به نفر قبلیتون یه شعر هدیه بدین

گلابتون

مدیر بازنشسته
گفتم چشمم؟گفت که جیحون کنمش
گفتم جگرم ؟گفت پراز خون کنمش
گفتم که دلم؟ گفت چه داری در دل؟
گفتم :غم تو گفت: که افزون کنمش
 

hugh jackman2

عضو جدید
درون معبد هستی
بشر در گوشه محراب خواهش های جان افروز
نشسته در پس خوشه سجاده صد نقش حسرتهای هستی سوز
به دستش خوشه پر بار تسبیح تمناهای رنگارنگ
نگاهی می کند سوی خدا از آرزو لبریز
به زاری از ته دل یک دلم میخواست میگوید
شب و روزش دریغ رفته و ایکاش آینده است
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است
زمین و آسمانم نورباران است
کبوترهای رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند
صفای معبد هستی تماشایی است
ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه میریزد
جهان در خواب
تنها من در این معبد در این محراب
دلم میخواست بند از پای جانم باز می کردند
که من تا روی بام ابرها پرواز می کردم
از آنجا با کمند کهکشان تا آستان عرش می رفتم
در آن درگاه درد خویش را فریاد میکردم
که کاخ صد ستون کبریا لرزد
مگر یک شب ازین شبها ی بی فرجام
ز یک فریاد بی هنگام
به روی پرنیان آسمانها خواب در چشم خدا لرزد
دلم میخواست دنیا رنگ دیگر بود
خدا با بنده هایش مهربان تر بود
ازین بیچاره مردم یاد می فرمود
دلم میخواست زنجیری گران از بارگاه خویش می آویخت
که مظلومان خدا را پای آن زنجیر
ز درد خویشتن آگاه می کردند
چه شیرین است وقتی بیگناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد
چه شیرین است اما من
دلم میخواست اهل زور و زر ناگاه
ز هر سو راه مردمرا نمی بستند و زنجیر خدا را برنمی چیدند
دلم میخواست دنیا خانه مهر و محبت بود
دلم میخواست مردم در همه احوال با هم آشتی بودند
طمع در مال یکدیگر نمی بستند
مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند
ازین خون ریختن ها فتنه ها پرهیز می کردند
چو کفتاران خون آشام کمتر چنگ و دندان تیز می کردند
چه شیریناست وقتی سینه ها از م هر آکنده است
چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی در آسمان دهر تابنده است
چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است
دلم میخواست دست مرگ را از دامن امید ما کوتاه می کردند
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا که جز گرد و غبار از ما نمیماند
خدا زین تلخکامی های بی هنگام بس میکرد
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس میکرد
نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد
همین ده روز هستی را امان می داد
دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان میداد
دام میخواست عشقم را نمی کشتند
صفای آرزویم را که چون خورشید تابان بود میدیدند
چنین از شاخسار هستیم آسان نمی چیدند
گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند
به باد نامرادی ها نمی دادند
به صد یاری نمی خواندند
به صد خواری نمی راندند
چنین تنها به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند
دلم میخواست یک بار دگر او را کنار خویشتن می دیدم
به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم
دلم یک بار دیگر همچو دیدار نخستین پیش پایش دست و پا میزد
شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو میکرد
غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد
دلم میخواست دست عشق چون روز نخستین هستی ام را زیر و رو میکرد
دلم میخواست سقف معبد هستی فرو میریخت
پلیدی ها و زشتی ها به زیر خاک میماندند
بهاری جاودان آغوش وا میکرد
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا میکرد
بهشت عشق می خندید
به روی آسمان آبی آرام
پرستو های مهر و دوستی پرواز میکردند
به روی بامها ناقوس آزادی صدا میکرد
مگو این ‌آرزو خام است
مگو روح بشر همواره سرگردان و ناکام است
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد
وگر این آسمان در هم نمیریزد
بیا تا ما فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
به شادی گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
 

iman.mpr

عضو جدید
ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید
ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید
این گیسو پریشان کرده بید وحشی باران
یا نه دریاییست گویی واژگونه بر فراز شهر
شهر سوگواران

شهر سوگواران
ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید
ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید
این گیسو پریشان کرده بید وحشی باران
یا نه دریاییست گویی واژگونه بر فراز شهر
شهر سوگواران
شهر سوگواران
هر زمانی که فرو می‌بارد از حد بیش
ریشه در من می‌دواند پرسشی پیگیر با تشویش
رنگ این شبهای وحشت را تواند شست آیا
از دل یاران
از دل یاران
چشمها و چشمه‌ها خشکند
روشنیها محو در تاریکی دلتنگ
همچنانکه نامها در ننگ
همچنانکه نامها در ننگ
هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد غرق تباهی شد

آه باران
آه باران ای امید جان بیداران
ای امید ای امید جان بیداران
بر پلیدیها که ما عمریست در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهی شد
چیره خواهی شد بر پلیدیها

بر پلیدیها که ما عمریست در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهی شد


آه باران
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق هرجا رو کند آنجا خوش است
گر به دریا افکند دریا خوش است
گر بسوزاند در آتش دلکش است
ای خوشا آن دل که در این آتش است
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
ببخش اگه رفتم و دل بریدم
خیال نکن عشق تورو ندیدم

فقط بدون بخاطر خودت بود
که پامو از عشق تو پس کشیدم

ببخش اگه قلب تورو شکستم
خیال نکن دل به غریبه بستم

رفتم که تو به پای من نسوزی
دلم نمیخواست که حروم من شی

 

iman.mpr

عضو جدید
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد / چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایره مینایی / کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مشو ای دل تو دگرگون که دل یار بداند
مکن اسرار نهانی که وی اسرار بداند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
گر آن ساقی که مستان راست، هشیاران بدیدندی
ز توبه، توبه کردندی چو من بر دست خماران
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
معصیت را خنده می آید زاستغفار ما
شهری اندرطلبت سوخته در آتش عشق
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون زلف توأم جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم وطرحی نو دراندازیم
 

software_eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
...

...

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده درس مقصود از کارگاه هستی
 

siyavash51

عضو جدید
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش

گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند

خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش
 

software_eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
...

...

شادی نماند و شور نماند و هوس نماند
سهل است این سخن که مجال نفس نماند

فریاد از آن کنند که فریادرس رسد
فریاد را چه سود چو فریادرس نماند

کو کو کجاست قمری مست سرودخوان
جز مشتی استخوان و پر اندر قفس نماند

...
 

software_eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
...

...

بر باغچه شما اگر می بارد
یا بر لبتان تبسمی می کارد

این شاعر متهم به "دلقک بازی"
در قلب خودش زخم بزرگی دارد
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نازتر از ناز باشد يار ما
همدم و همراز باشد يار ما

دلربا و دلبر و با هر دلي
هر زمان همراز باشد يارما

نازنينان را نياز ناز اوست
جلوه ي هر ناز باشد يار ما
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز

مگر تاسفي از رفتگان نخواهي داشت
بيا که صحبت ياران غنيمتست اي دوست

:gol:


 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
فراق را دلی از سنگ سخت‌تر باید
کدام صبر که بر می‌کنی دل از دلدار؟

هرآنکه مهر یکی در دلش قرار گرفت
روا بود که تحمل کند جفای هزار

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن چشم را به روی چه کس باز می کنی؟
ا ی آهوی رمیده، ز یادم نمی روی
در سایه ی کدام نهالی روم به خواب؟
ای نخل بر رسیده، ز یادم نمی روی

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماه در ابر رود چون تو برآئي لب بام
گل کم از خار شود چون تو به گلزار آئي


 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
این ما و من نتیجـﮥ بیگانگی بود
صد دل به یکدگر چو شود آشنا، یکی است

در چشمِ پاک بین نبوَد رسمِ امتیاز
در آفتاب، سایـﮥ شاه و گدا یکی است

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
ناسرودنی...

ناسرودنی...

تو را نمي توان سرود
اگرچه من هزار بار
به ياد تو
قدم به سرزمين واژه ها نهاده ام

تو را نمي توان سرود
اگرچه من هزار بار
به فكر خوب شاعري فتاده ام
تو را نه مي توان سرود
و نه به شاعري سپرد

تو آنقَدَر غنيمتي
كه مي توان تو را فقط
به كوچه هاي ياد برد
تو را نمي توان سرود !



نرگس عيني

 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
هر چند از آیینه بیرنگتر است
از خاطر غنچه ها دلم تنگتر است
بشکن دل بینوای ما را ای عشق
این ساز شکسته اش خوش آهنگ تر است
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی دردمندان بلا زهر هلاهل دارند قصد این قوم خطا باشد هان تا نکنی رنج ما را که توان بردبه یک گوشه چشم شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی دیده ما چو به امید تو دریاست چرا به تفرج گذری بر لب دریا نکنی نقل هر جور که از خلق کریمت کردند قول صاحب غرضان است تو آن‌ها نکنی بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر که دعایی ز سر صدق جز آن جا نکنی
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا پنهان كنم ؟ عشق است و پيداست
درين آشفته اندوه نگاهم
تو را مي خواهم اي چشم فسون بار
كه مي سوزي نهان از ديرگاهم
چه مي خواهي ازين خاموشي سرد ؟
زبان بگشا كه مي لرزد اميدم
نگاه بي قرارم بر لب توست
كه مي بخشي به شادي هاي نويدم
دلم تنگ است و چشم حسرتم باز
چراغي در شب تارم برافروز
به جان آمد دل از ناز نگاهت
فرو ریز اين سكوت آشناسوز

هوشنگ ابتهاج

 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
تلفن زنگ می خورد
ساعت:
یک و نیم بامداد است.

یک نفر آن سوی خط است
از سرزمینی دور
از دیار denver.



« چارلز بوکوفسکی»
 

Similar threads

بالا