غزل و قصیده

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
اول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حی توانا
اکبر و اعظم خدای عالم و آدم
صورت خوب آفرید و سیرت زیبا
از در بخشندگی و بنده نوازی
مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا
قسمت خود می​خورند منعم و دروی
ش روزی خود می​برند پشه و عنقا
حاجت موری به علم غیب بداند
در بن چاهی به زیر صخره صما
جانور از نطفه می​کند شکر از نی
برگ​تر از چوب خشک و چشمه ز خارا
شربت نوش آفرید از مگس نحل
نخل تناور کند ز دانه خرما
از همگان بی​نیاز و بر همه مشفق
از همه عالم نهان و بر همه پیدا
پرتو نور سرادقات جلالش
از عظمت ماورای فکرت دانا
خود نه زبان در دهان عارف مدهوش
حمد و ثنا می​کند که موی بر اعضا
هر که نداند سپاس نعمت امروز
حیف خورد بر نصیب رحمت فردا
بارخدایا مهیمنی و مدبر
وز همه عیبی مقدسی و مبرا
ما نتوانیم حق حمد تو گفتن
با همه کروبیان عالم بالا
سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت
ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم
وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
شنیدم مر مرا لطفت دعا گفت
برای بنده خود لطف‌ها گفت

چه گویم من مکافات تو ای جان
که نیکی تو را جانا خدا گفت

ولیکن جان این کمتر دعاگو
همه شب روی ماهت را دعا گفت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مولانا

مولانا

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بی‌پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
[/FONT]
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما در ره عشق تو اسيران بلاييم
كس نيست چنين عاشق بيچاره كه ماييم

بر ما نظري كن كه در اين شهر غريبيم
بر ما كرمي كن كه در اين شهر گداييم

زهدي نه كه در كنج مناجات نشينيم
وجدي نه كه در گرد خرابات برآييم

نه اهل صلاحيم و نه مستان خرابيم
اينجا نه و آنجا نه كه گوييم كجاييم

حلاج وشانيم كه از دار نترسيم
مجنون صفتانيم كه در عشق خداييم

ترسيدن ما هم چو از بيم بلا بود
اكنون ز چه ترسيم كه در عين بلاييم

ما را به تو سريست كه كس محرم آن نيست
گر سر برود سر تو با كس نگشاييم

ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده كه مشتاق لقاييم

دریاب دل شمس خدا مفتخر تبریز
رحم آر که ما سوخته‌ی داغ خداییم

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد

به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد

پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد

رواست در بر اگر می‌تپد کبوتر دل
که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد

بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد

به کوی عشق منه بی‌دلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

فغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد

دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد

هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مهرداد اوستا

مهرداد اوستا

باز آى كه چون برگ خزانم رخ زردى ست
با ياد تو دم ساز دل من دم سردى‌ست
گر رو به تو آورده ام از روى ‌نيازى ست
ور درد سرى ‌مى‌دهمت از سر دردى ست
از راهروان سفر عشق در اين دشت
گلگونه سرشكى ست اگر راه نوردى‌ست
در عرصه ى‌انديشه ى‌ من با كه توان گفت
سرگشته چه فريادى‌ و خونين چه نبردى‌ست
غم خوار به جز درد و،وفادار به جز درد
جز درد كه دانست كه اين مرد چه مردى‌ست
از درد سخن گفتن و، از درد شنيدن
با مردم بى درد ندانى كه چه دردى‌ست
چون جام شفق موج زند خون به دل من
با اين همه دور از تو مرا چهره ى‌زردى ست

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بنال بلبل اگر با منت سر یاریست
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست

در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن نافه‌های تاتاریست

بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق
که مست جام غروریم و نام هشیاریست

خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست
که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست

لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداریست

قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست

بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواریست

سحر کرشمه چشمت به خواب می‌دیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست

دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاریست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در غنچه​ای هنوز و صدت عندلیب هست

***
گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست
چون من در آن دیار هزاران غریب هست

***
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتو روی حبیب هست

***
آن جا که کار صومعه را جلوه می​دهند
ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست

***
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست

***
فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست
هم قصه​ای غریب و حدیثی عجیب هست

حضرت حافظ ( علیه الرحمه )
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ساز سخن
آب بقا کجا و لب نوش او کجا؟
آتش کجا و گرمی آغوش او کجا؟

