@@@ حضرت ابوالفضل و عرب بیابان گرد @@@

khatami1

عضو جدید
حاج عباس (که 35 سال خادم حرم حضرت عباس بودند) خاطره‌اي زيبا از گفت‌وگوي صميمانه عربي بيابان نشين با حضرت ابوالفضل (ع) را باز مي گويد كه قبل از حكومت صدام در زمان حكومت احمد حسين البكر اتفاق افتاده است و اضافه مي‌كند اين ماجرا - كه به چشم خويشتن ديده‌ام - از قشنگ‌ترين و به ياد ماندني‌ترين خاطره‌هاي من است:

رفيقي داشتم به نام «ملا ناي» با هم خيلي محشور بوديم و نسبت به هم اخلاص و علاقه‌اي وافر داشتيم، خدا او را بيامرزد.

ظهر يك روز تابستاني در حرم حضرت ابوالفضل (ع) به صحبت نشسته بوديم كه عربي بيابان نشين را ديدم، پا برهنه با پيراهني كهنه و چفيه و عقالي كهنه، وارد حرم شد و به طرف ضريح مظهر رفت دست بر ضريح گذاشت و با صميمي‌ترين وصف‌ناپذير با حضرت به گفت‌وگو ايستاد.

- «آقا ابوالفضل، سلام عليكم. اشلونك؟ يعني حالت چطور است؟
حالت خوبه انشاء‌الله؟ سالميد آقا؟

بعد با همان لحن خودماني، ادامه داد: «الحمدالله، دست شما را مي‌بوسم، نه نه خوبم. پدر و مادرم سلام رساندند.

آقا! خيلي خوبم.... الحمدالله دست شما بر سرمان هست. راحت هستيم.»

عرب بيابان نشين مانند كسي كه حضرت را به چشم مي‌بيند، با حضرت به گفت‌‌وگو مشغول بود. حيف بر ما كه نه چيزي مي‌بينيم و نه مي شنويم!

«آقا جان! مي‌داني كه من عيال و بچه‌هايم و پدر و مادرم را در بيابان تنها گذاشتم و پيش شما آمده‌آم اجازه بدهيد كه بروم».

معلوم است كه حضرت ابوالفضل (ع) به او مي‌فرمايند: «هنوز وقت داريد بيشتر اينجا بمانيد!»

عرب گفت: «مي‌داني آقا! امسال مركب سواري نداشتم، از آنجا تا اينجاپ يپاده آمده‌ام. پاهايم خيلي درد مي‌كند. يك كاري بكن كه دوباره برگردم. پاهايم را شفا بده!»

بعد يك پايش را روي ضريح گذاشت دور پاشنه‌ پاهايش ترك خورده و مجروح بود در همان حال مي‌گفت: «آقا اين، اين، اينجا آقا!»
جاي جراحت را به آقا نشان مي‌داد و مي‌گفت «آقا! جانم فداي دستت!»
من و ملاناجي - حيران از اين ماجرا - شاهد بوديم كه زخم‌ها محو شد و ترك ها جوش خورد.
عرب پاي ديگر را به طرف ضريح گرفت و گفت: «الاحسان بالاتمام» يعني نيكي را بايد به آخر رساند و تمام كرد.

پاي ديگر را هم ديديم كه خوب شد. عرب بيابان نشين با همان صميمت رو به ضريح كرد و گفت: «ابوالفضل، آقاجان، ببخش، اروح - يعني مي‌روم - آخر پدر و مادرم چشم انتظارند. آقا! اجازه مي‌دهي بروم؟»
اجازه گرفت و گفت: «في‌امان الله، خداحافظ، في امان الله، في امان‌الله، في امان‌الله».

عرب بياباني كه مي‌رفت، ملاناجي به او سلام كرد و گفت: «قبول باشد زيارت قبول. آقا را زيارت كردي؟»
عرب گفت: بله زيارت كردم. برو زيارتش كن. برو. برو زيارتش كن!

ملاناجي با آن علم و مقام‌اش نمي‌توانست به عرب بياباني بگويد كه «نمي‌بينم، نمي‌‌توانم ببينم».

عرب افزود: «مگر نمي‌بيني، ابوالفضل(ع) قامت‌اش مانند كوه پابرجاست چرا نمي‌بيني؟ ابوالفضل در مقابل توست، دارد تو را نگاه مي‌كند برو، برو زيارتش كن!

ملاناجي - همچنان حيرت زده گفت: «چشم، چشم!»

و عرب پابرهنه از حرم خارج شد.






 
بالا