كوي دوست

گلابتون

مدیر بازنشسته
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]دلـــم گرفته آســـمون نمــی تونم گریه کنم [/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]شکنجه می شم از خودم نمی تونم شکوه کنم [/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]انـــگاری کـــوه غصــه ها رو سینه ی من اومده [/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]آخ داره بــــاورم مــــی شـــه خنده به مــا نیومده[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif] دلـــم گرفته آســـمون از خودتم خسته تـرم [/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif] تـــــو روزگــــار بی کــــسی یه عـمره که دربه درم [/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]حتی صدای نفسم می گه که توی قفسم [/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]من واســــه آتیش زدن یــــه کوله بار شب بسـم [/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]دلم گرفته آسمون یه کم منو حــوصله کـــن [/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]نگــــو کــــه از این روزگـــار یه خورده کمتر گله کن [/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]منو به بازی میگیرن عقربه هــای ســـاعتم [/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]برگه تقـــویم می کـــنه لحظــه به لحظــه لـــعنتم [/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]آهــای زمین یــــه لـــحظه تـــو نفـــس نــزن [/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]نچــــرخ تا آروم بگیــــره یـــــه آدم شکستـــه تـــن [/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]دلـــم گرفته آســـمون نمــی تونم گریه کنم[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]شکنجه می شم از خودم نمی تونم شکوه کنم [/FONT]

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست

در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست

آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست

شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست

گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست

بازآی که بازآید عمر شده حافظ
هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
اینجا همه چیز در عبور است
تو نیستی و من دلتنگ
این دلتنگی ام را تنها در شعری ناب
که نمی توانم بسرایم
می توان بیان کرد
پس سکوت می کنم
و به این فصل بی رحم به این فعل رفتن
فقط نگاه می کنم .
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزگاري من و دل ساكن كويي بوديم
ساكن كوي بت عربده جويي بوديم
عقل و دين باخته ديوانه رويي بوديم
بسته سلسله، سلسله مويي بوديم
كس در آن سلسله غير از من و دل بند نبود
يك گرفتار از اين جمله كه هستند نبود
نرگس غمزه زنش اينهمه بيمار نداشت
سنبل پر شكنش هيچ گرفتار نداشت
اينهمه مشتري و گرمي بازار نداشت
يوسفي بود ولي هيچ خريدار نداشت
اول آنكس كه خريدار شدش من بودم
باعث گرمي بازار شدش من بودم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا سرو قباپوش تو را دیده‌ام امروز
در پیرهن از ذوق نگنجیده‌ام امروز

من دانم و دل، غیر چه داند که در این بزم
از طرز نگاه تو چه فهمیده‌ام امروز

تا باد صبا پیچ سر زلف تو وا کرد
بر خود، چو سر زلف تو پیچیده‌ام امروز

هشیاریم افتاد به فردای قیامت
زان باده که از دست تو نوشیده‌ام امروز

صد خنده زند بر حلل قیصر و دارا
این ژندهٔ پر بخیه که پوشیده‌ام امروز

افسوس که برهم زده خواهد شد از آن روی
شیخانه بساطی که فرو چیده‌ام امروز

بر باد دهد توبهٔ صد همچو بهائی
آن طرهٔ طرار که من دیده‌ام امروز
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شب[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خاموش است [/FONT]​

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نزدیک بستر من شمعی با شعله غم انگیز خود[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آهسته نور افشانی میکند[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مثل این است که شعله های من چون جویبارهای [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عشق از سرچشمه دلم روان شده اند[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه جا در نظرم از وجود تو آکنده است[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در تاریکی شب [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دیدگان تو را میبینم که با برق مهر می درخشند[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وبا نگاهی خندان به من می نگرند[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صدای دلپذیر تو را می شنوم که در گوش من زمزمه میکند[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دلدار من [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تو را دوست دارم [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دوستت دارم[/FONT]​


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای به خود زنده مرده باید شد
چون بزرگان به خرده باید شد

پیش از آن کت به قهر جان خواهند
جان به جانان سپرده باید شد

تا نمیری به گرد او نرسی
پیش معشوق مرده باید شد

نخرد نقشت او نه نیک و نه بد
همه دیوان سترده باید شد

مشمر گام گام همچو زنان
منزل ناشمرده باید شد

زود شو محو تا تمام شوی
که تو را رنج برده باید شد

ره به آهستگی چو شمع برو
زانکه این ره سپرده باید شد

همچو عطار اگر نخواهی ماند
نرد کونین برده باید شد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سرچشمه رويش هايي دريايي پايان تماشايي
تو تراويدي باغ جهان تر شد ديگر شد
صبحي سر زد مرغي پر زد يك شاخه شكست خاموشي هست
خوابم برد خوابي ديدم تابش آبي در خواب لرزش برگي در آب
اين سو تاريكي مرگ آن سو زيبايي برگ اينها چه آنها چيست ؟ انبوه زمان چيست ؟
اين مي شكفد ترس تماشا دارد آن مي گذرد وحشت دريا دارد
پرتو محرابي مي تابي من هيچم : پيچك خوابي بر نرده اندوه تو مي پيچم
تاريكي پروازي روياي بي آغازي بي موجي بي رنگي درياي هم آهنگي
 

sh@di

عضو جدید
"دوست" از دید بزرگان

"دوست" از دید بزرگان

ابله ترین دوستان ما، خطرناک ترین دشمنان هستند.سقراط
پرسیدم دوست بهتر است یا برادر ؟ گفت دوست برادری است که انسان مطابق میل خود انتخاب می کند . امیل فاگو
آنکه از دشمن داشتن می ترسد ، هرگز دوست واقعی نخواهد داشت . هزلت
دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب ترا لمس کند . مارکز
صفات هر کس مربوط به محسنات و نقایص اخلاقی دوستان اوست. کارلایل
هرگز بخاطر دوستت ، از انجام وظیفه ای چشم مپوش. سن لانبر
دوست مثل پول ، بدست آوردنش از نگه داشتنش آسان تر است. باتلر
دوستان را در خلوت توبیخ کن و در ملاءعام تحسین . اسکاروایلد
همه کسانی که با تو می خندند دوستان تو نیستند. مثل آلمانی
چیزی در جهان بهتر از دوست واقعی نیست . آکویناس
در دوستی درنگ کن ، اما وقتی دوست شدی ثابت قدم و پایدار باش . سقراط
دوستان عبارت از خانواده ای هستند که انسان اعضای آن را به اختیار خود انتخاب کرده است . آلفونس کار
 

Sky Shield

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرزمین عشق............

عشق يعني سالهای عمر سخت/عشق يعني زهر شيرين بخت تلخ

عشق يعني خواستن له له زدن/عشق يعني سوختن پر پر زدن

عشق يعني جام لبریز از شراب/عشق يعني تشنگی يعني سراب

عشق يعني لایق مریم شدن/عشق يعني با خدا همدم شدن

عشق يعني لحظه های بي قرار/عشق يعني صبر يعني انتظار

عشق يعني از سپیده تا سحر/عشق يعني پا نهادن در خطر

عشق يعني لحظه ي ديدار يار/عشق يعني دست در دست نگار

عشق يعني آرزو يعني امید/عشق يعني روشني يعني سپيد


عشق يعني غوطه خوردن بین موج/عشق يعني رد شدن از مرز اوج
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشق جز بخشش خدایی نیست
این به سلطانی و گدایی نیست

هر که او برنخیزد از سر سر
عشق را با وی آشنایی نیست

عشق وقف است بر دل پر درد
وقف در شرع ما بهایی نیست

هر که را باز عشق صید کند
بازش از چنگ او رهایی نیست

کار آن کس که عاشقی ورزد
به جز از عین بی نوایی نیست

چون رسیدم به نزد آن معشوق
کار جز عیش و دلگشایی نیست

هرچه عطار گوید از سر عشق
به یقین دان که جز عطایی نیست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سر زلف تو بوی گلزار دارد
لب لعل تو رنگ گلنار دارد

از آن غم که یکدم سر گل نبودت
ببین گل که چون پای بر خار دارد

اگر روی تو نیست خورشید عالم
چرا خلق را ذره کردار دارد

وگر نقطهٔ عاشقان نیست خالت
چرا عاشقان را چو پرگار دارد

وگر زلف تو نیست هندوی ترسا
چرا پس چلیپا و زنار دارد

دهانت چو با پسته‌ای تنگ ماند
شکر تنگ بسته به خروار دارد

خط سبز زنگار رنگ تو یارب
چو گوگرد سرخی چه مقدار دارد

چرا روی کردی ترش تا ز خطت
نگین مسین تو زنگار دارد

ندارم به روی تو چشم تعهد
که روی تو خود چشم بیمار دارد

چو تیمار چشم خودش می نبینم
مرا چشم زخمی چه تیمار دارد

مکن بیقرارم چو گردون که گردون
به صاحب قرانیم اقرار دارد

به یک بوسه جان مرا زنده گردان
که جانم به عالم همین کار دارد

فرید از لب تو سخن چون نگوید
که شعر از لب تو شکربار دارد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرا با سوز جان بگذار و بگذر [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] اسیروناتوان بگذار و بگذر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چو شمعی سوختم از آتش عشق[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] مرا آتش به جان بگذاروبگذر [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دلی چون لاله بی داغ غمت نیست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] بر این دل هم نشان بگذاروبگذر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرا با یک جهان اندوه جانسوز[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] تو ای نا مهربان بگذاروبگذر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دوچشمی را که مفتون رخت بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] کنون گوهرفشان بگذاروبگذر [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]درافتادم به گرداب غم عشق[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] مرا در این میان بگذاروبگذر [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
صُب زود
وقتی که باد
تو کوچه صداش میاد
می رم و فوری درو وا می کنم
داد میزنم :
- آی نسیم سحری !
یه دل پاره دارم
چن می خری ؟
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
منم سرگشته حيرانت اي دوست

كنم يكباره جان قربانت اي دوست

دلي ناسازه شوق وصل كويت

دهم سربرسر پيمانت اي دوست

دلي دارم بر اتش خانه كرده

ميان شعله ها كاشانه كرده

دلي دارم كه از شوق وصالت

وجودم را ز غم ويرانه كرده

وجودم را ز غم ويرانه كرده

:razz:
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
مجنون لیلی......

مجنون لیلی......

یک شبی مجنون نمازش راشکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد برلب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یارب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هست از رویت مرا سد گونه حیرانی هنوز
وز سر زلف تو انواع پریشانی هنوز

سوخت دل از داغ و داغم بار جانسوز آنچنان
جان بر آمد از غم و غم همدم جانی هنوز

ای که گویی پیش او اظهار درد خویش کن
خوب می‌گویی ولی او را نمی‌دانی هنوز

گرچه عمری شد که کشت از درد استغنا مرا
در رخش پیداست آثار پشیمانی هنوز

وحشی از طرز سخن بگذر که اینجا عام نیست
طرز خاص نکته پردازان کاشانی هنوز
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
خودت باش
آرام ،زلال و شاد
هر لحظه از خود بپرس:
"آیا واقعا خواهان انجام این کارم؟"
و تنها زمانی انجامش ده که پاسخت
"آری" است.
بدین سان
آنان که از با تو بودن چیزی نمی آموزند
دور می شوند
و آنها که از تو می آموزند و
از آنان می آموزی ، جذب می گردند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خوابم نمي ربود
نقش هزار گونه خيال از حيات و مرگ
در پيش چشم بود
شب در فضاي تار خود آرام ميگذشت
از راه دور بوسه سرد ستاره ها
مثل هميشه بدرقه ميکرد خواب را
در آسمان صاف
من در پي ستاره خود ميشتافتم
چشمان من به وسوسه خواب گرم شد
ناگاه بندهاي زمين در فضا گسيخت
در لحظه اي شگرف زمين از زمان گريخت
در زير بسترم
چاهي دهان گشود
چون سنگ در غبار و سياهي رها شدم
مي رفتم آنچنان که زهم ميشکافتم
مردي گران به جان زمين اوفتاده بود
نبضش به تنگناي دل خاک ميتپيد
در خويش ميگداخت
از خويش مي گريخت
ميريخت مي گسست
مي کوفت مي شکافت
وز هر شکاف بوي نسيم غريب مرگ
در خانه ميشتافت
انگار خانه ها و گذرهاي شهر را
چندين هزار دست
غربال ميکنند
مردان و کودکان و زنان ميگريختند
گنجي که اين گروه ز وحشت رميده را
با تيغ هاي آخته دنبال ميکنند
آن شب زمين پير
اين بندي گريخته از سرنوشت خويش
چندين هزار کودک در خواب ناز را
کوبيد و خاک کرد
چندين مادر زحمت کشيده را
در دم هلاک ک رد
مردان رنگ سوخته از رنج کار را
در موج خون کشيد
وز گونه شان تبسم و اميد را
با ضربه هاي سنگ و گل و خاک پاک کرد
در آن خرابه ها
ديدم مادري به عزاي عزيز خويش
در خون نشسته
در زير خشت و خاک
بيچاره بند بند وجودش شکسته بود
ديگر لبي که با تو بگويد سخن نداشت
دستي که درعزا بدرد پيرهن نداشت
زين پيش جاي جان کسي در زمين نبود
زيرا که جان به عالم جان بال ميگشود
اما در اين بلا
جان نيز فرصتي که برآيد ز تن نداشت
شب ها که آن دقايق جانکاه مي رسد
در من نهيب زلزله بيدار مي شود
در زير سقف مضطرب خوابگاه خويش
با فر نفس تشنج خونين مرگ را
احساس ميکنم
آواز بغض و غصه و اندوه بي امان
ريزد به جان من
جز روح کودکان فرو مرده در غبار
تا بانگ صبح نيست کسي همزبان من
آن دست هاي کوچک و آن گونه هاي پاک
از گونه سپيده مان پاکتر کجاست
آن چشمهاي روشن و آن خنده هاي مهر
از خنده بهار طربناک تر کجاست
آوخ زمين به ديده من بيگناه بود
آنجا هميشه زلزله ظلم بوده است
آنها هميشه زلزله از ظلم ديده اند
در زير تازيانه جور ستمگران
روزي هزار مرتبه در خون تپيده اند
آوار چهل و سيلي فقز است و خانه نيست
اين خشت هاي خام که بر خاک چيده اند
ديگر زيمن تهي است
ديگر به روي دشت
آن کودک ناز
آن دختران شوخ
آن باغهاي سبز
آن لاله هاي سرخ
آن بره هاي مست
آن چهره هاي سوخته ز آفتاب نيست
تنها در آن ديار
ناقوس ناله هاست که در مرگ زندگيست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کاش آيينه شوم تا که به روی ام نگری:

يا که خاک ِ گذرت ، تا که به روی ام گذری.

تا به ديروز، تو بودی پری و من پر ِ تو:

حاليا قصّه ی ما قصّه ی ديو است و پری.

تو شدی باد و گذشتی به سبکْ ساری و من

لاله ام، داغ به دل، مانده به خونين جگری.

بر زبان جانِ مرا نيست به جز نامت و تو

گوش ِ دل داری ازسنگ گران تر به کری

در نگنجد به صفت ذات که مانندش نيست

کِلکِ من نيست به وصفت خجل از بی هنری.

به خدا هست خدا: و رنه چگونه ست که تو

حسن ات آن سو رود از حَدِّ جمال بشری.

خوب تر زين نتوان گفت ز حسن ات : کای دوست!

هر که خوب است به گيتی ، تو از او خوب تری.

عمر البتّه عزيز است، من اين می دانم:

همه با دوست، و ليکن، اگر آيد سپری.

جانِ ما يیّ و نيابيم تورا در بر خويش؛

عمرِ مايی و نبينيم که بر ما گذری!

سايه ی سرو ِ قَدَت گر به سرم بود، نبود

حاصل زندگی ام اين همه بی بار و بری

اسماعيل خويی
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
كاش بودي تا دلم تنها نبود
اسير غصه ي فردا نبود
كاش بودي تا براي قلب من
زندگي اينگونه بي معنا نبود
كاش بودي تا لبان سرد من
قصه گوي قصه ي فردا نبود
كاش بودي تا نگاه خسته ام
بي خبر از موج و دريا نبود
كاش بودي تا زمستان دلم
اين چنين پر سوز و پر سرما نبود
كاش بودي تا فقط باور كني
بي تو هرگز زندگی زیبا نبود
 

م.سنام

عضو جدید
آن نقش بین که فتنه کند نقش‌بند را
و آن لعل لب که نرخ شکستت قند را
پندم مده که تا بشنیدم حدیث دوست
در گوش من مجال نماندست پند را
چون از کمند عشق امید خلاص نیست
رغبت بود بکشته شدن پای بند را
آنرا که زور پنجهٔ زور آوری نماند
شرطست کاحتمال کند زورمند را
گر پند میدهندم و گر بند مینهند
ما دست داده‌ایم بهر حال بند را
نگریزد از کمند تو وحشی که گاه صید
راحت رسد ز بند تو سر در کمند را
برکشته زندگی دگر از سر شود پدید
گر بر قتیل عشق برانی سمند را
هر چند کز تو ضربت خنجر گزند نیست
عاشق باختیار پذیرد گزند را
خواجو چو نیست زانکه ستم می کند شکیب
هم چاره احتمال بود مستمند را
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگر تو برشکنی دوستان سلام کنند
که جور قاعده باشد که بر غلام کنند

هزار زخم پیاپی گر اتفاق افتد
ز دست دوست نشاید که انتقام کنند

به تیغ اگر بزنی بی‌دریغ و برگردی
چو روی باز کنی بازت احترام کنند

مرا کمند میفکن که خود گرفتارم
لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند

چو مرغ خانه به سنگم بزن که بازآیم
نه وحشیم که مرا پای بند دام کنند

یکی به گوشه چشم التفات کن ما را
که پادشاهان گه گه نظر به عام کنند

که گفت در رخ زیبا حلال نیست نظر
حلال نیست که بر دوستان حرام کنند

ز من بپرس که فتوی دهم به مذهب عشق
نظر به روی تو شاید که بردوام کنند

دهان غنچه بدرد نسیم باد صبا
لبان لعل تو وقتی که ابتسام کنند

غریب مشرق و مغرب به آشنایی تو
غریب نیست که در شهر ما مقام کنند

من از روی تو نپیچم که شرط عشق آنست
که روی در غرض و پشت برملام کنند

به جان مضایقه با دوستان مکن سعدی
که دوستی نبود هر چه ناتمام کنند
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
غمزه سرمست ساقی، بی‌شراب
کرد هشیاران مجلس را خراب
دوستان را خواب می‌آید ولی
خوش نمی‌آید مرا بی‌دوست، خواب
تنگ شد بی پسته‌ات، بر ما جهان
تلخ شد بی‌شکرت، بر ما شراب
روی خوبت، ماه تابان من است
ماه رویا! روی خوب از من متاب
گر خطایی کرده‌ام، خونم بریز
بی‌خطا کشتن چه می‌بینی صواب؟
گل ز بلبل، روی می‌پوشد هنوز
ای صبا! برخیز و بردار این حجاب
در جمال عالم آرایت، سخن
نیست کان روشن‌تر است از آفتاب
عقل بر می‌تابد از زلفت، عنان
عقل را با تاب زلفت، نیست تاب
چشمم از لعلت، حکایت می‌کند
می‌چکاند راستی، در خوشاب
آب، بگذشت از سر سلمان و او
همچنان وصل تو می‌جوید در آب
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
می سرودم سال ها من
شعرهایم را برایت
روز و شب ها را به فکرت
با خیالت
با امید دیدن تو
گیره می کردم به هم
با امیدی زنده بودم
شعرهایم را سرودم
خستگی هایم ندیدم
سینه ام را من دریدم
قلب خود بیرون کشیدم
عشق سوزان تو دیدم

لحظه ها را می شمردم
فکر این دوران نبودم
فکر این هجران نبودم

فکر می کردم همیشه
با تو می باشم من اینجا
خرده می گیرند بر من
این رفیقان
این عزیزان
من چرا دیگر ندارم
طبع شعر و شاعری را

می کنندم بس ملامت
چون نمی دانند که عادت
کرده بودم من به تو

کس نمی گوید چرا ؟
این ملامت ها به تو
با خودم خلوت نمودم
قصه می گویم به خود
خواب شاید
بلکه آید
شاید این شاید نشاید.
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زان پیش کاتصال بود خاک و آب، را
عشق تو خانه ساخته بود، این خراب را
مهر رخت ز آب و گل ما شد آشکار
پنهان به گل چگونه کنند آفتاب را؟
تا کفر و دین شود، همه یک روی و یک جهت
بردار یک ره، از طرف رخ حجاب را
عکس رخت چو مانع دیدار می‌شود
بهر خدا چه می‌کند آن رخ نقاب را
بر ما کشید خط خطا مدعی و ما
خط در کشیده‌ایم، خطا و صواب را
فردا که نامه عملم را کنند عرض
روشن کنم به روی تو یک یک حساب را
یک شب خیال تو دیدم ما بخواب
زان چشم، دگر به چشم ندیدم خواب را
بی‌وصل تو دو کون، سرابی است پیش ما
در پیش ما چه آب بود خود سراب را؟
سلمان به خاک کوی تو، تا چشم باز کرد
یکبارگی ز دیده، بینداخت، آب را
 

م.سنام

عضو جدید
ای دیدن تو حیات جانم

نادیدنت آفت روانم


دل سوخته‌ای به آتش عشق

بفروز به نور وصل جانم


بی‌عشق وصال تو نباشد

جز نام ز عیش بر زبانم


اکنون که دلم ربودی از من

بی روی تو بود چون توانم


دردیست مرا درین دل از عشق

درمانش جز از تو می ندانم


بر بوی تو ز آرزوی رویت

همواره به کوی تو دوانم


تا گوش همی شنید نامت

جز نام تو نیست بر زبانم
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا