شعر نو

غفار

عضو جدید
فریاد
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
ای
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر کوهی دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم
من هوارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته چند
چه کسی می اید با من فریاد کند ؟


زنده یاد فریدون مشیری

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خاطرم درياي پر غوغاست
ياد تو چون سکه اي سيمين رها بر آب اين درياست
خاطر دريا پريشان است
سينه دريا پر از تشويش توفان است
دست من درموج و چشمم سوي ساحل هاست
قلب من منزلگه دل هاست
نه بر اين درياي سکوني
نه به ساحل ها چراغ رهنموني
کي برآيد از افق شمع بلند آفتابم ؟
تا درنگ آرم دمي
تا بياسايم کمي
تا در اين امواج يادي يادگاري را بيابم
اي درغيا سر به سر موج است و گرداب است يا غرقاب
سکه سيمين فروتر مي رود در آب
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آن کلاغی که پرید
ازفراز سر ما
و فرو رفت در اندیشه ی آشفته ی ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه ی کوتاهی ، پهنای افق را پیمود
خبر مارا با خود خواهد برد به شهر

همه می دانند
همه می دانند
که من و تو از آن روزنه ی سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند

همه می ترسند ،اما من و تو
به چراغ و آب و آیینه پیوستیم
و نترسیدیم
سخن از پیوند سست دونام
و همآغوشی در اوراق کهنه ی یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من است
با شقایق های سوخته ی بوسه ی تو
و صمیمیت تن هامان ، در طراری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهی ها در آب
سخن اززندگی نقره ای آوازیست
که سحر گاهان فواره ی کوچک می خواند

ما در آن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدیم
که چه باید کرد؟

همه می دانند
همه می دانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ، ره یافته ایم
ما حقیقت را د ر باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظه ی نا محدود
که دو خورشید به هم خیره شدند

سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیای بیهوده می سوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولّد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فراز شب ها ساخته اند
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن ، از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را

پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوتر های معصوم
از بلند های برج سپید خود
به زمین می نگرند
فروغ فرخزاد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دختران شهر به روستا فکر میکنند ،

دختران روستا در آرزوی شهر میمیرند...

مردان کوچک ، به آسایش مردان بزرگ فکر میکـنند ،

مردان بزرگ در آرامش مردان کوچک مـیمیـرند...

کـدام پــل ،

در کجای جهان ،

شکسته است؟!

که هیچ کس به خانه اش نمیرسد ؟!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
برخاست از برابرم و ايستاد
دلگير و ملتهب
لختي چو دود و شعله به آيينه تکيه داد
ديگر بر او فضاي تني خسته تنگ بود
من سنگ سخت بودم و او آب و رنگ بود
بگذشت از ميان اتاقم شتابناک
بي سايه اي به خاک
در آستان در
يک لحظه ايستاد و نگاه نوازشش
روي کتابهاي من و شعرهاي من
بر روي ميز و قالي و گلدان و پرده ها
افسرده پرسه زد
آنگاه بي صدا
از پله ها گذشت و ز دالان عبور کرد
صد شمع صد چراغ از اين خانه دور کرد
سر کردم از دريچه و در کوچه ديدمش
انبان يادهاي من افکنده روي دمش
مي رفت چون نسيمي و بر رهگذار او
در شام سرخ پوش
پاييزم برگ سوخته مي ريخت در هوا
بستم دريچه را دل آزرده تر ز پيش
تار سپيد موي نهفتم ز آينه
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هوشنگ ابتهاج

هوشنگ ابتهاج

دختری خوابیده در مهتاب

چون گل نیلوفری بر آب

خواب می بیند

خواب می بنید که بیمار است دلدارش

وین سیه رؤیا شکیب از چشم بیمارش

باز می چیند

می نشیند خسته دل در دامن مهتاب

چون شکسته بادبان زورقی بر آب

می کند اندیشه با خود

از چه کوشیدم به آزارش ؟

وز پشیمانی سرکشی گرم

می درخشد در نگاه چشم بیدارش

روز دیگر

باز چون دلداده می ماند به راه او

روی می تابد ز دیدارش

می گریزد از نگاه او

باز می کوشد به آزارش
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دختران دشت!
دختران انتظار !
دختران امید تنگ
در دشت بی کران ،
وآرزوهای بیکران
در خلق های تنگ!
دختران خیال آلاچیق نو
در آلاچیق هایی که صد سال !_
از زره جامه تان اگر بشکوفید
باد دیوانه
یال بلند اسب تمنا را
آشفته کرد خواهد...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در بياباني دور
که نرويد جز خار
که نخيزد جز مرگ
که نجنبد نفسي از نفسي
خفته در خاک کسي
زير يک سنگ کبود
دردل خاک سياه
مي درخشد دو نگاه
که به ناکامي ازين محنت گاه
کرده افسانه هستي کوتاه
باز مي خندد مهر
باز مي تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
سوي صحراي عدم پويد راه
با دلي خسته و غمگين همه سال
دور از اين جوش و خروش
مي روم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره بر آن خاک سياه
وندرين راه دراز
مي چکد بر رخ من اشک نياز
مي دود در رگ من زهر ملال
منم امروز و همان راه دراز
منم اکنون و همان دشت خموش
من و آن زهر ملال
من و آن اشک نياز
بينم از دور در آن خلوت سرد
در دياري که نجنبد نفسي از نفسي
ايستادست کسي
روح آواره کسيت
پاي آن سنگ کبود
که در اين تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود
مي تپد سينه ام از وحشت مرگ
مي رمد روحم از آن سايه دور
مي شکافد دلم از زهر سکوت
مانده ام خيره به راه
نه مرا پاي گريز
نه مرا تاب نگاه
شرمگين مي شوم از وحشت بيهوده خويش
سرو نازي است که شاداب تر از صبح بهار
قد برافراشته از سينه دشت
سر خوش از باده تنهايي خويش
شايد اين شاهد غمگين غروب
چشم در راه من است
شايد اين بندي صحراي عدم
با منش سخن است
من در اين انديشه که اين سرو بلند
وينهمه تازگي و شادابي
در بياباني دور
که نرويد جز خار
که نتوفد جز باد
که نخيزد جز مرگ
که نجنبد نفسي از نفسي
غرق در ظلمت اين راز شگفتم ناگاه
خنده اي مي رسد از سنگ به گوش
سايه اي مي شود از سرو جدا
در گذرگاه غروب
در غم آويز افق
لحظه اي چند بهم مي نگريم
سايه مي خندد و مي بينم واي
مادرم مي خندد
مادر اي مادر خوب
اين چه روحي است عظيم
وين چه عشقي است بزرگ
که پس از مرگ نگيري آرام
تن بيجان تو در سينه خاک
به نهالي که در اين غمکده تنها ماندست
باز جان مي بخشد
قطره خوني که به جا مانده در آن پيکر سرد
سرو را تاب و توان مي بخشد
شب هم آغوش سکوت
مي رسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو کرده به اين شهر پر از جوش و خروش
مي روم خوش به سبکبالي باد
همه ذرات وجودم آزاد
همه ذرات وجودم فرياد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
با هر زبان که من بتوانم
شعری به دلفریبی ناز نگاه تو
شیرین و دلنشین
بسرایم
و آن نغز ناب را
مثل تبسم تو
که شعر نوازش است
روزی هزار بار بخوانم.
آنگاه
پیش رخت زبان بگشایم.


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درون معبد هستي
بشر در گوشه محراب خواهش هاي جان افروز
نشسته در پس خوشه سجاده صد نقش حسرتهاي هستي سوز
به دستش خوشه پر بار تسبيح تمناهاي رنگارنگ
نگاهي مي کند سوي خدا از آرزو لبريز
به زاري از ته دل يک دلم ميخواست ميگويد
شب و روزش دريغ رفته و ايکاش آينده است
من امشب هفت شهر آرزوهايم چراغان است
زمين و آسمانم نورباران است
کبوترهاي رنگين بال خواهش ها
بهشت پر گل انديشه ام را زير پر دارند
صفاي معبد هستي تماشايي است
ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه ميريزد
جهان در خواب
تنها من در اين معبد در اين محراب
دلم ميخواست بند از پاي جانم باز مي کردند
که من تا روي بام ابرها پرواز مي کردم
از آنجا با کمند کهکشان تا آستان عرش مي رفتم
در آن درگاه درد خويش را فرياد ميکردم
که کاخ صد ستون کبريا لرزد
مگر يک شب ازين شبها ي بي فرجام
ز يک فرياد بي هنگام
به روي پرنيان آسمانها خواب در چشم خدا لرزد
دلم ميخواست دنيا رنگ ديگر بود
خدا با بنده هايش مهربان تر بود
ازين بيچاره مردم ياد مي فرمود
دلم ميخواست زنجيري گران از بارگاه خويش مي آويخت
که مظلومان خدا را پاي آن زنجير
ز درد خويشتن آگاه مي کردند
چه شيرين است وقتي بيگناهي داد خود را از خداي خويش مي گيرد
چه شيرين است اما من
دلم ميخواست اهل زور و زر ناگاه
ز هر سو راه مردمرا نمي بستند و زنجير خدا را برنمي چيدند
دلم ميخواست دنيا خانه مهر و محبت بود
دلم ميخواست مردم در همه احوال با هم آشتي بودند
طمع در مال يکديگر نمي بستند
مراد خويش را در نامرادي هاي يکديگر نمي جستند
ازين خون ريختن ها فتنه ها پرهيز مي کردند
چو کفتاران خون آشام کمتر چنگ و دندان تيز مي کردند
چه شيريناست وقتي سينه ها از م هر آکنده است
چه شيرين است وقتي آفتاب دوستي در آسمان دهر تابنده است
چه شيرين است وقتي زندگي خالي ز نيرنگ است
دلم ميخواست دست مرگ را از دامن اميد ما کوتاه مي کردند
در اين دنياي بي آغاز و بي پايان
در اين صحرا که جز گرد و غبار از ما نميماند
خدا زين تلخکامي هاي بي هنگام بس ميکرد
نمي گويم پرستوي زمان را در قفس ميکرد
نمي گويم به هر کس عيش و نوش رايگان مي داد
همين ده روز هستي را امان مي داد
دلش را ناله تلخ سيه روزان تکان ميداد
دام ميخواست عشقم را نمي کشتند
صفاي آرزويم را که چون خورشيد تابان بود ميديدند
چنين از شاخسار هستيم آسان نمي چيدند
گل عشقي چنان شاداب را پرپر نمي کردند
به باد نامرادي ها نمي دادند
به صد ياري نمي خواندند
به صد خواري نمي راندند
چنين تنها به صحراهاي بي پايان اندوهم نمي بردند
دلم ميخواست يک بار دگر او را کنار خويشتن مي ديدم
به ياد اولين ديدار در چشم سياهش خيره مي ماندم
دلم يک بار ديگر همچو ديدار نخستين پيش پايش دست و پا ميزد
شراب اولين لبخند در جام وجودم هاي و هو ميکرد
غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو مي کرد
دلم ميخواست دست عشق چون روز نخستين هستي ام را زير و رو ميکرد
دلم ميخواست سقف معبد هستي فرو ميريخت
پليدي ها و زشتي ها به زير خاک ميماندند
بهاري جاودان آغوش وا ميکرد
جهان در موجي از زيبايي و خوبي شنا ميکرد
بهشت عشق مي خنديد
به روي آسمان آبي آرام
پرستو هاي مهر و دوستي پرواز ميکردند
به روي بامها ناقوس آزادي صدا ميکرد
مگو اين ‌آرزو خام است
مگو روح بشر همواره سرگردان و ناکام است
اگر اين کهکشان از هم نمي پاشد
وگر اين آسمان در هم نميريزد
بيا تا ما فلک را سقف بشکافيم و طرحي نو در اندازيم
به شادي گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مهدی سهیلی

مهدی سهیلی

غریب

من در اینه سخن می گویم
با تو دارم سخنی
با تو ای خفته به هر موج نگاهت فریاد
با توام ای همدرد
با تو ام ای همزاد
با تو ای مرد غریبی که در اینه می نگری
گوش کن با تو سخن میگویم
من غریب و تو غریب
از همه خلق خدا
تو به من همنفسی
غیر تو همسخن و همدل من
در همه ملک خدا نیست کسی
های ای محرم من روی در روی تو فریاد کنم
تا به دادم برسی
خرم آن لحظه که با دیده ی اشک آلوده
در تو بگریزم و دراینه با هم باشیم
ساعتی هم سخن و همدل و همدم باشیم
برق اشک تو در اینه ی چشمت پیداست
شرم از گریه مکن
اشک همسایه ی ماست
من و تو چون هر روز
مات و خاموش به مهمانی اشک آمده اییم
در دل ما اشک است
اشک تنهایی و تنهایی ها
اشک دیدار ستم ها و شکیبایی ها
من و تو خاموشیم
من و تو غمزده ایم
من و تو همدل ماتمززده ایم
گوش کن ای همزاد
با زبان نگهم با تو سخن می گویم
از نگاهم بشنو رخصت گفتار کجاست
دل به یاران دروغین مسپار
واژه ی یار دروغست بگو یار کجاست
لحظه ی درد دل وموسم دلتنگی ها
وعده ی ما وتو در عمق دل اینه است
بهتر از اینه منزلگهدیدار کجاست
با تو راز دل خود راگفتم
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست
 

غفار

عضو جدید
در این شب‌ها​

( برای م.امید)


درین شب‌ها
که گل از برگ و
برگ از باد و
باد از ابر می‌ترسد
درین شب‌ها
که هر آیینه با تصویر بیگانه‌ست
و پنهان می‌کند هر چشمه‌ای سر و سرودش را
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می‌خوانی.

تویی تنها که می‌خوانی
رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را
تویی تنها که می‌فهمی
زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را.

بر آن شاخ بلند ای نغمه‌ساز باغ بی‌برگی
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه‌های خرد باغ در خواب اند
بمان تا دشت‌های روشن آیینه‌ها،
گل‌های جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز آواز تو دریابند.

تو غمگین‌تر سرود حسرت و چاووش این ایام،
تو بارانی‌ترین ابری که می‌گرید
به باغ مزدک و زرتشت،
تو عصیانی‌ترین خشمی که می‌جوشد
ز جام و ساغر خیام.

درین شب‌ها
که گل از برگ و
برگ از باد و
باد از ابر و
ابر از خویش می‌ترسد
و پنهان می‌کند هر چشمه‌ای سر و سرودش را
درین آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می‌خوانی.

محمدرضا شفیعی کدکنی
 

Dandalion

عضو جدید
فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد

بيش از اينها آه آري
بيش از اينها مي توان خاموش ماند

مي توان ساعات طولاني
با نگاهي چون نگاه مردگان ثابت
خيره شد در دود يك سيگار
خيره شد در شكل
يك فنجان
در گلي بيرنگ بر قالي
در خطي موهوم بر ديوار
مي توان با پنجه هاي خشك
پرده را يكسو كشيد و ديد

در ميان كوچه باران تند مي بارد
كودكي با بادبادكهاي رنگينش
ايستاده زير يك طاقي
گاري فرسوده اي ميدان خالي را
با شتابي پر هياهو ترك ميگويد

مي توان بر جاي باقي ماند
در كنار پرده ‚ اما كور ‚ اما كر

مي توان فرياد زد
با صدايي سخت كاذب، سخت بيگانه
<<دوست مي دارم>>

.................................
مي توان با زيركي تحقير كرد
هر معماي شگفتي را
مي توان به حل جدولي پرداخت
مي توان تنها به كشف پاسخي بيهوده دل خوش ساخت
پاسخي بيهوده آري پنج يا شش حرف

مي توان يك عمر زانو زد
با سري افكنده در پاي ضريحي سرد

مي توان در گور مجهولي خدا را ديد
مي توان با سكه اي نا چيز ايمان يافت
مي توان در حجره هاي مسجدي پوسيد
چون زيارتنامه خواني پير

مي توان چون صفر در تفريق و جمع و ضرب
حاصلي پيوسته يكسان داشت

مي توان چشم ترا در پيله قهرش
دكمه بيرنگ كفش كهنه اي پنداشت
مي توان چون
آب در گودال خود خشكيد
مي توان زيبايي يك لحظه را با شرم
مثل يك عكس سياه مضحك فوري
در ته صندوق مخفي كرد
مي توان در قاب خالي مانده يك روز
نقش يك محكوم يا مغلوب يا مصلوب را آويخت
مي توان با صورتك ها رخنه ديوار را پوشاند
مي توان با نقشهايي پوچ تر آميخت

مي توان همچون عروسك هاي كوكي بود
با دو چشم شيشه اي دنياي خود را ديد
مي توان در جعبه اي ماهوت
با تني انباشته از كاه
سالها در لابلاي تور و پولك خفت
........................

 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
دردِ من دردِ غریبِ بیکسی ست دردِ من دلواپسی ست
دردِ من از لحظه های پُرهیاهـوی و پُر از غوغــــای روز
درد از این نامهربانیـهای خلقِ کینــــه توز
دردِ من دردِ غریب لحظه های گُنگ وبی روح است و سخت
دردِ من ناکامی وعـاری زِ هر اقبـال و بخـت
لحظه های گُنگ و بی معنای یک روزِ سکــــــــوت
لحظه های عاری از عشـق و محبّت
لحظه های بی تحــــــــــرک لحظۀ تعطیلیِ کار و تکاپــــولحظۀ خاموشیِ آژیر و سوت
لحظۀ تنها نشستن درغروبِ ساکتِ یک روزِ بی روح و غم انگیزِ زمستان ،
لحظۀ دوری زِ هر باغ و گلستان ،
لحظۀ بشکستنِ جام حقیقـت در درونِ دستِ این نامردمان این شب پرستــــان
لحظه های گُنگ و بی معنای روزی دلپریش
لحظۀ خجلت کشیدنهای مردی از زن و اولادِ خویش
لحظۀ از بام تا شامَش دویدن لا جَرَم هرگز نرفتن یک قدم حتّی به پیش
آوخ - آوخ درد داردلحظۀ خجلت کشیدنهای مَــــــرد
طَعم تلخِ بیکسی را هم چشیدن با غــم و انـدوه و درد
لحظــــــــــــه های گُنگ را من دیــده ام از کسی حتّی کلامِ عشق را نشنیده ام
دردِ من دلواپسی ست دردِ من از لحظه هایِ گُنگ و از تنهایی و از بیکسی ست
لحظــــــــــــــه های گُنگ را من دیده ام از کسی حتّی کلامِ عشق را نشنیده ام
 

غفار

عضو جدید
باغبان

باغبانم باغبانی خسته دل
پشت من خم گشته همچون پشت تاک
آن گل زیبا که پروردم به جان
شد چو خورشید فروزان تابناک
دست گلچینی ز شاخش چید و رفت
پای خودبینی فشردش روی خاک





حمید مصدق
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو می روی
برای رفتن تو راه می شوم
تو پلک می زنی
و من
برای چشم های غم گرفته ات نگاه می شوم
تو خسته می شوی
و من
برای خستگی ِ تو
چه عاشقانه تکیه گاه می شوم
دلت گرفته است ؟
پابه پای گریه های تو
بغض و اشک و آه می شوم
سکوت می کنی و من
به احترام خلوتت
به شب پناه می برم
سیاه در سیاه می شوم
همیشه آخر تمام شکوه ها
به چشم های عاشقت که می رسم
سکوت می کنم
و باز
برای آسمان غم گرفته ی تو ماه می شوم ...
 

تاریک وتنها

عضو جدید
کاربر ممتاز
مگرمن چه کردم

که از من رمیدی

به هر روز هر شب

به بیداری و خواب


مگر تو چه بودی

به دامت فتادم

به هر صبح و هر شب

به خورشید و مهتاب؟

من از جنس فرهاد

تو شیرین نبودی

من از جنس مجنون

تو لیلای در خواب؟


من از اوج باران

تو خشک و کویری

تو یک جوی خشکیده

من نهر پر آب


من از هستی خود

برایت گذشتم

همه آرزویم

بشد نقش برآب !!!!!!!!!!



محسن محسنی
 

تاریک وتنها

عضو جدید
کاربر ممتاز
نایافته


گفتی که


جو خورشید زنم سوی تو پر


چو ماه شبی می کشم از پنجره سر!


اندوه که خورشید شدی


تنگ غروب!


افسوس که مهتاب شدی


وقت سحر!
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به صد مرگ سخت،
به صد مرگ سخت تر،
در زندگي لحظاتي هست
كه به صد مرگ سخت تر مي ارزند...
خاطره يي شايد،
رويايي،
اتفاقي!
(حسین پناهی)
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زندگي در چشم من شبهاي بي مهتاب را ماند
شعر من نيلوفر پژمرده در مرداب را ماند
ابر بي باران اندوهم
خار خشک سينه کوهم
سالها رفته است کز هر آرزو خالي است آغوشم
نغمه پرداز جمال و عشق بودم آه
حاليا خاموش خاموشم
ياد از خاطر فراموشم
روز چون گل ميشکوفد بر فراز کوه
عصر پرپر مي شود اين نوشکفته در سکوت دشت
روزها اين گونه پر پر گشت
چون پرستوهاي بي آرام در پرواز
رهروان را چشم حسرت باز
اينک اينجا شعر و ساز و باده آماده است
من که جام هستيم از اشک لبريز است ميپرستم
در پناه باده بايد رنج دوران را ز خاطر بر د
با فريب شعر بايد زندگي را رنگ ديگر داد
در نواي ساز بايد ناله هاي روح را گم کرد
ناله من ميترواد از در و ديوار
آسمان اما سراپايش گوش و خاموش است
همزباني نيست تا گويم بزاري اي دريغ
ديگرم مستي نمي بخشد شراب
جام من خالي شدست از شعر ناب
ساز من فرياد هاي بي جواب
نرم نرم از راه دور
روز چون گل ميشکوفد بر فراز کوه
روشنايي مي رود در آمان بالا
ساغر ذرات هستي از شراب نور سرشار است اما من
همچنان در ظلمت شبهاي بي مهتاب
همچنان پژمرده در پهناي اين مرداب
همچنان لبريز ز اندوه مي پرسم
جام اگر بشکست
ساز اگر بگسست
شعر اگر ديگر به دل ننشست
 
شعر فروغ فرخزاد(راز من)

شعر فروغ فرخزاد(راز من)

راز من:w10:

هیچ جز حسرت نباشد کار من
از بخت بد بیگانه ای شد یار من
بی گنه زنجیر بر پایم زدند
وای از این زندان محنت بار من
وای از این چشمی که می کاود نهان
روزو شب در چشم من راز مرا
گوش بر در می نهد تا بشنود
شاید ان گمگشته اواز مرا
گاه می پرسد که اندو هت ز چیست
فکرت اخر از چه رو اشفته است
بی سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است
گاه می نالد به نزد دیگران
کو دگر ان دختر دیروز نیست
اه ان خندان لب شاداب من
این زن افسرده ی مر موز نیست
گاه می کوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم کند
گاه می خواهد که با فریاد خشم زین حسار راز بیرون کنم
گاه می گوید که:کو اخر چه شد
ان نگاه مست و افسونگر تو؟
دیگر ان لبخند شادی بخش و گرم
نیست پیدا بر لب تبدار تو
من پریشان دیده می دوزم بر او
بی صدا نالم که: اینست انچه هست
خود نمی دانم که اندوهم ز چیست
زیر لب گویم:چه خوش رفتم ز دست
هم زبانی نیست تا بر گویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بی گمان هرگز کسی جون من نکرد
خویشتن را مایه ی ازار خویش
از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر می نالم که هیچ
الفتم با حلقه ی زنجیر نیست
اه این است انچه می جستی به شوق
راز من رتز زنی دیوانه خو
راز موجودی که در فکرش نبود
ذرهای سودای نام و ابرو
راز موجودی که دیگر هیچ نیست
جز موجودی که دیگر هیچ نیست
جز وجودی نفرت اور بهر تو
اه اینست انچه رنجم می دهد
ورنه کی ترسم ز خشم و قهر تو
 
فروغ فرخزاد(من از تو می مردم)

فروغ فرخزاد(من از تو می مردم)

من از تو می مردم

من از تو مي مردم
اما تو زندگاني من بودي
تو با من مي رفتي
تو در من مي خواندي
وقتي که من خيابانها را
بي هيچ مقصدي مي پيمودم
تو با من مي رفتي
تو در من مي خواندي
تو از ميان نارونها گنجشکهاي عاشق را
به صبح پنجره دعوت مي کردي
وقتي که شب مکرر مي شد
وقتي که شب تمام نمي شد
تو از ميان نارونها گنجشکهاي عاشق را
به صبح دعوت مي کردي
تو با چراغهايت مي امدي
وقتي که بچه ها مي رفتند
و خوشه هاي اقاقي مي خوابيدند
و من در اينه تنها مي ماندم
تو با چراغهايت مي امدي...
تو دستهايت را مي بخشيدي
تو چشمهايت را مي بخشيدي
تو مهربانيت را مي بخشيدي
تو زندگانيت را مي بخشيدي
وقتي که من گرسنه بودم
تو مثل نور سخي بودي
تو لاله ها را مي چيدي
و گيسوانم را مي پوشاندي
وقتي که گيسوان من از عرياني مي لرزيدند
تو گوش مي دادي
اما مرا نمي ديدي
 

meh_61

عضو جدید
هم سطر،‌هم سپيد
صبح است.
گنجشك محض
مي خواند.
پاييز، روي وحدت ديوار
اوراق مي شود.
رفتار آفتاب مفرح
حجم فساد را
از خواب مي پراند:
يك سيب
در فرصت مشبك زنبيل
مي پوسد.
حسي شبيه غربت اشيا
از روي پلك مي گذرد.
بين درخت و ثانيه سبز
تكرار لاجورد
با حسرت كلام مي آميزد.

اما
اي حرمت سپيدي كاغذ!
نبض حروف ما
در غيبت مركب مشاق مي زند.
در ذهن حال، جاذبه شكل
از دست مي رود.

بايد كتاب را بست.
بايد بلند شد
در امتداد وقت قدم زد،
گل را نگاه كرد،
ابهام را شنيد .
بايد دويد تا ته بودن.
بايد به بوي خاك فنا رفت.
بايد به ملتقاي درخت و خدا رسيد.
بايد نشست
نزديك انبساط

جايي ميان بيخودي و كشف






سهراب
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


[FONT=times new roman, times, serif]هزار پرنده خیمه زده است[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بر سرودن گاه صبح[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و خفاشان شوم ،[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گره خورده اند بر نای خناق زده ی شب[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و تو در خواب خفت بار رخوت خود[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قرین خرناس های دمادم عمر[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه کن بوسه های آفتاب را[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بر کرانه های وجودت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و تولد کودکان صبح را[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بر بام نگاهت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و شب از درد بر خود می پیچد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و احتضار با قامت بلندش [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نوید آمدنش را به کرنا می نوازد ...[/FONT]
 

غفار

عضو جدید
حميد مصدق

حميد مصدق

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز ،
سالهاست که در گوش من آرام،
آرام
خش خِش گام ِ تو تکرار کنان ،
می دهد آزارم

و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا ،
- خانه کوچک
ما سیب نداشت
 

غفار

عضو جدید
جواب زيباي فروغ فرخ زاد به حميد مصدق

جواب زيباي فروغ فرخ زاد به حميد مصدق

من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را...
و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه مي دانند
همه مي دانند
كه من و تو از ان روزنه سرد و عبوس
باغ را ديديم
و از ان شاخه بازيگر دور از دست
سيب را چيديم
همه مي ترسند!
همه مي ترسند اما من و تو
به چراغ و اب و اينه پيوستيم و نترسيديم !...
همه مي دانند
همه مي دانند
ما به خواب سرد و ساكت سيمرغان ره يافته ايم
ما حقيقت را در باغچه پيدا كرديم
در نگاه شرم اگين گلي گمنام
و بقا را در يك لحظه محدود
كه دو خورشيد به هم خيره شدند...


فروغ فرخزاد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاك جان يافته است
تو چرا سنگ شدي
تو چرا اين همه دلتنگ شدي

باز كن پنجره ها را و بهاران را باور كن...



مشيري
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حتی در آسمان تیره و ابری هم
می توان ستاره پیدا کرد .
حتی از دریای خروشان وطوفانی هم
می شود ماهی گرفت.
اگر آب نیست وآفتاب بی رمق است ،
میتوان حتی گل ودرخت را در حافظه کاشت
و برگ و بارشان را به تماشا گذاشت .
تنها باید به چشمهایمان بیاموزیم
که زیباییها را جستجو کنند،
به گوشهایمان یاد بدهیم
که زمزمه های مهربانی را بشنوند،
به قلبهایمان هشدار دهیم
که جز برای محبت وعشق نتپند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سهراب سپهری

سهراب سپهری

در قير شب

دير گاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است
بانگي از دور مرا مي خواند
ليك پاهايم در قير شب است
رخنه اي نيست دراين تاريكي
در و ديوار به هم
پيوسته
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاري است دراين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است
دست جادويي شب
در به روي من و غم مي بندد
مي كنم هر چه تلاش
او به من مي خندد
نقشهايي كه كشيدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هايي كه فكندم در شب
روز پيدا شد و با پنبه زدود
ديرگاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است
جنبشي نيست دراين خاموشي
دست ها پاها در قير شب است


 

Similar threads

بالا