بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنهايي خودم از طرفت نيت كردم يه فال برات گرفتم
ببين عجب چيزي دراومده ها :دي


جمالت آفتاب هر نظر باد
ز خوبی روی خوبت خوبتر باد
همای زلف شاهين شهپرت را
دل شاهان عالم زير پر باد
کسی کو بسته زلفت نباشد
چو زلفت درهم و زير و زبر باد
دلی کو عاشق رويت نباشد
هميشه غرقه در خون جگر باد
بتا چون غمزه‌ات ناوک فشاند
دل مجروح من پيشش سپر باد
چو لعل شکرينت بوسه بخشد
مذاق جان من ز او پرشکر باد
مرا از توست هر دم تازه عشقی
تو را هر ساعتی حسنی دگر باد
به جان مشتاق روی توست حافظ
تو را در حال مشتاقان نظر باد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرم درد میکنه خیلی
حرفای قشنگ بزنید
حرف خدا رو بزنید
واسم از امید بگید

اون فالي كه گرفتمو بخون ببين اصن جز عشق و اميد توش چيز ديگه اي هست ؟
بخونش حالت بهتر ميشه ، من كه خودم كلي حالم بهتر شد
دست خودم درد نكنه با فال گرفتنم :دي
 

soha.soha

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی رقص امید بر بلندای زمان
زندگی نبض نسیم در دل آینه هاست

زندگی زمزمه ی ساعت پیر از بن عقربه هاست
زندگی همچو شقایق پر رنگ و نگار
همچو خاری لب جوی

زندگی بارش رویا در خواب،مثل یک قطره در آب
زندگی عطر اقاقی در یاد،همچو آهو در باد
زندگی یعنی شور زندگی رمز عبور
زندگی عشق،وفا،سادگی و لطف و صفاست:gol:
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
تازشم هميشه يادت باشه دنيا گرده,هر وقت احساس كردي به اخر رسيدي شايد در نقطه شروع باشي!!!

پ. ن :اينو قبلا يه جا خونده بودم!
 

soha.soha

عضو جدید
کاربر ممتاز
تازشم هميشه يادت باشه دنيا گرده,هر وقت احساس كردي به اخر رسيدي شايد در نقطه شروع باشي!!!

پ. ن :اينو قبلا يه جا خونده بودم!
آره موافقم
تا حالا پیش اومده براتون بعضی وقتا که احساس میکنی همه چی تموم شده برات و هیچ راهی دیگه نداری و هیچ چیز خوشحال کننده ای نیس .. یه نسیم اون دریو که فک میکردی قفله باز میکنه ؟؟
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
آره موافقم
تا حالا پیش اومده براتون بعضی وقتا که احساس میکنی همه چی تموم شده برات و هیچ راهی دیگه نداری و هیچ چیز خوشحال کننده ای نیس .. یه نسیم اون دریو که فک میکردی قفله باز میکنه ؟؟

اره دقيقا ، من يه وقتا شده تو زندگيم يه اتفاقي افتاده كه با خودم فكر كردم ديگه تموم شدم رفتم پي كارم ولي ديدم نه اصن از يه راهي مشكله حل شد كه اصن خودم به هيچ وجه فكرشم نميكردم
اون نسيمي كه گفتي دره قفله رو وا ميكنه انگاري كه دست خداست يهو مياد تو زندگيمون ...
 

soha.soha

عضو جدید
کاربر ممتاز
سوها.سوها بازم از اين شعر قشنگا بگو :دي
شبی سرد و سپید
سرد اما پر امید
مرا نمی بینی
مرا نمی خوانی
غریبه ام برایت
اما
هیچ چیز نیست
من خوبم عزیزم
بی تو هم می شود زندگی کرد

پیوست : نمیشه که همه ش قشنگ باشه :دی
 

soha.soha

عضو جدید
کاربر ممتاز
اره دقيقا ، من يه وقتا شده تو زندگيم يه اتفاقي افتاده كه با خودم فكر كردم ديگه تموم شدم رفتم پي كارم ولي ديدم نه اصن از يه راهي مشكله حل شد كه اصن خودم به هيچ وجه فكرشم نميكردم
اون نسيمي كه گفتي دره قفله رو وا ميكنه انگاري كه دست خداست يهو مياد تو زندگيمون ...

:smile:
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
شبی سرد و سپید
سرد اما پر امید
مرا نمی بینی
مرا نمی خوانی
غریبه ام برایت
اما
هیچ چیز نیست
من خوبم عزیزم
بی تو هم می شود زندگی کرد


پیوست : نمیشه که همه ش قشنگ باشه :دی

اي ول قشنگ نبود عالي بود :دي
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سلام بچه ها منو هم زير كرسيتون راه ميدين؟خيلي يخ كردم.................وووووووووووواي
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام بچه ها منو هم زير كرسيتون راه ميدين؟خيلي يخ كردم.................وووووووووووواي

سیلام دخملم ، بیا کینار خوتم .. بیا بیا
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نام تو رو آورده ام دارم عبادت میکنم
گرد نگاهت گشته ام دارم زیارت میکنم
دستت به دست دیگری از این گذشته کار من
اما نمی دانم چرا دارم حسادت میکنم
گفتی دلم را بعد از این دست کس دیگر دهم
شاید تو با خودئ گفته ای دارم اطاعت میکنم
رفتم کنار پنجره دیدم تو را با بگذریم
چیزی ندیدم این چنین دارم رعایت میکنم
من عاشق چشم تو ام تو مبتلای دیگری
دارم به تقدیر خودم چندیست عادت میکنم
تو التماسیم می کنی جوری فراموشت کتم
با التماس ولی تو را به خانه دعوت میکنم
گفتی محبت کن برو باشد خداحافظ ولی
رفتم که تو باور کنی دارم محبت میکنم
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان صداقت
سال ها پیش توی یه سرزمین دور شاهزاده ای وجود داشت كه تصمیم به ازدواج گرفت. او می خواست با یكی از دخترهای سرزمین خودش ازدواج كند. به همین دلیل همه دخترهای جوان آن سرزمین را دعوت كرد تا سزاوارترین دختر را انتخاب كند.
در بین این دخترها دختری وجود داشت كه خیلی فقیر بود اما شاهزاده رو خیلی دوست داشت و مخفیانه عاشقش شده بود. وقتی دختر قصه ما می خواست به مهمانی شاهزاده برود، مامانش بهش گفت:دخترم چرا میخواهی به این مهمانی بروی تو نه ثروتی داری نه زیبایی خیلی زیاد؟
دخترك گفت: مامان اجازه بده تا بروم و شانس خودم را امتحان كنم تا حداقل برای آخرین بار او را ببینم.
روز مهمانی فرا رسید. شاهزاده رو به تمام دخترا كرد و گفت من به هر كدوم از شما یه دانه گل میدهم و هر كس كه ظرف شش ماه زیباترین گل دنیا رو پرورش بده همسر من می شود.
دخترك فقیر هم دانه را گرفت و آن را تو گلدان كاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. دخترك با تمام علاقه به گلدان می رسید و به اندازه بهش آب و آفتاب می داد اما بی نتیجه بود و هیچ گلی سبز نشد.
سرانجام شش ماه گذشت و روز ملاقات فرا رسید. دخترك گلدان خالی خودش رو تو دستاش گرفت و توی صف ایستاد. اما دخترای دیگه هر كدوم با گلهای بسار زیبا و جالبی كه تو گلدان داشتند تو صف ایستاده بودند.
شاهزاده به گل ها و گلدان ها نگاه می كرد اما از هیچ كدام راضی نبود. تا اینكه نوبت به دخترك فقیر رسید . دخترك از اینكه گلی تو گلدان نداشت خجالت می كشید اما شاهزاده وقتی گلدان خالی را دید با تعجب و تحسین به دخترك خیره شد . رو به تمام دخترها كرد و گفت: «این دختر ملكه آینده این سرزمینه.»
همه متعجب شده بودند دخترهای دیگه با گلدان های قشنگی كه داشتند حرصشون گرفته بود. همه به شاهزاده گفتند كه« اون دختر اصلا گلی تو گلدان نداره.»
شاهزاده گفت: «بله درسته كه هیچ گلی توی این گلدان سبز نشده اما باید بدانید كه همه دانه هایی كه من به شما داده بودم خراب بودن و اصلا نباید گلی از اون دانه ها سبز می شد . همه شما تقلب كردید ولی این دخترك زیبا به خاطر صداقتش سزاوارترین دختر این سرزمینه!!!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست؛ بعد واتسون را بیدار کرد و گفت : نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟!

واتسون گفت : میلیون ها ستاره می بینم !

هلمز گفت: چه نتیجه ای می گیری؟!

واتسون گفت : از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم

از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد

از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد...!

شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: واتسون ! تو احمقی بیش نیستی! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند
 

Similar threads

بالا