داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

ramin_mo66

عضو جدید
گذري به چين


آغاز ماه مهر هميشه براي من با يک دل درد خاصي همراه بود، هيچ وقت نفهميدم چرا بعضي ها از اينکه از فردا ساعت 6 صبح بايد خواب ناز را رها کنند و روانه مدرسه شوند، خوشحالند.

خصوصا اين ناراحتي به سبب سال ها تجربه اندوزي در اواخر دوران تحصيل جدي تر شده بود. به ويژه اينکه فهميدم به جنگ غول روئين تني رهسپار هستم به نام کنکور که بسا تيرها بر او اصابت کرده و خم به ابرو نياورده است. خوب به خاطر دارم شب اول مهر سال سوم دبيرستان را.

در حالي که اخبار، جشن شکوفه ها را نشان مي داد که با شادي به معلمان خود گل تقديم مي کردند، حلقه اشکي دور چشمانم تشکيل شد و آهي کشيدم از سويداي دل. اين رويه کماکان در دوران دانشگاه هم ادامه داشت. هرچند به لحاظ وجود دانشجويان و اساتيد سر سخت و منظم سال تحصيلي از اواسط مهر ماه آغاز مي شد و رنج ابتداي پاييز اندکي هموارتر مي گشت.

زمان گذشت و من به اميد روزي که لقب پر طمطراق مهندس را پيش از نام خود ببينم و بر خود ببالم، تمام اين درد و رنج ها و اشک و آه ها را به جان خريدم. تا اينکه تمام شد. 16 سال تحصيل، و من به خود آمدم. لقب مهندس را پيش از نام خود ديدم و دل خوش داشتم به اينکه از فردا مانند مهندسان زمان رضا شاه يک اتومبيل کشتي گون آمريکايي هر روز صبح مرا به محل کارم ببرد و پس از صرف صبحانه با برگزاري چند جلسه مشاورات مهندسي خود را ارائه و سپس براي صرف ناهار در کنار همسر فرضي به خانه رجعت نمايم.

اما ديري نپاييد که فهميدم زهي خيال باطل. الان حتي اتوبوس هاي تهران هم هر روز ساعت 6 صبح مملو از مهندساني است که در گرگ و ميش صبح با حالت نيمه بيدار براي حفظ تعادل ميله هاي اتوبوس را چسبيده و در جستجوي لقمه ناني رهسپار محل کارند.

لذا به ورطه نااميدي فرو افتادم و اين ناميدي زماني بيشتر شد که دانستم فلافل فروش سر خيابان که فلافل لبناني اعلا با سس مخصوص مي فروشد، در آمدش از صدها مهندس و ده ها دکتر بيشتر است. هنگامي که فهميدم رئيس خط شادمان-تيموري هم مهندس است و براي هم وروردي هاي دانشکده خودش که در همان خط کار مي کنند، زودتر مسافر مي گيرد، (به دليل احتمال وقوع تجمعات اعتراض آميز از ذکر نام رشته و دانشگاه معذورم.) تير خلاصي بر پيکر نيمه جان اميدم اصابت کرد. در حقيقت نااميدي مرا به مرز اعتياد سوق مي داد و اگر مستند شبکه تهران در مورد کراک نبود، چه بسا من هم... بگذريم!

روزها و ماه ها به همين منوال در خزان ياس و نااميدي سپري مي شد و من آه مي کشيدم به ياد اول مهرها و به ياد سال ها مدرسه رفتن و مي انديشيدم به اينکه آن روزها چه دل خوشي داشتيم. سپس داستان آن گوسپند را به خاطر آوردم که در مسير مذبح، پشت وانت گريست و وقتي علت را جويا شدند، گفت مشتاقم جلوي وانت بنشينم و وقتي جلوي وانت نشاندندش، باز هم گريست و وقتي علت را جويا شدند گفت ياد روزهايي که پشت وانت بودم افتادم! چنين بود تا اينکه روزي به حديثي برخوردم:

«اطلبوا العلم ولوا بالصين....»

ابتدا ندانستم صين چيست. لذا حبابي حاوي يک علامت سوال بالاي سرم تشکيل شد و وقتي پرسيدم، دانستم صين همان چين است که به دليل تلفظ عربي تغيير يافته است و «آن گاه هدايت شدم!». علامت سوال داخل حباب به سرعت محو شد و جاي آن را لامپي با نور زرد- به نشانه خطور يک ايده بکر به ذهنم- گرفت. به راستي چه چيز جز رفتن به چين مي توانست مرا از درياي نااميدي نجات دهد و به ساحل هدايت رهنمون سازد؟ من تصميم خود را گرفته بودم. مقصد: چين.

با عنايت به مشکلاتي که صنعت هواپيمايي کشور با آن روبروست؛ من راه زميني را براي آمدن به چين انتخاب کردم. درست است که سرعت شتراندکي از هواپيما کمتر است ولي من اصلا آمادگي مرگ نداشتم. هزاران آرزو داشتم که اصلي ترين آن جامه عمل پوشاندن به همان حديث بود. مدتي طول کشيد تا از کشور ايران خارج شديم و به خاک افغانستان پا گذاشتيم.

خوشبختانه افغانستان کشور کاملا امني است و جاذبه هاي توريستي فراواني دارد. اکثر آدم ها اعضاي اضافي خود را از بدن جدا کرده اند. حتي يک بار من يک دست ديدم که داشت در کنار خيابان قدم مي زد. وقتي از او پرسيدم: «تو چيستي؟» گفت: «اولا حرف دهانت را بفهم. من کي هستم نه چي! ثانيا من يک افغاني هستم که نيم تنه پايين را در جنگ هاي استقلال طلبي افغانستان، دست و ريه راست را در جنگ با شوروي سابق و نيمه چپ را در جنگ با طالبان از دست داده ام.

از شانه تا آرنجم هم در جنگ با نيروهاي آمريکا روي مين رفته است.» من بسيار متعجب شدم. مردمان عجيبي هستند اين افغانها. هر وقت از اوضاع ايران به کلي نا اميد مي شوم تنها چيزي که مرا خوشحال مي کند يادي از افغانستان است. آنجا بچه ها به جاي کوله پشتي کلاش بر دوش مي اندازند و با نارنجک وسطي بازي مي کنند.

يک نوع بازي چشم بندي هم دارند که در ميدان مين انجام مي شود و هر کس روي مين برود مي سوزد و هم از بازي و هم از صفحه روزگار خذف مي شود. بگذريم. اين سفرنامه چين است. شايد اگر عمري باقي بود سفرنامه افغانستان هم زير چاپ رفت. خلاصه عبور ما از افغانستان مدت 2 هفته به طول انجاميد.

در طول مسير اگر به ايست بازرسي روس ها يا آمريکايي ها يا قاچاقچي ها يا طالبان يا پاکستاني ها يا نيروهاي ناتو برمي خورديم، اکثرا از ما مي پرسيدند: «چه کار مِکُني؟» و جواب يک جمله بود: «دنبال کار مِگردُم.» اين شاه کليدي بود براي عبور از همه ايست ها حتي مرز چين. حتما انتظار داشتيد نام 40 کشور را در مسير ايران به چين بشنويد. ولي به دليل وسعت بيش از حد، چين با بسياري از کشورهاي جهان مرز دارد. نقشه کره زمين در واقع تشکيل شده است از چين و يک سري کشورهاي متفرقه که دور چين هستند.

همين مطلب در مورد مردم هم صادق است. ساکنين کره زمين يا چيني هستند يا نيستند. در مورد کالاهاي توليد شده در جهان هم چنين است، با اين فرق که کالاي جهان يا چيني هستند يا چيني. حالت دومي متصور نيست. همين الان که شما در حال مطالعه اين اراجيف هستيد، مطمئنم در شعاع 30 سانتي شما حداقل يک کالاي چيني پيدا مي شود.

به هر حال چين کشور بسيار جدي ايست و همين باعث شده است من با وجود اينکه قوه بيناييم رو به تحليل است، اين وظيفه خطير را بر عهده بگيرم و شما را با احوالات چين آشنا کنم
 

سـعید

مدیر بازنشسته

نجار
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد.
یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد، از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.
صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
 

سـعید

مدیر بازنشسته
چیزها آنطور که دیده میشوند به نظر نمی آید
روزي روزگاري دو فرشته کوچک در سفر بودند .
يک شب به منزل فردي ثروتمند رسيدند و از صاحبخانه اجازه خواستند تا شب را در آنجا سپري کنند . آن خانواده بسيار بي ادبانه برخورد کردند و اجازه نداند تا آن دو فرشته در اتاق ميهمانان شب را سپري کنند و در عوض آنها را به زيرزمين سرد و تاريکي منتقل کردند . آن دو فرشته کوچک همانطور که مشغول آماده کردن جاي خود بودند ناگهان فرشته بزرگتر چشمش به سوراخي در درون ديوار افتاد و سريعا به سمت سوراخ رفت و آنرا تعمير و درست کرد.
فرشته کوچکتر پرسيد : چرا سوراخ ديوار را تعمير کردي .
فرشته بزرگتر پاسخ داد : هميشه چيزهايي را که مي بينيم آنچه نيست که به نظر مي آيد .
فرشته کوچکتر از اين سخن سر در نياورد .
فردا صبح آن دو فرشته به راه خود ادامه دادند تا شب به نزديکي يک کلبه متعلق به يک زوج کشاورز رسيدند . و از صاحبخانه خواستند تا اجازه دهند شب را آنجا سپري کنند.
زن و مرد کشاورز که سني از آنها گذشته بود با مهرباني کامل جواب مثبت دادند و پس از پذيرايي اجازه دادند تا آن دو فرشته در اتاق آنها و روي تخت انها بخوابند و خودشان روي زمين سرد خوابيدند .
صبح هنگام فرشته کوچک با صداي گريه مرد و زن کشاورز از خواب بيدار شد و ديد آندو غرق در گريه مي باشند . جلوتر رفت و ديد تنها گاو شيرده آن زوج که محل درآمد آنها نيز بود در روي زمين افتاده و مرده .
فرشته کوچک برآشفت و به فرشته بزرگتر فرياد زد : چرا اجازه دادي چنين اتفاقي بيفتد . تو به خانواده اول که همه چيز داشتند کمک کردي و ديوار سوراخ آنها را تعمير کردي ولي اين خانواده که غير از اين گاو چيز ديگري نداشتند کمک نکردي و اجازه دادي اين گاو بميرد.
فرشته بزرگتر به آرامي و نرمي پاسخ داد : چيزها آنطور که ديده مي شوند به نظر نمي آيد.
فرشته کوچک فرياد زد : يعني چه من نمي فهمم.
فرشته بزرگ گفت : هنگامي که در زير زمين منزل آن مرد ثروتمند اقامت داشتيم ديدم که در سوراخ آن ديوار گنچي وجود دارد و چون ديدم که آن مرد به ديگران کمک نمي کند و از آنجه دارد در راه کمک استفاده نمي کند پس سوراخ ديوار را ترميم و تعمير کردم تا آنها گنج را پيدا نکنند .
ديشب که در اتاق خواب اين زوج خوابيده بودم فرشته مرگ آمد و قصد گرفتن جان زن کشاورز را داشت و من بجاي زن گاو را پيشنهاد و قرباني کردم .
نکته اخلاقی :چيزها آنطور که ديده مي شوند به نظر نمي آيند .
 

سـعید

مدیر بازنشسته
سنگتراشي قدرتمند!!

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است.
 
  • Like
واکنش ها: snz

سـعید

مدیر بازنشسته
چهار فصل زندگي

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛
در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!
 

کاوش

عضو جدید
مرگ

مرگ

مرگ وجود ندارد زندگی لایزال است.وقتی دراین سو مردم می گویند:«کسی مرده است»آن سو گفته می شود:«کسی تولد یافته است»خورشیدی که دراینجا غروب می کند درآن سو طلوع می کند.
(جی پی واسوانی):gol:
 

سـعید

مدیر بازنشسته
درد و دلهای یک سوسک غمگین با خدا
گفت : کسی دوستم ندارد . می دانی که چه قدر سخت است ، این که کسی دوستت نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی . حتی تو هم بدون دوست داشتن … خدا هیچ نگفت .
گفت : به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار می دهم . دنیا را کثیف می کنم . آدم هایت از من می ترسند . مرا می کشند . برای این که زشتم . زشتی جرم من است . خدا هیچ نگفت . گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست . مال گل ها و پروانه ها . مال قاصدک ها . مال من نیست .
خدا گفت : چرا ، مال تو هم هست . خدا گفت : دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندانی نیست . اما دوست داشتن یک سوسک ، دوست داشتن " تو " کاری دشوار است . دوست داشتن ، کاری ست آموختنی و همه کس ، رنج آموختن را نمی برد . ببخش ، کسی را که تو را دوست ندارد ، زیرا که هنوز مومن نیست ، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته ، او ابتدای راه است . مومن دوست می دارد . همه را دوست می دارد . زیرا همه از من است و من زیبایم ، چشم های مومن جز زیبا نمی بیند . زشتی در چشم هاست . در این دایره ، هر چه که هست ، نیسلامحت .
آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود . شیطان مسئول فاصله هاست . حالا قشنگ کوچکم ! نزدیک تر بیا و غمگین نباش . قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست.
 

سـعید

مدیر بازنشسته
صبور باش
این یک داستان واقعی است که در سرزمینی اتفاق افتاده است.
ماجرا در مورد مردی است که به تازگی تراکی خریده بود ، روزی برای سر زدن به آن از خانه خارج شد و در کمال تعجب مشاهده کرد که پسر بچه سه ساله اش در حال کوبیدن میخ بر بدنه براق ! تراک بود، مرد در حالیکه از دیدن این صحنه شدیداً عصبانی شده بود به طرف پسر بچه دوید، او را به عقب پرت کرد و برای مجازات وی ، آن قدر با چکش روی انگشتانش کوبید که آنها را به شکل خمیر در آورد.پس از گذشت مدتی وقتی مرد آرام شد با عجله پسر بچه را به بیمارستان رساند.
دکترها برای نجات وی و حفظ استخوان های خرد شده اش تلاش زیادی کردند ولی متاسفانه شدت مجروحیت به اندازه ای بود که نهایتاً مجبور به قطع انگشتان هر دو دستش شدند. بعد از عمل جراحی ، هنگامیکه پسر بچه به هوش آمد و با آن صحنه دلخراش دستان بدون انگشت مواجه شد ، نگاهی به پدر انداخت و معصومانه پرسید: "بابا ! به خاطر کاری که با تراک کردم معذرت می خوام" سکوتی کرد و ادامه داد"ولی انگشتهای من چی ؟! کی دوباره مثل قبل میشن؟"
پدر به خانه برگشت و آن قدر کاری که کرده بود از یک سو و حرف های پسربچه از سوی دیگر، او را عذاب می داد که اقدام به خودکشی کرد...
کمی راجع به این ماجرا تامل کنید.... کدام یک بهتر است ؟انتقام یا لذتی ناشی از بخشش؟
کمی فکر کنید پیش از آن که تحملتان را در مقابل کسی که که عاشقانه دوستش دارید، از دست بدهید...
تراک قابل ترمیم است اما استخوانهای شکسته و احساسات جریحه دار شده ، نه !
بیشتر اوقات آن قدر عصبانی می شویم که دیگر به این که چه عملی از چه کسی سر زده توجهی نمی کنیم و فراموش می کنیم که لذتی که در بخشش است در انتقام نیست!
انسان اشتباه می کند و بشر جایزالخطاست ولی عملی که هنگام خشم از ما سر می زند تا ابد در ذهن و خاطرمان باقی خواهد ماند. ( و ذهنمان را خواهد آزرد!)
 

sisah

عضو جدید
سلام
یعنی اسم اون فرد رو میشه گذاشت پدر؟!!
ممنون،داستان تکان دهنده و پندآموزی بود.
 

سـعید

مدیر بازنشسته
الکساندر فلمينگ
کشاورزی فقير از اهالی اسکاتلند فلمينگ نام داشت. يک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده‌اش بود، از باتلاقی در آن نزديکی صدای درخواست کمک را شنيد، وسايلش را بر روی زمين انداخت و به سمت باتلاق دويد...
پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خودش را آزاد کند.
فارمر فلمينگ او را از مرگی تدريجی و وحشتناک نجات داد...
روز بعد، کالسکه‌ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسيد.
مرد اشراف‌زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.
اشراف زاده گفت: «می‌خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی.»
کشاورز اسکاتلندی جواب داد: «من نمی‌توانم برای کاری که انجام داده‌ام پولی بگيرم.»
در همين لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف‌زاده پرسيد: «پسر شماست؟»
کشاورز با افتخار جواب داد: «بله»
- با هم معامله می‌کنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل کند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردی تبديل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...
پسر فارمر فلمينگ از دانشکدة پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمينگ کاشف پنسيلين مشهور شد...
سال‌ها بعد، پسر همان اشراف‌زاده به ذات الريه مبتلا شد.
چه چيزی نجاتش داد؟ پنسيلين!
 

سـعید

مدیر بازنشسته
چای یا فنجان ؟
گروهى از فارغ‌التحصيلان قديمى يک دانشگاه که همگى در حرفه خود آدم‌هاى موفقى شده بودند، به اتفاق هم به ملاقات يکى از استادان قديمى خود رفتند. پس از خوش و بش اوليه، هر کدام از آن‌ها در مورد کار خود توضيح مي‌داد و همگى از استرس زياد در کار و زندگى شکايت مي کردند. استاد به آشپزخانه رفت و با يک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان‌هاى جور واجور، از پلاستيکى و بلور و کريستال گرفته تا سفالى و چينى و يکبار مصرف بازگشت و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از آن‌ها خواست که خودشان زحمت چاى ريختن براى خودشان را بکشند.
پس از آن که تمام دانشجويان قديمى استاد براى خودشان چاى ريختند و صحبت‌ها از سر گرفته شد، استاد گفت: اگر توجه کرده باشيد، تمام فنجان‌هاى قشنگ و گران قيمت برداشته شده و فنجان‌هاى دم دستى و ارزان قيمت، داخل سينى برجاى مانده‌اند. شما هر کدام بهترين چيزها را براى خودتان مي‌خواهيد و اين از نظر شما امرى کاملا طبيعى است، اما منشاء مشکلات و استرس‌هاى شما هم همين است. مطمئن باشيد که فنجان به خودى خود تاثيرى بر کيفيت چاى ندارد. بلکه برعکس، در بعضى موارد يک فنجان گران قيمت و لوکس ممکن است کيفيت چايى که در آن است را از ديد ما پنهان کند.
چيزى که همه شما واقعا مي‌خواستيد يک چاى خوش عطر و خوش طعم بود، نه فنجان. اما شما ناخودآگاه به سراغ بهترين فنجان‌ها رفتيد و سپس به فنجان‌هاى يکديگر نگاه مي‌کرديد. زندگى هم مثل همين چاى است. کار، خانه، ماشين، پول، موقعيت اجتماعى و .... در حکم فنجان‌ها هستند. مورد مصرف آنها، نگهدارى و دربرگرفتن زندگى است. نوع فنجاني که ما داشته باشيم، نه کيفيت چاى را مشخص مي‌کند و نه آن را تغيير مي‌دهد. اما ما گاهى با صرفا تمرکز بر روى فنجان، از چايي که خداوند براى ما در طبيعت فراهم کرده است لذت نمي‌بريم.
خداوند چاى را به ما ارزاني داشته نه فنجان را. از چايتان لذت ببريد. خوشحال بودن البته به معني اينکه همه چيز عالى و کامل است، نيست. بلکه بدين معني است که شما تصميم گرفته‌ايد آن سوى عيب و نقص‌ها را هم ببينيد. در آرامش زندگى کنيد، آرامش هم درون شما زندگى خواهد کرد
 

سـعید

مدیر بازنشسته
بهترین قلب دنیا
روزی مردجوانی وسط شهری ایستاده بود وادعا می کرد که زیباترین قلب دنیا را در تمام آن منطقه دارد.جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود وهیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند.
مرد جوان در کمال افتخار و وبا صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود می پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان وبقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند . قلب او با قدرت تمام می تپید. اما پر از زخم بود. قسمت هایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود، اما آنها به درستی جاهای خالی را پرنکرده بودند وگوشه هایی دندانه دندانه درقلب او دیده می شد . دربعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پرنکرده بود .مردم با نگاهی خیره به اومی نگریستند وبا خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد. مردجوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت: تو حتما شوخی می کنی ! قلبت رابا قلب من مقایسه کن، قلب تو تنها مشتی زخم و خراش وبریدگی است . پیرمرد گفت درست است . قلب تو سالم به نظر می رسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی هرزخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام . من بخشی از قلبم را جدا کرده ام وبه او بخشیده ام . گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام ، اما این دو عین هم نبوده اند.
گوشه هایی دندانه دندانه بر قلبم دارم که برایم عزیزند ، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند . بعضی وقتی ها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از قلب خود را به من نداده اند این ها همین شیارهای عمیق هستند گرچه دردآورند، اما یادآورعشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارها ی عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند پس حالا می بینی که زیبای واقعی چیست ؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد . در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت . از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دست های لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را در جای زخم قلب مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه کرد، سالم نبود ولی از همیشه زیبا تر بود .
 

سـعید

مدیر بازنشسته
چرا خداوند مادران را آفريد ؟

چرا خداوند مادران را آفريد ؟

وقتي خدا مادران را مي آفريد در روز ششم تا ديروقت كار مي كرد.
فرشته‌اي اومد و پرسيد: چرا اينقدر روي اين يكي وقت مي گذاري؟
و خدا پاسخ داد :
مي دوني چه خصوصياتي در نظر گرفتم تا درستش كنم ؟
بايد قابل شستشو باشه ولي پلاستيكي نباشه. بيش از 200 قسمت قابل حركت داشته باشه كه قابل تعويض باشند. و بايد بتونه از همه جور غذا استفاده كنه. .بايد بتونه هم زمان سه تا بچه رو در آغوش بگيره . با يه بوسه كه از زانوي زخمي تا قلب شكسته رو شفا بده. و همه اينها رو بايد فقط با دو تا دست انجام بده.
فرشته تحت تأثير قرار گرفته بود .
فقط دو تا دست غير ممكنه . مطمئني اين يك مدل درست و استاندارده ؟
اين همه كار براي امروز زياده بقيه‌اش رو بگذار براي فردا و تكميلش كن
نمي تونم ديگه آخراي كارمه. چيزي نمونده كه موجودي را كه محبوب قلبم هست رو كامل كنم.
وقتي بيمار مي شه خودش، خودش رو معالجه مي كنه و مي تونه 18 ساعت در روز كاركنه .
فرشته نزديكتر اومد و زن رو لمس كرد:
اين كه خيلي لطيفه!!
بله لطيفه. ولي خيلي قوي درستش كردم . نمي توني تصور كني چه چيزهايي رو مي تونه تحمل كنه و بر چه مشكلاتي پيروز بشه.
فرشته پرسيد : مي تونه فكر كنه ؟
خدا پاسخ داد : نه تنها فكر مي كنه مي تونه استدلال و بحث و گفتگو كنه .
فرشته گونه زن رو لمس كرد: "خدا فكر كنم بار مسئوليت زيادي بهش دادي ! سوراخ شده و داره چكه مي كنه !"
خدا اشتباه فرشته رو تصحيح كرد : چكه نمي كنه - اين اشكه .
فرشته پرسيد :به چه دردي مي خوره ؟
اشكها روش او هستند تا غمهاش، ترديدهاش، عشقش ، تنهائيش، رنجش و غرورش را بيان كنه .
فرشته هيجان زده گفت :خداوندا تو نابغه اي فکر تمام چيز هاي خارق العاده رو براي ساختن مادرها کرده اي ..
فقط يك چيزش خوب نيست.
خودش فراموش مي كنه كه چقدر با ارزشه .
 

کاوش

عضو جدید
قضاوت

قضاوت

ریس سرخپوستان خدای خودش رااینگونه قسم میدهد:ای خدای بزرگ به من کمک کن که هروقت خواستم درباره ی راه رفتن دیگری قضاوت کنم قدری باکفش های او راه بروم(آیین دوست یابی);)
 

s_ghazal

عضو جدید
...

...

انسان از حشرات هم کوچکتر است ، چون آنها برای کشتن ما فقط نیش می زنند ، ولی ما برای کشتن آنها تمام وجودشان را له و نابود می سازیم
 

سیاهچاله

عضو جدید
دوست داشتن از عشق برتر است

دوست داشتن از عشق برتر است

دوست داشتن از عشق برتر است. همه ی ما این جمله رو زیاد شنیدم اما واقعا در معنای اون دقیق شیم؟
دوست داشتن از عشق برتر است .عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینائی.اما دوست داشتن پیوندی خود اگاه و از روی بصیرت روشن وزلال .عشق بیشتر از غریزه اب می خوره و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد دوست داشتن نیز همگام با او اوج می یابد .
عشق در غالب دل ها در شکل ها و رنگ های تقریبا مشابهی متجلی میشود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است اما دوست داشتن در هر روحی جلوه ای خاص خویش دارد و از روح رنگ می گیرد و چون روح ها برخلاف غریزه ها هر کدامرنگی و ارتفاعی و بعدی و طعم وعطری خاص خویش را دارد می توان گفت به شماره هر روحی دوست داشتنی هست .
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصل ها بر ان اثر میگذارد اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند و بر اشیانه بلندش روز و روزگار را دستی نیست...
عشق در هر رنگی و سطحی با زیبایی محسوس در نهان یا اشکار رابطه دارد .چنان که شوپنهاور می گویید :شما بیست سال بر سن معشوقتان بیفزایید . انگاه تاثیر مستقیم انرا بر احساستان مطالعه کنید
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیبایی های روح که زیبایی های محسوس را به گونه ای دیگر می بیند .عشق طوفانی و متلاطم و بو قلمون صفت است اما دوست داشتن ارام واستوار و پر وقار و سرشار از نجابت .
عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است . اگر دوری به طول بیانجامد ضعیف می شود اگر تماس دوام یابد به ابتذال می کشد و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و دیدار و پرهیز زنده و نیرومند می ماند اما دوست داشتن با این حالات نااشناست.دنیایش دنیای دیگری است .​
عشق جوششی یک جانبه است به معشوق نمی اندیشد که کیست ؟یک خود جوشش ذاتی است و از این رو همیشه اشتباه می کند و در انتخاب بسختی می لغزد و یا همواره یکجانبه می ماند و گاه میان دو بیگانه ناهمانند عشقی جرقه می زند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمی بینند پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو رو شنایی ان چهره ی یکدیگر را می توانند دید و در اینجاست که گاه پس از جرقه زدن عشق عاشق و معشوق که در چهره ی هم می نگرند احساس می کنن که هم را نمی شناسند و بیگانگی و نااشنایی پس از جرقه زدن عشق عاشق و معشوق که در چهره ی هم می نگرند احساس می کنند که هم را نمی شناسند و بیگانگی و نااشنایی پس از عشق که درد کوچکی نیست فراوان است
 

سـعید

مدیر بازنشسته
مردی با چهار همسر
روزگاری پادشاه ثروتمند بود که چهار همسر داشت.اوهمسر چهارم خود را بسیار دوست میداشت و او را با گرانبهاترین جامه ها می آراست و با لذیذترین غذاها از او پذیرائی میکرداین همسر ازهر چیزی بهترین را داشت .
پادشاه همچنین همسر سوم خود را بسیار دوست میداشت و او را کنار خود قرار میداد اما همیشه از این بیم داشت که مبادا این همسر او را به خاطر دیگری ترک نمائد .
پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و همیشه با پادشاه مهربان و صبور و شکیبا بود هر گاه پادشاه با مشکلی روبرو میشد به او متوسل میشد تا آنرا مرتفع نمائد.
همسر اول پادشاه شریک بسیار وفاداری بود و در حفظ و نگهداری تاج و تخت شاه بسیار مشارکت میکرد.اما پادشاه این همسر را دوست نمی داشت وبرعکس این همسر شاه را عمیقا؛ دوست داشت ولی شاه به سختی به او توجه میکرد.
روزی از این روزها شاه بیمار شد و دانست که فاصله زیادی با مرگ ندارد .
سراغ همسر چهارم خود که خیلی مورد توجه او بود رفت گفت من تو را بسیار دوست داشتم بهترین جامه ها را بر تن تو پوشانده ام و بیشترین مراقبتها را از تو بعمل آورده ام اکنون که من دارم میمیرم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد؟
گفت:بهیچ وجه !! و بدون کلامی از آنجا دور شد این جواب همانند شمشیر تیزی بود که بر قلب پادشاه وارد شد.
پادشاه غمگین و ناراحت از همسر سوم خود پرسید من در تمام عمرم تو را دوست داشته ام هم اکنون رو به احتضارم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد و با من خواهی آمد؟
گفت نه هرگز !! زندگی بسیار زیباست اگر تو بمیری من مجددا ازدواج خواهم کرد و از زندگی لذت میبرم!
پادشاه نا امید سراغ همسر دوم خود رفت و از او پرسید من همیشه درمشکلاتم از توکمک جسته ام و تو مرا یاری کردی من در حال مردنم آیا تو با من خواهی بود؟
گفت نه متاءسفم من در این مورد نمیتوانم کمکی انجام دهم من در بهترین حالت فقط میتوانم تو را داخل قبرت بگذارم ! این پاسخ مانند صدای غرش رعد و برقی بود که پادشاه را دگرگون کرد!
در این هنگام صدائی او را بطرف خود خواند و گفت من با تو خواهم بود تو را همراهی خواهم کرد!
هر کجا که تو قصد رفتن نمائی!
شاه نگاهی انداخت همسر اول خود را دید ! او از سوء تغذیه لاغر و رنجور شده بود شاه با صدائی بسیار اندوهناک و شرمساری گفت:
من در زمانی که فرصت داشتم باید بیشتر از تو مراقبت بعمل می‌آوردم من در حق تو قصور کردم ...
در حقیقت همه ما دارای چهار همسر یعنی همفکر در زندگی خود هستیم همسر چهارم :همان جسم ماست مهم نیست که چه میزان سعی و تلاش برای فربه شدن و آراستگی آن کردیم وقتی ما بمیریم او ما را ترک خواهد کرد.
همسر سوم : دارائیها موقعیت و سرمایه ماست زمانی که ما بمیریم آنها نصیب دیگران میشوند.
همسر دوم :خانواده و دوستانمان هستند مهم نیست که چقدر با ما بوده اند حداکثر جائی که میتوانند باما بمانند همراهی تا مزاز ماست.
همسر اول : روح ماست که اغلب در هیاهوی دست یافتن به ثروت و قدرت و لذایذ فراموش میشود . در حالیکه روح ما تنها چیزی است که هر جا برویم ما را همراهی میکند.
پس از آن مراقبت کن او را تقویت کن و به او رسیدگی کن که این بزرگترین هدیه هستی برای توست.
 

سـعید

مدیر بازنشسته
از هر دستي بدي با همون دست ميگيري..!

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد.
او فقط یک سکه نا قابل در جیب داشت.در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد تصمیم
گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند..با این حال وقتی دختر جوانی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست.
دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.
پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت:چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت:هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.
پسرک در مقابل گفت:از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.پسرک که هاروارد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکو کار نیز بیشتر شد.
تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد..........
زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند.او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکترهاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد.
وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید برق عجیبی در چشمانش نمایان شداو بلافاصله بیمار را شناخت.
مصمم به اتاقش بازگشت.و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای نجات زندگی وی به کار گیرد.
مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.
روز ترخیص بیمار فرا سید.زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود . او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند.
نگاهی به صورتحساب انداخت.
جمله ای به چشمش خورد.
همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است.
امضا دکتر هاروارد کلی
زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد .پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد.
اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگویدخدایا شکر.....خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد .

نتیجه اخلاقی:از هر دستی که بدی از همون دست میگیری یا همین ضرب المثل خودمون تو نیکی می کن و در دجله انداز ، که ایزد در بیابانات دهد باز
 

kastin

عضو جدید
در بیمارستانی،دو بیمار در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره ی اتاق بود،بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.انها ساعتها با هم صحبت می کردند؛از همسر،خانواده،سربازی یا تعتیلاتشان با هم حرف می زدند و هر روز بعد از ظهر،بیماری که تختش کنار پنجره بود،می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید،برای هم اتاقیش توصیف می کرد.پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت.مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفریحی شان در اب سرگرم بودند.درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد.همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد،هم اتاقیش چشمهایش را می بست واین مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و روحی تازه می گرفت.روزها و هفته ها سپری شد.تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمین بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند.مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.پرستار این کار را با رضایت انجام داد.مرد با ارامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد.بالاخره توانست ان منظره ی زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب،با یک دیوار بلند مواجه شد!مرد،متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظری دل انگیز را از پشت پنجره برای او توصیف می کرده است.پرستار پاسخ داد:ولی ان مرد کاملاً نابینا بود![FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]
 

سـعید

مدیر بازنشسته
پسری که...
مرد دیر وقت،خسته ازکار به خانه برگشت
دم در پسر 5ساله اش را دید که در انتظار او بود:
سلام بابا!یک سوال از شما بپرسم؟
بله حتما چه سوالی؟
بابا !شما برای هرساعت کارچقدر پول میگیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد.چرا چنین سوالی می کنی؟
فقط می خواهم بدانم.
اگر باید بدانی بسیارخوب می گویم:20 دلار!
پسرکوچک درحالی که سرش پائین بود آه کشید
بعد به مرد نگاه کرد و گفت:میشود به من 10دلار قرض بدهید؟
مرد عصبانی شدو گفت :من هر روز سخت کار می کنم و پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم
پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست.
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شدو فکر کردکه با پسرکوچکش خیلی تند وخشن رفتارکرده شاید
واقعا چیزی بوده که اوبرای خریدنش به 10دلار نیازداشته است.به خصوص اینکه خیلی کم پیش
می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
خوابی پسرم؟
نه پدر، بیدارم
من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم
را سر تو خالی کردم. بیا این 10د لاری که خواسته بودی
پسر کوچولو خندید، و فریاد زد: متشکرم بابا
بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد
مرد وقتی دیدپسرکوچولو خودش هم پول داشته،دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت:با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد:برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا 20 دلار دارم
آیا می توانم یک ساعت از کارشمابخرم تافردا زودتر به خانه بیایید؟
من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم

نتیجه اخلاقی:ممکنه ما بچه ها رو دست کم بگیریم ولی دریغ از این که ممکنه بچه ها از ما بیشتر بفهمند
 

kastin

عضو جدید
"بانک زمان"
تصور کنید که بانکی دارید که در ان هر روز صبح 86400 تومان به حساب شما واریز می شود و تا اخر شب فرصت دارید که همه ی پولها را خرج کنید،چون اخر وقت حساب خود به خود خالی می شود.در این صورت شما چه خواهید کرد؟
البته که سعی می کنید تا اخرین ریال را خرج کنید!
هر کدام از ما یک چنین بانکی داریم:بانک زمان.
هر روز صبح،در بانک زمان شما 86400 ثانیه اعتبار ریخته می شود و تا اخر شب این اعتبار به پایان می رسد.هیچ برگشتی نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمی شود.
ارزش یک سال را دانش اموزی که مردود شده می داند.
ارزش یک ماه را مادری می داند که فرزندی نارس به دنیا اورده.
ارزش یک هفته را سردبیر یک هفته نامه می داند.
ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را می کشد،
ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده ،
و ارزش یک ثانیه را انکه از تصادفی مرگبار جان به در برده،می داند.
هر لحظه گنج بزرگی است،گنج تان را مفت از دست ندهید.
باز به خاطر بیاورید که زمان به خاطر هیچکس منتظر نمی ماند.
 

dadvand

عضو جدید
تيزهوشي يک مادر زرنگ!

تيزهوشي يک مادر زرنگ!

تيزهوشي يک مادر زرنگ!
خانم حميدي براي ديدن پسرش مسعود ، به محل تحصيل او يعني لندن آمده بود‎. او در آنجا متوجه شد كه پسرش با يك هم اتاقي دختر بنام Vikki ‎ زندگي ميكند. كاري از دست خانم حميدي بر نمي آمد و از طرفي هم اتاقي مسعود هم خيلي خوشگل بود.

او به رابطه ميان آن دو ظنين شده بود و اين موضوع باعث كنجكاوي بيشتر او مي شد. مسعود كه فكر مادرش را خوانده بود گفت : " من ميدانم كه شما چه فكري مي كنيد ، اما من به شما اطمينان مي دهم كه من و Vikki فقط هم اتاقي هستيم‎ . "
حدود يك هفته بعد‎ ، Vikki پيش مسعود آمد و گفت : " از وقتي كه مادرت از اينجا رفته ، قندان نقره اي من گم شده ، تو فكر نمي كني كه او قندان را برداشته باشد ؟‎ " "خب، من شك دارم ، اما براي اطمينان به او ايميل خواهم زد‎."
او در ايميل خود نوشت‎ : مادر عزيزم، من نمي گم كه شما قندان را از خانه من برداشتيد، و در ضمن نمي گم كه شما آن را برنداشتيد . اما در هر صورت واقعيت اين است كه قندان از وقتي كه شما به تهران برگشتيد گم شده‎ . "
با عشق، مسعود
روز بعد ، مسعود يك ايميل به اين مضمون از مادرش دريافت نمود‎ : پسر عزيزم، من نمي گم تو با Vikki رابطه داري ! ، و در ضمن نمي گم كه تو باهاش رابطه نداري . اما در هر صورت واقعيت اين است كه اگر او در تختخواب خودش مي خوابيد ، حتما تا الان قندان را پيدا كرده بود‎.
با عشق ، مامان
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
خدا و اشک عاشق

خدا و اشک عاشق

قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست. خیلی‌ وقت‌ بود كه‌ به‌ خدا گفته‌ بود.
هر بار خدا می‌گفت: از قطره‌ تا دریا راهی‌ست‌ طولانی. راهی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری. هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست.
قطره‌ عبور كرد و گذشت. قطره‌ پشت‌ سر گذاشت.

قطره‌ ایستاد و منجمد شد. قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد. قطره‌ از دست‌ داد و به‌ آسمان‌ رفت. و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.
تا روزی‌ كه‌ خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند. قطره‌ طعم‌ دریا را چشید. طعم‌ دریا شدن‌ را. اما...
روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست؟
خدا گفت: هست.
قطره‌ گفت: پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم. بزرگترین‌ را. بی‌نهایت‌ را.
خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت: اینجا بی‌نهایت‌ است.
آدم‌ عاشق‌ بود. دنبال‌ كلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد. اما هیچ‌ كلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت. آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یك‌ قطره‌ ریخت. قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور كرد. و وقتی‌ كه‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چكید، خدا گفت: حالا تو بی‌نهایتی، چون كه‌ عكس‌ من‌ در اشك‌ عاشق‌ است.
 

اشکان فروتن

مدیر بازنشسته
معیارهای برای تشخیص نامهای دختران!!!!!!!!!
خوردنی باشد: مثل عسل
ساعات مختلف روز: مثل پگاه، سپيده،سحر
اسم جك و جونور باشد: اعم از پرنده: مثل پرستو، درنا ... حشره: مثل پروانه،... چهارپا: مثل غزال ...
اسم علف باشد.(مثل ريحانه،پونه و ....)
اسم مكان باشد: مثل صحرا، دريا، خاور، ايران
خيس باشد: مثل شبنم، دريا، ساحل، باران
و كلا هر اسمی تو این مایه ها باشد اسم دختر و در غیر اینصورت اسم پسر می باشد!!
 

اشکان فروتن

مدیر بازنشسته
خداوند مرد را بیافرید، و خداوند دید مرد تشنه است،
و خداوند آب را بیافرید. و خداوند دید مرد در ظلمت و تاریکی است.
و خداوند نور را بیافرید. و خداوند دید مرد در سرما است.
و خداوند خورشید را برای گرم کردن او آفرید. و خداوند دید مرد گرسنه است.
و خداوند انواع خوراکی ها را برای او آفرید. و خداوند دید که مرد دیگر هیچ مشکلی ندارد.
و خداوند زن را آفرید!!!
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خداوند مرد را بیافرید، و خداوند دید مرد تشنه است،
و خداوند آب را بیافرید. و خداوند دید مرد در ظلمت و تاریکی است.
و خداوند نور را بیافرید. و خداوند دید مرد در سرما است.
و خداوند خورشید را برای گرم کردن او آفرید. و خداوند دید مرد گرسنه است.
و خداوند انواع خوراکی ها را برای او آفرید. و خداوند دید که مرد دیگر هیچ مشکلی ندارد.
و خداوند زن را آفرید!!!


شما خیلی دیگه داری مردارو تحویل میگیریا...:razz::w00::w39::w39::exclaim::exclaim::mad:

این دیگه آخر خشانتم بود...
 

اشکان فروتن

مدیر بازنشسته
اگه جدی بود که شک نکن تا حالا .... بی خیال... اینم شوخی بود. جدی نگیر
آفرینش زن
آنگاه که خداوند جهان را، خورشيد را و ماه و ستارگان را، تپه ها را و کوهها را، جنگل ها را و سر انجام مرد را آفريد به آفرينش زن پرداخت. پروردگار گرامي ما، پيچش پيچکها، لرزش و جنبش علفها، سستي ني ها، نازکي و لطافت گلها، سبکي برگها، تندي نگاه آهوان، روشني پرتو خورشيد، اشک ابر هاي تيره، ناپايداري باد، ترس و رمندگي خرگوش، غرور طاووس، نرمي کرک، سختي الماس، شيريني عسل، درندگي ببر، گرماي آتش، سرماي برف، پر گويي زاغ وصداي کبوتر را يکجا در آميخت و از آن زن را آفريد و او را به مرد داد.
روزگار مرد سرشار از خوشبختي شد. زيرا اينک وي کسي را داشت که انباز خوشي ها و شادي هايش باشد با اين همه پس از چندي مرد روي به در گاه خداي آورد و گفت: خداوندا اين موجودي که به من ارزاني داشتي زندگي مرا تيره و تار ساخته، يکسره پرچانگي مي کند و جان مرا به لب رسانده است. هرگز مرا تنها نمي گذارد و توجه دايمي مي خواهد، بيهوده فرياد مي کشد و هميشه تنبل است، من آمده ام او را پس بدهم! چرا که نمي توانم با او زندگي کنم. خداوند زن را پس گرفت. هشت روز گذشت. آنگاه مرد به در گاه خدا آمد و گفت: خداوندا! از روزي که زن رفته زندگي من پوچ و تهي شده است. به ياد مي آورم که چگونه با من مي رقصيد و مي خنديد و زندگي را سرشار از لذت مي ساخت. به ياد مي آورم که چگونه بر من مي آويخت و آنگاه که خورشيد پنهان مي شد و تاريکي پيرامون مرا فرا مي گرفت زندگي من چه آسوده و شيرين مي گذشت. خداوند زن را پس داد. يک ماه گذشت... دوباره مرد به آستان خداوند آمد و گفت: پروردگارا من نمي توانم او را بشناسم و رفتارش را دريابم اما مي دانم که او پيش از آنکه مايه خوشبختي من باشد مايه رنج و آزار من است. خداوند پاسخ داد به راه خود برو و آنچه نيک است به جاي آر.
مرد شکوه کنان گفت: اما من نمي توانم با او زندگي کنم.
خداوند گفت: بي او هم نمي تواني زندگي کني.
 

Similar threads

بالا