داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

narjes

کاربر فعال
جكهاي تلخ
در یک مهمانی دو نفر کنار هم نشسته بودند و یک کلمه هم با هم حرف نزدند. بعد از دو ساعت یکی از آنها به دیگری گفت : پیشنهاد می کنم حالا در مورد موضوع دیگری سکوت کنیم !

ياد اون روزها بخير. وقتى من بچه بودم، مادرم يک تومن به من مى‌داد و مرا به فروشگاه مى‌فرستاد و من با ٣ کيلو سيب‌زمينى، دو بسته نان، سه پاکت شير،يک کيلو پنير، يک بسته چاى و دوازده تا تخم‌مرغ به خانه برمى‌گشتم.
اما الان ديگه از اين خبرها نيست. همه جا توى فروشگاه‌ها دوربين گذاشته‌اند

دیوارهای دانشگاه را بلندتر از دیوارهای زندان ساخته بودند، حق داشتند! نگهبانی از فکرها خیلی دشوارتر از نگهبانی از جرم است.

هميشه براي خودكشي زود است…صبر كنيد…شاهد اوضاع بدتر هم خواهيد بود.

در نسل شما دزد عروسکها بود در نسل ما دزد ممه ها. حسودی نداره نسل ما ***ی تره!

جهان سوم جایی‌ست که آدم‌ها اگر دل‌شان بگیرد، مجبورند بروند قبرستان، بیمارستان، تیمارستان یا آسایشگاه سالمندان، تا بفهمند غم‌های بزرگ‌تری هم هست، نکند که دل‌شان هوای شادی کند.
 

narjes

کاربر فعال
شب عملیات من جلو بودم و علی پشت سرم. به دو به سمت خاکریز می رفتیم.

از زمین و آسمان آتش دشمن می بارید.
در یک لحظه کلاه از سرم افتاد.
علی داد زد: «کلاتو بردار!» خم شدم کلاه را بردارم که حس کردم یک گلوله از لای موهایم رد شد و پوست سرم را خراش داد!.

برگشتم به علی بگویم «پسر! عجب شانسی آوردم»
... گلوله توی پیشانی علی بود.

------------------------------------

پرسید: «بابا! اگه دوستم یه کار بدی بکنه، من چی کار باید بکنم؟» پدر جواب داد: «باید بهش بگی این کار خوبی نیست. این کارو نکن!» پرسید: « اگه روم نشه بهش بگم چی؟» جواب داد: «خب روی یه تیکه کاغذ بنویس بذار توی جیبش».

صبح که مرد برای رفتن به اداره آماده میشد، در جیب کتش کاغذی پیدا کرد که: «بابا سلام. سیگار کشیدن کار خوبی نیست. لطفاً این کار رو نکن!»
 

mammad.mechanic

عضو جدید
در یکي از دبيرستان ها هنگام برگزاري امتحانات سال ششم دبيرستان به عنوان موضوع انشا اين مطلب داده شد که ”شجاعت يعني چه؟”
محصلي در قبال اين موضوع فقط نوشته بود : ”شجاعت يعني اين”
و برگه ي خود را سفيد به ممتحن تحويل داده بود و رفته يود !
اما برگه ي آن جوان دست به دست دبيران گشته بود و همه به اتفاق و بدون …استثنا به ورقه سفيد او نمره 20 دادند .
فكر ميكنيد اون دانش آموز چه كسي مي تونست باشه؟ دکتر علی شریعتی
 

narjes

کاربر فعال
کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت...
دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست ؟!
کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.
دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟
کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.
کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم.
دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد، لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره های پوستت را بردارد.
کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت.
دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.
کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.
دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.
کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم!
دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.
کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم !
دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی...
کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟! یعنی این که می تواند دوست داشته باشد، می تواند عاشق بشود.
کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار...
کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.
داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را با نوک ظریفش برمی داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید... اما نمی دانست دقیقاً از چی خوشش می آید ؟!
کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟
دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می کنی. اما دوست داشتن از این مهمتر است.
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید اما فکر کرد لابد درست می گوید.
روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست، هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک را از لای پوست کلفتش بر میداشت و می خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.
یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های پوستش را می خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟
دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست.
کرگدن گفت : بله، کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می خواهم تو را تماشا کنم.
دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد... اما سیر نشد.
کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.
کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که می گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟
دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.
کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد یعنی چی؟!!
دم جنبانک چرخي زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند.
کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد. کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد ...
کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود. آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت:
من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد ...!
 

narjes

کاربر فعال
داستانی زیبا درباره اندیشیدن از گابریل گارسیا مارکز

داستانی زیبا درباره اندیشیدن از گابریل گارسیا مارکز

داستانی زیبا درباره اندیشیدن از گابریل گارسیا مارکز
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.
یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.
جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.
اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.
اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.
نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مي گويند یکی از کارکنان شرکت « آی . بی . ام » اشتباه بزرگی مرتکب شد و
مبلغ ده میلیون دلار به شرکت ضرر زد.
این کارمند به دفتر تام واتسون بنيان گذار شركت احضار شد و پس از ورود
گفت: "تصور می کنم باید از شرکت استعفا دهم".

واتسون گفت: "شوخی می کني! ما همین الان مبلغ ده میلیون دلار بابت آموزش
شما پول دادیم!
 

narjes

کاربر فعال

مرد گمشده در جزیره
کشتی مردی در یک طوفان عظیم غرق شد اما این مرد به طرز معجزه آسایی نجات یافت و توانست خود را به جزیره ای برساند.

این مرد با هزاران زحمت برای خود یک کلبه ساخت ...

روزی برای تهیه آب به جنگل رفته بود ؛ وقتی به کلبه برگشت در کمال ناباوری دید که کلبه در حال سوختن است.

به بخت بد خود لعنت فرستاد و بعد شروع به گله کردن از خدا کرد که : خدایا تو مرا در این جزیره زندانی کرده ای و حالا که من با این بدبختی توانسته ام این کلبه را برای خودم درست کنم باید اینگونه بسوزد!


مرد با همین افکار به خواب عمیقی فرو رفت ... .

صبح روز بعد با صدای بوق یک کشتی از خواب پرید ؛ او نجات یافته بود!
وقتی سور کشتی شد ، از ناخدا پرسید چگونه فهمیدید که من در این جزیره هستم؟

ناخدا پاسخ داد : ما علایمی را که با دود نشان می دادید دیدیم!​
-------------------------------------​

برادر

شخصي به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"

پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".

پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دلاری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش..."

البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاش او هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
" ای كاش من هم یك همچو برادری بودم."

پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"

"اوه بله، دوست دارم."

تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟"

پل لبخند زد. او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید."

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود.

سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد :" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت نكرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی."

پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.​
 

narjes

کاربر فعال
شب عمليات ؛‌ كلاه و گلوله
مهدی پورامین
شب عملیات من جلو بودم و علی پشت سرم. به دو به سمت خاکریز می رفتیم.

از زمین و آسمان آتش دشمن می بارید.
در یک لحظه کلاه از سرم افتاد.
علی داد زد: «کلاتو بردار!» خم شدم کلاه را بردارم که حس کردم یک گلوله از لای موهایم رد شد و پوست سرم را خراش داد!.

برگشتم به علی بگویم «پسر! عجب شانسی آوردم»
... گلوله توی پیشانی علی بود.​
-------------------------------------​

پیله ابریشم


روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای
بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد.
ناگهان تقلای پروانه متوقٿ شدو به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد.

آن شخص خواست به پروانه کمک کندو با يك قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثهاش ضعیٿ و بالهایش چروکیده بودند.

آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و پرواز كند؛ اما نه تنها چنین نشد و برعكس ، پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست پرواز کند .

آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان
پرواز دهد .

گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم ؛به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم.​
-------------------------------------​

ملاقات با خدا


ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:

« امیلی عزیز،

عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.

با عشق، خدا»

امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: « من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید.

وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت: « خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ »

امیلی جواب داد:« متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام. »

مرد گفت:« بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: آ« آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید. » وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

امیلی عزیز،
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم
با عشق ، خدا​
 

narjes

کاربر فعال
«داداش! یکی دو تا کتاب بهم میدی؟»

نمیدانم کی نصیحتش کرده بود که یک دفعه عاشق کتابخوانی شده بود.

«هر کدوم از کتابا رو که به دردت میخوره بردار».

رفت جلوی کتابخانه من و یکی دو تا کتاب نسبتاً قطور برداشت. اما به سن و سالش نمیخورد. تشکر کرد و رفت بیرون.
میدانستم به دردش نمیخورد و آنها را برمیگرداند. چند دقیقه بعد، بلند شدم و با اشتیاق، دو سه کتاب که به سنش میخورد را جدا کردم و برایش بردم.

توی اتاقش نبود ... دیدم توی آشپزخانه است. کتابها را گذاشته روی صندلی و رفته روی کتابها تا برسد به ظرف شکلات خوری

روزه و گرما رمقی برایش نگذاشته بود. قدم هایش را به آرامی به سوی خانه برمی داشت. از اینکه نگاه های رهگذران به سویش جلب شده بود تعجب می کرد. یکی دوبار هم برگشت و متوجه شد عابران چشم چران حتی از پشت سر هم چشم از او برنمی دارند.

سرو وضع ظاهرش را مرتب کرد، حتی با شانه کوچک جیبی موهایش را شانه کرد اما نگاه مزاحم عابران دست بردار نبود. کلید را توی قفل انداخت و وارد خانه شد. دو تا نان بربری را که خریده بود به سمت همسرش گرفت. تازه متوجه دلیل نگاههای عابران شد. خودش و همسرش هر دو خندیدند.

نصف یکی از بربری ها خورده شده بود

"خیلی سخته! چهارده پونزده ساعت آدم نه آب بخوره نه غذا؟ توی این گرما؟ هر جور فکر می کنم می بینم نمی شه؛ نمی تونم!"

"راست می گی خانوم جواهری جون! منم که زخم معده دارم. دکترم هیچی سرش نمی شه؛ می گفت می تونی روزه بگیری. بهش گفتم من که نمی تونم، شما رو نمی دونم! نذاشتم هیچکدوم از بچه هام هم روزه بگیرن. گناه دارن بیچاره ها با این گرما!"

همین موقع که دو همسایه طبقه بالا مشغول حرف زدن بودند ، با صدای اذان، مائده دخترک نه ساله همسایه طبقه پایین، یک دانه خرما در دستش گرفته بود و دلش نمی آمد روزه طولانی اش را باز کند.
فراموش نكنيد
شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن
مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟

دختر گفت : می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!

مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.

شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن
 

narjes

کاربر فعال
لیوان آب را همین امروز زمین بگذار.

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید:
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند:
۵۰، ۱۰۰ گرم ، ۱۵۰ گرم
استاد گفت:
من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید:
خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری جسارتا“ گفت: دست تان بی حس می شود.
عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟
درعوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.
اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت
چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا
آماده رفتن شود.
پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به
وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید
که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به
پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.

دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در
حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای
خوشی را آرزو می کنم.

یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار
بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود
و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع
دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم
به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و
مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست
عزیر!

دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان
نبوده است؟

بله کاملا همینطور است.

دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه روز یه كشیش به یه راهبه پیشنهاد می كنه كه با ماشین برسوندش به مقصدش…
راهبه سوار میشه و راه میفتن… چند دقیقهء بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و
كشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه… راهبه میگه: پدر روحانی ، روایت
مقدس 129 رو به خاطر بیار… كشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه… چند دقیقه بعد
بازم شیطون وارد عمل میشه و كشیش موقع عوض كردن دنده ، بازوش رو با پای راهبه
تماس میده… راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس 129 رو به خاطر بیار!… كشیش
زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه… بعد از اینكه
كشیش به كلیسا بر می گرده سریع میدوه و از توی كتاب روایت مقدس 129 رو پیدا می
كنه و می بینه كه نوشته: «به پیش برو و عمل خود را پیگیری كن… كار خود را ادامه
بده و بدان كه به جلال و شادمانی كه می خواهی می رسی
*نتیجهء اخلاقی اینكه اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت كاملا آگاه نباشی،
فرصتهای بزرگی رواز دست میدی*
 

mammad.mechanic

عضو جدید
دانشجویی پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد به‏استادش گفت: قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟
استاد جواب ‏داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمیتوانستم یک استاد باشم.
دانشجو ادامه داد: بسیار‏خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم ،اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول میکنم‏در غیر اینصورت از شما میخواهم به من نمره کامل این درس را بدهید.
‏استاد قبول‏کرد و دانشجو پرسید: آن چیست که قانونی است ولی منطقی نیست، منطقی است ولی قانونی‏نیست و نه قانونی است و نه منطقی؟
استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و‏مجبور شد نمره کامل درس را به آن دانشجو بدهد.
‏بعد از مدتی استاد با بهترین‏شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید. و شاگردش بلافاصله جواب داد:
‏قربان شما 63 ‏سال دارید و با یک خانم 35 ساله ازدواج کردید که البته قانونی است ولی منطقی‏نیست.
‏همسر شما یک معشوقه 25 ساله دارد که منطقی است ولی قانونی نیست.واین‏حقیقت که شما به معشوقه همسرتان نمره کامل دادید در صورتیکه باید آن درس را رد می شد‏ نه قانونی است و نه منطقی!
 

nazliii

مدیر مهندسی برق مخابرات - متخصص نیمه هادی
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] اگرنمي تواني بلوطي بر فراز تپه اي باشي
بوته اي در دامنه اي باش
[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]

ولي بهترين بوته اي باش كه در كناره راه مي رويد
(( اگر نمي تواني درخت باشي ،بوته باش ))
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] اگر نمي تواني بوته اي باشي، علف كوچكي باش
و چشم انداز كنار شاه راهي را شادمانه تر كن
[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]​


اگر نمي تواني نهنگ باشي، فقط يك ماهي كوچك باش
ولي بازيگوش ترين ماهي درياچه!
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] همه ما را كه ناخدا نمي كنند، ملوان هم مي توان بود
در اين دنيا براي همه ما كاري هست
[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
كارهاي بزرگ و كارهاي كمي كوچكتر
و آنچه كه وظيفه ماست ، چندان دور از دسترس نيست
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] اگرنمي تواني شاه راه باشي ، كوره راه باش
اگر نمي تواني خورشيد باشي، ستاره باش
[/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با بردن و باختن اندازه ات نمي گيرند
هر آنچه كه هستي، بهترينش باش!
[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]​
داگلاس مالوچ
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
از کسی که دوستش داری ساده دست نکش. شايد ديگه هيچ کس رو مثل اون دوست نداشته باشی و از کسی هم که دوستت داره بی تفاوت عبور نکن .چون شايد هيچ وقت ،هيچ کس تو رو مثل اون دوست نداشته باشد!!
 

emanoeel

عضو جدید
آورده اند که در کنفرانس تهران روزی چرچیل ، روزولت و استالین بعد از میتینگ‌ های پی در پی آن روز تاریخی ! برای خوردن شام با هم نشسته بودند . در کنار میز یکی از سگ ‌های چرچیل ساکت نشسته بود و به آن ها نگاه می کرد ، چرچیل خطاب به همراهانش گفت ؛ چطوری میشه از این خردل تند به این سگ داد ؟ روزولت گفت من بلدم و مقداری گوشت برید و خردل را داخل گوشت مالید و به طرف سگ رفت و گوشت را جلوی دهانش گرفته و شروع به نوچ نوچ کرد ، سگ گوشت را بو کرد و شروع به خوردن کرد تا اینکه به خردل رسید ، خردل دهان سگ را سوزاند و از خوردن صرف نظر کرد . بعد نوبت به استالین رسید . استالین گفت هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره و مقداری از خردل را با انگشت هایش گرفته و به طرف سگ بیچاره رفته و با یک دستش گردن سگ را محکم گرفته و با دست دیگرش خردل را به زور به داخل دهان سگ چپاند ، سگ با ضرب زور خودش را از دست استالین رهانید و خردل را تف کرد . در این میان که چرچیل به هر دوی آن ها می خندید بلند شد و گفت : دوستان هر دو تا تون سخت در اشتباهید ! شما باید کاری بکنید که خودش مجبور بشه بخوره ، روزولت گفت چطوری ؟ چرچیل گفت نگاه کنید ! و بعد بلند شد و با چهار انگشتش مقداری از خردل را به مقعد سگ مالید ، سگ زوزه کشان در حالی‌ که به خودش می پیچید شروع به لیسیدن خردل کرد ! چرچیل گفت دیدید چطوری می توان زور را بدون زور زدن به مردمان احمال کرد !
 

emanoeel

عضو جدید

در آخرين لحظات سوار اتوبوس شد. روي اولين صندلي نشست. از كلاس هاي ظهر متنفر بود اما حداقل اين حس را داشت كه مسير خلوت بود.

اتوبوس كه راه افتاد نفسي تازه كرد و به دور و برش نگاه كرد. روي صندلي جلويي نشسته بود كه فقط مي توانست نيمرخش را ببيند كه داشت از پنجره بيرون را نگاه مي كرد.
...
به پس كله پسر خيره شد و خيال پردازي را مثل هميشه شروع كرد:

چه پسر جذابي! حتي از نيمرخ هم معلومه... اون موهاي مرتب شونه شده... اون فك استخوني... سه تيغه هم كه كرده... حتما ادوكلن خوشبويي هم زده... چقدر عينك آفتابي بهش مي آد... يعني داره به چي فكر مي كنه؟

آدم كه اينقدر سمج به بيرون خيره نميشه!لابد داره به دوست دخترش فكر مي كنه!... آره. حتما همين طوره.مطمئنم دوست دخترش هم مثل خودش جذابه. بايد به هم بيان (كمي احساس حسادت)... مي دونم پسر يه پولداره كه يه «ب ام و» آلبالويي داره و صداي نوارشو بلند مي كنه... با دوستش قرار مي ذاره كه با هم برن شام بيرون. كلي با هم مي خندن و از زندگي و جوونيشون لذت مي برن... مي رن پارتي... كافي شاپ... اسكي... چقدر خوشبخته! يعني خودش مي دونه؟ مي دونه كه بايد قدر زندگيشو بدونه؟...



دلش براي خودش سوخت.احساس كرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگي به او بدهكار است.

احساس بدبختي كرد.


كاش پسر زودتر پياده مي شد!



ايستگاه بعد كه اتوبوس نگه داشت، پسر از جايش بلند شد. مشتاقانه نگاهش كرد، قد بلند و خوش تيپ بود. با گام هاي نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مكثي كرد و چيزي را كه در دست داشت باز كرد... يك، دو، سه و چهار لوله ي استوانه اي باريك به هم پيوستند و يك عصاي سفيد رنگ را تشكيل دادند.

ديگر هرگز عينك آفتابي را با عينك سياه اشتباه نكرد.
 

emanoeel

عضو جدید
یک روز سرد زمستانی وقتی امیلی به خانه برگشت پشت در ، پاکت نامه ای رادید که نه تمبری داشت و نه مُهر اداره پست روی آن بود؛ فقط نام و آدرس خودش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه داخل آن را خواند:

امیلی عزیز!

عصر امروز به دیدن تو می آیم، تا تو را ملاقات کنم.

با عشق خدا


امیلی همان طور که بادست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟

او که آدم مهمی نبود.

در همین فکرها بود که کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:

من که چیزی برای پذیرایی ندارم.

پس نگاهی به کیف پولش انداخت او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه بیرون آمد برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زودتر به خانه برگردد و عصرانه را برای خداوند حاضر کند!

در راه برگشت زن و مرد فقیری به امیلی گفتتند:

"خانم! ما خانه و پولی نداریم بسیار سردمان است و گرسنه هستیم، آیا امکان دارد به ما کمکی بکنید؟"

امیلی جواب داد:

"متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها و غذا را هم برای مهمانم خریده ام."

مرد گفت:

"بسیار خوب خانم، متشکرم" و بعد دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند امیلی ناراحتی شدیدی را در درونش احساس کرد به سرعت دنبال آنها دوید:

"آقا! ، خانم! خواهش می کنم صبر کنید."

وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را هم در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.

وقتی امیلی به خانه رسید، ناراحت بود. چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:


امیلی عزیز!

از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم .

با عشق خدا
 

emanoeel

عضو جدید
یک خانم معلم ریاضی که به یک پسر 7 ساله بنام آرنو ریاضی یاد می داد. یک روز ازش پرسید: آرنو اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ تا چند ثانیه آرنو با اطمینان گفت:4 تا! معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت (3).او نا امید شده بود.او فکر کرد "شاید بچه خوب گوش نکرده ا...ست" او تکرار کردآرنو: خوب گوش کن آن خیلی ساده است تو می تونی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی.اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟آرنو که در قیافهء معلمش نومیدی می دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش در حالیکه او دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند. برای همین با تامل پاسخ داد "4".....نومیدی در صورت معلم باقی ماند. به یادش اومد که آنو توت فرنگی رو دوست دارد.او فکر کرد شاید آرنو سیب رو دوست ندارد و برای همین نمی تونه تمرکز داشته باشه. در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشمهای برق زده پرسید:آرنو اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت آرنو؟معلم خوشحال بنظر می رسید آرنو با انگشتانش دوباره حساب کرد. هیچ فشاری در آرنو وجود نداشت ولی یک کم درخانم معلم بوداو موفقیت جدیدی برای آرنو می خواست و آرنو با تامل جواب داد "3"؟ حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از آرنو پرسید اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ آرنو فوری جواب داد "4"! خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطور آرنو چطور؟ آرنو با صدای پایین و با تامل پاسخ داد "برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم" نتیجهء اخلاقی: اگر کسی جواب غیر قابل انتظاری به سوال ما داد ضرورتا آن اشتباه نیست شاید یه بعدی از آن را ابدا نفهمیدیم.!!!
 

emanoeel

عضو جدید
اندیشه های زندگی
زیباترین آرایش برای لبان شما راستگویی

برای صدای شما دعا به درگاه خداوند

برای چشمان شما رحم و شفقت

برای دستان شما بخشش
برای قلب شما عشق
و برای زندگی شما دوستی هاست
هیچ کس نمیتونه به عقب برگرده و همه چیز را از نو شروع کنه

ولی هر کسی میتونه از همین حالا عاقبت خوب و جدیدی را برای خودش رقم بزنه

خداوند هیچ تضمین و قولی مبنی بر این که
حتما روزهای ما بدون غم بگذره
خنده باشه بدون هیچ غصه ای، یا خورشید باشه
بدون هیچ بارونی، نداده

ولی یه قول رو به ما داده که اگه استقامت داشته باشیم در
مقابل مشکلات تحمل سختی ها رو برامون آسون میکنه

و چراغ راهمون میشه

نا امیدی ها مثل دست اندازهای یک جاده میمونن
ممکنه باعث کم شدن سرعتت در زندگی بشن
ولی در عوض بعدش از یه جاده صاف و بدون دست انداز بیشتر لذت خواهی برد

بنابر این روی دست اندازها و ناهمواریها خیلی توقف نکن
به راهت ادامه بده


وقتی احساس شکست میکنی که نتونستی به اون چیزی که
می خواستی برسی ناراحت نشو

حتما خداوند صلاح تو رو در این دونسته و برات آینده بهتری رو رقم زده

وقتی یه اتفاق خوب یا بد برات میافته همیشه
دنبال این باش که این چه معنی و حکمتی درش نهفته هست

برای هر اتفاق زندگی دلیلی وجود دارد

که به تو می آموزد که چگونه بیشتر شاد زندگی
کنی و کمتر غصه بخوری

تو نمیتونی کسی رو مجبور کنی که تو رو دوست داشته باشه
تمام اون کاری که میتونی انجام بدی
اینه که تبدیل به آدمی بشی که لایق دوست داشتن هست

و عاقبت کسی پیدا خواهد شد که قدر تو رو بدونه
بهتره که غرورت رو به خاطر کسی که دوست داری
از دست بدی تا این که
کسی رو که دوست داری به خاطر غرورت از دست بدی

ما معمولا زمان زیادی رو صرف پیدا کردن آدم مناسبی
برای دوست داشتن
یا پیدا کردن عیب و ایراد کسی که قبلا دوستش داشتیم میکنیم

باید به جای این کار
در عشقی که داریم ابراز میکنیم کامل باشیم


هیچوقت یه دوست قدیمیت رو ترک نکن

چون هیچ زمانی کسی جای اون رو نخواهد گرفت

دوستی مثل شراب میمونه

که هر چی کهنه تر بشه ارزشش بیشتر میشه

وقتی مردم پشت سرت حرف میزنن چه مفهومی داره ؟

خیلی ساده ! یعنی این که تو دو قدم از اون ها جلوتری

پس به مسیرت در زندگی ادامه بده
 

my_silent_is_cry

عضو جدید
یک روز سرد زمستانی وقتی امیلی به خانه برگشت پشت در ، پاکت نامه ای رادید که نه تمبری داشت و نه مُهر اداره پست روی آن بود؛ فقط نام و آدرس خودش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه داخل آن را خواند:

امیلی عزیز!

عصر امروز به دیدن تو می آیم، تا تو را ملاقات کنم.

با عشق خدا


امیلی همان طور که بادست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟

او که آدم مهمی نبود.

در همین فکرها بود که کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:

من که چیزی برای پذیرایی ندارم.

پس نگاهی به کیف پولش انداخت او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه بیرون آمد برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زودتر به خانه برگردد و عصرانه را برای خداوند حاضر کند!

در راه برگشت زن و مرد فقیری به امیلی گفتتند:

"خانم! ما خانه و پولی نداریم بسیار سردمان است و گرسنه هستیم، آیا امکان دارد به ما کمکی بکنید؟"

امیلی جواب داد:

"متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها و غذا را هم برای مهمانم خریده ام."

مرد گفت:

"بسیار خوب خانم، متشکرم" و بعد دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند امیلی ناراحتی شدیدی را در درونش احساس کرد به سرعت دنبال آنها دوید:

"آقا! ، خانم! خواهش می کنم صبر کنید."

وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را هم در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.

وقتی امیلی به خانه رسید، ناراحت بود. چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:


امیلی عزیز!

از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم .

با عشق خدا

خیلی با حال بود مرسی
 

hak68

عضو جدید
پرسیدم از خدا چه چیز بشر شما را سخت متعجب ساخت :
خدا پاسخ داد:
اینکه آنها سلامتی خود را از دست میدهند تا پول در بیاورند و بعد پولشان را از دست میدهند تا دوباره سلامتی خود را بدست آورند
 

miladsmz

عضو جدید
زیباست....

زیباست....

روحت را بالاتر از این بدان که آلوده پستی و فرومایگی شود،حتی اگر از این مسیر به آرزوهایت برسی.:gol:

جبران ضرری که از سکوت بتو میرسد،آسان تر از جبران حرف نابجاست.در ظرف را خوب ببند تا هرچه در ظرف است سالم بماند.

شجاعت ترسی است که فاتحه خود را خوانده است.:confused:

عصبانیت فرد،تنبیه خود برای اشتباه دیگران است.
:eek:


اگر میخواهی خوشبخت باشی،برای خوشبختی دیگران بکوش
زیرا آن شادی که ما به دیگران میدهیم،به دل ما برمی گردد:cry:


 

samira.bas

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست عزیز ( پست اندیشه های زندگی ) ممنون و اقعا معرکه بود.
 

مدیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
باران به دلیل استمرارش سنگ را میشکند نه به دلیل توانش.
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]كاش اون زماني كه مي آيي دل از تو سير باشه[/FONT]
[FONT=&quot]شراره هاي عشق ما خاموش و پير نباشه[/FONT]
[FONT=&quot]ما با گذشته هاي عشق هر دوغربيه باشيم[/FONT]
[FONT=&quot]واسه پشيموني تو، يه لحظه دير نباشه[/FONT]
 

narjes

کاربر فعال
بچه قورباغه و کرم
حکایت ادبی
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند
آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند…
…و عاشق هم شدند.​
کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد،
و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم..
بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم»
کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..»
بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.
درست مثل هوا که تغییر می کند.
دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
کرم گفت:«تو زیر قولت زدی»
بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود…من این پا ها را نمی خواهم…
…من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم.
قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.»
بچه قورباغه گفت قول می دهم.
ولی مثل عوض شدن فصل ها،
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،
بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.
کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم…
من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را…
این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.
درست مثل دنیا که تغییر می کند.
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،
او دم نداشت.
کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»
بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»
«آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.»
کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.
یک شب گرم و مهتابی،
کرم از خواب بیدار شد..
آسمان عوض شده بود،
درخت ها عوض شده بودند
همه چیز عوض شده بود…
اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.
بال هایش را خشک کرد.
بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.
آنجا که درخت بید به آب می رسد،
یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ…»
ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«…سیاه و درخشانم را ندیدید؟»
قورباغه جهید بالا و او را بلعید ،
و درسته قورتش داد.
و حالا قورباغه آنجا منتظر است…
…با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند….
…نمی داند که کجا رفته.
جی آنه ویلیس
 

lighthearted

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ، می خواهم بدانم، دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای خوشبختی خودت دعا کنی؟

سهراب سپهري
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يه روز يه استاد فلسفه مياد سر کلاس و به دانشجوهاش ميگه:
امروز ميخوام ازتون امتحان بگيرم ببينم درسهايي رو که تا حالا بهتون دادمو خوب ياد گرفتين يا نه...!
بعد يه صندلي مياره و ميذاره جلوي کلاس و به دانشجوها ميگه:
با توجه به مطالبي که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنيد که اين صندلي وجود نداره؟!
دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روي برگه...
بعد از چند لحظه يکي از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد...
روزي که نمره ها اعلام شده بود، بالاترين نمره رو همون دانشجو گرفته بود !
اون فقط رو برگه اش يه جمله نوشته بود:
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
کدوم صندلي ؟
 

hak68

عضو جدید
پدر و مادر خودتان را بدون دلیل ببوسید
چون شاید زمانی برسد که ...................
 

Similar threads

بالا