پای كوزه گر مربع است. و هم شكل پوشش مردگان است و. دهكده با نقشه مربع خود شبیه آدمی از شمال به جنوب دراز كشیده است.
برگردیم به دیار خود: شارستان هزار دروازه جابرسا و جابلقا در " دیار شهرهای زمرد" همان قاف. همان اقلیم هشتم" صورت مربع دارد . جابرسا شهری است در جانب مغرب لیكن در عالم مثل. منزل آخر سالك است . جابلقا شهری است به مشرق لیكن در عالم مثل ، منزل اول سالك باشد به اعتقاد محققین در سعی وصول به حقیقت.
كف اطاق آبی از كاهگل زرد پوشیده بود : زمین یك مربع زرد بود . كاهگل آشنای من بود . پوست تن شهر من بود. چقدر روی بامهای كاهگلی نشسته بودم ، دویده بودم ، بادبادك به هوا كرده بودم ، روی بام ، برآمدگی طاقهای ضربی اطاقها و حوضخانه چه هولناك بود ، برجستگیها یك اندازه نبود ، چون اطاقها یك اندازه نبود ،حوضخانه هم طاقی بلندتر داشت. سطوح همواره بام در یك تراز نبود : ساختمان در سراشیب نشسته بود. در تمامی بام ، هیچ زاویه ای تند نبود ، اصلا زاویه ای در كار نبود. در مهربانی و الفت عناصر هیچ سطحی خشن نبود. با سطح دیگر فصل مشترك نداشت ، سطح دیگر را نمی برید، خط فدای این آشتی شده بود ، بام ، هندسه مذاب بود. باشلار كه از rationlite du toit حرف
می زند، اگر بام خانه ما را می دید حرف دیگر نمی زد.
در پست و بلند بام وزشی انسانی بود ، نفس بود ، هوا بود. اصلا فراموش می شد كه بام پناهی است برای " آدمی كه از باران و آفتاب بیم دارد" . روی بام ، همیشه پا برهنه بودم . پا برهنگی نعمتی بود كه از دست رفت. كفش ، ته مانده تلاش آدم است در راه انكار هبوط. تمثیلی از غم دور ماندگی از بهشت.
در كفش چیزی شیطانی است ، همهمه ای است میان مكالمه سالم زمین و پا. من اغلب پا برهنه بودم. و روی بام ، همیشه زیر پا. زیری كاهگل جواهر بود. ترنم زیر بود. ( حالا كه می نویسم ، زیری آن روزهای كاهگل پایم را غلغلك می دهد. تن بام زیر پا
می تپید ، بالا می رفتم ، پایین می آمدم . روی برآمدگیهای دلپذیر می نشستم و سر می خوردم. پشت بام تكه ای از ... بود. در حركاتم زمان نبود. بودن جلوتر از من بود . زندگی نگاهم می كرد و گیجی شیرین بود.
وقتی كه از برآمدگی بزرگ بام ، كه طاق ضربی حوضخانه بود، چهار دست و پا بالا می رفتم ، باورم می شد كه از یك پستان بزرگ بالا می روم ، این پستان مال ننی بود كه به چشم آن روز من ، در ابعاد فضا جا نمی گرفت ، اگر همه تن خود را به من نشان می داد مبهوت می ماندم ، شاید دچار آن خیرگی می شدم كه ارجونانی بها گاوادگیتا در برابر آن درگدیسی بیمانند كریشنا داشت ، خیرگی ترسناك و دلپذیر و بی همتا.


قسمت پنجم

در صورت نگاری هند ، زن هندی وقتی كه می خواهد دست به شرمگاه خود برد تا پوشش آن را نگه دارد، دست چپش را می برد ، بچه اش در سمت چپ بدن به بر می گیرد، روی تكه ستونی از ماتورا مادری با پستان چپ به بچه شیر می دهد، به چشم هندی هر سمت بدن استعاره ای داشت ، به چشم یونانی و مصری قدیم هم ، زن ایرانی چپ و راست را نمی فهمد، نباید میان خودمان دنبال آن معانی بگردیم.

برآمدگی بام حوضخانه تكه ای بود از یك تمام. روی این تكه ، قیدی نداشتم. دست پاچه نبودم ، نگاهی مرا نمی پایید، من بودم و كاهگل خواهشناك . چیزی بر این خلوت پاك مشرف نبود ، مگر آبی آسمان.
شبهای داغ تابستان ، وقتی كه خود آگاهی آدم ذوب می شد. روی بام می خوابیدیم. و در پشه بند ، دور و ور آب می پاشیدیم ، بروی كاهگل تا ته خوابهایم می دوید، غرائزی را گیج می كرد.
كف اطاق آبی ، گفتم ، از كاهگل زرد پوشیده بود ، مربع زرد بود ، در شوبها كاراسیما كاراكتر a مربع است و زرد است . در چین ،قربانگاه خاك كه تلی مربع بود. از خاك زرد پوشیده بود. و زرد در آن دیار رنگ زمین است. رنگ زرد و زمین آسان كنار هم نشسته اند . بزرگی از میان دوگن ها در گفت و گویی ماندنی می گوید :
" در ابتدا ، لباسها سفید بود ، رنگ پنبه بود ، پس ، آدمها از پریده رنگی و شبیه پارچه بودن به هراس آمدند، پارچه را به رنگ زعفرانی درآوردند. به رنگ خاك ، تا با خاك خود همانند شوند." در شرح زندگی پاتریك مقدس ، نوشته قرن پنجم میلادی ، اشاره ای است به این كه موسی هشت رنگ در لباس روحانی هارون نهاد، باید این هشت رنگ را ، كه رمز و نقش اند ، در جامه های روحانی ما پیدا كنند. پس آمده است : " چون كشیش به رنگ زرد نگاه كند ، در می یابد كه جسمش چیزی جز خاك و غبار نیست : هیچ غرورری نباید در دلش پدید آید " بنا به اساطیر Musica مردها را با خاك زرد آفریدند ( و زن ها را با یك گیاه ) ، راتناسامبهاوا
(Ratnasambhava)با زمین تطابق دارد ، رنگ سنتی و تمثیلی زمین زرد است. كه در صفای كامل خود در فلز گرانبها (طلا) و یا در گوهر (ratna) می درخشد ، و همان كیمیاست (cintamani) .
اما زرد، این رنگ ، به گفته پرتال ، هم نشان پیوستگی به حق بود و هم آیت زنا. به چشم یونانی ، سیب طلا هم كنایه از سازش و عشق بود و هم ناسازگاری و فرجام بد : آتالانتا سیبهای زرین باغ هسپرید ها را به چنگ آورد. پس تبارش بر باد رفت.
در آیین مسیح ، رنگ زرد ، كه وقتی آیت سرور بود . رنگ رشك و خیانت شد. رنگ لباس یهودا شد در پرده ها ، در گوگول ، رنگ زرد می ترساند ، از نمایشنامه " شبها در ده" تا " تاراس بولبا" زردی زیاد می شود تا در جلد دوم " ارواح مرده" مصرف زرد به اوج
می رسد ، در كار الیوت زرد همسایه گناه است :
" Sitting along the beds edge, where
you culled the paper from your hair
On clasped yellow soles of feet
in the palms of both soiled hands."
باشو ، خیلی دور از الیوت ، به همسازی صوت و چشمه صوت گوش می دهد :
"قناری با صدای زرد فرزندش را می خواند."
گوته Farbenlehre، كه رنگ را رنج نور می داند ، درباره رنگ زرد صفت edel و unedel را به كار می برد ، در جزیره Nias ، لوالانگی
(Lowalangi) كه خدای برتر است و به جهان برتر وابسته است. مظهر نیكی و حیات است. و رنگهایش زرد و طلایی است. در هند دراویدی ، در مراسم آیینی ازدواج ، خواهر داماد یك سینی به سر می برد كه در آن مایعی است زرد : mangaltanni آمیزه ای از آب و زعفران و آهك كشته ، رنگ زرد مالگالتانی نشان سرور و كامیابی است. شكوه زرد در سومین روز بارد و تودل (Bardo Thodo) تماشایی است : " در سومین روز ، صورت ناب عنصر خاك چون فروغی زرد می تابد. همزمان ، از قلمرو زرین جنوب ، شكوه رانتاسامبها وای فرخنه سر می زند ، با تنی زرد فام و گوهری در كف ، بر تخت اسب پیكر ،در آغوش ماماكی ، مادر الهی.
سرچشمه ناب و ازلی ادراك به سان پرتو زرد فام حكمت مساوات می درخشد..."

قسمت ششم

روی هر دیوار اطاق آبی ، درست در میان ، یك طاقچه بود ، تنها پنجره اطاق در طاقچه دیوار شمالی بود. همینه زمینه طاقچه را گرفته بود ، هر طاقچه درست در یكی از جهات اصلی بود. اطاق آبی یك ماندالا بود. این را دیر فهمیدم ، اطاق آبی نمایش تمثیلی عالم و كالبد انسان بود . صحنه درام تفرقه پذیری و بازیابی وحدت بود ، راهنمای رستگاری بود ، جای بیدار شدن خود آگاهی رهاننده بود. معمار اطاق آبی در شالوده ریزی ، نه طناب سفید به كار برده بود نه طناب رنگارنگ پنج لا ، صدایی از زمانهای دور در ناخود آگاهی او پنهان شده و به دست او فرمان داده بود ، از واجرایانا حرفی نشنیده بود ، به هند و تبت نرفته بود ، چشمش به زیكورات های بابل و آشور نیافتاده بود، حتی از نقشه كاخهای شاهان قدیم ایران خبر نداشت ، معمار اطاق آبی سلامت فكر و عمل را نشان داده بود ، مثل "ارشیتكت" امروز دچار بیماری عقلی غرب نبود ، كشف و شهود راهنمایش شده بود.
اطاق آبی خالی افتاده بد ، هیچ كس در فكرش نبود ، این Mysterium magnum پشت درختان باغ كودكی من قایم شده بود ، اما برای من پیدا بود ، نیرویی تاریك مرا به اطاق آبی می برد ، گاه میان بازی ، اطاق آبی صدایم می زد ، از همبازی ها جدا میشدم ، می رفتم تا میان اطاق آبی بمانم. چیزی در من شنیده می شد ، مثل صدای آب كه خواب شما بشنود ، جریانی از سپیده دم چیز ها از من می گذشت و در من به من می خورد . چشمم چیزی
نمی دید : خالی درونم نگاه می كرد ، و چیزها میدید ، به سبكی پر می رسیدم . و در خود كم كم بالا می رفتم ، و حضوری كم كم جای مرا می گرفت ، حضوری مثل وزش نور ، وقتی كه این حالت ترد و نازك مثل یك چینی ترك می خورد ، از اطاق می پریدم بیرون ، می دویدم میان شلوغی اشكال ، جایی كه هر چیز اسمی دارد ، طاقت من كم بود ، من بچه بودم ، اطاق آبی در همه جای كودكی ام حاضر بود ، وارد خوابهایم می شد ، خیلی از رویاهایم در طاقچه هایش خاموش می شد. اطاق آبی با اطاقهای دیگر خانه فرق داشت . در ته باغ تنها مانده بودم ، انگار تجسد خواب یكی از ساكنان نا شناس خانه ما بود ، خوب شد در آن مار پیدا شد ، و گرنه همان جا می ماندیم ، و زندگی مایایی ما فضایش را می آلود. اگر می ماندیم ، باز همخوابگی پدر و مادر زیر سایه Lustprinzip تكرار می شد ، و نه در هوای Tumo .پدرم كسی نبود كه بر بیندو چیره شود ، و مادرم چیزی نبود جز سادارانی.
اطاق آبی ماندالا بود ، من راحت به درون این ماندالا راه یافته بودم ، درامی در هوای شعائر مذهبی صورت نگرفته بود ، در آستانه در شرقی ماندالا ( در شرقی اطاق آببی) چشم - مرا نبسته بودند تا گلی در ماندالا پرت كنم. اما با چشم باز پرتاب كرده بودم : بهارها یادم هست ، گاه یگ گل مخملی می كندم و میان اطاق آبی پرت می كردم ، نمی دانستم چرا.
من هیچ وقت ظرفی روی "نقشه الماسی" اطاق آبی نگذاشتم و هرگز شاید آواهانا نبودم. اطاق آبی نشنیده بود كه بگویم : " ام. من از جوهر الماسی جسم همه تاتاگاتاها ساخته شده ام. من از جوهر الماسی روان همه تاتاگاتاها ساخته شده ام." و پیداست كه هیچ گاه ذات من با ذات تاتاگاتا یكی نشد. و كایوالیا از دسترسم دور ماند. كودك حقیر پرورده ما یا كجا و حضور دیریاب پوروشا كجا. اما من در اطاق آبی چیز دیگر می شدم. انگار پوست می انداختم ، زندگی رنگارنگ غریزی ام بیرون ، در باغ كثرت ، می ماند تا من برگردم. پنهانی به اطاق آبی میرفتم ، نمی خواستم كسی مرا بپاید. عبادت را همیشه در خلوت خواسته ام. هیچ وقت در نگاه دیگران نماز نخوانده ام ( مگر وقتی كه بچه های مدرسه را برای نماز به مسجد می بردند و من میانشان بودم ) .، كلمه "عبادت" را به كار بردم ، نه من برای عبادت به اطاق آبی نمی رفتم ، اما میان چاردیواری اش هوایی به من می خورد كه از جای دیگر می آمد ، در وزش این هوا غبارم می ریخت ، سبك می شدم، پر
می كشیدم ، این هوا آشنا بود ، از دریچه های محرمانه خوابهایم آمده بود تو.
اما صدایی كه از اطاق آبی مرا می خواند ، از آبی اطاق بلند
می شد، آبی بود كه صدا می زد. این رنگ در زندگی ام دویده بود ، میان حرف و سكوتم بود ، در هر مكثم تابش آبی بود ، فكرم بالا كه می گرفت آبی میشد ، آبی آشنا بود ، من كنار كویر بودم ، و بالای سرم آبی فراوان بود ، روی زمین هم ذخیره آب بود: نزدیك شهر من معدن لاجورد كنار طلا می نشست، با لاجورد ، مادرم ملفه ها را آبی می كرد ، و بند رخت تماشایی میشد، نزدیك عید ، تخم مرغها را با سنبوسه ها آبی می كردیم. این گل چه آبی ثابتی
می داد. در كشتزارهای دشت صفی آباد چقدر Bleuet بود. آبی اش محشر بود ، هنگام درو، دهقانان روسی اولین دسته چاودار را با تاجی از این گل می آراستند ، و پیش تمثال مقدس می نهادند. می دانستند در شدت خشكسالی ، این گلهای آبی كوچك چه نوشابه سرشاری به زنبورهای عسل می بخشند. سلوخین به همسایگی سودمند چاودار و این گلها پی برد.
باغ ما پر از نیلوفر میشد و جا به جا گلهای آبی كاسنی ، نگین انگشتر مادرم آبی بود ، فیروزه بود ، از جنس ریگهای ته جویبارهای بهشت شداد. فیروزه اش بو اسحاقی بود. انگشتر همیشه در انگشت مادرم بود. می گفتند فیروزه سوی چشم را زیاد می كند ، جلوگیر چشم بد است، نازایی را از میان میبرد، عزت می آورد، صواب نماز را صد چندان می كند. سنگ مقدس است ، و این سنگ نقشی دارد در چیرگی نور بر ظلمت : در اساطیر از تك ها ، خدای آفتاب رزمنده ای است كه هر صبح با سلاح خود - مار فیروزه ای- ماه و ستارگان را از آسمان می راند. و رنگ فیروزه ای مقامی بلند دارد. در باردو نباید از نور فیروزه فام ترسید : " پس ، از این فروغ فیروره گون با آن درخشش ترسناك و خیره كننده و سهمناك پروا مدار ، هول مكن ، زیرا كه فروغ راه برتر است : تلالو تاتاگاتاهاست. حكمت عالیه عالم مثل است ... " آكشوبیها دارنده معرفت ، به رنگ فیروزه است. هروكا ، خدای بودایی شهره عام ، تنی همرنگ فیروزه دارد:"در میان نیلوفر آب ، بر مسند خورشیدی ، نیك اختر شری- هروكای فیروزه فام است
 

Similar threads

بالا