بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
تو را گم کرده ام امروز
و حالا لحظه های من
گرفتاری سکوتی سرد و سنگینند!
و چشمانم
که تا دیروز به عشقت می درخشیدند
نمی دانی چه غمگینند!
چراغ روشن شب بود
برایم چشم های تو
نمی دانم چه خواهد شد!
پر از دلشوره ام
بی تاب و دلگیرم
کجا ماندی؟
که من بی تو هزاران بار
در هر لحظه
می میرم...!
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو باغچه‌ی وسط ِ میدون، رو یه نیمکت
مردی نشسته که وقتی رد میشین صداتون می کنه
عینکی به چشمشه لباس طوسی ِ کهنه یی به تنش
ته سیگاری به لبش.
نشسته و
وقتی دارین رد میشین صداتون می زنه
یا خیلی ساده به تون اشاره می کنه.

نبادا نیگاش کنین
نبادا محلش بدین
باید رد شین
جوری که انگار ندیدینش
که انگار اصلاً صداشو نشنفتین
باید قدما رو تند کنین و بگذرین

اگه نیگاش کنین
اگه محلش بذارین
به تون اشاره می کنه و، اون وخ
دیگه هیچی و هیچکی
نمی تونه جلودار تون بشه که نرین نگیرین تنگ ِ دلش بشینین.

اون وخ نیگاتون می کنه و لبخندی می زنه و
شما حسابی عذاب می کشین
سخ تر عذاب می کشین و
اون بابا همین جور لبخند می زنه
شمام درست همون جور لبخند می زنین و
هرچی بیشتر لبخند بزنین بیشتر عذاب می کشین
اُ هر چی بیشتر عذاب بکشین بیشتر لبخند می زنین
چیزیه که چاره پذیرم نیس،
اُ همون جا می مونین
نشسته
یخ زده
لبخند زنون
رو نیمکت.

اون دور و وَر بچه ها بازی می کنن
رهگذرا میگذرن آروم
پرنده ها می پَرَن
از این درخت
به اون درخت،
اُ شما همون جا می مونین رو نیمکت
و می دونین،
می دونین که دیگه
بازی بی بازی مث اون بچه ها،
می دونین که دیگه هیچ وقتِ خدا
نخواهین رفت پی ِ کارتون آروم، مث این رهگذرا،
که دیگه هیچ وقت ِ خدا نخواهین پرید سرخوش
مث ِ این پرنده ها.
 

noom

عضو جدید
اگر يک روز از زندگی من
باقی مانده باشد،
از هر جای دنيا
چمدان کوچکم را میبندم
راه میافتم
ايستگاه به ايستگاه
مرز به مرز،
پيدايت میکنم،
کنارت مینشينم،
روی سينهات به خواب میروم.
 

noom

عضو جدید
پیراهن نگاه مرا مکش از پشت .... که بر میگردم و بیخیال عزیزهای مصر و یعقوبهای چشم به راه چنان به خود میفشارمت ! که هفتادو هفت سال تمام باران ببارد و گندم درو کنیم .........!!!
 

magic2021

عضو جدید
یاد تو با منه هنوز یه زخم کهنه و عمیق
پاتو گذاشتی رو دلم خدا ببخشتت رفیق

همیشه با گلایه هات سادگیامو پس زدی
چیزی نمونده از خودت به جز یه سایه از بدی

چرا میخوای که عشقمو بگیری از خاطره هات
چرا ترانه های من باید بمیره تو صدات

چرا باید سادگیه منو به بازی بگیری
خدا ببخشتت رفیق که خواستی از پیشم بری

گرفته آسمون و این ثانیه وقت رفتنه
جدایی از نگاه تو تقاص اشکهایه منه

گریه نمیکنم که تو تموم دنیایه منی
تویی که تو خیال من شبونه پرسه میزنی
 

magic2021

عضو جدید
اگه من در كنار تو اسيرم
تو بايد پيش من ازاد باشي
چشامو رو دلم بستم عزيزم
كه هرجوري دلت ميخواد باشي
نباشي فرصت ارامش من
دوباره رو به يك بن بست ميره
نباشي زنده ميمونم من اما
تمام زندگيم از دست ميره
...
 

