من و زندگی در زاهدان

وضعیت
موضوع بسته شده است.

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
بذارید از اول اولش بگم که من چه جوری سر از زاهدان در آوردم.
قرار بود شب جواب ارشد بیاد.منم صبحی با مادرم رفته بودم کتابفروشیمون.ساعت یازده صبح بود که تارا بهم زنگ زد.گفت جواب ارشد الان رو سایته.قلبم اومد تو دهنم.بااسترس ازش پرسیدم چی قبول شد اونم گفت زاهدان شبانه قبول شده.یه کم خیالم راحت شد.من رتبه ام از تارا یه کم بهتر بود و اولش اصلا امید به قبولی شبانه زاهدان نداشتم.گوشی و قطع کردم به مامانم گفتم جواب اومده و من احتمالا شبانه قبول میشم.باهم رفتیم خونه.فرزانه(آبجیم)کامپیوتر رو تا رسیدنم روشن کرد و به اینترنت وصل شد.اونم ارشد امتحان داده بود.من سال دوم امتحانم بود و اون بار اولش.اول مشخصات خودمو زدم زمان به کندی میگذشت...
صفحه من باز شد.من روزانه زاهدان قبول شدم.یه جیغ بنفش کشیدم و مامانم تاشنید زاهدان قبول شدم سگرمه هاش رفت تو هم.بهم گفت آخرش کار خودتو کردی...آخه من اول روزانه زدم و بعد شبانه ها...
اینطوری بود که من زاهدانی شدم
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
به هر کی می گفتم قبول شدم تا می شنید زاهدانه به جای یه تبریک دل خوش کنک با حیرت نگاهم می کردند و می گفتند می خوای بری زاهدان؟:eek:بی خیال درس شو...
مامانم که از اون روز تا روز رفتنم انگار که دمدمای آخر عمرم باشه دیگه منو نمی بینه...همش با حسرت نگاهم میکرد:cry:
کم کم ترس برم داشته بود و شور و هیجانم همه فروکش کرد که هیچ رانش هم پیدا کرد...
اما نمی خواستم فک و فامیل فکر کنند من کم آوردم...توکل کردم به خدا و شروع کردم به بار و بندیل بستن.
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
حرکت

حرکت

بابام مدیر مدرسه بود و حتما باید اول مهر مدرسه بود.مامانم تنها دلخوشیش این بود که تارا که همکلاسی لیسانسم بود ارشد هم همکلاسمه.
بابا چند روز زودتر از موعد ثبت نام منو برد زاهدان تا ببینه اگه می شه منو ثبت نام کنه و برگرده.شب حرکتمون شب آخر ماه رمضون بود.آبجی بزرگم هم خونه ما بود.شام رو خوردیم و من و بابام و سمیه و مهرشاد(دامادمون)و فاطمه زهرا(خواهر زاده ام)حرکت کردیم برای گرگان،تا شبش خونه آبجیم بمونیم.مازندران نه ماشین و نه پرواز برای زاهدان داشت.مامانم منو از زیر قرآن رد کرد و تا برگشتم و بوسیدمش چشمای قشنگش خیس شد.منم چشمام سرخ شد.حتی نتونستم بگم خدانگهدار.اولین بار بود که از خونه دور میشدم.تو ماشین نشستم و تاریک بی صدا اشک ریختم.فردا صبح من و بابام از گرگان به سمت زاهدان رفتیم.تمام دلخوشیم به بودن بابام کنارم بود
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
ورود به زاهدان

ورود به زاهدان

صبح رسیدیم زاهدان...اما من اصلا خسته نبودم.برام هیجان انگیز بود.مستقیم رفتیم خونه پسر عمه ام مهدی که پلیس بود و تو زاهدان خدمت می کرد.خانمش صبحانه رو آماده کرد.خیلی گشنه ام بود.صبحانه رو خوردیم و یه ساعت استراحت کردیم.بعد بابا خواست که بریم دانشگاه تا ببینه میشه منو ثبت نام کنه...آخه ثبت نام من بر اساس نام خانوادگیمون دو روز بعد بود...
به سمت دانشگاه رفتیم.دم در دانشگاه خیلی شلوغ بود.همیشه محیطهای ناشناخته واسم بزرگتر به نظر میان.سرسبزی دانشگاه واسم عجیب بود.تو جایی که به خشکی معروفه یه دانشگاه به این سرسبزی...شهر آرومه آروم بود و بر خلاف تصورم آدمهای اونجا خیلی مهربون به نظر می اومدند.
 
آخرین ویرایش:

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
می گفتن فقط دانشجوها حق دارن بیان بالا و فرم ثبت نام پر کنند اما بابام با من اومد.اصلا حوصله پر کردن فرم ها رو نداشتم...من ایستادم و بابام نشست رو صندلی و فرمها رو پر می کرد.تارا هنوز زاهدان نیومده بود...قرار بود دو روز بعد بیاد.همینطور که دور و برمو می پاییدم دیدم که یه پسری داره فرم پر می کنه از سر کنجکاوی که ببینم گرایشش چیه خم شدم رو برگه هاش...وای خدای من اینکه محل تولدش آمله!یه مازندرانی...
به بابام فورا گفتم که بابا اون آقا هم استانیمونه...بابام رفت طرفش...چند لحظه بعد فهمیدم این آقا هم گرایشی منه و یه دوست دیگه اش هم که همراهش بود و مازندرانی بود هم همگرایشیمه.خیالم راحت شده بود.آخه تارا هم گرایشی من نبود...
 

sara85

عضو جدید
من احساست رو کاملا درک می کنم چون توی دوره کارشناسی منم اول شبانه زاهدان قبول شدم ولی نرفتم به هر کس می کفتم به جای تبریک بهم می گفت وای زاهدان چرا... ولی شاید زاهدان اونقدر ها هم بد نباشه من نرفتم نمی دونم
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
خرید

خرید

ثبت نام تمام شد و یه سر هم به خوابگاه زدیم.بعد من و بابا رفتیم خونه مهدی.ندا غذای خوشمزه ای پخته بود.ناهار رو که خوردیم منو بابام هر دو تا ولو شدیم.خیلی خسته بودیم.عصر رفتیم بازار و بابا کلی ظرف و مواد غذایی و پتو و بالش خرید...فردا صبح هم بابا تمام وسایلو آورد تا دم خوابگاه.بعد بغلم کرد و بوسید منو.واقعا برام زجر آور بود که تنها باشم.ازش خداحافظی کردم...فورا رفتم تو خوابگاه.از بچه ها کسی نبود.وسایلمو اول تو اتاقمون مرتب کردم...بعد رفتم رو تخت دراز کشیدمو گریه کردم...
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
من احساست رو کاملا درک می کنم چون توی دوره کارشناسی منم اول شبانه زاهدان قبول شدم ولی نرفتم به هر کس می کفتم به جای تبریک بهم می گفت وای زاهدان چرا... ولی شاید زاهدان اونقدر ها هم بد نباشه من نرفتم نمی دونم
قضاوتشو میذارم برای وقتی که از خاطرات یک ساله ام برات نوشتم.
 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
می گفتن فقط دانشجوها حق دارن بیان بالا و فرم ثبت نام پر کنند اما بابام با من اومد.اصلا حوصله پر کردن فرم ها رو نداشتم...من ایستادم و بابام نشست رو صندلی و فرمها رو پر می کرد.تارا هنوز زاهدان نیومده بود...قرار بود دو روز بعد بیاد.همینطور که دور و برمو می پاییدم دیدم که یه پسری داره فرم پر می کنه از سر کنجکاوی که ببینم گرایشش چیه خم شدم رو برگه هاش...وای خدای من اینکه محل تولدش آمله!یه مازندرانی...
به بابام فورا گفتم که بابا اون آقا هم استانیمونه...بابام رفت طرفش...چند لحظه بعد فهمیدم این آقا هم گرایشی منه و یه دوست دیگه اش هم که همراهش بود و مازندرانی بود هم همگرایشیمه.خیالم راحت شده بود.آخه تارا هم گرایشی من نبود...
خیلی بدی..قرار بود عکس همکلاسیهاتو برام بفرستیا:D
سلام.حتما.بذار دونه به دونه بگم.خوبی گلم؟خوبی همدانشگاهی لیسانسم؟
آره گلم خوبم..چرا بد باشم؟:D
زود زود بگو:D
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
هم اتاقی ها

هم اتاقی ها

اناقهاممون پنج نفره بود...
اولین هم اتاقیم که باهاش آشنا شدم مریم بود که از شیراز اومده بود.ارشد جغرافیا قبول شده بود.بعد فاطمه بود که از لایین مشهد اومد.اون ارشد ریاضی بود.نجمه و راحله از همه دیرتر اومده بودند.نجمه کرمانی بود و ارشد ریاضی بود.راحله هم مشهدی و ارشد حسابداری...سلف ها هنوز باز نشده بود و ما مجبور بودیم خودمون غذا درست کنیم...زود با بچه ها اخت شدم اونم از سر ناچاری و غربت...
 

morta

عضو جدید
کاربر ممتاز
جدیدا چه اتفاقی افتاد که شما از زاهدان خوشتون اومد؟!:surprised:
چند تا دليل داره
يكي اين كه يه عكايي ازش ديدم خوشم اومد
بعد يه فاميلامون رفته بود اونجا تعريف يكرد كه چقدر مردم مهماندوستي هستند و خونگرم و محجوب
و دليل ديگه اين كه اخه مظلوم واقع شده :cry:
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینم عکس همکلاسیهام.تقدیم به نایس جونم.
http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=23115&stc=1&d=1281646375
یه چیز جالب بگم.این عکسو بچه ها بعد از سخت ترین امتحان پایان ترممون که همه خراب کردیم انداختند...می بینید که چقدر ناراحتن؟!:biggrin:
 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
فاطی مسنجر هستی؟میخوام یه چیزی دره گوشی بهت بگم
 
  • Like
واکنش ها: FZ.H

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
فاطمه اون همکلاسیه آملیت کدومه؟
از طرف دست راست اولی و سومی اونی که تیشرت طوسی داره و کیف دستشه و پشت اون پسره به حالت نیم خیزه و اونی که پیرهن آستین کوتاه سفید با شلوار لی داره و دستش کتابه...
 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
از طرف دست راست اولی و سومی اونی که تیشرت طوسی داره و کیف دستشه و پشت اون پسره به حالت نیم خیزه و اونی که پیرهن آستین کوتاه سفید با شلوار لی داره و دستش کتابه...
اووووووووووه چه قد هم استانی دارین:D
 
  • Like
واکنش ها: FZ.H

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
اووووووووووه چه قد هم استانی دارین:D
تو زاهدان مازندرانی ها هوای همو خیلی دارن.شاید یکی از دلیلایی که تونستم غربت اونجا رو تحمل کنم همون بچه های مازندرانی اند.راستی اونی که بین دو تا آملی وایساده هم بابلیه.تارا هم گرایش دیگه هست و آملیه.یه آقای بابلی دیگه ای هم داریم که همگرایش تاراست.
 

Metal Guard

عضو جدید
کاربر ممتاز
راستش یک برنامه صدا و سیما پخش کرد که دانشگاه زاهدان رو معرفی میکرد.
چیزایی رو که پخش میکرد آدم می دید اینجوری میشد :eek:
3-2 تا شعبه ی بانک
چنتا خشک شویی
چنتا رستوران
مهد کودک :)surprised:)
تاب و الکلنگ و سورسوره !!!
فضای سبز و گل و بلبل !
خلاصه یه شهرک بود برای خودش!
البته شایدم من دانشگاه آزادی هستم ندیده شدم !
در کل بعد از اعدام عبدالمالک ریگی دیگه جای نگرانی نیست !:)
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا