بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
من نشنیده بودم تا حالا
ما حواسمون نبود که باید دعوتشون کنیم :biggrin: هی میرفتیم اونجا شام میخوردیم (البته غریبه نبودنا) و اونارو دعوت نمیکردیم. زن داداشم خودش میومد ولی مامان و خواهرش نه. تا یه شب افطار دعوتشون کردیم بالاخره :biggrin:
زحمت كشيدين:w15::w15::w15:
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یادمون نبود خب :( ما از این کارا زیاد کردیم. یه شبم زن داداشم اومده بود خونمون. بابا و مامانم خوابشون میومد هی بهش گفتن چشات قرمز شده، خوابت میاد، برو خونتون بخواب. آخرشم هنوز ساعت 10 نشده بود داداشم بردش خونشون :biggrin:
 
  • Like
واکنش ها: pme

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادمون نبود خب :( ما از این کارا زیاد کردیم. یه شبم زن داداشم اومده بود خونمون. بابا و مامانم خوابشون میومد هی بهش گفتن چشات قرمز شده، خوابت میاد، برو خونتون بخواب. آخرشم هنوز ساعت 10 نشده بود داداشم بردش خونشون :biggrin:
بيچاره چقدر احتمالاً پيش داداشت وقتي داداشت ميرسوندش خجالت كشيد:redface:
حالا ميگما معصومه جون چقدر چشات قرمز شده!!!!:d
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نه خجالت نکشید. ما همش میخندیدیم. آشنا بود با اخلاق خونوادمون.
آره خیلی قرمز شده. :D برم دیگه من. شب خوش عزیز :gol:
 
  • Like
واکنش ها: pme

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه خجالت نکشید. ما همش میخندیدیم. آشنا بود با اخلاق خونوادمون.
آره خیلی قرمز شده. :D برم دیگه من. شب خوش عزیز :gol:
نه مثله اينكه از زن داداشت باهوشتري:w02:
شبت پرستاره!:gol:
دقيقا من اينطوري شدم !

شب خوش
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوبی خواهر شوهر

اينقدر گفتن تو خواهر شوهر بدجنسي ميشي از اين كلمه بدم مياد:weirdsmiley:
من خوبم تو خوبي آبجيه خواهر شوهر؟:love:
سلام یاسمن جان .....مبارکت باشه ...:gol:


مگه جرات دارن بیان ...
قربونت:gol:
دقيقاً ! ولي محمد صادق از پريشب فرار و بر قرار ترجيح داده:thumbsup2:
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها بیایید حالا دور دور خودمونه
مزاحمم نداریم غیبت کنیم ...
 
  • Like
واکنش ها: pme

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش

جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود ...
یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره.

مادرش گفت : خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما میگم که چکار میشه کرد!
من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره : ' وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می تونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه.'

جنی قبول کرد.. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه می ده.بزودی جینی همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه.

وای که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت.همه جا اونو به گردنش می انداخت ؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که اون رو از گردنش باز می‌کرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه!

پدر جینی خیلی دوستش داشت. هر شب که جینی به رختخواب می رفت، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو براش می خوند. یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدرجینی گفت :
- جینی ! تو منو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
- نه پدر، اون رو نه! اما می تونم رزی عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می تونی تو مهمونی های چای دعوتش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، اشکالی نداره...
پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت : 'شب بخیر کوچولوی من.'

هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان ،از جینی پرسید:
- جینی! تو منو دوست داری؟
اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه ، اشکالی نداره!
و دوباره گونه هاش رو بوسید و گفت : 'خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی.'

چند روز بعد ، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت نشسته و لباش داره می لرزه.
جینی گفت : ' پدر ، بیا اینجا.' ، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتی مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد.
پدر با یک دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه اش، از جیبش یه جعبه مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردن بند بدلی صرف نظر کرد ، اونوقت این گردن بند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده ...
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب! این مسأله دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام میده!
او منتظر می مونه تا ما از چیزهای بی ارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعی اش رو به ما بده.

این داستان باعث شد تا درباره چیزهایی که بهشون چسبیده بودم بیشتر فکر کنم ...

باعث شد ، یاد چیزهایی بیفتم که به ظاهر از دست داده بودم اما خدای بزرگ، به جای اونها ، هزار چیز بهتر رو بهم داد...

 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش

جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود ...
یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره.

مادرش گفت : خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما میگم که چکار میشه کرد!

من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره : ' وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می تونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه.'

جنی قبول کرد.. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه می ده.بزودی جینی همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه.


وای که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت.همه جا اونو به گردنش می انداخت ؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که اون رو از گردنش باز می‌کرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه!


پدر جینی خیلی دوستش داشت. هر شب که جینی به رختخواب می رفت، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو براش می خوند. یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدرجینی گفت :
- جینی ! تو منو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
- نه پدر، اون رو نه! اما می تونم رزی عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می تونی تو مهمونی های چای دعوتش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، اشکالی نداره...
پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت : 'شب بخیر کوچولوی من.'


هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان ،از جینی پرسید:
- جینی! تو منو دوست داری؟
اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه ، اشکالی نداره!
و دوباره گونه هاش رو بوسید و گفت : 'خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی.'


چند روز بعد ، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت نشسته و لباش داره می لرزه.
جینی گفت : ' پدر ، بیا اینجا.' ، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتی مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد.
پدر با یک دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه اش، از جیبش یه جعبه مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردن بند بدلی صرف نظر کرد ، اونوقت این گردن بند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده ...
شاید
شاید
شاید خدا هم مثل اون پدره منتظره...
 
  • Like
واکنش ها: pme

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
قوانینی که نیوتون از قلم انداخت
قانون صف:
اگر شما از یک صف به صف دیگری رفتید، سرعت صف قبلی بیشتر از صف فعلی خواهد شد.

قانون تلفن:
اگر شما شماره‌ای را اشتباه گرفتید، آن شماره هیچگاه اشغال نخواهد بود.

قانون تعمیر:
بعد از این که دست‌تان حسابی گریسی شد، بینی شما شروع به خارش خواهد کرد.

قانون کارگاه:
اگر چیزی از دست‌تان افتاد، قطعاً به پرت‌ترین گوشه ممکن خواهد خزید.

قانون معذوریت:
اگر بهانه‌تان پیش رئیس برای دیر آمدن پنچر شدن ماشین‌تان باشد، روز بعد واقعاً به خاطر پنچر شدن ماشین‌تان، دیرتان خواهد شد.

قانون حمام:
وقتی که خوب زیر دوش خیس خوردید تلفن شما زنگ خواهد زد.

قانون روبرو شدن:
احتمال روبرو شدن با یک آشنا وقتی که با کسی هستید که مایل نیستید با او دیده شوید افزایش می‌یابد.

قانون نتیجه:
وقتی می‌خواهید به کسی ثابت کنید که یک ماشین کار نمی‌کند، کار خواهد کرد.

قانون بیومکانیک:
نسبت خارش هر نقطه از بدن با میزان دسترسی آن نقطه نسبت عکس دارد.

قانون تئاتر:
کسانی که صندلی آنها از راه‌روها دورتر است دیرتر می‌آیند.

قانون قهوه:
قبل از اولین جرعه از قهوه داغتان، رئیس‌تان از شما کاری خواهد خواست که تا سرد شدن قهوه طول خواهد کشید.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خب! این مسأله دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام میده!
او منتظر می مونه تا ما از چیزهای بی ارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعی اش رو به ما بده.

این داستان باعث شد تا درباره چیزهایی که بهشون چسبیده بودم بیشتر فکر کنم ...


باعث شد ، یاد چیزهایی بیفتم که به ظاهر از دست داده بودم اما خدای بزرگ، به جای اونها ، هزار چیز بهتر رو بهم داد...


من هنوز این پستتووووووووووووووووو نخونده بودم
دقیقا همین حس بهم دست داد.
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوار شدن به هواپیما بود. باید ساعات زیادی رو برای سوار شدن به هواپیما سپری می کرد و تا پرواز هواپیما مدت زیادی مونده بود. پس تصمیم گرفت یه کتاب بخره و با مطالعه این مدت رو بگذرونه. اون همینطور یه پاکت شیرینی خرید.

اون خانم نشست رو یه صندلی راحتی در قسمتی که مخصوص افراد مهم بود. تا هم با خیال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه کنار دستش. اون جایی که پاکت شیرینی اش بود. یه آقایی نشست روی صندلی کنارش و شروع کرد به خوندن مجله ای که با خودش آورده بود .وقتی خانومه اولین شیرینی رو از تو پاکت برداشت. آقاهه هم یه دونه ورداشت. خانومه عصبانی شد ولی به روش نیاورد. فقط پیش خودش فکر کرد این یارو عجب رویی داره. اگه حال و حوصله داشتم حسابی حالشو می گرفتم .

هر یه دونه شیرینی که خانومه بر میداشت. آقاهه هم یکی ور میداشت. دیگه خانومه داشت راستی راستی جوش میاورد ولی نمی خواست باعث مشاجره بشه وقتی فقط یه دونه شیرینی ته پاکت مونده بود. خانومه فکر کرد اه. حالا این آقای پر رو و سواستفاده چی چه عکس العملی نشون میده.. هان؟؟؟؟

آقاهه هم با کمال خونسردی شیرینی آخری رو ور داشت. دو قسمت کرد و نصفشو داد خانومه و نصف دیگه شو خودش خورد.
این دیگه خیلی رو میخواد... خانومه دیگه از عصبانیت کارد میزدی خونش در نمیومد. در حالی که حسابی قاطی کرده بود، بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت و عصبانی رفت برای سوار شدن به هواپیما وقتی نشست سر جای خودش تو هواپیما یه نگاهی توی کیفش کرد تا عینکش رو بر داره که یک دفعه غافلگیر شد چرا؟ برای این که دید که پاکت شیرینی که خریده بود توی کیفش هست .دست نخورده و باز نشده فهمید که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد. اون یادش رفته بود که پاکت شیرینی رو وقتی خریده بود تو کیفش گذاشته بود اون آقا بدون ناراحتی و اوقات تلخی شیرینی هاشو با او تقسیم کرده بود در زمانی که اون عصبانی بود و فکر می کرد که در واقع اونه که داره شیرینی هاشو اون آقا میخوره و حالا حتی فرصتی نه تنها برای توجیه کار خودش بلکه برای عذر خواهی از اون آقا هم نداره!!! چهار چیز هست که غیر قابل جبران و برگشت ناپذیر هست سنگ بعد از این که پرتاب شد. دشنام بعد از این که گفته شد. موقعیت بعد از این که از دست رفت و زمان بعد از این که گذشت و سپری شد.

 

Similar threads

بالا