كوي دوست

Data_art

مدیر بازنشسته
تو مگر خدا نداری؟

چه غزل گویم برایت، تو که بی بهانه رفتی؟
تو مگر خدا نداری، که در بتخانه رفتی؟

به مهتاب بگو که دیگر حسد تو را نگیرد؛
که افسوس تو زشت و خائنانه رفتی؛

به غزل بگو که دیگر سراغ تو را نگیرد؛
که تو از کنارم کنون، به ته ویرانه رفتی؛

تو که سرسبد گل بهاری، منم ان باغبان ساده؛
چه گنه سر زده از من که تو از گلخانه رفتی؟

اخر این شب سیاهی به کجا رساند مارا؟
من هم سر به شب نهادم تو که از کاشانه رفتی؛

ولگرد سرزمینِ زمهریرِ بی خیالی؛
به چه آتشها گسست، تو که از میانه رفتی؛

ساغی طلب ساغر کند، هر دم و هر دم؛
چون تو، هیهات، اینک از میخانه رفتی؛

من که اهل می نبودم، تو به من می را شناختی؛
تو مرا مست کردی، عاقبت مستانه رفتی؛

مگر در این سینه؛ ای زیبا تو دلی داری ز آهن؟
که چنین ساده و اسان و چنان جانانه رفتی؟
 

Data_art

مدیر بازنشسته
آه اگر باز بسويم آئي


ديگر از كف ندهم آسانت


ترسم اين شعله سوزنده عشق


آخر آتش فكند برجانت
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بر درد قهوه افکند یک نگاه
صد ساله پیر زن
چینی فتاد به پیشانی اش ز غم
یک دم سکوت
یک لحظه اضطراب
فال من است ؟
که می بیند سالخورده زن
ابرو رهاند ز گره
فنجان گرفت دور
دنبال گمشده بود
در سرنوشت من
از عشق و لاله و شمعدان و تاج گفت
از یک شتر که بار آرد به خانه من
از دست دوستی که دستم به دست اوست
گفت :
غافل مباش که خنجر کند رها
فنجان گرفت دور
دنبال گمشده بود
با خویش گفتمش
بس کن
عبث مگو
سال هاست که خنجر به پشت ماست
 

Data_art

مدیر بازنشسته

مادر ، تک‌واژه‌ای‌ست زیبا

مادر ، عین زیبایی‌ست و البته که زیباتر از زیبایی چیزی نیست

قلب بزرگ خدا در سینه‌ی مادران می‌تپد

مادر ، دستی بر گهواره دارد و دستی در دست خدا

آن‌گاه که مادر، گهواره را تکان می‌دهد

عرش خدا به لرزه درمی‌آید

و همه‌ی فرشتگان سکوت می‌کنند

تا زیباترین سمفونی ِ هستی را بشنوند: « لالایی مادر را »

هیچ سنگی به آن سنگینی نیست

که بتوان آن را در یک کفه‌ی ترازو نهاد

و در کفه‌ی دیگر آن ، وزن مهر و قدر و قیمت مادرانه را سنجید


پدر ، باران است و مادر ، خاک حاصلخیز !

و زندگی با وجود این دو موجود ِ همزاد است

که سبز ِ سبز و آبی ِ آبی ست


مادر ، عنوان عاشقانه‌ترین شعر خداست

شعری که مضمون آن جز عشق نیست

مادر ، همان عشقی‌‌ست که در هیأت آدمی بر خاک گام برمی‌دارد

مادر ، چیزی‌ست شبیه خودش

هیچ‌چیز شبیه مادر نیست

مادر ، فقط مادر است . . .


و امّا ، پدر:

پدر ، می‌بخشد بی‌دریغ و دوست‌می‌دارد بی‌چشمداشت

پدر ، کار می‌کند آن‌گونه که شمع می‌‌سوزد

او در تب و تاب ، خود را آب می‌کند

تا که گرما و روشنی به من و شما ببخشد

تنها خداست که به خلوت و تنهایی پدران راه دارد

تنها خداست که می‌داند پدران چه می‌کشند و چه‌ها در دل دارند

پدران حضوری سبکبال دارند ، به چشم نمی‌آیند

و آن‌گاه که دیگر نیستند ، جای‌شان چه‌قدر خالی‌ست . . .

جای خالی پدران را با هیچ‌چیز نمی‌توان پرکرد

پدر ، همان روحی‌ست که خداوند به کالبد خاکی زندگی دمیده است

زندگی اگر زنده است ، دلیل آن پدران‌اند

این ابر باران‌زای حضور پدران بر سر ِ زندگی

و سرزندگی‌تان هماره سایه‌گستر باد


 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو در کنار پنجره
نشسته ای به ماتم درخت ها
که شانه های لخت شان خمیده زیر پای برف
من از میان قطره های گرم اشک
که بر خطوط بی قرار روزنامه می چکد
من از فراز کوه های سر سپید و کوره راه های نا پدید
نگاه می کنم به پاره پاره های تن
به لخته لخته های خون
که خفته در سکوت دره های ژرف
درختهای خسته گوش می دهند
به ضجه مویه های باد
که خشم سرخ برف را هوار میزند
من و تو زار می زنیم
درون قلب هایمان
به جای حرف
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی یک آرزوی دور نیست؛
زندگی یک جست و جوی کور نیست
زیستن در پیله پروانه چیست؟
زندگی کن ؛ زندگی افسانه نیست
گوش کن ! دریا صدایت میزند؛
هرچه ناپیدا صدایت میزند
جنگل خاموش میداند تو را؛
با صدایی سبز میخواند تو را
زیر باران آتشی در جان توست؛
قمری تنها پی دستان توست
پیله پروانه از دنیا جداست؛
زندگی یک مقصد بی انتهاست
هیچ جایی انتهای راه نیست؛
این تمامش ماجرای زندگیست..
 

Data_art

مدیر بازنشسته
خدا گفت: لیلی جستجوست . لیلی نرسیدن است و بخشیدن
خدا گفت: لیلی سخت است. دیر است و دور از دست
شیطان گفت: ساده است. همین جایی و دم دست
و دنیا پر شد از لیلی های زود. لیلی های ساده اینجایی. لیلی های نزدیک لحظه ای
خدا گفت: لیلی زندگی ست. زیستنی از نوع دیگر
***
دنیا که شروع شد زنجیر نداشت، خدا دنیای بی زنجیر آفرید
آدم بود که زنجیر را ساخت، شیطان کمکش کرد
دل، زنجیر شد، زن، زنجیر شد
دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه ی زنجیری!
خدا دنیا را بی زنجیر می خواست. نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است
امتحان آدم همین جا بود. دستهای شیطا ن از زنجیر پر بود
خدا گفت: زنجیرهایتان را پاره کنید. شاید نام زنجیر شما عشق است
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند
مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت
شیطان آدم را در زنجیرمی خواست. لیلی، مجنون را بی زنجیر می خواست
لیلی می دانست خدا چه می خواهد. لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند
لیلی زنجیر نبود. لیلی نمی خواست زنجیر باشد
لیلی ماند . زیرا لیلی نام دیگر آزادی است

 

Data_art

مدیر بازنشسته
از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند
پوشانده‌اند "صبح" تو را "ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند
ای گل گمان مبر به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند
یک نقطه بیش فرق "رحیم" و "رجیم" نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه است که قربانی‌ات کنند[FONT=&quot][/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نازي : بيا زير چتر من که بارون خيست نکنه
مي گم که خلي قشنگه که بشر تونسته آتيشو کشف بکنه
و قشنگتر اينه که
يادگرفته گوجه را
تو تابه ها سرخ کنه و بعد بخوره
راسي راسي ؟ يه روزي
اگه گوجه هيچ کجا پيدانشه
اون وقت بشر چکار کنه ؟
من : هيچي نازي
دانشمندا تز مي دن تا تابه ها را بخوريم
وقتي آهنا همه تموم بشه
اون وقت بشر
لباسارو مي کنه و با هلهله
از روي آتيش مي پره
نازي : دوربين لوبيتل مهريه مو
اگه با هم بخوريم
هلهله هاي من وتو
چطوري ثبت مي شه
من : عشق من
آب ها لنز مورب دارند
آدمو واروونه ثبتش مي کنند
ژسمون تو آب برکه تا قيامت مي مونه
نازي : رنگي يا سياه سفيد ؟
من : من سياه و تو سفيد
نازي : آتيش چي ؟ تو آبا خاموش نمي شن آتيشا
من : نمي دونم والله
چتر رو بدش به من
نازي : اون کسي که چتر رو ساخت عاشق بود
من : نه عزيز دل من ، آدم بود
 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
قلم مو

قلم مو

نامت را در پرانتزي مينويسم
كه آن را براي هميشه خواهم بست
سال ها بعد
چون دري قديمي
بازش مي كنم
زن بر دريچه خيره مانده و مرد
آرام دور ميشود
حالا قلم مو را بردار!
موهاي زن را سفيد كن
گرامافون را خاموش كن.
و اندوه را
در قاب هايي تاريك
از تمام ديوارها بياويز
در كشيدن تارهاي عنكبوت آزادي!
در بسته ميشود
و نامت را در پرانتزي مي نويسم
كه آن را براي هميشه خواهم بست
سال ها بعد
چون فبري بازش مي كنند
مردي
خودكارش
دستش
دلش
در لاي يك پرانتز غمگين گير كرده است
حالا قلم مورا بردار!
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
آسمان شو، ابرشو، باران ببار ناوه چون بارش بود نايد بکار
آب اندر ناودان عاريتی است آب اندر ابر وباران فطرتی است
جان شو، ازراه جان، جان را شناس يار بينش شو، نه فرزند قياس
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
كودكی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای دور ِ اجاقی ساده بود
شب كه میشد نقش ها جان میگرفت
روی سقف ما كه طاقی ساده بود
میشدم پروانه خوابم میپرید
خواب هایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر میكردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشكل نبود
سختی ِ نان بود و باقی ساده بود
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
قاصدک هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا ، وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، امّا ،‌امّا
گرد ِ بام و در ِ من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری- باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد ِ تجربه های همه تلخ با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو ، فریب
قاصدک،هان ، ولی ... آخر ... ای وای !
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی ....
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر ِ گرمی ، جایی ؟
در اجاقی - طمع شعله نمی بندم - خُردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
کنار ِ تو را ترک گفته‌ام
و زير ِ اين آسمان ِ نگون‌سار که از جنبش ِ هر پرنده تهي‌ست و هلالي
کدر چونان مُرده‌ماهي‌ي ِ سيم‌گونه‌فلسي بر سطح ِ بي‌موج‌اش مي‌گذرد
به بازجُست ِ تو برخاسته‌ام
تا در پايتخت ِ عطش


در جلوه‌ئي ديگر



بازت يابم.



اي آب ِروشن!
تو را با معيار ِ عطش مي‌سنجم.
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]دوستان شرح پريشاني من گوش كنيد[/FONT][FONT=&quot]
داستان غم پنهاني من گوش كنيد
قصه بي سر و ساماني من گوش كنيد
گفت و گوي من و حيراني من گوش كنيد
شرح اين آتش جان سوز نگفتن تا كي؟
سوختم سوختم اين راز نهفتن تا كي؟[/FONT]​

[FONT=&quot]روزگاري من و او ساكن كويي بوديم[/FONT][FONT=&quot]
ساكن كوي بت عربده جويي بوديم
عقل و دين باخته ديوانه رويي بوديم
بسته سلسله سلسله مويي بوديم
كس در آن سلسله غير از من و دل بند نبود
يك گرفتار از اين جمله كه هستند نبود[/FONT]​

[FONT=&quot]نرگس غمزه زنش اينهمه بيمار نداشت[/FONT][FONT=&quot]
سنبل پر شكنش هيچ گرفتار نداشت
اينهمه مشتري و گرمي بازار نداشت
يوسفي بود ولي هيچ خريدار نداشت
اول آنكس كه خريدار شدش من بودم
باعث گرمي بازار شدش من بودم[/FONT]​

[FONT=&quot]عشق من شد سبب خوبي و رعنايي او[/FONT][FONT=&quot]
داد رسوايي من شهرت زيبايي او
بسكه دادم همه جا شرح دلارايي او
شهر پر گشت ز غوغاي تماشايي او
اين زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
كي سر برگ من بي سروسامان دارد[/FONT]​

[FONT=&quot]چاره اينست و ندارم به از اين راي دگر[/FONT][FONT=&quot]
كه دهم جاي دگر دل به دل آراي دگر
چشم خود فرش كنم زير كف پاي دگر
بر كف پاي دگر بوسه زنم جاي دگر...[/FONT]​
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از اين راي من اينست و همين خواهد بود
من بر اين هستم و البته چنين خواهد بود
[FONT=&quot]پيش او يار نو و يار كهن هردو يكي ست[/FONT][FONT=&quot]
حرمت مدعي و حرمت من هردو يكي سي
قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو يكي ست
نغمه بلبل و غوغاي زغن هر دو يكي ست
اين ندانسته كه قدر همه يكسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود[/FONT]​

[FONT=&quot]چون چنين است پي كار دگر باشم به[/FONT][FONT=&quot]
چند روزي پي دلدار دگر باشم به
عندليب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
نوگلي كو كه شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش[/FONT]​

[FONT=&quot]آن كه بر جانم از او دم به دم آزاري هست[/FONT][FONT=&quot]
ميتوان يافت كه بر دل ز منش ياري هست
از من و بندگي من اگر اشعاري هست
بفروشد كه به هر گوشه خريداري هست
به وفاداري من نيست در اين شهر كسي
بنده اي همچو مرا هست خريدار بسي[/FONT]​

[FONT=&quot]مدتي در ره عشق تو دويديم بس است[/FONT][FONT=&quot]
راه صد باديه درد بريديم بس است
قدم از راه طلب باز كشيديم بس است
اول و آخر اين مرحله ديديم بس است...
[/FONT]​
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از اين ما و سر كوي دل آراي دگر
با غزالي به غزلخواني و غوغاي دگر
[FONT=&quot]تو مپندار كه مهر از دل محزون نرود[/FONT][FONT=&quot]
آتش عشق به جان افتد و بيرون نرود
وين محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است اين برود چون نرود
چند كس از تو و ياران تو آزرده شود
دوزخ از سردي اين طايفه افسرده شود[/FONT]​

[FONT=&quot]اي پسر چند به كام دگرانت بينم[/FONT][FONT=&quot]
سرخوش و مست ز جام دگرانت بينم
مايه عيش مدام دگرانت بينم
ساقي مجلس عام دگرانت بينم
تو چه داني كه شدي يار چه بي باكي چند
چه هوسها كه ندارند هوسناكي چند[/FONT]​

[FONT=&quot]يار اين طايفه خانه برانداز مباش[/FONT][FONT=&quot]
از تو حيف است به اين طايفه دمساز مباش
ميشوي شهره به اين فرقه هم آواز مباش
غافل از لعب حريفان دغل باز مباش
به كه مشغول به اين شغل نسازي خود را
اين نه كاري ست مبادا كه ببازي خود را[/FONT]​

[FONT=&quot]در كمين تو بسي عيب شماران هستند[/FONT][FONT=&quot]
سينه پر درد ز تو كينه گذاران هستند
داغ بر سينه ز تو سينه فكاران هستند
غرض اينست كه در قصد تو ياران هستند
باش مردانه كه ناگاه قفايي نخوري
واقف كشتي خود باش كه پايي نخوري[/FONT]​

[FONT=&quot]گرچه از خاطر وحشي هوس روي تو رفت[/FONT][FONT=&quot]
وز دلش آرزوي قامت دلجوي تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از كوي تو رفت
با دل پر گله از ناخوشي خوي تو رفت
حاش لله كه وفاي تو فراموش كند
سخن مصلحت آميز كسان گوش كند.[/FONT]​
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
ای سکوت ای مادر فریاد ها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو ، راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یاد ها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ای مادر فریاد ها
گم شدم در این هیاهو گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من
 

Data_art

مدیر بازنشسته
دل فولادم

ول کنید اسب مرا
راه‌توشه‌ی سفرم را و نمدزینم را
و مرا هرزه ‌درا،
که خیالی سرکش
به در خانه کشانده است مرا.

رسم از خطه‌ی دوری، نه دلی شاد در آن.
سرزمینهای دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه‌ی آن
می‌نشانید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
*
فکر می‌کردم در ره چه عبث
که از این جای بیابان هلاک
می‌تواند گذرش باشد هر راهگذر
باشد او را دل فولاد اگر
و برد سهل نظر
در بد و خوب که هست
و بگیرد مشکلها آسان.
و جهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان.


ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من می‌باید، با زیرکی من که به کار،
خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست و هنوز
چشم بیدارم و هر لحظه بر آن می‌دوزد،
هستیم را همه در آتش برپا شده اش می‌سوزد.

از برای من ویران سفر گشته مجالی دمی استادن نیست
منم از هرکه در این ساعت غارت‌زده‌تر
همه چیز از کف من رفته به در
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون می‌بینم
دل فولادم مانده در راه.
دل فولادم را بی شکی انداخته است
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون وز زخم.

وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
- ناروا در خون پیچان
بی گنه غلتان در خون-
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.



 

Data_art

مدیر بازنشسته
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه.
گرچه می‌گویند: "می‌گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران."
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می‌رسد باران؟

بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه‌ی تاریک من که ذره‌ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده‌های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می‌ترکد
- چون دل یاران که در هجران یاران-
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می‌رسد باران؟
 

Data_art

مدیر بازنشسته
من چهره‌ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی.

با قایقم نشسته به خشکی
فریاد می‌زنم:

"
وامانده در عذابم انداخته است
در راه پرمخافت این ساحل خراب
و فاصله است آب
امدادی ای رفیقان با من."
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من،
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون.

در التهابم از حد بیرون
فریاد بر می‌آید از من:
"

در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستی و خطر نیست،
هزالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ضرر نیست."

با سهوشان
من سهو می‌خرم
از حرفهای کامشکن‌شان
من درد می‌بَرم
خون از دورن دردم سرریز می‌کند!
من آب را چگونه کنم خشک؟

فریاد می‌زنم.
من چهره‌ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی.
مقصود من زحرفم معلوم بر شماست:
یک دست بی صداست
من، دست من کمک زدست شما می‌کند طلب.

فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می‌زنم.
فریاد می‌زنم!



 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یاران دگر امشب سوی میخانه میاید
یا بر سر راه من دیوانه میاید
بی بند تعلق زده ام جام پیاپی
دنبال من ریخته پیمانه میاید
یا هرچه شنیدید زمن هیچ مگویید
یا بر در این گمشده جانانه میایید
دریای دل من چو خروشد مگریزید
یا در طلب گوهر یکدانه میایید
جای من و ما خلوت دل نیست خدا را
در میکده حق پی افسانه میایید
هشیار قدم بر سر خاکم بگذارید
مستم بر این مست چو بیگانه میایید

 

mina_srk

کاربر فعال
عشق يعني
تا حالا شده عاشق بشين؟؟؟

ميدونين عشق چه رنگيه؟؟؟

ميدونين عشقق چه مزه اي داره؟؟؟

ميدونين عشق چه بويي داره؟؟؟

ميدونين عاشق چه شکليه؟؟؟

ميدونين معشوق چه کار ميکنه با قلب عاشق؟؟؟

مدونين قلب عاشق براي چي ميزنه؟؟؟

ميدونين قلب عاشق براي کي ميزنه؟؟؟

ميدونين ...؟؟؟

اگه جواب اين همه سئوال رو ميخواين! مطلب زير رو بخونين...خيلي جالب و آموزندس...

وقتي

يه روز ديدي خودت اينجايي و دلت يه جاي ديگه … بدون كه كار از كار گذشته و تو عاشق شدي

طوري ميشه كه قلبت فقط و فقط واسه عشق مي تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن

همه چي با يک نگاه شروع ميشه

اين نگاه مثل نگاهاي ديگه نست ، يه چيزي داره که اوناي ديگه ندارن ...

محو زيبايي نگاهش ميشي ، تا ابد تصوير نگاهش رو توي قلبت حبس مي كني ، نه اصلا مي زاريش توي يه صندوق ، درش رو هم قفل مي كني تا كسي بهش دست نزنه.

حتي وقتي با عشقت روي يه سكو مي شيني و واسه ساعتهاي متمادي باهاش حرفي نمي زني ، وقتي ازش دور ميشي احساس مي كني قشنگترين گفتگوي عمرت رو با كسي داري از دست ميدي.

مي بيني كار دل رو؟

شب مي آي كه بخوابي مگه فكرش مي زاره؟! خلاصه بعد يه جنگ و

جدال طولاني با خودت چشات رو رو هم مي زاري ولي همش از خواب ميپري ...

از چيزي ميترسي ...

صبح كه از خواب بيدار ميشي نه مي توني چيزي بخوري نه مي توني كاري انجام بدي ، فقط و فقط اونه كه توي فكر و ذهنت قدم مي زنه

به خودت مي گي اي بابا از درس و زندگي افتادم ! آخه من چمه ؟

راه مي افتي تو كوچه و خيابون هر جا كه ميري هرچي كه مي بيني فقط اونه ، گويا كه همه چي از بين رفته و فقط اون مونده

طوري بهش عادت مي كني كه اگه فقط يه روز نبينيش دنيا به آخر ميرسه

وقتي با اوني مثل اينكه تو آسمونا سير مي كني وقتي بهت نگاه مي كنه گويا همه دنيا رو بهت ميدن

گرچه عشق نه حرفي مي زنه و نه نگاهي مي كنه !

آخه خاصيت عشق همينه آدم رو عاشق مي كنه و بعد ولش مي كنه به امون خدا

وقتي باهاته همش سرش پائينه

تو دلت مي گي تورو خدا فقط يه بار نيگام كن آخه دلم واسه اون چشاي قشنگت يه ذره شده

ديگه از آن خودت نيستي

بدجوري بهش عادت كردي ! مگه نه ؟ يه روزي بهت ميگه كه مي خواد ببينتت

سراز پا نمي شناسي حتي نميدوني چي كار كني ...

فقط دلت شور ميزنه آخه شب قبل خواب اونو ديدي...

خواب ديدي که همش از دستت فرار ميکنه ...

هيچوقت براش گل رز قرمز نگرفتي ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستي فکر کنه تو دروغ ميگي آخه از دروغ متنفره ...

وقتي اون رو مي بيني با لبخند بهش ميگي خيلي خوشحالي که امروز ميبينيش ...

ولي اون ...

سرش رو بلند مي كنه و تو چشات زل ميزنه و بهت ميگه

اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم كني !

دنيا رو سرت خراب ميشه

همه چي رو ازت مي گيرن همه خوشبختيهاي دنيا رو

بهش مي گي من … من … من

از جاش بلند ميشه و خيلي آروم دستت رو ميبوسه ميذاره رو قلبش و بهت ميگه خيلي دوستت دارم وبراي هميشه تركت مي كنه

ديگه قلبت نمي تپه ديگه خون تو رگات جاري نميشه

يه هويي صداي شكستن چيزي مي آد

دلت مي شكنه و تكه هاي شكستش روي زمين ميريزه

دلت ميخواد گريه کني ولي يادت مي افته بهش قول داده بودي که هيچوقت به خاطر اون گريه نميکني چون ميگفت اگه يه قطره اشک از چشماي تو بياد من خودم رو نميبخشم ...

دلت ميخواد بهش بگي چقدر بي رحمي که گريه رو ازم گرفتي ولي اصلا هيچ صدايي از گلوت در نمياد

بهت ميگه فهميدي چي گفتم ؟با سر بهش ميگي آره!...

وقتي ازش ميپرسي چرا؟؟؟ميگه چون دوستت دارم!

انگشتري رو که تو دستته در مياري آخه خيلي اونو دوست داره بهش ميگي مال تو ...

ازت ميگيره ولي دوباره تو انگشتت ميکنه ...ميگه فقط تو دست تو قشنگه...

بعد دستت رو محکم فشار ميده و تو چشمات نگاه ميکنه و...

بعد اون روز ديگه دلت نميخواد چشمات رو باز نمي كني

آخه اگه بازشون كني بايد دنياي بدون اون رو ببيني

تو دنياي بدون اون رو مي خواي چي كار ؟

و براي هميشه يه دل شكسته باقي مي موني

دل شكسته اي كه تنها چاره دردش تويي...
 
آخرین ویرایش:

mina_srk

کاربر فعال
تو را به جای همه ی کسانی که نشناخته ام دوست میدارم
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام دوست میدارم
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب میشود
و برای نخستین گل ها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم
تو را به جای همه ی کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم!

خیلی دوستت داشتم!الان هم دارم!اما هیچ وقت نفهمیدی!
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا