داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
اعضای قبيله سرخ پوست از رييس جديد مي پرسن: «آيا زمستان سختي در پيش است؟»


رييس جوان قبيله که هيچ تجربه اي در اين زمينه نداشت، جواب ميده «براي احتياط بريد هيزم تهيه کنيد» بعد ميره به سازمان هواشناسي کشور زنگ ميزنه: «آقا امسال زمستون سردي در پيشه؟»

پاسخ: «اينطور به نظر مياد»، پس رييس به مردان قبيله دستور ميده که بيشتر هيزم جمع کنند و براي اينکه مطمئن بشه يه بار ديگه به سازمان هواشناسي زنگ ميزنه: «شما نظر قبلي تون رو تاييد مي کنيد؟»

پاسخ: «صد در صد»، رييس به همه افراد قبيله دستور ميده که تمام توانشون رو براي جمع آوري هيزم بيشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسي زنگ ميزنه: «آقا شما مطمئنيد که امسال زمستان سردي در پيشه؟»

پاسخ: بگذار اينطوري بگم؛ سردترين زمستان در تاريخ معاصر!

رييس: «از کجا مي دونيد؟»

>> پاسخ: «چون سرخ پوست ها ديوانه وار دارن هيزم جمع مي کنن!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک ایرانی در فرانسه مشغول رانندگی در اتوبان بوده و ناگهان متوجه میشه که خروجی مورد نظرش رو رد کرده…
لذا به عادت دیرینه ی ایرانی ها، میزنه رو ترمز و با دنده عقب، شروع میکنه به برگشتن به عقب!
اما در همین حال با یه ماشین دیگه تصادف میکنه…
پلیس میاد و اول با راننده ی فرانسوی صحبت میکنه و بعد میاد سراغ ایرانیه و بهش میگه: ما باید این آقا رو بازداشت کنیم، ایشون اونقدر مسته که فکر میکنه شما تو اتوبان داشتی دنده عقب میرفتی!!!







 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد
ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید
ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود
ما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید
صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست
ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم ؟!سخن هر دو را شنیدم
یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند
وسوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز


1- شخصي سر کلاس رياضي خوابش برد. زنگ را زدند بيدار شد و با عجله دو مسئله را که روي تخته سياه نوشته شده بود يادداشت کرد و با اين «باور» که استاد آنرا به عنوان تکليف منزل داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب براي حل کردن آنها فکر کرد. هيچيک را نتوانست حل کند. اما طي هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام يکي از آنها را حل و به کلاس آورد. استاد به کلي مبهوت شد زيرا آن دو را به عنوان دو نمونه ازمسايل غير قابل حل رياضي داده بود .

2- در يک باشگاه بدنسازي پس از اضافه کردن 5 کيلوگرم به رکورد قبلي ورزشکاري از وي خواستند که رکورد جديدي براي خود ثبت کند. اما او موفق به اين کار نشد. پس از او خواستند وزنه اي که 5 کيلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. اين دفعه او براحتي وزنه را بلند کرد. اين مسئله براي ورزشکار جوان و دوستانش امري کاملا طبيعي به نظر مي رسيد اما براي طراحان اين آزمايش جالب و هيجان انگيز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه اي برنيامده بود که در واقع 5 کيلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به ميزان 5 کيلوگرم شده بود. او در حالي و با اين «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن مي دانست.
هر فردي خود را ارزيابي ميکند و اين برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمي توانيد بيش از آن چيزي بشويد که باور داريد«هستيد». ‏اما بيش از آنچه باور داريد«مي توانيد» انجام دهيد
نورمن وينست پيل











 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز








این پیام نه تنها برای بچه هایمان بلکه برای همه ما که در این جامعه امروزی زندگی می کنیم موثر می باشد.







یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی



در یک شرکت بزرگ درخواست داد. در اولین مصاحبه پذیرفته



شد؛ رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام داد. رئیس شرکت از شرح


سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای


پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.


رئیس پرسید: ((آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟))


جوان پاسخ داد: ((هیچ.))


رئیس پرسید: ((آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟))


جوان پاسخ داد: ((پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم، مادرم بود که شهریه های


مدرسه ام را پرداخت می کرد.))


رئیس پرسید: ((مادرتان کجا کار می کرد؟))


جوان پاسخ داد: ((مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.))


رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد.


جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد.


رئیس پرسید: ((آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟))


جوان پاسخ داد: ((هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و

کتابهای بیشتری مطالعه کنم. بعلاوه، مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید.))

رئیس گفت: ((درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید،

و سپس فردا صبح پیش من بیایید.))

جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است.

وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند.

مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان

نشان داد. جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد. همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایش

سرازیر شد. اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده،

و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است. بعضی کبودی ها خیلی دردناک

بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد.

این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تا

او بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند. کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود

برای پایان تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند.

بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش

یواشکی شست.

آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند.

صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت.

رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد، پرسید:

((آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید

و چه چیزی یاد گرفتید؟))

جوان پاسخ داد: ((دستهای مادرم را تمیز کردم، و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم.))

رئیس پرسید: ((لطفاً احساس تان را به من بگویید.))

جوان گفت:

1- اکنون می دانم که قدردانی چیست. بدون مادرم، من موفق امروز وجود نداشت.

2-از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار

است برای اینکه یک چیزی انجام شود.

3-به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم.

رئیس شرکت گفت: ((این چیزیست که دنبالش می گشتم که مدیرم شود.))

می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک دیگران را بداند، کسی که زحمات دیگران را

برای انجام کارها بفهمد، و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد. شما استخدام شدید.

بعدها، این شخص جوان خیلی سخت کار می کرد، و احترام زیردستانش را بدست آورد.

هر کارمندی با کوشش و بصورت گروهی کار می کرد. عملکرد شرکت به طور فوق العاده ای بهبود یافت.



یک بچه، که حمایت شده و هر آنچه که خواسته است از روی عادت به او داده اند،

((ذهنیت مقرری)) را پرورش داده و همیشه خودش را مقدم می داند. او از زحمات والدین خود

بی خبر است. وقتی که کار را شروع می کند، می پندارد که هر کسی باید حرف او را گوش دهد، زمانی که

مدیر می شود، هر گز زحمات کارمندانش را نمی فهمد و همیشه دیگران را سرزنش می کند. برای این جور شخصی،

که ممکن است از نظر آموزشی خوب باشد، ممکن است یک مدتی موفق باشد، اما عاقبت احساس کامیابی نمی کند.

او غر خواهد زد و آکنده از تنفر می شود و برای بیشتر بدست آوردن می جنگند. اگر این جور والدین حامی هستیم،

آیا ما داریم واقعاً عشق را نشان می دهیم یا در عوض داریم بچه هایمان را خراب می کنیم؟



شما می توانید بگذارید بچه هایتان در خانه بزرگ زندگی کنند، غذای خوب بخورند، پیانو بیاموزند،

تلویزیون صفحه بزرگ تماشا کنند. اما هنگامی که دارید چمن ها را می زنید، لطفاً اجازه دهید آن را تجربه

کنند. بعد از غذا، بگذارید بشقاب و کاسه های خود را همراه با خواهر و برادر هایشان بشویند.

برای این نیست که شما پول ندارید که مستخدم بگیرید، می خواهید که آنها درک کنند، مهم نیست که

والدین شان چقدر ثروتمند هستند، یک روزی موی سرشان به همان اندازه مادر شخص جوان سفید خواهد شد.

مهم ترین چیز اینست که بچه های شما یاد بگیرند که چطور از زحمات و تجربه سختی قدردانی کنند و

یاد بگیرند که چطور برای انجام کارها با دیگران کار کنند.



...

.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ژرالدين دخترم :[/FONT]​

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اينجا شب است٬ يک شب نو ئل. در قلعه کوچک من همه سپاهيان بي سلاح خفته اند .[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نه برادر و نه خواهر تو و حتي مادرت ، بزحمت توانستم بي اينکه اين پرندگان خفته را بيدار کنم ، خودم را به اين اتاق کوچک نيمه روشن٬ به اين اتاق انتظار پيش از مرگ برسانم . من از تو بسي دورم ، خيلي دور ...... اما چشمانم کور باد ، اگر يک لحظه تصوير تو را از چشمان من دور کنند .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تصوير تو آنجا روي ميز هست . تصوير تو اينجا روي قلب من نيز هست . اما تو کجايي ؟ آنجا در پاريس افسونگر بر روي آن صحنه پر شکوه " شانزليزه " ميرقصي . اين را ميدانم و چنانست که گويي در اين سکوت شبانگاهي ٬ آهنگ قدمهايت را مي شنوم و در اين ظلمات زمستاني٬ برق ستارگان چشمانت را مي بينم . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شنيده ام نقش تو در نمايش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ايراني است که اسير خان تاتار شده است . شاهزاده خانم باش و برقص . ستاره باش و بدرخش . اما اگر قهقهه تحسين آميز تماشاگران و عطر مستي گلهايي که برايت فرستاده اند تو را فرصت هشياري داد٬ در گوشه اي بنشين ٬ نامه ام را بخوان و به صداي پدرت گوش فرا دار . من پدر تو هستم٬ ژرالدين من چارلي چاپلين هستم . وقتي بچه بودي٬ شبهاي دراز به بالينت نشستم و برايت قصه ها گفتم . قصه زيباي خفته در جنگل ٬قصه اژدهاي بيدار در صحرا٬ خواب که به چشمان پيرم مي آمد٬ طعنه اش مي زدم و مي گفتمش برو .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من در روياي دختر خفته ام رويا مي ديدم ژرالدين٬ رويا....... [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]روياي فرداي تو ، روياي امروز تو ، دختري مي ديدم به روي صحنه٬ فرشته اي مي ديدم به روي آسمان٬ که مي رقصيد و مي شنيدم تماشاگران را که مي گفتند : " دختره را مي بيني ؟ اين دختر همان دلقک پيره .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اسمش يادته ؟ چارلي " . آره من چارلي هستم . من دلقک پيري بيش نيستم . امروز نوبت تو است . برقص . من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصيدم ٬ و تو در جامه حرير شاهزادگان مي رقصي . اين رقص ها ٬ و بيشتر از آن ٬ صداي کف زدنهاي تماشاگران ٬ گاه تو را به آسمان ها خواهد برد . برو . آنجا برو اما گاهي نيز بروي زمين بيا ٬ و زندگي مردمان را تماشا کن .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زندگي آن رقاصگان دوره گرد کوچه هاي تاريک را ٬ که با شکم گرسنه ميرقصند و با پاهايي که از بينوايي مي لرزد . من يکي ازاينان بودم ژرالدين ٬ و در آن شبها ٬ در آن شبهاي افسانه اي کودکي هاي تو ، که تو با لالايي قصه هاي من ٬ به خواب ميرفتي٬ و من باز بيدار مي ماندم در چهره تو مي نگريستم ، ضربان قلبت را مي شمردم ، و از خود مي پرسيدم : چارلي آيا اين بچه گربه ، هرگز تو را خواهد شناخت ؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]............. تو مرا نمي شناسي ژرالدين . در آن شبهاي دور٬ بس قصه ها با تو گفتم ٬ اما قصه خود را هرگز نگفتم . اين داستاني شنيدني است ‌: [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]داستان آن دلقک گرسنه اي که در پست ترين محلات لندن آواز مي خواند و مي رقصيد و صدقه جمع مي کرد . اين داستان من است . من طعم گرسنگي را چشيده ام . من درد بي خانماني را چشيده ام . و از اينها بيشتر ٬ من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقيانوسي از غرور در دلش موج مي زند ٬ اما سکه صدقه رهگذر خودخواهي آن را مي خشکاند ٬ احساس کرده ام .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با اينهمه من زنده ام و از زندگان پيش از آنکه بميرند نبايد حرفي زد . داستان من به کار تو نمي آيد ٬ از تو حرف بزنيم . به دنبال تو نام من است : چاپلين . با همين نام چهل سال بيشتر مردم روي زمين را خنداندم و بيشتر از آنچه آنان خنديدند ٬ خود گريستم . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ژرالدين در دنيايي که تو زندگي مي کني ٬ تنها رقص و موسيقي نيست .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيمه شب هنگامي که از سالن پر شکوه تأ تر بيرون ميايي ٬ آن تحسين کنندگان ثروتمند را يکسره فراموش کن ٬ اما حال آن راننده تاکسي را که ترا به منزل مي رساند ٬ بپرس ٬ حال زنش را هم بپرس .... و اگر آبستن بود و پولي براي خريدن لباس بچه اش نداشت ٬ چک بکش و پنهاني توي جيب شوهرش بگذار . به نماينده خودم در بانک پاريس دستور داده ام ٬ فقط اين نوع خرجهاي تو را٬ بي چون و چرا قبول کند . اما براي خرجهاي ديگرت بايد صورتحساب بفرستي . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گاه به گاه ٬ با اتوبوس ٬ با مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن٬ و دست کم روزي يکبار با خود بگو :" من هم يکي از آنان هستم ." تو يکي از آنها هستي - دخترم ، نه بيشتر . هنر پيش از آنکه دو بال پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پاي او را نيز مي شکند .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتي به آنجا رسيدي که يک لحظه ، خود را بر تر از تماشاگران رقص خويش بداني ، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولين تاکسي خود را به حومه پاريس برسان . من آنجا را خوب مي شناسم ، از قرنها پيش آنجا ، گهواره بهاري کوليان بوده است . در آنجا ، رقاصه هايي مثل خودت را خواهي ديد . زيبا تر از تو ، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو . آنجا از نور کور کننده نورافکن هاي تآتر " شانزليزه " خبري نيست .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نور افکن رقاصگان کولي ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آيا بهتر از تو نمي رقصند ؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اعتراف کن دخترم . هميشه کسي هست که بهتر از تو مي رقصد . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هميشه کسي هست که بهتر از تو مي زند .و اين را بدان که درخانواده چارلي ، هرگز کسي آنقدر گستاخ نبوده است که به يک کالسکه ران يا يک گداي کنار رود سن ، ناسزايي بدهد . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من خواهم مرد و تو خواهي زيست . اميد من آن است که هرگز در فقر زندگي نکني ، همراه اين نامه يک چک سفيد برايت مي فرستم . هر مبلغي که مي خواهي بنويس و بگير . اما هميشه وقتي دو فرانک خرج مي کني ، با خود بگو : " دومين سکه مال من نيست . اين مال يک فرد گمنام باشد که امشب يک فرانک نياز دارد ."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]جستجويي لازم نيست . اين نيازمندان گمنام را ٬ اگر بخواهي ٬ همه جا خواهي يافت .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اگر از پول و سکه با تو حرف مي زنم ٬ براي آن است که ازنيروي فريب و افسون اين بچه هاي شيطان خوب آگاهم٬ من زماني دراز در سيرک زيسته ام٬ و هميشه و هر لحظه٬ بخاطر بند بازاني که از روي ريسماني بس نازک راه مي روند٬ نگران بوده ام٬ اما اين حقيقت را با تو مي گويم دخترم : مردمان بر روي زمين استوار٬ بيشتر از بند بازان بر روي ريسمان نا استوار ٬ سقوط مي کنند . شايد که شبي درخشش گرانبهاترين الماس اين جهان تو را فريب دهد .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آن شب٬ اين الماس ٬ ريسمان نا استوار تو خواهد بود ٬ و سقوط تو حتمي است .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شايد روزي ٬ چهره زيباي شاهزاده اي تو را گول زند٬ آن روز تو بند بازي ناشي خواهي بود و بند بازان ناشي ٬ هميشه سقوط مي کنند .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دل به زر و زيور نبند٬ زيرا بزرگترين الماس اين جهان آفتاب است و خوشبختانه ٬ اين الماس بر گردن همه مي درخشد .......[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]....... اما اگر روزي دل به آفتاب چهره مردي بستي ، با او يکدل باش ، به مادرت گفته ام در اين باره برايت نامه اي بنويسد . او عشق را بهتر از من مي شناسد . و او براي تعريف يکدلي ، شايسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، اين را مي دانم . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به روي صحنه ، جز تکه اي حرير نازک ، چيزي بدن ترا نمي پوشاند . به خاطر هنر مي توان لخت و عريان به روي صحنه رفت و پوشيده تر و باکره تر بازگشت . اما هيچ چيز و هيچکس ديگر در اين جهان نيست که شايسته آن باشد که دختري ناخن پايش را به خاطر او عريان کند .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]برهنگي ، بيماري عصر ماست ، و من پيرمردم و شايد که حرفهاي خنده دار مي زنم . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اما به گمان من ، تن عريان تو بايد مال کسي باشد که روح عريانش را دوست مي داري .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بد نيست اگر انديشه تو در اين باره مال ده سال پيش باشد . مال دوران پوشيدگي . نترس ، اين ده سال ترا پير تر نخواهد کرد .....[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چارلی چاپلین[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هر بار که این نامه رو می خونم بی اختیار اشک تو چشمام جمع می شه و بغض راه گلوم رو می گیره . اینکه یه دلقک اینطور درویش وار مرزهای انسانیت رو پشت سر می زاره و به چنین درکی از زندگی رسیده که کل مال و ثروت دنیا رو به هیچ می گیره و بزرگترین دغدغه زندگیش غم بی خانمانهاست آدم رو به فکر وادار می کنه که راستی ما با این همه ادعا چقدر به فکر همنوعانمون هستیم ؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آیا ما حاضریم قسمتی از درآمدمون رو به نیازمندان اختصاص بدیم ؟[/FONT]​
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

