اندر حکایات باشگاه مهندسان

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ابو حمید ابو الخیر به صفحه شخصی لرد آمد. ساعتی ایستاد، چون باز میگشت گفت: "اینجا جایی است که هر که هر چیزی را در دنیا گم کرده باشد، در آن یابد."
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
ابو حمید ابو الخیر به صفحه شخصی لرد آمد. ساعتی ایستاد، چون باز میگشت گفت: "اینجا جایی است که هر که هر چیزی را در دنیا گم کرده باشد، در آن یابد."

مهران صفحه ت و باز کن یه کم باهات حال و احوال کنم. من و که می دونی اهل اسپم کردن نیستم!! از من نخواه اینجا باهات روبوسی کنم!!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در شهري دور افتاده، خانواده فقيري زندگي ميکردند. مادر خانواده از اينکه پسر 5 ساله‏اشان مقداري پول براي خريد کاغذ کادوي طلايي رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختي به دست مي‏آمد. پسرک با کاغذ کادو يک جعبه را بسته بندي کرده و آن را زير درخت کريسمس گذاشته بود.
صبح روز بعد، پسرک جعبه را نزد مادرش برد و گفت: مامان آتوسا، اين هديه من است. مادر جعبه را از پسر خردسالش گرفت و آن را باز کرد. داخل جعبه خالي بود!
مادر با عصبانيت فرياد زد: مگر نميداني وقتي به کسي هديه ميدهي بايد داخل جعبه چيزي هم بگذاري؟
اشک از چشمان پسرک سرازير شد و با اندوه گفت: مامان جان، من پول نداشتم ولي در عوض هزار بوسه برايت داخل جعبه گذاشتم. چهره مادر از شرمندگي سرخ شد، پسر خردسالش را بغل کرد و او را غرق بوسه کرد.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزي، اتوبوس خلوتي در حال حرکت بود. پيرمردي با دسته گلي زيبا روي يکي از صندلي‏ها نشسته بود. مقابل او دخترکي جوان قرار داشت که بي‏نهايت شيفته زيبايي و شکوه دسته گل شده بود و لحظه‏اي از آن چشم برنميداشت. زمان پياده شدن پيرمرد فرا رسيد. قبل از توقف اتوبوس در ايستگاه، پيرمرد از جا برخواست، به سوي دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق اين گلها شده ‏اي. آنها را براي همسرم خريده بودم و اکنون مطمئنم که او از اينکه آنها را به تو بدهم خوشحال‏تر خواهد شد. دخترک با خوشحالي دسته گل را پذيرفت و با چشمانش پيرمرد را که از اتوبوس پايين مي‏رفت بدرقه کرد و با تعجب ديد که پيرمرد به سوي دروازه آرامگاه خصوصي آن ‏سوي خيابان رفت و کنار نزديک در ورودي نشست.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی لرد به سمتی می رفت، زهره قدم بر قدم او نهاد و گفت: "قدم بر قدم بزرگان چنین نهند!"
یک دیکشنری در دست لرد بود. زهره گفت: "برگی از این دیکشنری به من بده تا از برکت تو به من برسد!"
لرد گفت: "اگر برگی از لرد بخوانی، سودت ندارد تا مانند لرد عمل نکنی!"
 
  • Like
واکنش ها: floe

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ادمین مدیر ارشدی داشت که 20 سال از او جدا نشده بود، هر روز که ادمین او را میخواند، میپرسید: "ای پسر، نام تو چیست!؟"
روزی پیرجو گفت: "ای ادمین ما را مچل کرده ای؟!؟" 20 سال است که در خدمت تو باشم، و هر روز اسم مرا میپرسی!؟
ادمین گفت: "ای پسر، استهزا نمیکنم. نام "لرد " آمده است و همه نامها از دل من برده است. نام تو را یاد میگیرم و باز فراموش میکنم!"

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پيرمرد هر بار که مي خواست اجرت پسرک واکسي کر و لال را بدهد، جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسکناس مي نوشت. اين بار هم همين کار را کرد. پسرک با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را که پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسکناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسکناس نگاه کن. پسر با تعجب و کنجکاوي اسکناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه کند. پشت اسکناس نوشته شده بود: کلک، تو که هنوز پولدار نشدي!
پسرک خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد.