سیمین و تابناک بود روی مه ولی
سیمینه مه کجا و بناگوش او کجا؟

داد لبی که مستی جاوید می دهد
مینای می کجا و لب نوش او کجا؟

خفتم به یاد یار در آغوش گل ولی
آغوش گل کجا و بر و دوش او کجا؟

بی سوز عشق ساز سخن چون کند رهی؟
بانگ طرب کجا لب خاموش او کجا؟
 

mohx

عضو جدید
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی

حالیا نقش دل ماست در ایینه ی جام
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی

تشنه ی خون زمین است فلک ، وین مه نو
کهنه داسی ست که بس کشته درود ای ساقی

منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی

بس که شستیم به خوناب جگر جامه ی جان
نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی

حق به دست دل من بود که در معبد عشق
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی

این لب و جام پی گردش می ساخته اند
ورنه بی می و لب جام چه سود ای ساقی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را؟
کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را؟
غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را
چشمم به صد مجاهده آیینه‌ساز شد
تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را
بالای خود در آینه‌ی چشم من ببین
تا با خبر زعالم بالا کنم تو را
مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله‌گاه مؤمن و ترسا کنم تو را
خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را
گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا کنم تو را
طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یک‌جا فدای قامت رعنا کنم تو را
زیبا شود به کارگه عشق کار من
هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را
رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را
با خیل غمزه گر به وثاقم گذر کنی
میر سپاه شاه صف‌آرا کنم تو را
جم دستگاه ناصردین شاه تاجور
کز خدمتش سکندر و دارا کنم تو را
شعرت ز نام شاه، فروغی شرف گرفت
زیبد که تاج تارک شعرا کنم تو را

 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید
محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید
خطوط منحنی خنده را خراب کنید
طنین نام مرا موریانه خواهد خورد
مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنید
دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم
مگر به شیوه ی دیگر مرا مجاب کنید
در انجماد سکون ، پیش از آنکه سنگ شوم
مرا به هرم نفسهای عشق آب کنید
مگر سماجت پولادی سکوت مرا
درون کوره ی فریاد خود مذاب کنید
بلاغت غم من انتشار خواهد یافت
اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید

قیصر امین پور
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
منزلگه یار است دل ماوای دلدارست دل
از غیر بیزارست دل کی جای اغیار است دل

جمعیت خاطر مده از دست بهر کار تن
در بارگه قدس جان پیوسته در کار است دل

گر در ره دلدار نیست بر اهل دل عار است جان
از مهر جانان گر تهیست بر دوش جان بار است دل

از پرتو رخسار او جان مجمع انوار شد
از عکس خال و خط او پیوسته گلزار است دل

تا روی او را دیده‌ام محراب جان ابروی اوست
تا چشم او را دیده‌ام پیوسته بیمار است دل

گیسوش تا آشفته شد دود از سر من میرود
تا شد پریشان زلف او مشتاق زنار است دل

طرز خرام قامتش یاد از قیامت می‌دهد
جان واله از بالای او بیخود ز رفتار است دل

بر دور شمع روی او پروانهٔ دل بی‌شمار
در تار زلفش مو بمو گم گشته بسیار است دل

از روی او در آتشم از موی او در دود و آه
از خوی او جان در بلا در عشق او زار است دل

تا در دل من جا گرفت عشقش به دل ماوا گرفت
کار جنون بالا گرفت از عقل بیزار است دل

گاهی ز وصلش سرخوشم گاهی به هجران مبتلا
گه سود دارد گه زیان در عشق ما زار است دل

دل را به بند ای فیض در از جسم و بگشا سوی جان
زان رهگذر راحت رسان زین ره در آزار است دل
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ارفع کرمانی

ارفع کرمانی

جاده يك دست نشيب است بيابر گرديم
بوي اين خاك غريب است بيابرگرديم
بي خود از گوشة اين بام برآن بام مپر
مي رسد آنچه نصيب است بيابر گرديم
بر قرقخانة معشوق علم كس نزند
پشت عيسي به صليب است بيابر گرديم
ساربان گر چه به بي راهه برد قافله را
دست كم ناقه نجيب است بيابر گرديم
حرف واعظ همه زيباست وليكن حرف است
بن اين وعظ فريب است بيا برگرديم
زير گلدسته نديديم به جزساية سرد
بيرق عشق لهيب است بيا برگرديم
سر و ته كردن ارفع چه تعجب دارد؟
كار ديوانه عجيب است بيا برگرديم!


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حتی اگر نباشی ...

حتی اگر نباشی ...

