ياد دارم در غروبی سرد سرد
ميگذشت از کوچه ما دوره گرد
داد ميزد : کهنه قالی ميخرم
دست دوم جنس عالی ميخرم
کاسه و ظرف سفالی ميخرم
گر نداری کوزه خالی ميخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
ميگذشت از کوچه ما دوره گرد
داد ميزد : کهنه قالی ميخرم
دست دوم جنس عالی ميخرم
کاسه و ظرف سفالی ميخرم
گر نداری کوزه خالی ميخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی زد و بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نيست
ای خدا شکرت ولی اين زندگيست ؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقاً مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بيرون دويد
گفت : آقا سفره خالی ميخرِی ؟
****