رفتن...

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

آرماندیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
لحظاتی هست
استخوان‌های اشیاء می‌پوسد
و فرسودگی از در و دیوار می‌بارد
لحظاتی هست
نه آواز گنجشک حمل
نه صدایی صمیمی از آن طرف سیم
و نه نگاه مادر در قاب
قانعت نمی‌کند
زندگی قانعت نمی‌کند
و تو به اندکی مرگ احتیاج داری
 

amir fadaie

عضو جدید
اي دل بيچاره ام بايد فراموشش کني

بي وفا رفت و تو بايد ترک آغوشش کني



من شنيدم از جفا گفتي و از درد دلت

شعله عشق است اين ، بايد که خاموشش کني



تو نگو او مظهر عشق بود و من تقصير کار

آمدي تا به خيالت حلقه در گوشش کني



تازه فهميدي تو درد و تلخي برخورد سرد

اول راهي تو بايد نوش جان نوشش کني



تو شدي مست نگاهش اي دل خوش باورم

فکر کردي مي تواني ساده مجنونش کني



اين جفا و غصه و هجران را پايان نيست

گوش کن اي خسته جان بايد فراموشش کني
 

آرماندیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
دست نگه دار عزیزم
صبر کن
خاطرات من حساسند
روح من حساس است
عقب تر بایست

به مرگم گفتم

بعد ظریف
با نوک انگشت
روحم را
از بدن
جدا کرده
تا کردم
لای تنظیف پیچیده
توی دستهاش گذاشتم

"خیلی مواظب باش
حساس است
هم شکسته چند جاش
هم کمی
درد می کند گاهی"
 

amir fadaie

عضو جدید
رفتنت را با هزاران ذکر هرگز باور کردم

ندیدنت را با تنهایی هایم در هم آمیختم

و به غربت رسیدم . . .

طعم شیرین خنده هایت را در رویا می چشیدم . . .

اما . . . رفنتنت بهر چه بود که حالا باز گشته ای ؟

من چگونه می توانم به چشمان رویا آلودم

صداقت دیدنت را ابراز کنم ؟

قلبم ، عمرم و چشمانم به دیدن تو در رویا عادت کرده اند

رویای من . . .
 

satren

عضو جدید
تمام بهانه هایم برای ماندن بیهوده بود!
این خنده های مشکوک هم دیگر دوامی ندارد..
«تاگور» میگوید:
سپاس خالصانه ی من ،
نثار دوستانی باد!
که کاستی ها ی مرا می دانند
و با این حال دوستم میدارند!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
من به اين مهر سكوت
من به اين تاريكي
من به ما
من به فرسودگي ذهن خودم ، معترضم
كه چرا ...شوق آغاز مرا
و مني چون من را
ز خودم دزديدند!
به كجا برگردم ؟
حق برگشتن را
ز تنم دزديدند ...
سفر آينه هم رنگي نيست
خواب رنگين مرا دزديدند...
 

amir fadaie

عضو جدید
آخر چگونه يك دل تنها تمام شد ؟

دنيا براي شاعر دنيا تمام شد



آخر چگونه اين همه در من اثر نكرد

آن شور و حال عشرت فردا تمام شد



آيا به روي اين زمين هم آدمي نماند ؟

آدم براي قصه ي حوا تمام شد ؟



آن روزهاي گم شده در فصل هاي و هو

آن آرزوي هرشب بابا تمام شد



اينجا نشسته شاعري با وا‍ه هاي گنگ

با من بگو كه آن تب گويا تمام شد؟



آن لفظ هاي روشن باران و ابر و باد

سرمايه هاي شاعر دنيا تمام شد ؟



آن كوچه هاي برفي و آن دست مهربان

آن نازكانه چك چك سرما تمام شد



آن خنده هاي يخ زده در عكس هاي من

آن شاخه هاي مريم و مينا تمام شد



آن روزهاي خسته ام از درس و از همه

آن گريه ها بهانه ها آنجا تمام شد ؟



كابوس نمره ها هراس ها عذاب ها

آيا تمام قصه ها با ما تمام شد ؟



ان شهر هگمتانه و آن خاطرات من

تخت كنار پنجره رويا تمام شد ؟



اي دل چگونه قسمت خود را رفم زدي ؟

آخر چگونه دوره ي گلها تمام شد ؟



آخركجاست ثروت خوب ترانه ها

آن سكه هاي كوچكت آيا تمام شد ؟



آخر چگونه شاعر دنيا به خواب رفت ؟

اما چگونه اين همه اما تمام شد ؟
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای آرزوی اولین گام ِ رسیدن
بر جاده‌های بی‌سرانجام ِ رسیدن
كار جهان جز بر مدار آرزو نیست
با این همه دل‌های ناكام ِ رسیدن
كی می‌شود روشن به رویت چشم من، كی؟
وقتِ گل نی بود هنگام ِ رسیدن؟

دل در خیال رفتن و من فكر ماندن
او پخته‌ی راه است و من خام ِ رسیدن
بر خامی‌ام نام ِ تمامی می‌گذارم
بر رخوت درماندگی نام ِ رسیدن
هرچه دویدم جاده از من پیش‌تر بود
پیچیده در راه است ابهام ِ رسیدن
از آن كبوترهای بی‌پروا كه رفتند
یك مشت پر جا مانده بر بام ِ رسیدن

ای كالِ دور از دسترس! ای شعر تازه!
می‌چینمت اما به هنگام ِ رسیدن
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سوگواران تو امروز خموشند همه
که دهان‌های وقاحت به خروشند همه
گر خموشانه به سوگ تو نشستند رواست
زان که وحشت زده‌ی حشر وحوشند همه
آه از این قوم ریایی که درین شهر دو روی
روزها شحنه و شب، باده فروشند همه
باغ را این تب روحی به کجا برد که باز
قمریان از همه سو خانه به دوشند همه
ای هر آن قطره، ز آفاق هر آن ابر ببار
بیشه و باغ به آواز تو گوشند همه
گر چه شد میکده ها بسته و یاران امروز
مهر بر لب زده وز نعره خموشند همه
به وفای تو که رندان بلاکش فردا
جز به یاد تو و نام تو ننوشند همه
 

فاطمه تنها

کاربر بیش فعال
گفتمش دل ميخري پرسيد چند ؟

گفتمش دل ميخري پرسيد چند ؟


گفتمش دل ميخري پرسيد چند ؟

گفتمش دل مال تو تنها بخند

خنده كردو دل زدستانم ربود

تا به خود باز آمدم او رفته بود

دل زدستش روي خاك افتاده بود

جاي پايش روي دل جا مانده بود
...​
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عاشقی آغاز پایان است حرفش را نزن
مرگ تدریجی انسان است حرفش را نزن
قطره های آبدارش بر لب سرخ عطش
همردیف سرب سوزان است حرفش را نزن
گفته بودی عشق خود همسایه بی دینی است
آری ، آری ، خوان شیطان است حرفش را نزن
لحظه شلیک تیری سوی منطق ، سوی عقل
عشق جذر این و یا آن است حرفش را نزن
عشق یعنی در کنار مردمان تنها شدن
قلب تنها ! خاک بی جان است حرفش را نزن
عشق یعنی گریه ای از روی خنده ـ گریه خند ـ
عشق مهد باز حرمان است حرفش را نزن
مهدیا عاشق شدن در روزگار ما خطاست
عاشقی آغاز پایان است حرفش را نزن

 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من تمنا كردم كه تو با من باشي
تو به من گفتي:هرگز – هرگز
پاسخي سخت و درشت!
و مرا غصه ي اين هرگز،كشت!
حميد مصدق
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دعا کردیم که بمانی

بیایی کنار پنجره


باران ببارد ...

و باز شعر مسافر خاموش خود را بشنوی


اما دریغ !


که رفتن راز غریب همین زندگی ست


رفتی


پیش از آن که باران ببارد ...
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همواره رفتن
با دستانی گشوده
شبا روز
بر تیغه لبخند تو
فرا می شوم
از میان سال های مشوش
به دوران پیری
بر تیغه لبخند تو
فرو می شوم
از میان رگ های بی ریشه
به ژرفای فراموشی
بر تیغه لبخند تو
هلال مه نو
شمشیری است بر ریسمان مرگ
ترازوی زندگی
بر تیغه لبخند تو

"اریش فرید"
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رفتي
رفتي
به آخرين جاده رسيدي
به آخرين پرچين
آن سو كسي منتظر نبود
نه حتا ساقه ي لوبيا كه تو را به قصر بالاي ابرها ببرد

خط را بگير و بيا
اين جا هنوز بستري است بي پرچين
و زني در باد
سرگرمِ كشتِ قاصدك
بگذار در فاصلهُ پوست تو و غربتِ من
يك بار كلاغ به خانه اش برسد
پيش از آن كه قصه به سر شود ...


از مجموعه شعر هاي خط خطي روي شب و پا برهنه تا صبح (گراناز موسوي )
 

اهورا25

کاربر فعال اینترنت و وبگردی
رفتن....
راهی فاصله تا نگاه آخر، نگران الماسهایت نخوام شد....
کاش یکی بودی و همان را راهی ثانیه هایم میکردی.

اهورا
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرا چون قطره اشکی ز چشم انداختی رفتی
تو هم ای نازنین قدر مـــــــرا نشناختی رفتی

به چندین آرزو چون ســــایه در پای تو افتادم
رفتیمرا عشق تو فارغ کرده بود از دیگران امـــــا

تو سنگین دل ز من با دیگران پرداختی رفتی
تمنای نگاهی داشت دل از چشم مست تو

تغافل کردی و کار دلم را ســـــــاختی رفتی
ندادی آشنایی چون گذشتی از کنــــــار من

تو ای بیگانه خو گویی مرا نشناختی رفتی
ز چشمم رفت بی او روشنایی وز پیش ای اشـک

تو هم زین خانه تاریک بیرون تــــــــــــاختی رفتی
اگر آرام ننشینی به خــــــــــــاکت افکنم ای دل

همان گیرم که در پایی سر و جان باختی رفتی ...

محمد قهرمان
 

aftab

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای تو چه ساده بودم نشسته بر سر راه

که با ورود خودت جان تازه ام دادی

برای تو ایستادم که دل به من دادی

برای تو که به قلب تیره و سیهم

ز اوج جان خودت روشنی فزون دادی

برای تو که از لعل آبدار لبت

به سان ساقی جنات، جرعه ها دادی

برای تو مردم، زیستم، شوریدم

برای تو که با شوخ غمزه های شیرینت

نبود وجود مرا جاودانگی دادی

کنون به یاد تو من اشک میریزم

به یاد احساس های بی کرانه ی تو

به یاد خاطرات بس گذشته و دور

به یاد حرف های صادقانه ی تو

به یاد روزها که با تو بگذشتند

به یاد شام های عاشقانه ی تو

دگر برای تو، فقط تو اشک خواهم ریخت

که رفتی و جاودانه ترین ویرانگی ها را

نصیب دل بی قرار من کردی

چه بی کران زیباست اگر تو بازآیی

و روی من چه پری وار

آغوشت را دوباره بگشایی!!!
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قلب من كنار پنجره تنهايي ،
هنوز بي قرار توست ،
گرچه انتظار هيچ معجزي از لحظه ها نيست
روزها مي آيند ، مي مانند ،
و مي روند و تو ديگر نمي آيي و
شايد براي من ، بي تو ،
انتظار مفهومي تازه مي يابد
وقتي من وشبهايم به اميد انتظار زنده مي مانيم
و زنده بودن معنايي است ساده كه من دشوارش كرده ام ...
و زند گاني شايد ، مجموع ايستايي است
از تكرار ...انتظار...
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman,times,serif] نه ! نرو! صبر کن[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]قرارمان این نبود[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]باید سکه بیندازیم[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]اگر شیر آمد، تردید نکن که دوستت دارم[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]اگر خط آمد، مطمئن باش دوستدارت هستم[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]. . . صبر کن، سکه بیندازیم[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]اگر دوستت نداشتم، آن وقت برو![/FONT]
 
Similar threads

Similar threads

بالا