سیما یاری

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شروع

وقتی شروع شد
او پوستی کشید
بر کاسه ی سرم
و یک تفنگ داد به دستم
آن روزها که موی سر من سیاه بود
و صورتم سفید
آن روزها که قلب من این شکل را نداشت
این
شکل تاول پر خون و چرک را
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آسمان

آسمان روشن شد
ظرفها را بردم
و به ترتیب الفبا
به دم بارش رگبار شلنگ دادم و برگشتم
آسمان آبی بود
از الک دان هوا نور گرم و شفاف
به زمین می بارید
دلم از تیرگی پرده ی آویخته سنگین شده بود
کندمش
در کف حوض
به هماغوشی آب
دادمش در یک آن
آسمان قرمز بود
بوی نان می آمد
دور چرخیدم دور
صف طولانی را
دل زنبیلم پر شد از نان
آسمان دودی بود
بازگشتم
و به ترتیب الفبا
مردی شعری می خواند
زندگانی چه هوس بازی شیرینی بود
ظرف ها را شستم
همچنان او می خواند
زندگانی چه هوس
حکم از خانه ی شب بود که صادر می شد
آسمان قرمز شد
روشن شد
بوی نان آمد باز
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حباب

به سوی نقطه ی روشن پرید
به سوی نقطه ی روشن
که در درون حبابش نشسته بود آنجا
پرید
حباب مانع بود
پرید
حباب محکم بود
پرید کوفت تنش را به مانع محکم
گداخته بود چراغ
و شب
سیاه بود سیاه
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کاج

می خواست کاج را
می خواست کاج را
برداشت کاج را
از جنگل بزرگ
آورد کاج را
تا خانه ی کوچک
صدها هزار تار مکنده فشرده شد
در حجم یک گلدان
در شب تمام شب
خاموش بارید
بارانی از سوزن
از شاخه های کاج
بارانی از سوزن
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشق

تا چند می شود
از آسمان برید افق را
از ساقه برگ را
از قلب عشق را
از من تو را تو را ؟
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
نتیجه

حرفی نزن
تنها نگاه کن
رقص بلور پیکر احساس
در تنگ اعتماد چه زیباست
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو را چه گونه بگویم نبوده ای ؟
انکار
چه انکاری ؟
گواه بودن ی سیب خوردن آن است
تو آن رسیده ترین سیب باغ من هستی
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یاس

در باز شد
آمد
خاموش خاموش
چرخید
از میز تا تخت
از تخت تا آب
از آب تا در
در باز شد
رفت
در پلکان نجوای نور است
با برگ سبز سبز
گردن کشید یاس
از پشت دیوار
دنبال آفتاب
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دریا

در بطن قطره بود گل سرخ
دیوارها ادامه ی مرزند
و مرزها ادامه ی خط های بسته اند
بر صفحه ی کاغذ
از بارش باران
خطی نخواهد ماند
از بارش باران
باران قطره ها
با دیده بان بگو
در بطن قطره بود گل سرخ
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شاعر
من ایستاده ام که بسوزم
پروانه ها به دور نئون های رنگ رنگ
پرواز می کنند
و عابران خسته گران بار
سر روی خشت خام
از هوش می روند
من ایستاده ام که بسوزم
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
پشت دری های آبی

نرمک
نرمک
آسمان
پشت ِ دری های آبی را
به پنجره می آویزد
صبح می آید
شیر می ریزد
در دل کاسه ی خالی
بوی نان داغ پَر خواهد زد
در فضای خانه ی سرد
آسمان پشت ِ دری های آبی را
- نرمک نرمک -
به پنجره آویخته است
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
استاد

استاد هیچ وقت ندارند
استاد عاشقانه و بی خویش
از صبح تا به شام
در پشت میز کار بزرگی نشسته اند
و فکر می کنند
به کاتبان بارگه آن امیر وقت
که در اماله ها
ایا چه می کردند
هرگز کسی جز او
قادر به بسط و گسترش این جواب هست ؟
عالم در انتظار نشسته است وقت کم
اما به زودی زود
آن بزرگوار
با یک رساله ی جانانه
در باب جز جز اماله
و نقش آن در شعر
نام بلند خود را
بر صخره صخره ی ابدیت
جاوید می کنند
با یاوه های پوچ پریشان
درباره ی چکاوک و زنجیر و صبحدم
آشفته شان مکن
استاد هیچ وقت ندارند
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هستی

گسترده خود را
پیش پای تو
جغرافیای هستی بزرگ
با رود های تند ِ آبی
با دره های سبز
با کوه های برفی بلند
با تپه های نرم
با آبشار سرکش شیرین
در عمق جنگل
جغرافیای هستی بزرگ
گسترده خود را
پشت همین در
این در خاموش منتظر
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رابطه

همیشه یک هجا ؟
همیشه یک هجا ؟
حقایق بی شور
و شورهای دروغین
درست مثل معمای سرد و یخ بسته
که پاسخ آن را
شنیده ایم از پیش
به من چه خواهی داد ؟
 
بالا