می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنانکه بال ِ پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی ، می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را

قیصر امین پور


 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ می​زیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست​تر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است

دیدن روی تو را دیده جان بین باید
وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است

یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروین من است

تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است

دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است

واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش
زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است

یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین من است

حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریدون مشیری

فریدون مشیری

راز نگهدارترین

ای تو با روح من از روز ازل یارترین
کودک شعر مرا مهر تو غمخوارترین
گر یکی هست سزاوار پرستش به خدا
تو سزاوارترینی تو سزاوارترین
عطر نام تو که در پرده جان پیچیده ست
سینه را ساخته از یاد تو سرشارترین
ای تو روشنگر ایام مه آلوده عمر
بی تماشای تو روز و شب من تارترین
در گذرگاه نگاه تو گرفتارانند
من به سرپنجه مهر تو گرفتارترین
می توان با دل تو حرف غمی گفت و شنید
گر بود چون دل من رازنگهدارترین
 

م.سنام

عضو جدید
ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت

جانم بسوختی و به دل دوست دارمت


تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک

باور مکن که دست ز دامن بدارمت


محراب ابرویت بنما تا سحرگهی

دست دعا برآرم و در گردن آرمت


گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی

صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت


خواهم که پیش میرمت ای بی‌وفا طبیب

بیمار بازپرس که در انتظارمت


صد جوی آب بسته‌ام از دیده بر کنار

بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت


خونم بریخت و از غم عشقم خلاص داد

منت پذیر غمزه خنجر گذارمت


می‌گریم و مرادم از این سیل اشکبار

تخم محبت است که در دل بکارمت


بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل

در پای دم به دم گهر از دیده بارمت


حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست

فی الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
همنشین جان

بی تو ای جان جهان ، جان و جهانی گو مباش
چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباش
همنشین جان من مهر جهان افروز توست
گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباش
یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش تر است
بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباش
در هوای گلشن او پر گشا ای مرغ جان
طایر خلد آشیانی خاکدانی گو مباش
در خراب آباد دنیا نامه ای بی ننگ نیست
از من ِخلوت نشین نام و نشانی گو مباش
چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباش
گر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباش
سایه چون مرغ خزانت بی پناهی خوش تر است
چتر گل چون نیست بر سر سایبانی گو مباش

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
هر آن چه ناصح مشفق بگویدت بپذیر

ز وصل روی جوانان تمتعی بردار
که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر

نعیم هر دو جهان پیش عاشقان بجوی
که این متاع قلیل است و آن عطای کثیر

معاشری خوش و رودی بساز می‌خواهم
که درد خویش بگویم به ناله بم و زیر

بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبیر من شود تقدیر

چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر

چو لاله در قدحم ریز ساقیا می و مشک
که نقش خال نگارم نمی‌رود ز ضمیر

بیار ساغر در خوشاب ای ساقی
حسود گو کرم آصفی ببین و بمیر

به عزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار
ولی کرشمه ساقی نمی‌کند تقصیر

می دوساله و محبوب چارده ساله
همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر

دل رمیده ما را که پیش می‌گیرد
خبر دهید به مجنون خسته از زنجیر

حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ
که ساقیان کمان ابرویت زنند به تیر
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همایون کرمانی

همایون کرمانی

[FONT=&quot]زمویش هاله ای دلکش به گرد ماه می پیچد[/FONT]
[FONT=&quot]به دور ماه تابان سایه ای دلخواه می پیچد[/FONT]
[FONT=&quot]سر زلف دلاویزش که با جانها کند بازی [/FONT]
[FONT=&quot]گهی بر سرو می رقصد گهی بر ماه می پیچد[/FONT]
[FONT=&quot]نسیم آهسته از مویش زرویش می رباید گل[/FONT]
[FONT=&quot]زسبزه سوس گلشن رهزن آگاه می پیچد[/FONT]
[FONT=&quot]از آن لعل هوس پرور که آتش می زند در دل[/FONT]
[FONT=&quot]شرار حسرتی در جان خاطر خواه می پیچد[/FONT]
[FONT=&quot]بلای عقل و ایمان است زلف مهوشان آری[/FONT]
[FONT=&quot]دلااین دام بر پای گدا و شاه می پیچد[/FONT]
[FONT=&quot]به ایوان بلند عشق روی آرند اهل دل[/FONT]
[FONT=&quot]به جنت پارسا از همت کوتاه می پیچد[/FONT]
[FONT=&quot]حقیقت نیست افسانه در افواه می پیچد[/FONT]
[FONT=&quot]همایون پیش از این هر روز شهر تازه ای می گفت[/FONT]
[FONT=&quot]دراین فن حالیا گاهی به سال و ماه می پیچد[/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آینه در آینه

مژده بده ، مژده بده ، یار پسندید مرا
سایه ی تو گشتم و او برد به خورشید مرا
جان دل و دیده منم ، گریه ی خندیده منم
یار پسندیده منم ، یار پسندید مرا
کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من
اینه در اینه شد ، دیدمش ودید مرا
اینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا
گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق ملک
گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم ، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست

گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی
او سلیمان زمان است که خاتم با اوست

روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک
لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست

خال مشکین که بدان عارض گندمگون است
سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست

دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست

با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل
کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست

حافظ از معتقدان است گرامی دارش
زان که بخشایش بس روح مکرم با اوست

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بخت از دهان دوست نشانم نمی‌دهد
دولت خبر ز راز نهانم نمی‌دهد

از بهر بوسه‌ای ز لبش جان همی‌دهم
اینم همی‌ستاند و آنم نمی‌دهد

مردم در این فراق و در آن پرده راه نیست
یا هست و پرده دار نشانم نمی‌دهد

زلفش کشید باد صبا چرخ سفله بین
کان جا مجال بادوزانم نمی‌دهد

چندان که بر کنار چو پرگار می‌شدم
دوران چو نقطه ره به میانم نمی‌دهد

شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی
بدعهدی زمانه زمانم نمی‌دهد

گفتم روم به خواب و ببینم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمی‌دهد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
میر من خوش می​روی کاندر سر و پا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت

***
گفته بودی کی بمیری پیش من تعجیل چیست
خوش تقاضا می​کنی پیش تقاضا میرمت

***
عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست
گو که بخرامد که پیش سروبالا میرمت

***
آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت

***
گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت

***
خوش خرامان می​روی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت

***
گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست
ای همه جای تو خوش پیش همه جا میرمت
 

م.سنام

عضو جدید
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا

فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را


تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش

بیان کند که چه بودست ناشکیبا را


بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم

به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را


به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی

چرا نظر نکنی یار سروبالا را


شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش

مجال نطق نماند زبان گویا را


که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد

خطا بود که نبینند روی زیبا را


به دوستی که اگر زهر باشد از دستت

چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را


کسی ملامت وامق کند به نادانی

حبیب من که ندیدست روی عذرا را


گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری

نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را


نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی

چو دل به عشق دهی دلبران یغما را


هنوز با همه دردم امید درمانست

که آخری بود آخر شبان یلدا را
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زهی ماه در مهر سرو بلندت
شکر در گدازش ز تشویر قندت

جهان فتنه بگرفت و پر مشک شد هم
چو بگذشت بادی به مشکین کمندت

سر زلف پر بند تو تا بدیدم
به یک دم شدم عاشق بند بندت

گزند تو را قدر و قیمت که داند
بیا تا به جانم رسانی گزندت

برآر از سر کبر گردی ز عالم
که گوگرد سرخ است گرد سمندت

به چه آلتی عشق روی تو بازم
چو جان مست توست و خرد مستمندت

چنان ماه رویی که آئینهٔ تو
به رخ با قمر در غلط او فکندت

چو وجه سپندی ندارم چه سازم
جگر به که سوزم به جای سپندت

مزن بانگ بر من که این است جرمم
که خورشید خواندم به بانگ بلندت

غلط گفتم این زانکه خورشید دایم
رخی همچو زر، می‌رود مستمندت

چه سازم که عطار اگر جان به زاری
بسوزد ز عشقت نیاید پسندت
 

م.سنام

عضو جدید
دلم گرفته از این روزگار دلتنگی
گرفته اند دلم را به کـار دلتنگی

دلم دوباره در انبوه خستگی ها ماند
گــــرفت آینــــــه ام را غـبار دلتنگی

شکست پشت من از داغ بی تو بودنها
به روی شـــــانه دل مانـــد بار دلتنگی

درون هاله ای از اشک مانده سرگردان
نگاه خســـــــته مـــن در مدار دلتنگی

از آن زمان که تو از پیش ما سفر کردی
نشسته ایم من و دل کـــــنار دلتنگی

دگر پرنده احساس مــن نمی خواند
مگر سرود غم از شاخسار دلتنگی

بیا که ثانیه ها بی تو کند می گذرد
بیا که بگذرد این روزگـــــار دلتنگی
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا