خانم مشاور عزیز،
الان که دارم این نامه را می نویسم، خانمم (بهتر است بگویم این آدم دیکتاتور) خوابیده. اگر مختصر و مفید می نویسم مرا ببخش، خیلی می ترسم که او بیدار شود و بفهمد که من قصد برقراری ارتباط با جهان خارج را دارم.
نمی دونم که باید از کجا شروع کنم، اما من می ترسم، آره، از همسرم وحشت دارم. الان 3 ساله که ازدواج کردم و از همون روز اول توی یک کابوس وحشتناک افتادم.
همسرم کنترل تمام امور زندگی ام را در دست گرفته. من حتی برای تنفس هوای تازه هم نمی توانم پایم را به بیرون از خانه بگذارم، مگر اینکه خود مستبد و یا مادرش که در حال حاضر با ما زندگی می کند مرا همراهی کنند.
در هر حالتی نسبت به من مشکوک و بد بین هستند. من تمام دوستانم را از دست داده ام، بجز آندسته ای را که متعهل هستند و رزومه کامل زندگی خودشان را به همسرم تحویل داده اند تا او به من اجازه رفت و آمد با انها را بدهد.
الان سال هاست که رنگ فیش حقوقی خودم را ندیده ام. تازه این که چیزی نیست! اصلا نمی دونم درآمد ماهیانه ام چقدرهست؟! او تمام پول های مرا به حساب بانکی "مخفی" خودش واریز می کند. البته باید بگم که هفته ای 20 هزار تومان پول تو جیبی به من می دهد تا با دوستان از قبل تایید شده ام، بیرون بروم.
من از روز قبل از ازدواجمون تا همین الان یک تکه گوشت نخوردم. (وای که چقدر دلم برای استیک با سیب زمینی مادرم تنگ شده.) او ظاهرا مرا هم مانند خودش گیاهخوار کرده است.
من در مقابل هیچ یک از خریدهای خانمم نمی توانم نظری داشته باشم. برای مثال، ماشینی که او مرا با آن به محل کارم می برد، یک بنز آبی کروکی است که بدون مشورت با من خریداری شده است. برای اینکه شما به عمق فاجعه پی ببرید یکبار دیگر تکرار می کنم: یک بنز آبی کروک!
خوب در مورد خونمون هم باید بگم که من اصلا نمی دونستم صاحب خونه شدم تا روزی که او به من گفت باید مرخصی بگیرم و مبلمان و سایر اثاثیه را به منزل جدید ببرم و خودش هم برای خرید گل های تازه به بیرون رفت.
واقعا جانم به لبم رسیده است، اما خانمم را دوست دارم و نمی خواهم از او جدا شوم. خانم مشاور کمکم کن! برای برقراری یک تعادل نسبی چه کار هایی می توانم انجام دهم؟ امیدوارم این نامه به زودی به دست تو برسد. وای، وای! اون بیدار شد. اوه خدای من؛ فقط با کمربند نه...
فری موش مرده
الان که دارم این نامه را می نویسم، خانمم (بهتر است بگویم این آدم دیکتاتور) خوابیده. اگر مختصر و مفید می نویسم مرا ببخش، خیلی می ترسم که او بیدار شود و بفهمد که من قصد برقراری ارتباط با جهان خارج را دارم.
نمی دونم که باید از کجا شروع کنم، اما من می ترسم، آره، از همسرم وحشت دارم. الان 3 ساله که ازدواج کردم و از همون روز اول توی یک کابوس وحشتناک افتادم.
همسرم کنترل تمام امور زندگی ام را در دست گرفته. من حتی برای تنفس هوای تازه هم نمی توانم پایم را به بیرون از خانه بگذارم، مگر اینکه خود مستبد و یا مادرش که در حال حاضر با ما زندگی می کند مرا همراهی کنند.
در هر حالتی نسبت به من مشکوک و بد بین هستند. من تمام دوستانم را از دست داده ام، بجز آندسته ای را که متعهل هستند و رزومه کامل زندگی خودشان را به همسرم تحویل داده اند تا او به من اجازه رفت و آمد با انها را بدهد.
الان سال هاست که رنگ فیش حقوقی خودم را ندیده ام. تازه این که چیزی نیست! اصلا نمی دونم درآمد ماهیانه ام چقدرهست؟! او تمام پول های مرا به حساب بانکی "مخفی" خودش واریز می کند. البته باید بگم که هفته ای 20 هزار تومان پول تو جیبی به من می دهد تا با دوستان از قبل تایید شده ام، بیرون بروم.
من از روز قبل از ازدواجمون تا همین الان یک تکه گوشت نخوردم. (وای که چقدر دلم برای استیک با سیب زمینی مادرم تنگ شده.) او ظاهرا مرا هم مانند خودش گیاهخوار کرده است.
من در مقابل هیچ یک از خریدهای خانمم نمی توانم نظری داشته باشم. برای مثال، ماشینی که او مرا با آن به محل کارم می برد، یک بنز آبی کروکی است که بدون مشورت با من خریداری شده است. برای اینکه شما به عمق فاجعه پی ببرید یکبار دیگر تکرار می کنم: یک بنز آبی کروک!
خوب در مورد خونمون هم باید بگم که من اصلا نمی دونستم صاحب خونه شدم تا روزی که او به من گفت باید مرخصی بگیرم و مبلمان و سایر اثاثیه را به منزل جدید ببرم و خودش هم برای خرید گل های تازه به بیرون رفت.
واقعا جانم به لبم رسیده است، اما خانمم را دوست دارم و نمی خواهم از او جدا شوم. خانم مشاور کمکم کن! برای برقراری یک تعادل نسبی چه کار هایی می توانم انجام دهم؟ امیدوارم این نامه به زودی به دست تو برسد. وای، وای! اون بیدار شد. اوه خدای من؛ فقط با کمربند نه...
فری موش مرده