ماجرای دوستی شیخ حسین انصاریان با م-شروب فروش یک کاباره + عکس

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز



حجت الاسلام و المسلمین شیخ حسین انصاریان درباره توبه ماجرایی را تعریف می‌کند که خواندن آن دارای نکات آموزنده‌ای است: قبل از انقلاب در شهرى منبر مى‌‏رفتم جوان‏هاى آن شهر به من گفتند اینجا یك سالن دویست مترى است كه صاحبش به مردم این شهر روزى دو الى سه كامیون‏ مشروب مى‏‌فروشد و از طریق این كاباره گمراه شدند، گفتم: آدرس این كاباره را به من‏ بدهید، گفتند: با قدرت ساواك شاه مى‏‌خواهید چه كار كنید؟ گفتم شما محبت كنید آدرسش را بدهید، روى كاغذ آدرسش را نوشتند.

فردا ساعت ده صبح سوار تاكسى شدم و به راننده تاكسى گفتم: مى‏‌خواهم به این آدرس بروم، راننده تاكسى خیلى تعجب كرد و گفت: اشتباه نمى‌‏روید؟ گفتم: نه، راهى كه دارم مى‏‌روم یقین دارم صراط مستقیم الهى است.

به راننده تاكسى گفتم: من یقین دارم كه راه را درست مى‏‌روم و راه، راه خداست، مى‌‏رویم، مى‏‌گوییم، قبول كردند، خوش به حال او، قبول نكردند، خدا به ما نمى‏‌گوید: چرا مال مرا خوردى اما براى من كارى نكردى.

آمد روبروى كاباره گفت: آقا اینجاست. گفتم: خداحافظ . كاباره كنار رودخانه بود، جاى باصفایى بود، دفتر روبه روى پله‏‌هاى ورودى بود، از پله‏‌ها كه پایین رفتم، مدیر كاباره از دفترش بیرون آمد و گفت: آقا اشتباه آمدید. گفتم: نه من براى زیارت حضرت عالى آمدم. گفت: با این لباس، شما هم مى‏‌خورید؟ گفتم: بله، اما خداوند فرموده از سفره خودم بخورید. از سفره‏‌ام كم نمى‌‏آید.

اگر شراب اینجا را نمى‏‌خوریم، یقین داریم در قرآن به ما وعده داده: «وَ سَقَیهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا» چرا شراب نجس؟ مگر ما خوك هستیم كه نجس بخوریم؟ ما نجاست خوار نیستیم.

گفتم: نه اشتباه نیامدم. گردنش را كج كرد و گفت: بفرمایید. آمدم داخل دفتر و كنار دست او نشستم. گفت: شما؟ گفتم: از بهترین دوستان شما هستم.

بنده خدا هر چه فكر كرد كه در عمرش دوست روحانى نداشته گفت: حالا فرمایشى دارید؟ من وقتى رفتم نمى‏دانستم به او چه بگویم؟ و از كجا شروع كنم؟

ولى وقتى او را دیدم، خود وجود او و قیافه او مرا راهنمایى كرد چه بگویم. دیدم موهاى سر و صورتش سفید است.

گفتم: من اول باید یك سؤال از شما بكنم بعد مطلبم را محضرتان عرض كنم.

گفتم: شما مسیحى هستید؟ گفت: نه، براى چه؟ گفتم: اگر مسیحى باشید، خداحافظى كنم بروم. یهودى هستید؟ گفت: نه، یهودى هم نیستم. چون این دو طایفه نجاست را پاك مى‏‌دانند، هم الكل نجس مى‏‌خورند، هم گوشت خوك مى‏‌خورند و هم ربا مى‌خورند. مؤمن، نجس را نجس مى‏‌داند و پاك را هم پاك مى‌‏داند. نجس خور دین ندارد.

گفت: نه، من مسلمانم. دیگر راه كاملا براى من باز شد. گفتم: من یك جمله فقط از قول خدا اگر اجازه بدهى براى شما بگویم و بروم. با كمال میل، بگویید. همین روایت كار خودش را كرد، در یك شب مشروب فروشى تبدیل به چلوكبابى اسلامى شد.


 

Similar threads

بالا