شعر نو

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رفته بودم سر حوض
تا ببينم شايد ، عكس تنهايي خود را در آب ،
آب در حوض نبود .
ماهيان مي گفتند:
"هيچ تقصير درختان نيست."
ظهر دم كرده تابستان بود ،
پسر روشن آب ، لب پاشويه نشست
و عقاب خورشيد ، آمد او را به هوا برد كه برد.
به درك راه نبرديم به اكسيژن آب.
برق از پولك ما رفت كه رفت.
ولي آن نور درشت ،
عكس آن ميخك قرمز در آب
كه اگر باد مي آمد دل او ،
پشت چين هاي تغافل مي زد،
چشم ما بود.
روزني بود به اقرار بهشت.
تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي ، همت كن
و بگو ماهي ها ، حوضشان بي آب است.
باد مي رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا مي رفتم.


سهراب سپهري
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آرام باش عزیز من، آرام باش
حکایت دریاست زندگی
گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمک، ترشح شادمانی
گاهی هم فرو می‌رویم، چشم‌های مان را می‌بندیم، همه جا تاریکی است،

آرام باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از آب بیرون می آوریم
و تلالو آفتاب را می بینیم
زیر بوته ای از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری، طالع می شود ...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریدون مشیری

فریدون مشیری

من دلم مي‌خواهد
خانه‌اي داشته باشم پر دوست
کنج هر ديوارش
دوستهايم بنشينند ارام
گل بگو گل بشنو
هرکسي مي‌خواهد
وارد خانه پر عشق و صفايم گردد
يک سبد بوي گل سرخ
به من هديه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوي دلهاست
شرط ان داشتن
يک دل بي‌رنگ و رياست
بر درش برگ گلي مي‌کوبم
روي ان با قلم سبز بهار
مي‌نويسم اي يار
خانه‌ي ما اينجاست
تا که سهراب نپرسد دگر
خانه دوست کجاست؟
 

م.سنام

عضو جدید
دلم می سوزد
برای پروانه هایی که درون پیله می مانند
و تو پا می گذاری
بر فرش
از تن پوش پروانه هایم
بی آنکه قدم بگذاری
شانه هایت بی سر می مانند
آنگاه که در فکر پروانه هایم
پیله وار در خود می پیچیم
و تو پا می گذاری
چه غربت وار
بر اندیشه هایی که در هوای پرواز
درون پیله می میرند
و تو هنوز ، بی اندیشه ، بی قدم
پا بر روی بافت اندیشه ها می گذاری
پایت را بردار
عمر پروانه ها کوتاه است
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
برچید مهر دامن زربفت و خون گریست

چشم افق به ماتم روز سیاه بخت

وز هول خون چو کودک ترسیده مرغ شب

نالید بر درخت

شب سایه برفشاند و کلاغان خسته بال

از راههای دور رسیدند تشنه کام

رنگ شفق پرید و سیاهی فرو خزید

از گوشه های بام

من در شکنجه تب و جانم به پیچ و تاب

در دیده پر آبم عکس جمال اوست

بر می جهد ز چشمه جوشان مغز من

هر دم خیال دوست

چون ماهتاب بر سر ویران های دل

مستانه پای کوبد در جامه سپید

پیچد صدای خنده او در دل خراب

لرزد تنم چو بید

این مطرب از کجاست ؟ که از نغمه های او

بر خانه خراب دلم سیل درد ریخت

این زخمه دست کیست که بر تار می زند ؟

تار دلم گسیخت

چون وای مرگ جگر سوز و دل خراش

چون ناله وداع غم انگیز

و جانگزاست

اندوهناک و شوم چو فریاد مرغ حق

این نغمه عزاست

این نغمه عزاست که من عشق مرده را

امشب به گور می برم و خاک می کنم

و ز اشک غم که می چکد از چشم آرزو

رخ پاک می کنم​
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در انتهای هر سفر
در آينه
دار و ندار خويش را مرور می کنم
اين خاک تيره اين زمين
پاپوش پای خسته ام
اين سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرين سفر
در آينه به جز دو بيکرانه ی کران
به جز زمين و آسمان
چيزی نمانده است
گم گشته ام، کجا
نديده ای مرا ؟ ...

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دیدم و می آمد از مقابل من دوش

خنده تلخی نهاده بر لب پُر نوش

غم زده چون ماهتاب آخر پاییز

دوخته برروی من نگاه غم انگیز

من به خیال گذشته بسته دل و هوش

ماه درخشنده بود و دریا آرام

ساحل مرداب در خموشی و ابهام

شب ز طرب می شکفت چون گل رؤیا

عکس رخ مه در آبگینه دریا

چون رخ ساقی که واژگون شده در جام

او به بر من نشسته عابد ومعبود

دوخته بر چشم من دو چشم غم آلود

زورق ما می گذشت بر سر مرداب

چهره او زیر سایه روشن مهتاب

لذت اندوه بود و مستی غم بود

سر به سر دوش من نهاده و دل شاد

زمزمه می کرد و زلفش از نفس باد

بر لب من می گذشت نرم و هوس خیز

چون می شیرین به بوسه های دل انگیز

هوش مرا می ربود و سمتی می داد

مست طرب بود و چون شکوفه سیراب

بر رُخ من خنده می زد آن گل شاداب

خنده او جلوه امید و صفا بود

راحت جان بود عشق بود وفا بود

لذت غم می نشست در دل بی تاب

دیدم و می آمد از مقابل من دوش

خنده تلخی نهاده بر لب پُر نوش

آه کز آن خنده آشکار شکفتم

بنگر رفتم دگر ز دست تو رفتم

ناله فرو ماند در پس لب خاموش

غم زده چون ماهتاب آخر پاییز

دوخته بر روی من نگاه غم انگیز

دیگر در خنده اش امید و صفا نیست

راحت جان نیست عشق نیست وفا نیست

دیگر این خنده نیست نغز و دلاویز

می نگرم در خیال و می شنوم باز

می رود و می دهد به گوش من آواز

بنگر رفتم دگر ز دست تو رفتم


هوشنگ ابتهاج
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز

آمد شبي برهنه ام از در
چو روح آب
در سينه اش دو ماهي و در دستش اينه
گيسوي خيس او خزه بو، چون خزه به هم.

من بانگ بر گشيدم از آستان ياس:
(( - آه اي يقين يافته، بازت نمي نهم! ))
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شبی از پشت یك تنهایی نمناك و بارانی ترا با لهجه گلهای نیلوفر صدا كردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا كردم
پس ازیك جستجوی نقره ای در كوچه های آبی احساس
تو را از بین گلهایی كه در تنهایی ام رویید با حسرت جدا كردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی
دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها كردم
همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را بروی اشكی از جنس غروب ساكت و نارنجی خورشید وا كردم
نمی دانم چرا رفتی ؟!
نمی دانم چرا ؟ شاید خطا كردم !
و تو بی آن كه فكر غربت چشمان من باشی
نمی دانم كجا تا كی برای چه
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یك قلب دریایی ترك برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاكستری گم شد
و گنجشكی كه هر روز از كنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار كسی حس كرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
كسی حس كرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
كسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنكه می دانم تو هرگز یاد من را با عبورخود نخواهی برد
هنوز آشفته چشمان زیبای توام
برگرد
ببین كه سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
كسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا كردم
و من در حالتی ما بین اشك و حسرتو تردید
كنار انتظاری كه بدون پاسخ و سردست
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یك دل
میان غصه ای از جنس بغض كوچك یك ابر
نمی دانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا كردم....
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخر اين نشد
اين نشد که من در پس گلدان گريه ها
هر شب نهال ناقص شعري را نشا کنم
و تو آنسوي ترانه ها
خواب لاله و افرا و ستاره ببيني
ديگر کاري بهکار اين خيابان بي نگاه و نشانه ندارم
مي خواهم بروم آن سوي ثانيه ها
مي خواهم بروم آن سوي ثانيه ها
مي خواهم به همان کوچه ي پاک پروانه برگردم
 

spellbound

عضو جدید
می خواستم چشم های تو را ببوسم
تو نبودی
باران بود
نمی دانم چه شد که یک هو و بی هوا
هوای تو کردم...
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باز باران مي آيد

و ما تا فرصتي

تا فرصت سلامي ديگر

خانه نشين ميشويم

كاش ميشد نامه را به خط گريه مي نوشتم . . .

چرا بايد از پس پيراهني سپيد

هم اين همه بي صدا و بي سايه بميريم

با اين همه عمري اگر باقي بود

طوري از كنار زندگي مي گذرم

كه نه دل آهوي بي جفت بلرزد و

و نه اين دل ناماندگار بي درمان
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
از آن سوی مرز باور و تردید
می آیم
خسته بسته
می آیم
هم رنگ درخت
در هجوم دی
می پایم
تا بهار می پایم
خاموشم و انتظار
سر تا پا
تا سبزترین ترانه را فردا
در چهچهه بوسه ی تو بسرایم ...

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يک روز
چيزي پس از غروب تواند بود
وقتي نسيم زرد
خورشيد سرد را
چون برگ خشکي از لب ديوار رانده است
وقتي
چشمان بي نگاه من از رنگ ابرها
فرمان کوچ را
تا انزواي مرگ
ناديده خوانده است
وقتي که قلب من
خرد و خراب و خسته
از کار مانده است
چيزي پس از غروب تواند بود
چيزي پس از غروب کجا مي رودم ؟
مپرس
هرگز نخواستم که بدانم
هرگز نخواستم که بدانم چه مي شوم
يک ذره
يک غبار
خاکستري رها شده در پهنه جهان
در سينه زمين يا اوج کهکشان
يا هيچ ! هيچ مطلق ! هر گز نخواستم که بدانم چه مي شوم
اما چه مي شوند
اين صدهزار شعر تر دلنشين که من
در پرده هاي حافظه ام گرد کرده ام
اين صدهزارنغمه شيرين که سالها
پرورده ام به جان و به خاطر سپرده ام
اين صدهزار خاطره
اين صد هزار ياد
ايننکته هاي رنگين
اين قطه هاي نغز
اين بذله ها و نادره ها و لطيفه ها
اين ها چه مي شوند ؟
چيزي پس از غروب
چيزي پس از غروب من آيا
بر باد مي روند ؟
يا هر کجا که ذره اي از جان من به جاست
در سنگ در غبار
در هيچ هيچ مطلق
همراه با من اند ؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
افسانه حیات

ندانم ماجرایِ زندگانی
خیالی بود یا افسانه ای بود
ندیدم ذوقِ مستی لیک دانم
شرابی تلخ در پیمانه ای بود
******
مپرس از من نشانِ شادمانی
که ما پرورده ی درد و ملالیم
دمی مفتونِ افسونیم و نیرنگ
گهی بازیچه ی خواب و خیالیم
******
کند سرگرممان گاهی امیدی
فریبد گاه ما را آرزویی
دروغی می برد ما را به یک سو
سرابی می کشد ما را به سویی
******
بدان ای بی خبر از عالمِ دل
کزین عالم نکو تر عالمی نیست
مبر از یادِخود زنهار ؛ زنهار
که دورِ زندگانی جز دمی نیست

"ابوالحسن ورزی"
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی گمان نا آگاهیست

آن چه آسان جو را وا می دارد

که سراشیبی را

نام بگذارد تقدیر

و مقدر را چیزی پندارد که نمی یابد تغییر
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خانه ام ابری ست

یکسره روی زمین ابری ست با آن

از فراز گردنه خرد و خراب و مست

باد میپیچد

یکسره دنیا خراب از اوست

و حواس من!

آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟

خانه ام ابری ست اما

ابر بارانش گرفته ست

در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم

من به روی آفتابم

می برم در ساحت دریا نظاره

و همه دنیا خُرد و خراب از باد است

و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود

راه خود را دارد اندر پیش


نيما يوشيج
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
به من نگاه كن
درست به چشم هايم
مي دانم كه تازه از زير چتر برگشته اي
مي دانم كه وقت نمي كني دلت برايم تنگ شود
ولي من از دلتنگي تمام وقت ها برگشته ام ...

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روشني است آتش درون شب

و ز پس دودش

طرحي از ويرانه هاي دور

گر به گوش آيد صدايي خشك

استخوان مرده مي لغزد درون گور

دير گاهي مانده اجاقم سرد

و چراغم بي نصيب از نور

خواب ، دربان را به راهي برد

بي صدا آمد كسي از در

در سياهي آتشي افروخت

بي خبر اما

كه نگاهي در تماشا سوخت

گر چه مي دانم كه چشمي راه دارد با فسون شب

ليك مي بينم ز روزن هاي خوابي خوش

آتشي روشن درون شب

سهراب سپهري

:w27::w27:
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها ايستاده ام
بسان رهگذرخسته
که مات و مبهوت
سنگهاي دوسوي رودخانه را
نظاره مي کند.

کاش ميدانستم
اين رود بيکران
وآن سنگهاي فراوان
مرا تا کدام ناکجا
مي کشانند.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو در کنار پنجره
نشسته اي به ماتم درخت ها
که شانه هاي لخت شان خميده زير پاي برف
من از ميان قطره هاي گرم اشک
که بر خطوط بي قرار روزنامه مي چکد
من از فراز کوه هاي سر سپيد و کوره راه هاي نا پديد
نگاه مي کنم به پاره پارههاي تن
به لخته لخته هاي خون
که خفته در سکوت دره هاي ژرف
درختهاي خسته گوش مي دهند
به ضجه مويه هاي باد
که خشم سرخ برف را هوار ميزند
من و تو زار مي زنيم
درون قلب هايمان
به جاي حرف
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چگونه بال زنم تا به ناكجا كه تویی

بلندمی پرم اما ، نه آن هوا كه تویی

تمام طول خط از نقطه ی كه پر شده است

از ابتدا كه تویی تا به انتها كه تویی

ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه

از او و ما كه منم تا من و شما كه تویی

تویی جواب سوال قدیم بود و نبود

چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا كه تویی

به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن

قدیم تازه و بی مرز بسته تا كه تویی

به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم

از این سغر همه پایان آن خوشا كه تویی

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا

كسی نشسته در آنسوی ماجرا كه تویی

نهادم آینه ای پیش روی آینه ات

جهان پر از تو و من شد پر از خدا كه تویی

تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای

نوشته ها كه تویی نانوشته ها كه تویی


حسين منزوي
 

م.سنام

عضو جدید
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان دراید

و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور ترا هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از روسپیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده م

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!

و چشمانت راز آتش است

و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند

بگذار چنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟

تا در آ یینه پدیدار آئی
عمری دراز در آ نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود






 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شکست و ريخت به خاک و به باد داد مرا
چنانکه گويي هرگز کسي نزاد مرا
مرا به خاک سپردند و آمدند و گذشت
تکان نخورد درين بي کرانه آب از آب
ستاره مي تابيد
بنفشه مي خنديد
زمين به گرد سر آفتاب مي گرديد
همان طلوع و غروب و همان خزان و بهار
همان هياهو
جاري به کوچه و بازار
همان تکاپو
آن گير و دار آن تکرار
همان زمانه که هرگز نخواست شاد مرا
نه مهر گفت و نه ماه
نه شب نه روز
که اين رهگذر که بود و چه شد؟
نه هيچ دوست
که اين همسفر چه گفت و چه خواست
نديد يک تن ازين همرهان و همسفران
که اين گسسته
غباري به چنگ باد هوا است
تو اي سپرده دلم را به دست ويراني
همين تويي تو که شايد
دو قطره پنهاني
شبي که با تو درافتد غم پشيماني
سرشک تلخي در مرگ من مي افشاني
تويي
همين تو
که مي آوري به يادمرا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
افسانه حیات

افسانه حیات

ندانم ماجرایِ زندگانی
خیالی بود یا افسانه ای بود
ندیدم ذوقِ مستی لیک دانم
شرابی تلخ در پیمانه ای بود
******
مپرس از من نشانِ شادمانی
که ما پرورده ی درد و ملالیم
دمی مفتونِ افسونیم و نیرنگ
گهی بازیچه ی خواب و خیالیم
******
کند سرگرممان گاهی امیدی
فریبد گاه ما را آرزویی
دروغی می برد ما را به یک سو
سرابی می کشد ما را به سویی
******
بدان ای بی خبر از عالمِ دل
کزین عالم نکو تر عالمی نیست
مبر از یادِخود زنهار ؛ زنهار
که دورِ زندگانی جز دمی نیست

"ابوالحسن ورزی"
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حمید مصدق

حمید مصدق

امشب
خاك كدام ميكده از اشك چشم من
نمناك مي شود ؟
و جام چندمين
از دست من نثاره خاك مي شود ؟
اي دوست در دشتهاي باز
اسب سپيد خاطره ات را هي كن
اينجا
تا چشم كار مي كند آواز بي بري ست
در دشت زندگاني ما
حتي
حوا فريب دانه گندم نيست
من با كدام اميد ؟
من بر كدام دشت بتازم ؟
مرغان خسته بال
خو كرده با ملال
افسانه حيات نمي گويند
و آهوان مانده به بند
از كس ره گريز نمي جويند
ديوار زانوان من اكنون
سدي ست
در پيش سيل حادثه اما
اين سوي زانوان من از اشك چشمها
سيلي ست سهمناك
اين لحظه لحظه هاي ملال آور
ترجيع بند يك نفس اضطرابهاست
افسانه اي ست آغاز
انجام قصه اي
اينجا نگاه كن كه نه آغازي
اينجا نگاه كن كه نه انجامي ست
اين يك دو روزه زيستن با هزار درد
الحق كه سخت مايه بدنامي ست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حمید مصدق
چون دشت آب نور
چون عطر پونه بودم
در ژرفنای شب
آمد نسیم و رایحه ام را برد
تا ساحل سپیده صبح ستاره سوز
تا آسمان روز
چون راز سر به مهر نهان دارم
وان شور بخش واژه نامت را
من دره عمیق غمم در من
پرواز ده طنین کلامت را
من پرواز کرده ام
از بامهای دنیا
تا دامهای دنیا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درون آينه ها درپي چه مي گردي ؟
بيا ز سنگ بپرسيم
که از حکايت فرجام ما چه مي داند
بيا ز سنگ بپرسيم
زانکه غير از سنگ
کسي حکايت فرجام را نمي داند
هميشه از همه نزديک تر به ما سنگ است
نگاه کن
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
چه سنگباراني ! گيرم گريختي همه عمر
کجا پناه بري ؟
خانه خدا سنگ است
به قصه هاي غريبانه ام ببخشاييد
که من که سنگ صبورم
نه سنگم و نه صبور
دلي که مي شود از غصه تنگ مي ترکد
چه جاي دل که درين خانه سنگ مي ترکد
در آن مقام که خون از گلوي ناي چکد
عجب نباشد اگر بغض چنگ مي ترکد
چنان درنگ به ما چيره شد که سنگ شديم
دلم ازين همه سنگ و درنگ مي ترکد
بيا ز سنگ بپرسيم
که از حکايت فرجام ما چه مي داند
از آن که عاقبت کار جام با سنگ است
بيا ز سنگ بپرسيم
نه بي گمان همه در زير سنگ مي پوسيم
و نامي از ما بر روي سنگ مي ماند ؟
درون آينه ها در پي چه مي گردي ؟
 

م.سنام

عضو جدید
با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رویایی
دخترک افسانه می خواند
نیمه شب در کنج تنهایی
بی گمان روزی ز راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش
تار و پود جامه اش از زر
سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از در و گوهر
می کشاند هر زمان همراه خود سویی
باد ، پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقه موی سیاهش را
مردمان در گوش هم آهسته می گویند
آه ، او با این غرور و شوکت و نیرو
در جهان یکتاست
بیگمان شهزاده ای والاست
دختران سر می کشند از پشت روزنها
گونه ها شان آتشین از شرم این دیدار
سینه ها لرزان و پر غوغا
در تپش از شوق پندار
شاید او خواهان من باشد
لیک گویی دیده شهزاده زیبا
دیده مشتاق آنان را نمی بیند
او از این گلزار عطر آگین
برگ سبزی هم نمی چیند
همچنان آرام و بی تشویش
می رود شادان به راه خویش
 

امید-26

عضو جدید
روشني من گل آب
ابري نيست
بادي نيست
مي نشينم لب حوض
گردش ماهي ها روشني من گل آب
پاكي خوشه زيست
مادرم ريحان مي چيند
نان و ريحان و پنير آسماني بي ابر اطلسي هايي تر
رستگاري نزديك لاي گلهاي حياط
نور در كاسه مس چه نوازش ها مي ريزد
نردبان از سر ديوار بلند صبح را روي زمين مي آرد
پشت لبخندي پنهان هر چيز
روزني دارد ديوار زمان كه از آن چهره من پيداست
چيزهايي هست كه نمي دانم
مي دانم سبزه اي را بكنم خواهم مرد
مي روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم
راه مي بينم در ظلمت من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه از پل از رود از موج
پرم از سايه برگي در آب
چه درونم تنهاست

سهراب سپهری :gol:
 

Similar threads

بالا