روزي مردي داخل چاله اي افتاد و بسيار دردش آمد ...
يک روحاني او را ديد و گفت :حتما گناهي انجام داده اي!
يک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
يک روزنامه نگار در مورد دردهايش با او مصاحبه کرد!
يک يوگيست به او گفت : اين چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند!!!
يک پزشک براي او دو قرص آسپرين پايين انداخت!
يک پرستار کنار چاله ايستاد و با او گريه کرد!
يک روانشناس او را تحريک کرد تا دلايلي را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پيدا کند!
يک تقويت کننده فکر او را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است!
يک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود يکي از پاهات رو بشکني!!!
سپس فرد بيسوادي گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد...!
آنکه مي تواند، انجام مي دهد و آنکه نمي تواند، انتقاد مي کند.
جرج برناردشاو
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانمی به آشپز خانه رفت و دید همسرش بایک مگس کش بدست اینطرف و آنطرف میچرخد.
پرسید "چکار میکنی؟
همسرش پاسخ داد" مگس شکار میکنم!"
آه چند تا کشته ای؟
آره، سه مذکر و دو مونث!!

همسرش با تحیر پرسید" چگونه تشخیص جنسیت آنها را دادی؟

شوهرش گفت" سه تاشان روی شیشه خالی آبجو بودند و دو تا روی تلفن ً!!!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بودا به دهی سفر كرد . زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد . بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد . كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید » بودا به كدخدا گفت : « یكی از دستانت را به من بده» كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت . آنگاه بودا گفت : «حالا كف بزن» كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: « هیچ كس نمی‌تواند با یك دست كف بزند»
بودا لبخندی زد و پاسخ داد : «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پول‌هایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند .»


 

jolie

عضو جدید
کاربر ممتاز
سارای (اسطوره آذربایجان)

سارای (اسطوره آذربایجان)

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]سارای[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]پاکدامنی و آزادگی مهمترین عناصر شخصیتی یک دختر ترک آذربایجانی را تشکیل میدهند.این پاکدامنی و آزادگی نمودهای بسیار زیبایی در فولکلور و فرهنگ آذربایجان داشته است.یکی از اوجهای بروز شرافت را میتوان داستان سارای نامید.احتمالا بسیاری از ما فیلم سارای را دیده ایم و یاحداقل از مضمون آن خبر داریم. من هم اینجا به طور بسیار خلاصه اشاره ای به این داستان میکنم شاید هم انگیزه ای برای دوستان شد تا رفته و فیلمش را گرفته و لذت ببرند.[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]قضیه از اینجا شروع میشود که در کنار رودخانه ی آرپا چایی که در آذربایجان جاریست و این رود از شعبه های قیزیل اؤزن میباشد در یکی از دهات دختری ساری تللی(گیسو طلا) و آلا گؤز(چشم شهلا) به دنیا می آید.پدر و مادرش نام این دختر را سارای که در ترکی آذری تحلیل یافته ساری آی(ماه طلایی ) میباشد میگذارند.سارایِ داستان در طبیعت آذربایجان پرورش می یابد و دختری ماه رو میشود.بزرگان ده سارای را به پسری به نام خان چوبان نامزد میکنند. روزی چشم خان ده به سارا میافتد. خان ، پدر سارای را فرا میخواند و ازاو میخواهد که سارای را به عقد او در آورد.پدر سارای که مرد ریش سفیدی بود و به خان چوبان قول مردانه داده بود و مصداق آتاسؤزی(ضرب المثل) آذربایجانی:(کیشی توپوردوغون یالاماز) پیشنهاد خان ده را رد میکند.خلاصه از خان اصرار و از پدر انکار[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و در این موقع است که خان متوسل به زور شده و او را مورد ضرب و شتم قرارداده و سارای را تهدید میکند که در صورت سربازدن از خواسته ی خان دیگر پدر خود را نخواهد دید چون او پدرش را خواهد کشت.سارای که به جز پدر کسی را نداشت و نمیتوانست رنج و عذابش را ببیند بر خلاف علاقه ی وافرش به خان چوبان و قولی که به او داده بود تن به خواسته ی خان ظالم داد.[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و روزی که سارای گفت که آماده ازدواج با خان میباشد همه از این تصمیم او متحیر شدند ولی او چاره ای جز این نداشت چون او شیر دختر ترک آذری بود و پاکدامن و سارای به دنبال خان راهی شد اما در راه تنش را به آب جاری آرپا چای سپرد و خود را جاودانه ساخت.[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]یکی از اشعار فولکولور و معروف آذربایجانی (آپاردی سئللر سارانی) است که در آخر فیلم سارای نیز پخش شد.من هم اینجا این شعر معروف و شاهکار ملی را همراه ترجمه اش مینویسم:[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]گئدین دئیین خان چوبانا
گلمه‌سین بوایل موغانا
گلسه باتارناحق قانا
آپاردی سئللر سارانی
بیر آلا گؤزلو بالانی
آرپا چایی درین اولماز
آخار سویو سرین اولماز
سارا کیمی گلین اولماز
آپاردی سئللر سارانی
بیر آلا گؤزلو بالانی
آرپا چایی آشدی داشدی
سئل سارانی قاپدی قاچدی
هر گؤره‌نین گؤزو یاشدی
آپاردی سئللر سارانی
بیر آلا گؤزلو بالانی
قالی گتیر اوتاق دوشه
سارا یئری قالدی بوشا
چوبان الین چیخدی بوشا
آپاردی سئللر سارانی
بیر آلا گؤزلو بالانی[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ترجمه فارسی:[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]سیلها سارا را بردند.
بروید و به خان چوپان بگویید
که امسال به مغان نیاید
اگر بیاید به خون ناحق فرو میرود
سیلها سارا را بردند
یک فرزند چشم شهلا را.
رودخانه ی آرپا عمیق نیست
آب روانش سرد نیست
عروسی مانند سارا وجود ندارد
سیلها سارا را بردند
یک فرزند چشم شهلا را.
آرپا چای گذشت و طغیان کرد
سیل سارا را قاپید و فرار کرد
چشم هر بیننده ای اشکالود است
قالی بیاور ودر اتاق پهن کن.
جای سارا خالی شد
دست چوپان به نیستی رسید و خالی شد
سیلها سارا را بردند
یک فرزند چشم شهلا را[/FONT]

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.

تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.

اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...

تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟

درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...

مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!

علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.

از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.



مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.

علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم...
 

k_siroos

مدیر بازنشسته
پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روي جعبه رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره.
مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد.
پسرك پرسيد: خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟
زن پاسخ داد: كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد !
پسرك گفت: خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه او مي دهد انجام خواهم داد!
زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است.
پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت.
مجددا زن پاسخش منفي بود.
پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت.
مغازه دار كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم.
پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم.
من همان كسي هستم كه براي اين خانم كار مي كند

آيا ما هم ميتوانيم چنين خود ارزيابي از كار خود داشته باشيم؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماجرای آزمون استخدام ...

<img alt="" border="0">

یك شركت بزرگ قصد استخدام تنها يك نفر را
داشت. بدين منظور آزموني برگزار كرد كه تنها
يك پرسش داشت. پرسش اين بود :

شما در يك شب طوفاني سرد در حال رانندگي از
خياباني هستيد. از جلوي يك ايستگاه اتوبوس
در حال عبور كردن هستيد. سه نفر داخل
ايستگاه منتظر اتوبوس هستند.

يك پيرزن كه در حال مرگ است. يك پزشك كه
قبلاً جان شما را نجات داده است. يك خانم/آقا
كه در روياهايتان خيال ازدواج با او را
داريد. شما مي‌توانيد تنها يكي از اين سه
نفر را براي
سوار نمودن بر گزينيد. كداميك را انتخاب
خواهيد كرد؟ دليل خود را بطور كامل شرح دهيد:

پيش از اينكه ادامه حكايت را بخوانيد شما
نيز كمي فكر كنيد ....

...........

..........

........

.......

......

.....

.....

...

..

.

قاعدتاً اين آزمون نمي‌تواند نوعي تست
شخصيت باشد زيرا هر پاسخي دليل خاص خودش را
دارد.
پيرزن در حال مرگ است، شما بايد ابتدا او را
نجات دهيد. هر چند او خيلي پير است و به هر
حال خواهد مرد.
شما بايد پزشك را سوار كنيد. زيرا قبلاً او
جان شما را نجات داده و اين فرصتي
است كه مي‌توانيد جبران كنيد. اما شايد هم
بتوانيد بعداً جبران كنيد.
شما بايد شخص مورد علاقه‌تان را سوار كنيد
زيرا اگر اين فرصت را از دست دهيد ممكن است
هرگز قادر نباشيد مثل او را پيدا كنيد.

از دويست نفري كه در اين آزمون شركت كردند،
تنها شخصي كه استخدام شد دليلي براي پاسخ
خود نداد. او نوشته بود :
سوئيچ ماشين را به پزشك مي‌دهم تا پيرزن را
به بيمارستان برساند و خودم به همراه همسر
روياهايم متحمل طوفان شده و منتظر اتوبوس
مي‌مانيم.

پاسخي زيبا و سرشار از متانتي كه ارائه شد
گوياي بهترين پاسخ است و مسلما همه
مي‌پذيرند
كه پاسخ فوق بهترين پاسخ است، اما هيچكس در
ابتدا به اين پاسخ فكر نمي‌كند. چرا؟

زيرا ما هرگز نمي‌خواهيم داشته‌ها و
مزيت‌هاي خودمان را (ماشين) (قدرت) (موقعيت)
از دست بدهيم. اگر قادر باشيم خودخواهي‌ها،
محدوديت ها و مزيت‌هاي خود را از خود دور
كرده يا ببخشيم گاهي اوقات مي‌توانيم
چيزهاي بهتري بدست بياوريم.

تحليل فوق را مي‌توانيم در يك چارچوب
علمي‌تر نيز شرح دهيم: در انواع رويكردهاي
تفكر، يكي از انواع تفكر خلاق، تفكر جانبي
است كه در مقابل تفكر عمودي يا سنتي قرار
مي‌گيرد.

در تفكر سنتي، فرد عمدتاً از منطق، در
چارچوب
مفروضات و محدوديت‌هاي محيطي خود،
استفاده مي‌كند و قادر نمي‌گردد از زواياي
ديگر محيط و اوضاع اطراف خود را تحليل كند.

تفكر جانبي سعي مي‌كند به افراد ياد دهد كه
در تفكر و حل مسائل، سنت شكني كرده، مفروضات
و محدوديت ها را كنار گذاشته، و از زواياي
ديگري و با ابزاري به غير از منطق عددي و
حسابي به مسائل نگاه كنند.

در تحليل فوق اشاره شد اگر قادر باشيم
مزيت‌هاي خود را ببخشيم مي‌توانيم چيزهاي
بهتري بدست بياوريم.

شايد خيلي از پاسخ‌دهندگان به اين پرسش،
قلباً رضايت داشته باشند كه ماشين خود را
ببخشند تا همسر روياهاي خود
را به دست آورند. بنابراين چه چيزي باعث
مي‌شود نتوانند آن پاسخ خاص را ارائه كنند.

دليل آن اين است كه به صورت جانبي تفكر
نمي‌كنند. يعني محدوديت ها و مفروضات معمول
را كنار نمي‌گذارند. اكثريت شركت‌كنندگان
خود را در اين چارچوب مي‌بينند كه بايد يك
نفر را سوار كنند و از اين زاويه كه
مي‌توانند خود راننده نبوده و بيرون ماشين
باشند، درباره پاسخ فكر نكرده‌اند.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید چند تا دوست داری؟
گفتم چرا بگم ده یا بیست تا...
جواب دادم فقط چند تایی
پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش راتکان می داد گفت
[FONT=tahoma, sans-serif]
تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری​
ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن​
خیلی چیزها هست که تو نمی دونی​
دوست، فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی​
دوست دستی است که تو را از تاریکی و ناامیدی بیرون می کشد​
درست وقتي دیگرانی که تو آنها را دوست می نامی سعی دارند تو را به درون نااميدي و تاريكي بکشند​
دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو رو رها کنه​
صدائی است که نام تو رو زنده نگه می داره حتی زمانی که دیگران تو را به فراموشی سپرده اند​
اما بیشتر از همه دوست یک قلب است. یک دیوار محکم و قوی در ژرفای قلب انسان ها​
جایی که عمیق ترین عشق ها از آنجا می آید​
پس به آنچه می گویم خوب فکر کن زیرا تمام حرفهایم حقیقت است​
فرزندم یکبار دیگر جواب بده چند تا دوست داری؟​
سپس مرا نگریست و درانتظار پاسخ من ايستاد​
با مهربانی گفتم: اگر خوش شانس باشم، فقط یکی و آن تو هستي​
بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تو می سپارد و وقتي كه تنها هستي تو را همراهی می کند و در غمها تو را دلگرم می کند .کسی که اعتمادی راکه به دنبالش هستی به تو می بخشد .وقتی مشکلی داری آن راحل می کند و هنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به توگوش می سپارد و بهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد، غیرقابل تصوراست​
چقدر خداوند بزرگ است​
درست زمانی که انتظار دریافت چیزی را از او نداری بهترينش را به تو ارزاني مي دارد​
**​
**​
**​
آسمان جای عجیبیست نمی دانستم​
عاشقی کار غریبیست نمی دانستم​

عمر مدیون نفس نیست نمی دانستم​
عشق کار همه کس نیست نمیدانستم​
[/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در زمان های گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی كرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند؛ بسیاری هم غرولند می كردندكه این چه شهری است كه نظم ندارد؛ حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچكس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.
نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد. ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. كیسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا و یك یادداشت پیدا كرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود :

" هر سد و مانعی می تواند یك شانس برای تغییر زندگی انسان باشد."
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.
پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و ..

بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.
همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.
پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد.
در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌کرد.
خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حالي‌که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.
- آهاي، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:
- شما خدا هستيد؟
- نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!
- آها، مي‌دانستم که با خدا نسبتي داريد!


خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت
 

k_siroos

مدیر بازنشسته
افسانه خارپشتها

افسانه خارپشتها

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند
خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند
و بدینترتیب همدیگررا حفظ کنند.ولی خارهایشان یکدیگررادر کنار هم زخمی میکرد. مخصوصا که وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند.بخاطر هیمن مطلب تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند.و بهمین دلیل از سرما یخ زده میمردند

ازاینرو مجبور بودند برگزینند.یاخارهای دوستان را تحمل کنند و یانسلشان از روی زمین بر کنده شود.




دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتراست

و این چنین توانستند زنده بمانند


درس اخلاقی تاریخ

بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه

آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نماید
 

k_siroos

مدیر بازنشسته
پنج آدمخوار در يك شرکت استخدام شدند.


هنگام مراسم خوشامدگويي رئيس شرکت گفت: "شما همه جزو تيم ما هستيد. شما اينجا حقوق خوبي مي گيريد و ميتوانيد به غذاخوري شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتيد بخوريد. بنابراين فكر کارکنان ديگر را از سر خود بيرون کنيد".

آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاري نداشته باشند.

چهار هفته بعد رئيس شرکت به آنها سر زد و گفت: "مي دانم که شما خيلي سخت کار ميکنيد. من از همه شما راضي هستم. امّا يكي از نظافتچي هاي ما ناپديد شده است. کسي از شما ميداند که چه اتفاقي براي او افتاده است؟"

آدمخوارها اظهار بي اطلاعي کردند..

بعد از اينكه رئيس شرکت رفت، رهبر آدمخوارها از بقيه پرسيد:

" کدوم يك از شما نادونا اون نظافت چي رو خورده ؟"

يكي از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها گفت:

"اي احمق ! طي اين چهار هفته ما مديران، مسئولان و مديران پروژه ها را خورديم و هيچ کس چيزي نفهميد و حالا تو اون آقا را خوردي و رئيس متوجه شد! از اين به بعد لطفاً افرادي را که کار ميکنند نخوريد


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی مردی روستایی الاغش را به بازار فروش حیوانات برد. مشتری های الاغ اگر از جلو می آمدند ، الاغ دهانش را برای گاز گرفتن آنها باز می کرد و اگر از عقب می آمدند به آنها لگد می زد. شخصی به مرد گفت : با این وضع کسی الاغت را نخواهد خرید. مرد گفت : قصد من هم فروش آن نیست فقط می خواهم مردم بدانند که من از دست این حیوان چه می کشم.
 

mitra_22

عضو جدید
عشق مادرونه

عشق مادرونه

عشق مادرونه


دوستا ن عزیز این داستان دیروز از یه دوستی تو یه جا برام تعریف کرد
منم برای شما نوشتم

مادر من فقط يك چشم داشت.من از اون متنفر بودم. . .
اون هميشه مايه خجالت من بود.

اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا
مي پخت.
يك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره.

خيلي خجالت كشيدم.آخه اون چطور . . ....

تونست اين كارو با من بكنه؟

به روي خودم نيووردم،فقطبا تنفر بهش يه نگاه كردم و فورا از اونجا دور
شدم.

روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت:هووو . . .

مامان تو فقط يه چشم داره.فقط دلم مي خواست يه جوري خودم رو گم و
گور كنم.

كاش زمين دهن وا مي كرد و منو . . .

كاش مادرميه جوري گم و گور مي شد . . .

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا مي خوايي منو شاد و خوشحال كني چرا
نمي ري؟

اون هيچ جوابي نداد . . .

يه لحظههم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم،چون خيلي عصباني بودم

احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت.

دلم مي خواست از اون خونه برم وهيچ ماري نداشته باشم.

سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم.

همانجا ازدواج كردم،واسه خودم خونه خريدم،زن و بچه و زندگي . . .

از زندگي،بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم تا اين كه يك روز
مادرم اومد به ديدن من.

اونسالها منو نديده بود و همينطور نوه هاشو.

وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به او خنديدند و من سرش داد كشيدم كه

خودش رو دعوت كرده كه بياد

اينجا،اونم بي خبر!؟

سرش داد زدم:چطور جرات كردي بيايي به خونه من و بچه هارو بترسوني!؟


گم شو از اينجا!همين حالا

اونبه آرامي جواب داد:اوه خيلي معذرت مي خوام مثل اين كه آدرسو
عوضي اومدم

وبعد فورا رفت و از نظر ناپديد شد.

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند".

تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.

تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".

شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....

آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟"

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.
پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.
همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه ميدوني چرا؟
نه بخاطر اينكه تيله قشنگه رو نداده
بلكه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله شو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده!


عذاب وجدان هميشه مال كسي است كه صادق نيست
آرامش مال كسي است كه صادق است
لذت دنيا مال كسي نيست كه با آدم صادق زندگي مي كند
آرامش دنيا مال اون كسي است كه با وجدان صادق زندگي ميكند
 

k_siroos

مدیر بازنشسته
چوپان بيچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوي آب بپرد نشد كه نشد.
او مي‌دانست پريدن اين بز از جوي آب همان و پريدن يك گله گوسفند و بز به دنبال آن همان.
عرض جوي آب قدري نبود كه حيواني چون نتواند از آن بگذرد... نه چوبي كه بر تن و بدنش مي‌زد سودي بخشيد و نه فريادهاي چوپان بخت برگشته.

پيرمرد دنيا ديده‌اي از آن جا مي‌گذشت وقتي ماجرا را ديد پيش آمد و گفت من چاره كار را مي‌دانم. آنگاه چوب دستي خود را در جوي آب فرو برد و آب زلال جوي را گل آلود كرد.
بز به محض آنكه آب جوي را ديد از سر آن پريد و در پي او تمام گله پريد.
چوپان مات و مبهوت ماند. اين چه كاري بود و چه تأثيري داشت؟
پيرمرد كه آثار بهت و حيرت را در چهره چوپان جوان مي‌ديد گفت:
تعجبي ندارد تا خودش را در جوي آب مي‌ديد حاضر نبود پا روي خويش بگذارد آب را كه گل كردم ديگر خودش را نديد و از جوي پريد.

... و من فهميدم اين كه حيواني بيش نيست پا بر سر خويش نمي‌گذارد و خود را نمي‌شكند چه رسد به انسان كه بتي ساخته است از خويش و گاهي آن را مي‌پرستد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .

پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟

از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و....

حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.

پس برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.

مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می كرد روی خاك ها بایستد.

روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...

نتیجه اخلاقی : مشكلات، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند

و دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود!
وثابت کنیم گه از یک الاغ کمتر نیستیم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي دو نفر در جنگل قدم مي زدند.
ناگهان شيري در مقابل آنها ظاهر شد..
يكي از آنها سريع كفش ورزشي اش را از كوله پشتي بيرون آورد و پوشيد.
ديگري گفت بي جهت آماده نشو هيچ انساني نمي تواند از شير سريعتر بدود.
مرد اول به دومي گفت : قرار نيست از شير سريعتر بدوم. كافيست از تو سريعتر بدوم...




و اینگونه شد که شاخه ای از مدیریت بنام مدیریت بحران شکل گرفت !
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
جواز بهشت روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگویید تا من به شما امتیاز بدهم.
مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.
فرشته گفت: این سه امتیاز.
مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم.
فرشته گفت: این هم یک امتیاز.
مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.
فرشته گفت: این هم دو امتیاز.
مرد در حالی که گریه می کرد، گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.
فرشته لبخندی زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد
!
 

k_siroos

مدیر بازنشسته
روزي دو نفر در جنگل قدم مي زدند.
ناگهان شيري در مقابل آنها ظاهر شد..
يكي از آنها سريع كفش ورزشي اش را از كوله پشتي بيرون آورد و پوشيد.
ديگري گفت بي جهت آماده نشو هيچ انساني نمي تواند از شير سريعتر بدود.
مرد اول به دومي گفت : قرار نيست از شير سريعتر بدوم. كافيست از تو سريعتر بدوم...




و اینگونه شد که شاخه ای از مدیریت بنام مدیریت بحران شکل گرفت !

مرسی :gol:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان پدری روستایی، و پسرش
روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم .
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندل چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌ متعجب تماشا میکردند که ناگهان ، دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.
پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا


 

Similar threads

بالا