 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لرد ما گفت: آن روز که ما مدیر تالار زبان بودیم یک روز دو شخص از در آمدند و پیش ما بنشستند و گفتند: ای لرد، ما را به یکدیگر سخنی رفته است
. یکی گفت ترکی بوشهری تر است و دیگری گفت بوشهری ترکی تر است! اکنون لرد چه میگوید؟؟
لرد دست به روی فرود آورد و گفت: الحمداللرد که اینجا تالار زبان انگلیسی است نه بوشهری و ترکی. چون بیرون شدند پژمان پرسید: این دو که بودند ... لرد (شارژرنا فدا) فرمود : یکی شولوخ الدین بی ام دی بود و دیگری زهره بنت نبی!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در يکي از روستاهاي ایران، پسر بچه شروري بود که ديگران را با سخنان زشتش خيلي ناراحت ميکرد. روزي پدرش جعبه‏اي پر از ميخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسي را با حرفهايت ناراحت کردي، يکي از اين ميخ‏ها را به ديوار طويله بکوب. روز اول، پسرک بيست ميخ را به ديوار کوبيد. پدر از او خواست تا سعي کند تعداد دفعاتي که ديگران را مي‏آزارد، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد ميخهاي کوبيده شده به ديوار کمتر و کمتر شد. يک روز پدرش به او پيشنهاد کرد تا هربار که توانست از کسي بابت حرفهايش معذرت خواهي کند، يکي از ميخها را از ديوار بيرون بياورد. روزها گذشت تا اينکه يک روز پسرک پيش پدرش آمد و با شادي گفت: بابا، امروز تمام ميخ‏ها را از ديوار بيرون آوردم!

پدر دست پسرش را گرفت و با هم به طويله رفتند، پدر نگاهي به ديوار انداخت و گفت آفرين پسرم! کار خوبي انجام دادي. اما به سوراخ‏هاي ديوار نگاه کن. ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست. وقتي تو عصباني ميشوي و با حرف‏هايت ديگران را مي‏رنجاني، آن حرفها هم چنين آثاري بر انسان‏ها مي‏گذارند. تو مي‏تواني چاقويي در دل انساني فرو کني و آن را بيرون آوري، اما هزاران بار عذرخواهي هم نميتواند زخم ايجاد شده را خوب کند.
 

fgni

متخصص باغبانی
کاربر ممتاز
حكايت باغبان 65

حكايت باغبان 65

چنین حکایت کنند که روزی ادمين دستور داد تا باغبان قصر را در میدان شهر گردن زنند. ا پير جوکه مردی خردمند بود چون این بشنید، به تعجیل نزد حاکم آمد تا علت را از او جویا شود و مگر گره کار به دست بگشاید.
وزیر پس از عرض ارادت و بندگی گفت که ای ادمين این نگون بخت چه گناهی مرتکب شده که چنین عقوبتی بر او رواست؟
ادمين نگاهی از روی غضب به پيرجوکرد و گفت این نگون بخت که می گویی چند باریست که چون FGNIبه قصر دست درازی می کنند و از دیوار باغ راه فرار می جویند، هر چه در پی دزدان می دود بدانها نمی رسد. بار اول و دوم و سوم را بخشیدیم، ولی به حتم او را عمدی در کار است. گمان ندارم که این باغبان رفیق قافله و شریکFGNI است.
پيرجو چون این بشنید تبسمی کرد و گفت ای حاکم نه این مرد باغبان و نه هیچ باغبان دیگری FGNI را دست نتوان یافت. چون او برای ادمين می دود و FGNI برای خود.
ادمين
را این سخن خوش آمد و از خون باغبان گذشت.
 

fgni

متخصص باغبانی
کاربر ممتاز
اندر حكايت باغبان 65

اندر حكايت باغبان 65

FGNIبا باغبان درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
باغبان گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
FGNIپرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
باغبان که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.
FGNIگفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.
باغبان گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
FGNIگفت: اونوقت شما ازش بپرسید.
 
آخرین ویرایش:

fgni

متخصص باغبانی
کاربر ممتاز
داستان باغبان و درخت گردو

داستان باغبان و درخت گردو

روزی باغبان زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن
سرمد از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
باغبان گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!
 
آخرین ویرایش:

fgni

متخصص باغبانی
کاربر ممتاز
اندر حكايت باغبان65

اندر حكايت باغبان65

روزی باغبان در تالار شيمي رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست پير جودر خانه بود و گفت : نداریم!
باغبان گفت: لیوانی آب بده!
پيرجو پاسخ داد: نداریم!
باغبان پرسید: اهل تالار کجايند :
پيرجو پاسخ داد : عزاداری رفته اند!
باغبان گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!
 

fgni

متخصص باغبانی
کاربر ممتاز
اندر حكايت باغبان 65

اندر حكايت باغبان 65

[
RIGHT]
روزی باغبان در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد كاغذ رنگي ( kaghaz rangi ) او را دید و با عصبانیت پرسید: ای دختر بالای نردبان چکار می کنی؟باغبان گفت نردبان می فروشم!
گاغذ رنگي گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟
باغبان گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.
[/RIGHT]
 

fgni

متخصص باغبانی
کاربر ممتاز
روزی باغبان از بازار یک گوسفند خرید در راه فيتو طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به مرمتگر جوون (شبنم) داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال باغبان را افتاد.
باغبان به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
فيتو رو به باغبان کرد و گفت من مادرم (افسونو )را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
باغبان دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت (افسون)را اذیت نکنی!
روز بعد که باغبان برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟:surprised:
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در زمانی که مدیریت ارزشی داشت و هر کس و ناکسی مدیر نبود روزی درگیری سختی بین آرچی و پیرجو صورت گرفت و قرار شد که حکم نهایی را اصلح ترین فرد باشگاه یعنی : ((((( لرد کبیر
))))) صادر کند.

قبل از شروع دادگاه آرچی زودتر از پیرجو در دادگاه حاضر شد و روی صندلی مدیر ارشد نشست. چند باری به آرچی گفتند که اینجا جای شما نیست بلکه جای پیرجو است، اما آرچی توجه ای نکرد!

جلسه داشت شروع میشد و پیرجو در جلوی صندلی ایستاده بود تا اینکه آرچی بلند شود، اما مدیره از جای خود تکان نخورد.

جلسه شروع شد و لرد (دادگاهنا فدا) رو به آرچی گفت که اینجا جای پیرجو است و آنجا برای شما در نظر گرفته شده است.

کم کم قضیه داشت بیخ پیدا میکرد که آرچی به صدا در آمد و گفت: نه جناب قاضی خوب میدانم که جایم کجاست، اما دلیل اینکه چند دقیقه ای روی صندلی پیرجو نشستم یعنی چه؟؟؟ او توضیح داد که پیرجو سالهاست که در کار تالار آزاد دخالت بیجا میکند و کم کم یادش رفته که تالار آزاد، تالار آبا و اجدادی من است و از پدر بزرگم (ابو ابو آرچی!) به من به ارث رسیده است!

بعد از این حرف دادگاه مدتی ساکت بود و آرچی بعد از چند دقیقه آرام بلند شد و روی صندلی مدیره آزاد نشست.

با همین ابتکار عجیب بود که کل جلسه تحت تاثیر این مدیره قرار گرفت و در نهایت نیز پیرجو محکوم شد!

افسوس که مردمان دانا رفتند
شیرین سخنان مجلس آرا رفتند
آنان که دو صد سخن به یک زبان میگفتند
آیا چه شنیدند که خاموش شدند؟؟


 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی ادمین باشگاه مهندسان مدیر ارشد خود را به بازار برد تا بفروشد، ولی هر ادمین دیگری که داوطلب خریدنش می شد. اگر از جلو می آمد مدیر ارشد می خواست او را گاز بگیرد و اگر از عقب می رفت به آن لگد می زد. شخصی به ادمین گفت : با این بد ادایی هایی که او از خود در می آورد هیچ کس خریدارش نمی شود. ادمین گفت: من هم برای همین او را به بازار آورده ام تا مردم بدانند که من از دستش چه می کشم!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زهره فقیر دکمه ها را از جیب در آورد.
آن ها را روی تن آدم برفی فرو کرد.
عقب ایستاد و به آن نگاه کرد.
لبخند زد:حالا تو برای خودت یه دست لباس گرم داری.



 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی پیش گوی پیرجو به او گفت که در روز و ساعت مشخصی بلای عظیمی برای او اتفاق خواهد افتاد. پیرجو از شنیدن این پیش گویی خوشحال شد. چرا که می توانست پیش از وقوع حادثه کاری بکند.
پیرجو به سرعت به بهترین معماران سایت دستور داد هر چه زودتر محکم ترین قلعه را برایش بسازند. معماران بی درنگ بی آن که هیچ سهل انگاری و معطلی نشان بدهند، دست به کار شدند. آنها از مکان های مختلف سنگ های محکم و بزرگ را به آنجا منتقل کردند و روز و شب به ساختن قلعه پرداختند. سرانجام یک روز پیش از روز مقرر قلعه آماده شد. پیرجو از قلعه راضی شد و با خوش قولی و شرافتمندانه به همه معماران جایزه داد. سپس ورزیده ترین پاسداران خود را در اطراف قلعه گماشت.
پیرجو در آستانه روز وقوع حادثه به گفته پیش گو، وارد اتاق سری شد که از همه جا مخفی تر و ایمن تر بود. اما پیش از آن که کمی احساس راحتی کند، متوجه شد که حتی در این اتاق سری هم چند شعاع آفتاب دیده می شود. او فورا به زیر دستان خود دستور داد که هر چه زودتر همه شکاف های این اتاق سری را هم پر کنند تا از ورود حادثه و بلا از این راه ها هم جلوگیری شود.
سرانجام پیرجو احساس کرد آسوده خاطر شده است. چرا که گمان کرد خود را کاملا از جهان خارج، حتی از نور و هوایش، جدا کرده است.
معلوم است که پیرجو خیلی زود در اتاق بدون هوا خفه شد و مرد
. پیش گویی منجم پیرجو به حقیقت پیوسته بود و سرنوشت شوم طبق گفته پیش گو رقم خورده بود! معنی این داستان را می توان به قلب انسان ها از جمله خود ما تشبیه کرد. در دل ما هم قلعه بسیار محکمی وجود دارد. این قلعه با مواد مختلفی محکم تر از سنگ ساخته شده است. این مواد چیزی به جز خشم و نفرت، گله و شکایت، خود خوار شمردن و غرور و کبر، شتاب، تعصب و بدبینی و ... نیستند. با این مواد واقعا هم می توان قلعه دل را محکم و محکم و باز هم محکم تر کرد و دیگران را پشت درهای آن گذاشت. همان طور که این پیرجو عمل کرد. قلعه قلب ما هر چه محکم تر و کم منفذتر باشد، احساس خفگی ما هم شدیدتر خواهد بود.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زهره در بوشهر زندگي مي كرد و با جدیت درس نمی خواند . وی اصلا نمی دانست که آینده اش چيست و به دنبال چه هدفي مي باشد . روزی از روزها ، قبل از امتحانات مدرسه ، bmd به وی خبر داد كه به سوالات امتحاني دست يافته است
. در حقیقت ، زهره مي توانست براي شركت در امتحان از همین ورقه استفاده كند . زهره کلیه پاسخ های ورقه را كه در دست داشت حفظ كرد . با توجه به ضعف درسي وي گمان بر اين بود كه او در اين امتحانات از نمره 100 فقط 30 نمره خواهد گرفت . اما او موفق شد در آزمون مدرسه نمره 98 بگيرد
. اين مساله باعث شد كه دانش آموزان دچار ترديد شوند كه مبادا زهره در امتحان تقلب كرده است . با وجود اين اتفاق معلم (لرد کبیر :)) زهره را ستایش و تشویق و ابراز اطمینان کرد که وي از آن به بعد موفقیت هاي بيشتري به دست خواهد آورد . زهره نيز كه هيجان زده شده بود ، شروع به گريه كرد . او از سخنان لرد بينهايت خوشحال شده بود و دريافته بود كه اگر خوب درس بخواند ، افتخارات بيشتري كسب خواهد کرد . از آن به بعد ، زهره برای آنکه ثابت کند تلقب نکرده است و براي اينكه معلمش را نا امید نکند ، با جدیت درس می خواند و از لذت درس خواندن را احساس مي كرد . چند سال بعد ، او در يكي از دانشگاه هاي معروف پذيرفته شد . در واقع بدون آن ورقه امتحان سرنوشت زهره اين گونه تغییر نمي كرد و آينده خوبي در انتظار وي نبود . اما همان اتفاق فرصتی برای زهره فراهم آورد و مسير زندگي وي را متحول كرد . بعد از سالها ، زهره به مدرسه باز گشت و براي معلم خود حقيقت را فاش كرد . لرد که ديگر سالمند شده بود ، گفت : عزیزم ، آن زمان می دانستم که تو تلقب کرده ای . زیرا توانایی هاي تو را مي شناختم و مي دانستم كه تو نمي تواني نمره 98 بگیری . اما فکر کردم که امکان دارد تو با استفاده از این فرصت بيشتر کوشش کنی . بدین سبب ، تو را تشویق کردم و نسبت به تو اطمینان داشتم . زهره با شنيدن اين سخنان به گريه افتاد . وی می دانست که در لحظه کلیدی حیات وی ، لرد او را تشویق کرده و همين مساله راه زندگي وي را تغيير داده است. بله دوستان ، در واقع ، در حیات ما اتفاقات و فرصت های زیادی رخ داده و بوجود مي آيد . لذا نبايد به اين آسانی این فرصت ها را از دست داد .
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سالها پیرجو و آرامش در سایتی که از ادمین به ارث برده بودند مدیریت می کردند. آنها یک روزبه خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جر و بحث کردند و پس از چند هفته سکوت اختلافشان زیاد شد و از هم جدا شدند.

یک روز صبح در خانه پیرجو به صدا در در آمد وقتی در را باز کرد لرد را دید، لرد گفت: "من چند روزی است دنبال کار می گردم فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در سایت داشته باشید، آیا امکان دارد کمی کمکتان کنم؟ "
پیرجو جواب داد : "بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط سایت نگاه کن آن همسایه در حقیقت آرامش است. او هفته ی گذشته چند نفر را استخدام کرد تا این نهر را ایجاد کنند، این کار را حتماُ به خاطر کینه ای که از من به دل دارد کرده" سپس به انبار سایت نگاه کرد و گفت: "در انبار مقداری الوار دارم. از تو می خواهم بین تالار من و اون چاخ حصار بکشی تا دیگر او را نبینم. لرد پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوارها.
پیرجو به لرد گفت: "من برای خرید به شهر می روم اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم" لرد در حالی که به شدت مشغول به کار بود جواب داد: "نه، چیزی لازم ندارم" هنگام غروب وقتی به سایت بر گشت چشمانش از تعجب گرد شد حصاری در کار نبود به جای حصار یک پل روی نهر ساخته شده بود.
پیرجو با عصبانیت رو به لرد کرد و گفت: "مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟" در همین لحظه آرامش از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد پیرجو دستور ساختن پل را داده به همین خاطر از روی پل عبور کرد و پیرجو را در آغوش گرفت
و از او برای کشیدن نهر معذرت خواست وقتی پیرجو برگشت لرد را دید که جعبه ی ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است، نزد او رفت و بعد از تشکر از او خواست تا چند روزی مهمان او و آرامش باشد.
لرد گفت: "دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.
"
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک شب که ضیافتی در سایت بر پا بود مانی آمد و خود را در برابر ادمین به خاک انداخت و همه مهمانان او را نگریستند و دیدند که یکی از چشمانش بیرون آمده و از چشم‮خانه خالی‮ اش خون می‮ریزد. ادمین از او پرسید «چه بر سرت آمده؟» مانی در پاسخ گفت: « ای ادمین، پیشه من دزدیست امشب برای دزدی به تالار کامپیوتر رفتم، وقتی که از پنجره بالا می‮رفتم اشتباه کردم و داخلِ تالار نساجی شدم. در تاریکی روی دستگاهِ بافندگی افتادم و چشمم از کاسه درآمد. اکنون ای ادمین، می‮خواهم دادِ مرا از مدیره تالار نساجی بگیری.»
آنگاه ادمین کسی را در پی جوراب باف پیر فرستاد و او آمد، و ادمین فرمود تا چشم او را از کاسه درآورند.
آرامش گفت: « ای ادمین، فرمانت رواست. سزاست که یکی از چشمانِ مرا درآورند. اما افسوس! من به هردو چشمم نیاز دارم تا هردو سوی پارچه ‮ای را که می‮بافم ببینم. ولی من همکاره ای دارم که پینه دوز است و او هم دو چشم دارد، و در کار و کسب او هردو چشم لازم نیست.»
ادمین کسی را در پی ستایش فرستاد. ستایش آمد و یکی از چشمانش را درآوردند.
و عدالت اجرا شد.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مدیر اولی، مدیر بودن را دوست نداشت
مدیر دومی، تالارش را دوست داشت
مدیر سومی، مدیریت کردن را دوست داشت


مدیر اولی خداحافظی کرد : میگویند اکنون از زندگی اش نهایت لذت را میبرد
مدیر دومی با تمام وجودش به تالارش عشق ورزید، اما هیچوقت مزه زندگی را نچشید
مدیر سومی ماند و مدیریت کرد، میگویند آنقدر مدیریت کرد تا جانش درآمد! ... ولی به چه قیمتی!؟
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ادمین مدیر ارشد پيری داشت که روزی به درون چاه بدون آبی افتاد. ادمین هر چه سعی کرد نتوانست مدیر ارشد را از چاه بيرون بياورد. براي اينکه مدیر ارشد بيچاره زياد زجر نکشد ادمین و کاربران سایت تصميم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا مدیر ارشد زودتر بميرد و زياد زجر نکشد. کاربران با سطل روی سر مدیر ارشد خاک مي ريختند اما مدیر ارشد هر بار خاک های روی بدنش را مي تکاند و زير پایش می ريخت و هنگامی که خاک زير پایش بالا می آمد سعی ميکرد بر روی خاک ها بایستد. کاربران به زنده به گور کردن مدیر ارشد بيچاره ادامه می دادند و مدیر ارشد هم به همین شیوه به بالا آمدن ادامه می داد، تا اين که به لبه ی چاه رسيد و بيرون آمد. ;)
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیرجویی در هنگام سحر به در خانه آرامش رفت ، ديد آرامش از پنجره آویزان است! پیرجو به او رو كرده ، گفت : آيا پايين نمى آيى تا با هم نماز جماعت بخوانيم ؟ آرامش گفت : امام جماعت در زير درخت خوابيده است ، او را بيدار كن تا باهم نماز جماعت بخوانيم ، پیرجو نظر كرد ادمین را ديد! پا به فرار گذاشت آرامش به او گفت : آيا نمى آيى با هم نماز جماعت بخوانيم!؟
پیرجو گفت : مى روم تجديد وضو كنم وبزودى بر مى گردم!!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مانی به پژمان گفت: بیا به كوهی كه لرد آنجا زندگی می كند برویم، می خواهم ثابت كنم كه او فقط بلد است به ما دستور بدهد، و هیچ كاری برای خلاص كردن ما از زیر بار مشقات نمی كند. پژمان گفت: موافقم . اما من برای ثابت كردن ایمانم می آیم .وقتی به قله رسیدند ،شب شده بود. در تاریكی صدایی شنیدند: سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان كنید و آنها را پایین ببرید، مانی گفت: می بینی؟ بعد از چنین صعودی، از ما می خواهد كه بار سنگینتری را حمل كنیم. محال است كه اطاعت كنم !پژمان به دستور عمل كرد. وقتی به دامنه كوه رسید، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را كه پژمان با خود آورده بود، روشن كرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند...
bmd می گوید: تصمیمات لرد مرموزند، اما همواره به نفع ما هستند.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آتوسا با دو پسر كوچكش (لرد و مانی) از میان جنگل می گذشت، ببری رسید و خواست به آن ها حمله كند. و آنها را بكشد و بخورد. آتوسا اول خیلی ترسید اما ناگهان فكری به خاطرش رسید و به بچه هایش گفت:چرا برای خوردن این ببر با هم دعوا می كنید؟ فعلآ همین یك ببر را بخورید، بعد یك ببر دیگر پیدا می كنم!
ببر
فكر كرد آن زن و بچه هایش خیلی شجاع هستند و بر گشت و پا به فرار گذاشت.چند لحظه بعد شغالی را دید و شغال پرسید چرا فرار می كنی؟
ببر گفت: یك زن و دو بچه اش به جنگل آمده اند آن ها ببر خوار هستند و من دارم فرار می كنم.شغال خندید و گفت: عجب تو از آدم ها می ترسی ، بگذار من بر پشت تو سوار شوم و با هم پیش آدم ها برویم تا به تو نشان بدهم می توانی آن ها را به آسانی بكشی و بخوری.بعد روی پشت ببر پرید و ببر هم به جایی كه زن و بچه ها را دیده بود برگشت.
آتوسا باز هم ترسید اما دوباره فكرش را به كار انداخت و به شغال گفت: ای شغال پست فطرت، تو همیشه سه تا ببر برای من و بچه هایم می آوردی، حالا چرا فقط یكی آورده ای؟!
ببر این بار خیلی بیشتر ترسید و بر گشت و همان طور كه شغال روی پشتش بود با سرعت گریخت. شغال خودش را با زحمت روی پشت ببر نگه داشت و هر لحظه به سمتی كج می شد و داشت بر زمین می خورد.
سر انجام ببر به رود خانه ای رسید و از ترس به میان رود خانه پرید و شغال غرق شد و ببر با زحمت شنا كرد و به آن سمت رودخانه رفت اما از شدت خستگی روی زمین افتاد و مرد.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يک نجار مسن به کارفرمايش گفت که ميخواهد بازنشسته شود تا خانه‏اي براي خود بسازد و در کنار همسر و نوه‏هايش دوران پيري را به خوشي سپري کند. کارفرما از اينکه کارگر خوبش را از دست ميداد، ناراحت بود ولي نجار خسته بود و به استراحت نياز داشت. کارفرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانه‏اي برايش بسازد و بعد باز نشسته شود. نجار قبول کرد ولي ديگر دل به کار نميبست، چون ميدانست که کارش آينده‏اي نخواهد داشت، از چوبهاي نامرغوب براي ساخت خانه استفاده کرد و کارش را از سر‏سيري انجام داد. وقتي کارفرما براي ديدن خانه آمد، کليد خانه را به نجار داد و گفت: اين خانه هديه من به شما است، بابت زحماتي که در طول اين سالها برايم کشيده‏ايد. نجار وا رفت؛ او در تمام اين مدت در حال ساختن خانه‏اي براي خودش بوده و حالا مجبود بود در خانه‏اي زندگي کند که اصلاً خوب ساخته نشده بود.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک روز لرد کبیر یک آزمایش جالب انجام داد ... او ادمین رو مدیر تالار گفتگوی آزاد کرد :surprised: و یک پیام خصوصی به میلاد (YuMi) زد که تو هر چی دلت خواست میتونی بگی بدون اینکه از ادمین بترسی!!
همه میدانستند که اخراج کردن میلاد تنها سرگرمی ادمین بود! حتی بعضی میگفتند که ادمین به عشق اخراج کردن میلاد باشگاه مهندسان رو راه انداخته!!!!!
وقتی که میلاد حرف میزد، ادمین سرخ و سفید میشد و سعی میکرد میلاد رو اخراج کنه، اما چون این دسترسی رو نداشت موفق نمیشد کاری بکنه! دوباره تلاش میکرد و باز هم نمیتوانست.
بالاخره بعد از مدتی ادمین از اخراج میلاد منصرف شد. باور کرده بود که اعمال قدرت به میلاد ممکن نیست!
لرد کبیر (آزمایشاتنا فدا) مجددا به ادمین دسترسی اخراج کردن میلاد را داد، اما فکر اخراج کردن میلاد هرگز به فکر ادمین خطور نکرد!
میدونید چرا!؟
اون محدودیت دیگه وجود نداشت، اما ادمین برای خودش یه محدودیت بزرگ تو ذهنش ساخته بود ... یه دیوار که شکستنش از هر دیوار واقعی سخت تر بود ... اون دیوار دیوار باور ادمین بود ... باورش به محدودیت ... به نداشتن دسترسی ...

لرد کبیر (عزتنا فدا) میگوید : ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم کلی محدودیت پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه. و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارن.
 
بالا