magic2021

عضو جدید
من از دوريت ميترسم
تو تكراري ترين خوبي
چه وقتايي كه بد ميشي
چه وقتايي كه آشوبي
من از دوريت ميترسم
نگو اين رسم دنياته
نگاهم كن عزيز من
كه دنيام توي چشماته
من از دوريت ميترسم
دلت دلواپس من نيست
پر از تكرار و ترديدم
ته اين عشق روشن نيست

تو كه دوري از اين خونه
دلم بي تاب و آشوبه
شبم از گريه سر ميره
چيه اين زندگي خوبه؟

نمي تونم برم بي تو
تو كه دنياي من هستي
تو كه با برق تو چشمات
ته اين جاده رو بستي
تو كه دوري ازم دنیا
چقد بی روح و تاریکه
ببین نابودیه مردی
که دوستت داره نزدیکه
مدارا مي كنم با غم
با اين دنياي تكراري
با اين تنهاييهای سردُ
با اين دوري اجباري
 

ranalean

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دست مزن! چشم ببستم دو دست
راه مرو! چشم دو پايم شكست

حرف مزن! قطع نمودم سخن
نطق مكن!چشم ببستم دهن

هيچ نفهم! اين سخن عنوان مكن
خواهش نافهمی انسان مکن

لال شوم! کور شوم! کر شوم
لیک محال است که من خر شوم
 

magic2021

عضو جدید
خداحافظ همین حالا
همین حالا که من تنهام
خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شدن چشمام
خداحافظ کمی غمگین
به یاد اون همه تردید
به یاد آسمونی که من و از چشم تو می دید
اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت ساده است
نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جاده است
خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویاها
بدونی بی تو و با تو
همینه رسم این دنیا
خداحافظ خداحافظ همین حالا خداحافظ
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
......سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کردیم تا کلاه از سرشان بر دارد
خانه هاشان پر داوودی بود
چشمشان را بستیم
دستشان را نرساندیم به سر شاخه ی هوش
جیب هاشان را پر عادت کردیم
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم
 

arash62

عضو جدید
هنگامیکه پا به جهان نهادم

در سراسر پهنه‌ی خاک

خون، بزرگترین رودخانه بود...

و چشم مادرم

مهره‌ای

زیب یال اسب ستمگران


لطیف هلمت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حرفي از نام تو

ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم ، خاکسترم آتش گرفت
چشم واکردم ، سکوتم آب شد
چشم بستم ، بسترم آتش گرفت
در زدم ، کس این قفس را وا نکرد
پر زدم ، بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم ، دفترم آتش گرفت
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
سکوت ، پنجره ، ناگاه قطره ای شبنم

درون چشم شما ، شاخه ای گل مریم

نشانه ام فقط آن رد پا که می بینی

و دفتری پر از اشعار کهنۀ درهم !

به من نگو که دگر پیش من نمی مانی

که من همیشه از این رفتن تو ، می ترسم

و نامه ای که نوشتی : همیشه می مانم

تو رفته ای و من اینجا هنوز دلتنگم ...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
جای دوری نرفته ام ...

جای دوری نمی روم !

می روم

کمی باران را با دلم

یا دلم را با باران

یکی کنم ...!

 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
آسمان ابریست ، از آفاق چشمانم بپرس

ابر بارانی ست از اشک چو بارانم بپرس

در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز تو نیست

آنچه را می گویم از آیینۀ جانم بپرس

آتش عشقت به خاکستر بدل کرد آخرم

گر نداری باور از دنیای ویرانم بپرس ...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در دست گلی دارم ، اینبار که می آیم
کانرا به تو بسپارم ، اینبار که می آیم

در بسته نخواهد ماند ، بگذار کلیدش را
در دست تو بسپارم ، اینبار که می آیم

هر کس و هر چیز ، جز عشق تو پالوده است
از صفحه پندارم ، اینبار که می آیم

خواهی اگر سنجی ، می سنج که جز مهرت
از هر چه سبکبارم ، اینبار که می آیم

سقفم ندهی باری ، جایی بسپار، آری
در سایه دیوارم ، اینبار که می آیم

باور کن از آن تصویر آن خستگی ، آن تخدیر
بیزارم و بیزارم ، اینبار که می آیم

دیروز بهل جانا! با تو همه از فردا
یک سینه سخن دارم ، اینبار که می آیم
 

Sarp

مدیر بازنشسته
کاش ترکی بلد بودین و اینو میخوندین
مال نسیمی هست

این شعر رو پای چوبه دار میگه

منده سیغار ایکی جهان من بو جهانا سیغمازام
گوهری لامکان منم کُن و مکانا سیغمازام
عرشیله فرش و کاف وکُن منده بولوندو جمله چون
کَس سوزونی اوزاتما کی شرح بیانه سیغمازام
کُن ومکان دور آیتیم ذاته گئدر بدایتیم
سن بو نشانیلن منی من بو نشانه سیغمازام
کیمسه گمان وظن ایله اولمادی حقیله بیلیش
حقی بیلن بیلیر کی من ظن ومکانه سیغمازام
صورته باخ و معنی نی صورت ایچینده تانی کی
جیسمیله جان منم ولی جسمیله جانه سیغمازام
هم صدفم هم اینجی یم حشر و صراط و سینجیم
بونجا قماش و رختیله من بو دکانه سیغمازام
جانیله هم جهان منم دهریله هم زمان منم
گور بو اطیفنی کی من دهرو زمانه سیغمارام
گرچه محیط اعظمم آدیم آدیمدی آدیمم
واریله کُن فکان منم من بو مکانه سیغمازام
انجمیله فلک منم وحی اولان ملک منم
چک دیلینی سن ابسم اول من بو لسانه سیغمازام
ذره منم گونش منم چارله پنج و شش منم
صورتی گور بیان ایله من بو بیانه سیغمازام
ذات ایله ام هم صفاتیله قدریله هم براتیله
گل شکرم نباتیله بسته دهانه سیغمازام
شهد منم شکر منم شمس منم قمر منم
روح وروان باغیشلارام روح وروانه سیغمازام
اره یانان شجر منم چرخه چیخان حجر منم
گور بو اُودون زبانه سین من بو زبانه سیغمازام
گرچه بوگون نسیمی یم هاشمی یم قریشی یم
مندن اولودور آیتیم آیت شانه سیغمازام.
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
من یک جاده ام
می آیم بی آن که بیایم
می رسم بی آن که رسیده باشم
به دور دست جاده نگاه می کنی
پیش پای توام....
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز

از کجا آمد ه ای ؟

که چنین نمناکی!
زیر باران بودی؟
ای خیال ابدی!
بی تو من تنهایم
تو چرا غمگینی؟
*
من اگر می گریم
ترس فردا دارم
ترس بی تو ماندن
تو چرا می گریی؟
*
ای صدای قدمت
نبض دلتنگی من
من اگر دلتنگم
تو چرا تنهایی؟

*
رو به رویم بنشین
حرف دل با من گو
من اگر خاموشم
تو چرا دلتنگی؟
*
من اگر تاریکم
مثل شب های دگر
پشت این پنجره ها
تو چرا خاموشی ؟
*
من اگر می بارم
مثل باران بهار
تو چرا نمناکی؟
*
سایه ات زد فریاد
من برای غم تو می گریم
من مسافر هستم
آمدم تا بروم

رفتنم تا ابدیت جاریست ....
...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
باز کن پنجره را و به مهتاب بگو،
صفحه ذهن کبوتر آبي است ،خواب گل مهتابي است.
اي نهايت در تو، ابديت در تو، اي هميشه با من،
تا هميشه بودن، باز کن چشمت را تا که گل باز شود،
قصه زندگي آغاز شود، تا که از پنجره چشمانت،
عشق آغاز شود، تا دلم باز شود.
تا دلم باز شود، دلم اينجا تنگ است،
دلم اينجا سرد است، فصلها بي معني،
آسمان بي رنگ است، سرد سرد است اينجا،
باز کن پنجره را، باز کن چشمت را،
گرم کن جان مرا،
اي هميشه آبي اي هميشه دريا،
اي تمام خورشيد اي هميشه گرما،
سرد سرد است اينجا
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
«دردی اگر داری و همدردی نداری٬

با چاه آن را درمیان بگذار!
با چاه!
غم روی غم اندوختن دردیست جانکاه!»
گفتند این را پیش از این اما نگفتند٬
گر همرهان در چاهت افکندند و رفتند٬
آنگاه دردت را کجا فریاد کن.
آه!
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
چند یاد چمن و حسرت پرواز کنم
بشکنم این قفس و بال و پری باز کنم
بس بهار آمد و پروانه و گل مست شدند
من هنوز آرزوی فرصت پرواز کنم
خار حسرت زندم زخمه به تار دل ریش
چون هوای گل و مرغان هم آواز کنم
سایه خون شد دلم از بس که نشستم خاموش
خیز تا قصه ی آن سرو سرافراز کنم
 

hafezane

عضو جدید
نه مرادم ٬ نه مریدم ٬نه پیامم ٬ نه کلامم٬نه سلامم ٬نه علیکم ٬نه سپیدم ٬ نه سیاهم ٬
نه چنانم که تو گویی ٬ نه چنینم که تو خوانی ٬ نه آنگونه که گفتند و شنیدی ٬
نه سمائم ٬ نه زمینم ٬ نه به زنجیر کسی بسته و برده دینم ٬نه سرابم ٬
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم ٬نه گرفتار و اسیرم ٬نه حقیرم ٬
نه فرستاده پیرم نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم ٬نه جهنم٬نه بهشتم ٬
نه چنین است سرشتم ٬این سخن را من از امروز نه گفتم ٬نه نوشتم ٬
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.
حقیقت نه به رنگ است و نه بو ٬ نه به های است و نه هو ٬
نه به این است و نه او ٬ نه بجام است و سبو ٬
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته ودرپرده بگویم ٬
تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را.
آنچه گفتند و سرودند تو آنی ٬خود تو جان جهانی ٬گر نهانی و عیانی ٬
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی ٬
تو ندانی که خودآان نقطه عشقی ٬ تو اسرار نهانی ٬
همه جا تو ٬ نه یک جای ٬ نه یک پای ٬ همه ای ٬ با همه ای ٬همهمه ای ٬
تو سکوتی ٬ تو خود باغ بهشتی ٬
تو بخودآمده از فلسفه چون وچرایی ٬ بتو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی ٬
در همه افلاک بزرگی ٬نه که جزیی ٬ نه چون آبی در اندام بسویی ٬
خود اویی ٬ به خود آی ٬
تا بدر خانه متروکه هرکس ننشینی و بجز روشنی شعشع پرتو خود هیچ نبینی و گل وصل بچینی .
بخود آ
 
آخرین ویرایش:

hafezane

عضو جدید
قصه شیرین


مهرورزان زمان های کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که تویی
بر نیاید دگر آواز از من
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هر چه میل دل دوست
بپذیریم به جان
هر چیز جز میل دل او
بسپاریم به باد
آه
باز این دل سرگشته من
یاد ‌آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود وتمنای دو دوست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک
خنده می زدشیرین
تیشه می زد فرهاد
نه توان گفت به جانبازی فرهاد افسوس
نه توان کرد زبیدردی شیرین فریاد
کار شیرین به جهان شور برانگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است
رمز شیرینی این قصه کجاست
که نه تنهاشیرین
بی نهایت زیباست
آن که آموخت به ما درس محبت می خواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بودت هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد


فریدون مشیری

 

hafezane

عضو جدید
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد


فریبنده زاد و فریبا بمیرد


شب مرگ تنها نشیند به موجی


رود گوشه ای دور و تنها بمیرد


در آن گوشه چندان غزل خواند آنشب


که خود در میان غزلها بمیرد


گروهی بر آنند که این مرغشیدا


کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد


شب مرگ از بیم آنجا شتابد


که از مرگ غافل شود تا بمیرد


من این نکته گیرم که باورنکردم


ندیدم که قویی به صحرا بمیرد


چو روزی ز آغوش دریا برآمد


شبی هم در آغوش دریا بمیرد


تو دریای من بودی آغوش باز کن


که می خواهد این قوی زیبابمیرد
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
ای دیر به دست آمده بس زود برفتی

آتش زدی اندر من و چون دود برفتی


چون آرزوی تنگ‌ دلان دیر رسیدی

چون دوستی سنگ‌ دلان زود برفتی


زان پیش که در باغ وصال تو دل من

از داغ فراق تو برآسود برفتی


ناگشته من از بند تو آزاد بجستی

ناکرده مرا وصل تو خشنود برفتی


آهنگ به جان من دل سوخته کردی

چون در دل من عشق بیفزود برفتی


- انوری
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
انگار مدتی است که احساس می کنم


خاکستری از دو سه سال گذشته ام



احساس می کنم که کمی دیر است



دیگر نمی توانم



هر وقت خواستم



در بیست سالگی متولد شوم



انگار فرصت برای حادثه



از دست رفته است



از ما گذشته است که کاری کنیم



کاری که دیگران نتوانند



فرصت برای حرف زیاد است



اما



اما اگر گریسته باشی. . .



آه . . .



مردن چه قدر حوصله می خواهد



بی آنکه در سراسر عمرت



یک روز ، یک نفس



بی حس مرگ زیسته باشی !



انگار این سالها که می گذرد



چندان که لازم است



دیوانه نیستم



احساس می کنم که پس از مرگ



عاقبت یک روز



دیوانه می شوم !



شاید برای حادثه باید



گاهی کمی عجیب تر از این باشم



با این همه تفاوت



احساس می کنم که کمی بی تفاوتی بد نیست



حس می کنم که انگار



نامم کمی کج است



و نام خانوادگی ام ، نیز



از این هوای سربی خسته است



امضای تازه ی من



دیگر امضای روزهای دبستان نیست



ای کاش



آن نام را دوباره پیدا کنم



ای کاش



آن کوچه را دوباره ببینم آنجا که ناگهان



یک روز نام کوچکم از دستم افتاد



و لابه لای خاطره ها گم شد



آنجا که یک کودک غریبه



با چشم های کودکی من نشسته است



از دور لبخند او چه قدر شبیه من است !



آه ، ای شباهت دور!



ای چشم های مغرور !



این روزها که جرأت دیوانگی کم است



بگذار باز هم به تو برگردم !



بگذار دست کم



گاهی تو را به خواب ببینم!



بگذار در خیال تو باشم!



بگذار . . .



بگذریم!



این روزها



خیلی برای گریه دلم تنگ است !




قیصر امین پور
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
فریاد زد معلم این چیست؟ دفتر کیست؟
این صفحه ای که رنگش یکدست رنگ ابیست
بهرام کوچک ارام از جای خویش برخاست
اهسته گفت و ارام با بغض دفتر ماست
دیشب نبود ما را از فقر و دست تنگی
از بهر رنگ کردن جز یک مداد رنگی
با ان مداد ابی رنگین کمان کشیدم
خورشید را هم ابی چون اسمان کشیدم
با چشم دل چو بینی این صفحه زرد دارد
این زرد ابی اما معنای درد دارد
ابی کشیدم اری کوه و درخت ها را
دریا و جنگل و دشت نسرین و لاله ها را
یکباره در هم امیخت هر نقش و بی نشان شد
در یک غروب ابی خورشید من نهان شد.
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا