شعر نو

جابر مهدی نیا

عضو جدید
آیا می خندند آیا می گریند؟ شعری از کتابچه اشعار م

آیا می خندند آیا می گریند؟ شعری از کتابچه اشعار م

گلها را چه شد ابرها را چه شد

نمی خندند نمی گریند
این روزها گهواره سردو تاریک زمستان
دیگر از هیزم وفانوس نمی گیرد سراغ
کس نمی چیند نور از دل باغچه مهتابی ماه
کوه یعنی دلهره پژواک بی پرواه آه
رنگ دوستی های ما نقشه قالی شده
باز هم معرفت سیلی باد
که چه این گونه م از سوزشش نیلی شده
برفها می ترسندکه اگر جاری شوند
اسیر کلبه بی نورتنهایی شوند
اشک ها می لرزند تا که شاید جاری
رفیق مجنون بی لیلی شوند
این همه درد و فرسودگی من تک درخت خشکیده دل است
تو بدان گم شده ای
تا که پیدا و پیدا شدنت
من گم گشته عاشق شده را
در شب پر از ستاره بهار
از سفره بی رحم زمین بر گیری
و ذر آن شعله یکپارچه روشن مهر
برهانی تا که از گرمای بی پایان مهر
شاید من هم به آغوش پر از ستاره آسمانها برسم
وای کاش از رسیدنم
بخندند بگریند
 

جابر مهدی نیا

عضو جدید
حضور سبز تنها شعرم که با اون می شه طبیعت خدا را حس کرد

حضور سبز تنها شعرم که با اون می شه طبیعت خدا را حس کرد

در پس کوچه نومیدی ها

فریاد سکوتم را که خواهد که شنید
بر ساقه باریک وجودم ژس از این عمر دراز
چه کسی خواهد که بارید
و اگر چه شاید
از ساقه من چار پایی خرسند شود
شاید هم از دانه من
کفتری بردارد بهر آن جوجه بی تجربه اش
شاید هم درویشی نوحه ای تازه بخواند در خور نگاه من
نوحه ای تازه تر از نسیم صبح
گل سرخی هم شاید
با نگاه بر این تن خشکیده من
لحظه ای از خود جدا و به خدایش برسد
همگی پر زه نیاز به من
من ناقابل دست نیاز به خدایم دارم
چه کنم که خدای دانا اگرم رفت به باد
در جواب این همه خلق نیازت چه کنم
اگرم رفت به باد.......!!!
 

جابر مهدی نیا

عضو جدید
محال تقدیم به پسران خوب این تالار شعری کتابچه شعر پسران آسمانی

محال تقدیم به پسران خوب این تالار شعری کتابچه شعر پسران آسمانی

مثل دیدن شقایق وقت بوسیدن آن قطره باران
مثل نوشیدن گل واژه شیرین خیال
من تورا می خوانم ودر اندیشه تو
سر به سردابه شبهای بیابان دارم
من در اعماق دل عاشق خود
زیر انداز به زیبایی قالی سلیمان دارم
واز آن هر نفسی
سفری تا ته آن خواب سپید
ما چه نازو چه خرامان دارم
دل من می سوزد که چرا؟
سوزش از چیدن یک تکه گل سرخ روخ
سوزش از لحظه بوسیدن دیبا چه توران دارم
چه غریب است این خواب
چه بلندو پرفریب است این خواب
وچه می شد ای خدا!
فردا که از این سوزش دستم
دل من بینا شد
چشم در این خواب سپید می گشودم
ای خدا...!
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهار از باغ ما رفتست ما افسانه می گوییم
پرستوها ندانستند و بر قندیل یخ مردند
بهار از باغ ما رفتست می خواندند پیچک ها
شما بیهوده می گویید و ما بیهوده می روییم
بهار اینجاست ما فریاد می کردیم
بر شاخ صنوبرها
هنوز از برگهای برگ
دریایی است
می خواندند پیچک ها : چه می گویید؟
چه دریایی
شما دیگر نمی خوانید
ما دیگر نمی روییم
بهار بودی ای باد ترا با جان ما پیوند
بهار از باغ ما رفتست
ما افسانه می گوییم

م.ازاد
 

Rama Shakiba

عضو جدید
انديشيدن...

انديشيدن...

[FONT=&quot]انديشيدن[/FONT]
[FONT=&quot]در سكوت.[/FONT]
[FONT=&quot]
آن كه مي انديشد
[/FONT] [FONT=&quot]
به ناچار دم فرو مي بندد
[/FONT] [FONT=&quot]
اما آنگاه كه زمانه
[/FONT]
[FONT=&quot].....................زخم خورده و معصوم [/FONT] [FONT=&quot]
.................................................به شهادتش طلبد
[/FONT] [FONT=&quot]به هزار زبان سخن خواهد گفت.[/FONT] [FONT=&quot]

احمد شاملو
[/FONT]
[FONT=&quot]از كتاب مدايح بي صله[/FONT]
 
آخرین ویرایش:

Rama Shakiba

عضو جدید
سحر به بانگ زحمت و جنون ...

سحر به بانگ زحمت و جنون ...

[FONT=&quot]سحر به بانگ زحمت و جنون
[/FONT] [FONT=&quot]ز خواب چشم باز مي كنم .[/FONT]
[FONT=&quot]كنار تخت چاشت حاظر است[/FONT]
-
[FONT=&quot]بياتِ وهن و مغز خر –[/FONT]
[FONT=&quot]به عادت هميشه دست سوي آن دراز مي كنم .[/FONT]

[FONT=&quot]تمام روز را پكر[/FONT]
[FONT=&quot]به كار هضم چاشتي چنين غروب مي كنم ،[/FONT]
[FONT=&quot]
شب از شگفت اين كه فكر
[/FONT][FONT=&quot]...................................................باز
[/FONT] [FONT=&quot].........................................................روشن است[/FONT] [FONT=&quot]
به كور چشمي حسود لمس چوب مي كنم .
[/FONT] [FONT=&quot]


احمد شاملو
[/FONT]
[FONT=&quot]از كتاب مدايح بي صله[/FONT]
 
آخرین ویرایش:

Rama Shakiba

عضو جدید
ترانه ي اندوه بار سه حماسه

ترانه ي اندوه بار سه حماسه

[FONT=&quot]ترانه ي اندوه بار سه حماسه[/FONT]

[FONT=&quot]"- مرگ را پرواي آن نيست [/FONT]
[FONT=&quot]....كه به انگيزه ئي انديشد . "[/FONT]

[FONT=&quot].......................اينو يكي مي گف[/FONT]
[FONT=&quot]كه سر پيچ خيابون وايساده بود.[/FONT]

[FONT=&quot]"- زندگي را فرصتي آن قَدر نيست [/FONT]
[FONT=&quot]كه در آئينه به قدمت خويش بنگرد[/FONT]
[FONT=&quot]يا از لب خنده واشك [/FONT]
[FONT=&quot]يكي را سنجيده گزين كند."[/FONT]

[FONT=&quot]..............اينو يكي مي گف[/FONT]
[FONT=&quot]..............كه سر سه راهي وايساده بود .[/FONT]

[FONT=&quot]" – عشق را مجالي نيست [/FONT]
[FONT=&quot].....حتي آن قدر كه بگويد [/FONT]
[FONT=&quot].....براي چه دوست ات دارد ."[/FONT]

[FONT=&quot]..................والا ّهِه اين ام يكي ديگه مي گف :[/FONT]
[FONT=&quot]..................سرو لرزوني كه [/FONT]
[FONT=&quot]......................................راست [/FONT]
[FONT=&quot]................وسطِ چار راهِ هر وَر باد[/FONT]
[FONT=&quot]................وايساده بود .[/FONT]

[FONT=&quot]احمد شاملو[/FONT]
[FONT=&quot]16 ارديبهشت 1367[/FONT]
[FONT=&quot]از كتاب مدايح بي صله [/FONT]
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به کراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

از استاد مهدی اخوان ثالث...(زمستان)
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاتون

خاتون

کدوم شاعر ، کدوم عاشق ، کدوم مرد
تو رو دید و به یاد من نیفتاد
به یاد هق هق بی وقفه ی من
توی آغوش معصومانه ی باد
تو اسمت معنی ایثار آبه
برای خشک داغ خستگی ها
تو معنای پناه آخرینی
واسه این زخمی دلبستگی ها
نجیب و با شکوه و حیرت آور
تو خاتون تمام قصه هایی
تو بانوی ترانه ها می اما
مثل شکستن من بی صدایی
تو باور می کنی اندوه ماه رو
تو می فهمی سکوت بیشه ها رو
هجوم تند رگبار تگرگی
که می شناسی غرور شیشه ها رو
تو معصومی مثل تنهایی من
شریک غصه های شبنم و نور
تو تنهایی مثل معصومی من
رفیق قله های دور و مغرور
ببین ، من آخرین برگ درختم
درخت زخمی از تیغ زمستون
منو راحت کن از تنهایی من
منو پاکیزه کن با غسل بارون
تو تنها حادثه ، تنها امیدی
برای قلب من ، این قلب مسموم
ردای روشن آمرزشی تو
برای این تن محکوم محکوم
نجیب و با شکوه و حیرت آور
تو خاتون تمام قصه هایی
تو بانوی ترانه هامی ، اما
مثل شکستن من بی صدایی
شعر از ایرج جنتی عطایی
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
مسافر باران

سیلی باران به گوشم می زند
وه ! که این سیلی به گوشم آشناست
می شناسم دست خیسی را که باز
همچنان سیلی به گوشم می زند
خوب می دانم که غمگینم ولی
ریشۀ نامهربانی ها کجاست؟
*
می دوم در خاطرات کودکی
خوب می آرم بیاد
سال هایی دور بود
مادرم آمد به ایوان بهار
*
تا که باران را شنید
مادرم دستی به موهایش کشید
گفت: تو آماده باش
مهربانی زیر باران می رسد

*
مهربانی خسته است
کوله بارش را بگیر
مهربانی چای می خواهد
بریز
مهربانی غصه دارد
زودباش
دستمالی را بیار
اشک هایش را بگیر
*
سال ها می گذرد
همچنان منتظرم
تاکه باران سیلی اش را می زند
زود از جا می پرم
*
می گذارم روی میز
چای و دستمال تمیز
...
شعر از فریبا شش بلوکی....:)
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
من مرغ آتشم
می سوزم از شراره این عشق سرکشم
چون سوخت پیکرم
چون شعله های سرکش جانم فرو نشست
آنگاه باز از دل خاکستر
بار دگر تولد من
آغاز می شود
و من دوباره زندگیم را
آغاز می کنم
پر باز می کنم
پرواز می کنم

حمید مصدق...:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
باران

باز ای باران ببار
بر تمام لحظه های بی بهار
بر تمام لحظه های خشک خشک
بر تمام لحظه های بی قرار

باز ای باران ببار
بر تمام پیکرم موی سرم
بر تمام شعر های دفترم
بر تمام واژه های انتظار

باز ای باران ببار
بر تمام صفحه های زندگیم
بر طلوع اولین دلدادگیم
بر تمام خاطرات تلخ و تار

باز ای باران ببار
غصه های صبح فردا را بشوی
تشنگی ها خستگی ها را بشوی
باز ای باران ببار
...
فریبا شش بلوکی:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
حرف آخر

آخرین حرف این است
زندگی شیرین است
خود از اینروست اگر می گویم
پایمردی بکنیم
پیش از آنکه سر ما بر سر دار آرد خصم
ما بکوبیم سر خصم به سنگ
وین تبهکاران را
بر سر دار بسازیم آونگ


حمید مصدق
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
شعر ناگفته
نه!

کاری به کار عشق ندارم

من هیچ چیز و هیچ کسی را

دیگر

در این زمانه دوست ندارم


انگار

این روزگار چشم ندارد من و تو را

یک روز

خوشحال و بی ملال ببیند

زیرا

هر چیز و هر کسی را

که دوست تر بداری

حتی اگر که یک نخ سیگار

...یا زهرمار باشد

از تو دریغ می کند

پس من با همه وجودم

خودم را زدم به مردن

تا روزگار ، دیگر

کاری به کار من نداشته باشد

این شعر تازه را هم

...ناگفته می گذارم

...تا روزگار بو نبرد


گفتم که

کاری به کار عشق ندارم!
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادداشت های گم شده

پس کجاست ؟
چند بار
خرت و پرت های کیف بادکرده را
زیر و رو کنم :
پوشه ی مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کسر کار
کارتهای اعتبار
کارت های دعوت عروسی و عزا
قبض های آب و برق و غیره و کذا
برگه ی حقوق و بیمه و جریمه و مساعده
رونوشت بخشنامه های طبق قاعده
نامه های رسمی و تعارفی
نامه های مستقیم و محرمانه ی معرفی
برگه ی رسید قسط های وام
قسط های تا همیشه ناتمام...
پس کجاست ؟
چند بار
جیب های پاره پوره را
پشت و رو کنم :
چند تا بلیت تا شده
چند اسکناس کهنه و مچاله
چند سکه ی سیاه
صورت خرید خوارو بار
صورت خرید جنس های خانگی ...
پس کجاست ؟
یادداشت های درد جاودانگی ؟


زنده یاد قیصر امین پور
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
.................

.................

زیر درخت نارنج
کهنه های کتان را می شوید
چشمانی از سبزه دارد و آوازی از بنفشه ها
دریغا عشق!
زیر درخت نارنج پر شکوفه
آب جویبار
سرشار از آفتاب آواز می خواند
و گنجشکی در زیتون زار

آنگاه که لولا صابون را یکسره تمام می کند
گاوبازان از راه خواهند رسید
و دریغا عشق!
زیر درخت نارنج پر شکوفه!



فدریکو گارسیا لورکا
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیال دلکش پرواز در طراوت ابر
به خواب می ماند
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند
پرنده در قفس خویش
به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد
پرنده می داند
که باد بی نفس است
و باغ تصویری ست
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند

هوشنگ ابتهاج
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیا ز سنگ بپرسیم
درون اینه ها درپی چه می گردی ؟
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
بیا ز سنگ بپرسیم
زانکه غیر از سنگ
کسی حکایت فرجام را نمی داند
همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است
نگاه کن
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
چه سنگبارانی ! گیرم گریختی همه عمر
کجا پناه بری ؟
خانه خدا سنگ است
به قصه های غریبانه ام ببخشایید
که من که سنگ صبورم
نه سنگم و نه صبور
دلی که می شود از غصه تنگ می ترکد
چه جای دل که درین خانه سنگ می ترکد
در آن مقام که خون از گلوی نای چکد
عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد
چنان درنگ به ما چیره شد که سنگ شدیم
دلم ازین همه سنگ و درنگ می ترکد
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
از آن که عاقبت کار جام با سنگ است
بیا ز سنگ بپرسیم
نه بی گمان همه در زیر سنگ می پوسیم
و نامی از ما بر روی سنگ می ماند ؟
درون اینه ها در پی چه می گردی ؟

فریدون مشیری
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی کلام اینجا باش

باورت داشتم از روز نخست،
آمدی تا باشی،
و پر از شعر،
پر از همهمه بودی،
اما،
هیچ حرفی نزدی،
پر از گفتن دلدادگیت،
پراز زمزمۀ عشق به دریاشدنت،
باز حرفی نزدی،
و فقط خندیدی،
خوب من،
میفهمم
از دو چشمت همۀ حرف تو را،
بی کلام اینجا باش.
آخر اینجا بودن،
نیست محتاج صدا.
بودنت با دل من،
بی صدا هم زیباست.

سوزان یگانه

 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادرک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین عقربک های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن
و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد
در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد
و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند
در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادرکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید
و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید
از سهراب سپهری
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم: «بمان!» و نماندی!
رفتی،
بالای بام آرزوهای من نشستی و پایین نیامدی!
گفتم:
نردبان ترانه تنها سه پله دارد:
سکوت و
صعودُ
سقوط!
تو صدای مرا نشنیدی
و من
هی بالا رفتم، هی افتادم!
هی بالا رفتم، هی افتادم...
تو می دانستی که من از تنهایی و تاریکی می ترسم،
ولی فتیله فانوس نگاهت را پایین کشیدی!
من بی چراغ دنبال دفترم گشتم،
بی چراغ قلمی پیدا کردم
و بی چراغ از تو نوشتم!
نوشتم، نوشتم...
حالا همسایه ها با صدای آواز های من گریه می کنند!
دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند
و می خندند!
عده ای سر بر کتابم می گذارند و رؤیا می بینند!
اما چه فایده؟
هیچکس از من نمی پرسد،
بعد از این همه ترانه بی چراغ
چشمهایت به تاریکی عادت کرده اند؟
همه آمدند، خواندند، سر تکان دادند و رفتند!
حالا،
دوباره این من و ُ
این تاریکی و ُ
این از پی کاغذ و قلم گشتن1

گفتم : « - بمان!» و نماندی!
اما به راستی،
ستاره نیاز و نوازش!
اگر خورشید خیال تو
اینجا و در کنار این دل بی درمان نمی ماند،
این ترانه ها
در تنگنای تنهایی ام زاده می شدند........

فکر کنم از یغما گلرویی
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
معصوم چشمهای تو یک جور دیگرند
انگار مدتیست که از من مکدرند
نازکتر بهار به آنان نگفته ام
آنان که از تمامی اشعار من سرند
در برکه زلال غزلهای من مدام
مثل دو ماه نه! مثل دو ماهی شناورند
یک استکان نخورده سیه مست می شوم
انگورهای با غ تو یک چیز دیگرند!
با یاد چشمهای تو آرام می شوم
آنها عزیز ! با غم من آشناترند
هر چند عقل و دل به تفاهم نمی رسند
با این وجود ناز تو را خوب می خرند
دقت نکرده ای به غزل های من مگر
این روزها عجیب کبوتر کبوترند!
گنجشککان بخت من امروز می رسند
دارند پلک های من از صبح می پرند!

راستش نمی دونم نویسندش کیه..........:redface:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
از خدا صدا نمیرسد

ای ستاره ها که از جهان دور
چشمتان به چشم بی فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده اید
درمیان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده اید
این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی تباهی شناست
گوشتان اگر به ناله من آشناست
از سفینه ای که می رود به سوی ماه
از مسافری که میرسد ز گرد را ه
از زمین فتنه گر حذر کنید
پای این بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاست
ای ستاره ای که پیش دیده منی
باورت نمیشود که در زمین
هرکجا به هر که میرسی
خنجری میان پشت خود نهفته است
پشت هر شکوفه تبسمی
خار جانگزای حیله ای شکفته است
آنکه با تو میزند صلای مهر
جز ب فکر غارت دل تو نیست
گر چراغ روشنی به راه تست
چشم گرگ جاودان گرسنه ای است
ای ستاره ما سلام مان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است
در زمین زبان حق بریده اند
حق زبان تازیانه است
وانکه با تو صادقانه درد دل کند
های های گریه شبانه است
ای ستاره بورت نمی شود
درمیان باغ بی ترانه زمین
ساقه های سبز آشتی شکسته است
لاله های سرخ دوستی فسرده است
غنچه های نورس امید
لب به خنده وانکرده مرده است
پرچم بلند سرو راستی
سر به خک غم سپرده است
ای ستاره باورت نمیشود
آن سپیده دم که با صفا و ناز
در فضای بی کرانه می دمید
دیگر از زمین رمیده است
این سپیده ها سپیده نیست
رنگ چهره زمین پریده است
آن شقایق شفق که میشکفت
عصر ها میان موج نور
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
قلب مردم به خک و خون تپیده است
دود و آتش به آسمان رسیده است
ابرهای روشنی که چون حریر
بستر عروس ماه بود
پنبه های داغ های کهنه است
ای ستاره ای ستاره غریب
از بشر مگوی و از زمین مپرس
زیر نعره گلوله های آتشین
از صفای گونه های آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجه های دردنک
از زوال چهره های نازنین مپرس
پیش چشم کودکان بی پناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جهنمی که از جهان جداست
در جهنمی که پیش دیده خداست
از لهیب کوره ها و کوه نعش ها
از غریو زنده ها میان شعله ها
بیش از این مپرس
بیش از این مپرس
ای ستاره ای ستاره غریب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم
پس چرا به داد ما نمیرسد
ما صدای گریه مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمرسد
بگذریم ازین ترانه های درد
بگذریم ازین فسانه های تلخ
بگذر از من ای ستاره شب گذشت
قصه سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
میگریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بی نیاز تو
ای که دست من به دامنت نمی رسد
اشک من به دامن تو میچکد
با نسیم دلکش سحر
چشم خسته تو بسته میشود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقده های گریه شبانه ام
بر گلو شکسته میشود
شب به خیر
فریدون مشیری
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو را دوست تَر می دارم از سرزمین خویش!
دوست ترت می دارم از خورشید
که دیری ست سرزدن در این دامنه را - به حیله - لاف می زند!
دوست ترت می دارم از ماهْ
که جراحت ِ پنجه ی هزار پلنگ ِ عاشق را بر چهره دارد!
دوست ترت می دارم از پرندگان
که لال می گذرند!
از درختان
که دسته ی جانی ِ‌تیغ ِ تَبَرْ می شوند.....
و برادران هم ریشه را درو می کنند!
دوست ترت می دارم از تمام انسان ها
که عصمت ِ نام خود را برافروخته اند
به یکی بوسه بر دست ِ بی ترحّم سلّاخ!
*****
تو را دوست تر می دارم از رؤیاهای خویش
چرا که تو به باز نشستن ِ تمام رؤیاهایی!
برآورد ِ تمام آرزوها!
مرا

از رفاقتی بی مرز سرشار می کنی
تا دوست بدارم جهان ِ پیرامون خود را،
آبشار ُ خورشید ُ درختان را،
پرندگان ُ ماهُ سرزمینم را،
و تو را!

باز هم فکر می کنم از یغما گلرویی
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرگذشت
بازباران است و شب چون جنگلی انبوه
از زمین آهسته می روید
با نواهایی به هم پیچیده زیر ریزش باران
با خود او را زیر لب نجواست
سرگذشتی تلخ می گوید
کوچه تاریک است
بانگ پایی می شود نزدیک
شاخه ای بر پنجره انگشت می ساید
اشک باران می چکد بر شیشه تاریک
من نشسته پیش آتش در اجاقم هیمه می سوزد
دخترم یلدا
خفته در گهواره می جنباندش مادر
شب گران بار است و باران همچنان یکریز می بارد
سایه باریک اندام زنی افتاده بر دیوار
بچه اش را می فشارد در بغل نومید
در دلش انگار چیزی را
می کنند از ریشه خون آلود
لحظه ای می ایستد خم می شود آهسته با تردید
رعد می غرد
سیل می بارد
آخرین اندیشه مادر
چه خواهی شد ؟
آسمان گویی ز چشم او فرو می بارد این باران
باز باران است و شب چون جنگلی انبوه
بر زمین گسترده هر سو شاخ و برگش را
با صداهایی به هم پیچیده دارد زیر لب نجوا
من نشسته تنگ دل پیش اجاق سرد
دخترم یلدا
خفته در گهواره اش آرام

هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
یاد سال های ناسروده که می افتم
هم بازی کودکی هایم تیله هایش را
کنار آواز پروانه ها می یابد!
و
ایوان شمعدانی ها را فرش می کند ......
حالا فکر می کنم
چند سال از تیله ها بزرگتر شده ام ؟
چند سال از کاشی ها ؟
سکوتی که از اردیبهشت کودکی ها
تا امروز صبوری کرده می شکند ………
سکوتی سبز ، همرنگ تیله ها
امروز دستم را گرفتی
و تمام دنیای من کف دستهای تو جا ماند
این بار که دیدمت همراه دست هایت
یک تیله ی کوچک سبز برایم بیاور
باور کن هنوز آن قدر کودکم
که تمام دنیایم در همان تیله ی سبز خلاصه می شود
آه ... ستاره ی سبز من
صدای ساز می آید
عنکبوتی دارم
که گاهی تار می زند
می خواهم او را نشانت دهم
هم اتاقی من عنکبوت سبزی است
که آواز پروانه ها و لبخند سنجاقک ها را شکار می کند
نمی دانی چه لذتی دارد
گهواره و گریه و خواب
آخر این فصل دوباره زاده می شوم ...
با یک ستاره ی سبز در قلبم
و تیله ای سبز در دستم............
از بانو مریم اسدی
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را
بلکه خبر.
در جگر لیک خاری از ره این سفرم می شکند
نازک آرای تن ساقه گلی
که به جان کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند.

نیما یوشیچ
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز چندم پرنده است ؟
چرا خوابم نمی آید ؟
کسی برایم مریم آورده ، کسی انار ، کسی ریواس
ولی من به کسی فکر می کنم که هیچ وقت

جز دست هایش
چیزی برایم نمی آورد .......

****
هی زخم به واژه های بکرم بزن
هی دروغ بگو
هی دیگران ناخوانا را چشم بدوز
خواناترین کاغذی که می توانی تا همیشه سیاهش کنی منم
سکوت ، سکوت ، کلمه ، پرواز ، بی قراری
باور کن در حوصله ی من و پنجره و ستاره نیست باز هم صبر کنیم

.....
از بانو مریم اسدی

 

الهه_م

عضو جدید
خسته ام ز مردمی که نامشان عروسکی ست
مردمی که لحن هر کلامشان عروسکی ست
کوک میشود زمان نان و عشق و خوابشان
کفتر نشسته روی بامشان عروسکی ست
من به نام اینه قسم نمیخورم ولی
چهره های روشن نقابشان عروسکی ست
مردمی که اختراع دستشان عروسکی ست
زندگی و کوشش و سلامشان عروسکی ست
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
قصه است این,آری قصه درد است
شعر نیست,
این عیار مهر کین مرد و نامرد است
بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست
هیچ-هم چون پوچ-عالی نیست
این گلیم تیره بختی هاست
خیس خون داغ سهراب و سیاوش ها
روکش تابوت تختی هاست....

اخوان ثالث_ تهران, دی ماه 1346
 

Similar threads

بالا