حیثیت دختر جوان، قربانی وجه‌المصالحه بزرگترها

omid-suzuki

عضو جدید
خراسان: شوخي هاي پدرم و عمويم در خانه باعث شد تا از زمان کودکي به پسرعمويم علاقه مند شوم؛ ولي او از من خوشش نمي آمد و قبل از اين که به سربازي برود با دختر همسايه شان ارتباط تلفني داشت.

بعد از آن که سجاد از سربازي برگشت در مغازه پدرش مشغول کار شد. او هم چنان از من فاصله مي گرفت اما پدرم و عمويم اصرار داشتند که ما با هم ازدواج کنيم. حتي زن عمويم توصيه مي کرد که به هر شکلي شده خودت را توي دل پسرم جا بده و اين ازدواج بايد براي تحکيم پيوند فاميلي انجام شود.

دختر جوان در دايره اجتماعي کلانتري مصلاي مشهد افزود: من بنابر تاکيد بزرگ ترهايم به بهانه مشکلات درسي خودم را به پسر عمويم نزديک کردم و متاسفانه هرچه غرور خودم را بيشتر مي شکستم سجاد فرصت بيشتري براي سوءاستفاده پيدا مي کرد.افسوس که پسرعمويم پس از مدتي مرا طعمه هوس هاي شيطاني خودش قرار داد و ما به طور مخفيانه با هم رابطه برقرار کرديم.

سجاد با توجه به مشکلي که برايم به وجود آمد گفت: نگران آينده نباش و قول مردانه مي دهم که با هم ازدواج کنيم اما درست زماني که گفت و گوهايي براي برگزاري مجلس خواستگاري آغاز شده بود رابطه پدرم و عمويم سر ارث و ميراث شکرآب شد و کار آن ها به درگيري و توهين ختم شد.در اين شرايط پسرعمويم اصرار داشت که با من ازدواج کند اما نه تنها خانواده اش با اين امر مخالفت شديد خود را اعلام کردند بلکه پدرم نيز که نمي دانست چه بلايي به سرم آمده است براي آن ها پيغام مي فرستاد که اگر دخترم را توي چاه بيندازم بهتر از اين است که او را به پسر شما بدهم.

با اين وضعيت من نگران آينده بودم اما سجاد مي گفت: مدتي صبر کن تا آب ها از آسياب بيفتد و اگر بزرگ ترهايمان راضي نشوند با هم فرار خواهيم کرد و... . با شنيدن اين حرف ها کمي خيالم راحت شد اما تابستان امسال چند روزي به مسافرت رفتيم و زماني که به مشهد بازگشتيم متوجه شديم پسر عمويم به اصرار خانواده اش با دختر يکي از اقوام ازدواج کرده است.

من با گريه و زاري به سجاد زنگ زدم و گفتم خيلي نامرد و بي معرفت هستي و حالا چه خاکي بر سرم بريزم. اما او گفت بهتر است همه چيز را فراموش کني.

چند ماه از اين ماجرا گذشت و در اين مدت دچار افسردگي شديد شده بودم تا اين که با وساطت ريش سفيدهاي فاميل، پدرم و عمويم آشتي کردند. آن ها به دليل اين که از خجالت يکديگر در بيايند تصميم گرفتند مقدمات ازدواج من و برادر سجاد را فراهم کنند و حتي تاريخ عقد هم براي مان تعيين کردند.واقعا مانده بودم چه کار کنم و نمي توانستم با کسي درددل کنم. ساعت حدود ۵ بعدازظهر بود که کيف دستي ام را برداشتم و از خانه فرار کردم و آواره کوچه و خيابان شدم. اما با تاريک شدن هوا ۲ موتورسوار ولگرد مزاحمم شدند و من از ترس خودم را به پليس معرفي کردم.

از پدران و مادران خواهش مي کنم با سرنوشت فرزندان خود بازي نکنند و جوانان هم احساساتي و هيجاني نشوند.
 
بالا